eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت جواب با لحني بين جدي و شوخي بود. اما براي ثريا هيچ كدامش اهميتي نداشت، فقط نتيجه اي كه مي‌خواست بگيرد برايش مهم بود. - خيلي خب! پس معلوم ميشه كه عاطفه خانم، علي رغم شهرستاني بودنشون و ظاهري كه از خودشون نشون ميدن، سرشون تو حساب و كتابه. - يعني چه؟ - يعني اين كه معلوم ميشه پسرهاي تهران حتي به دختر شهرستاني هم روي خوش نشون ميدن! عاطفه پوزخند تمسخر آميزي زد تا ناراحتيش را پنهان كند. ولي سميه كه مي‌ديد باعث چه حرفهاي شده، بيشتر عصباني شد. - اين حرفها يعني چي ثريا؟! كافر همه را به كيش خود پندارد؟! اين (مرادي) از بچه‌هاي دانشكده مونه. اما اين جواب هم نتوانست مزه ي شيرين پيروزي را از لاي دندان‌هاي خندان ثريا بيرون بكشد. - چه فرقي مي‌كنه؟ حالا چه بيرون از دانشگاه و چه داخل دانشگاه؟! اين فقط نشون مي‌ده كه عاطفه هنوز كلاسش رو اين قدر پايين نياورده كه به روي خوش نشون بده! - ولي اين مرادي از عاطفه خواستگاري كرده! دهان ثريا كه باز شده بود تا جواب سميه را بدهد، همانطور وسط راه باز ماند. چشمهايش گشاد شد و نفس عميقي كشيد. بعد با صداي جيغي دهان ثريا بسته شد و همه به خودشان آمدند. -ووي! فداي هرچي دختر اصفهانيه! دم همتون گرم. و بعد كف زد و كل كشيد. شايد اگر سميه جيغ نزده بود، ثريا كمي هم رقصيده بود. -ثريا بسه ديگه. ثريا دست هايش را كه باز كرده بود. همانطور باز گذاشت، صدايش بند آمد و مثل يخ وا رفت. - چيه سميه خانم. حق نداريم برا عروسي رفيقمون شادي كنيم. سميه آرام شد. صدايش پايين امد. - اولا كه محرّمه. مثل اينكه همه اشم نبايد به همه تذكر بدم. ثانيا هم عاطفه به اين آقاي مرادي جواب رد داده. دست‌هاي ثريا با نا اميدي افتاد روي زانوهايش و اخم هايش رادرهم كشيد. - چيكار كرده؟ - گفتم جواب رد داده. يعني خواستگاري مرادي رو قبول نكرده. اگر نفهميدي باز هم توضيح بدم. -نه! نه! فهميدم. ولي آخه چرا؟ سميه پرسيد: - چرا چي؟ چیو فهميدي؟! - نه! منظورم اينه كه چرا جواب رد داده؟! -من چه مي‌دونم! چرا ازمن مي‌پرسي، ازخودشون بپرسين! مي‌گن نميخوان ازدواج كنن! معلوم بود سميه هم از دست عاطفه دلخور است. احتمالا از جواب رد دادنش. بالاخره فاطمه كه از اول تا حالا ساكت مانده بود، رو به عاطفه كرد: - سميه راست ميگه؟! عاطفه با سر تاييد كرد. فاطمه پرسيد: - چرا؟ - (چرا) چي؟ چرا جواب رد دادم؟! - چرا گفتي كه نمي خواي ازدواج كني؟ - برا اين كه نمي خوام زير بار يه مرد ديگه برم. همون مسعود براي هفت پشتم كافيه! - اولا كه همه مردها مثل مسعود نيستن. نمونه اش باباي خودت، باباي ماها، عَ... و يكهو جمله اش بريد. فكر مي‌كنم مي‌خواست بگويد (علي)! شايد هم به همين دليل بود كه موجي از شادي صورتش را پر كرد. عاطفه با لبخند مبهمي گفت: - نه بابا! اون بنده ي خدا هيچ شباهتي به مسعود نداره. از اتفاق خيلي هم ساكت و سر به زيره! ثريا خنديد:😄 -پس مباركه! راحله زير لب گفت: - حيف اون پسر نيست كه گير يه افعي مثل تو بيفته؟😃 فاطمه هم گفت: -پس ديگه چه دردي داري كه ميگي (نه)! عاطفه سرش را پايين انداخت و با ريشه‌هاي فرش بازي كرد. - من كه با اصلش مشكلي ندارم. نگفتم كه ازدواج نمي كنم! من روي زمانش مشكل دارم.🙈 - مشكلت چيه؟ - ببين من الان دانشجوام! فاطمه خنديد: - خوب شد گفتي، و گرنه ما نمي دونستيم. خب ما هم دانشجوييم!😄 - نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام بشه. هنوز خيلي ديگه كار دارم. - مگه كسي جلوت رو گرفته؟! - الان نه، ولي اگه ازدواج كنم، چرا. اون وقت جلوم رو ميگيره. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... لحنش جدی شدو صداش آروم _تازه دست هات شده مثل دست های شوهرت! با همه وجودم مهربون و با محبت گفتم: محیا فدای دست هات! صدای خنده آرومش رو شنیدم _خدا نکنه... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم و بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه! _نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم! _خیلی هم عالی بود... خداحافظ! خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم! *** محسن_از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام و دادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم می زدم تا یک دست بشه گفتم: بهتر اصلا کی خواست بهت بده! محمد هم دست به کمر به من نگاه می کرد _بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره عصبی گفتم : مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون و بیرون کنین من تمرکز داشته باشم! هردوتاشون قهقه زدن محسن_حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پامو روی زمین کوبیدم و داد زدم _مامان! مامان با خنده وارد آشپزخونه شد _چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _نمی زارن کیکم و درست کنم! محمد یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست _ما به تو چیکار داریم... تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت و درست کن! محسن هم حرفش و تایید کرد _والا! رو کرد به محمد و ادامه داد _ولی میگم محمد بیا یک زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته... دل نگرانم برای امیرعلی! مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بود و تولد امیرعلی... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوست های عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود..ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک می زد دفعه سوم بود زنگ می زد _سلام بفرمایید؟ _علیک... چه عصبانی؟ کیکت و پختی؟ _اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! _حالا چه شکلی هست؟ _کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟ بلند بلند خندید _منظورم اینه که شکل قلبه ساده است... یا قلب تیر خورده؟ _خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده! _از بس بی سلیقه ای! _همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه_راستی چی خریدی برای داداشم؟ _از اسرار مگوه فضول خانوم! _خب حالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! _آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد _یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست... چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش و تبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوه! -خب خب... لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: قول نمی دم سعی می کنم! _مواظب باش سعی ات نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از تو شیشه فر نگاهش کردم که داشت پف می کرد _الو مردی اون ور خط؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _خیلی بی ادبی عطیه... نخیر بفرمایید! _هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟! خندیدم _آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست! _بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! خندیدم _نخواستم روحیه بدی برو سر درست! _لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای! _تو غلط بکنی بای بای عطی جون! باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم بابا کمکم کرد و کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین. _حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟ مثل بچه ها گفتم: آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم! بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم. کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم _خب صبر کن کمکت کنم دختر.. لبخندی زدم _نه خودم میرم ممنون که من و رسوندین بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد _برو بهتون خوش بگذره! دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود _سلام آقا خسته نباشی! با چشم های گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافه بانمکش با شیطنت گفتم: جواب سلام واجبه ها به خودش اومد _سلام... تو اینجا چیکار می کنی ؟ کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدم های کوتاهم رفتم به سمتش گفتم: تولدت مبارک خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه! گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشم هام _محیا؟؟!!! خندیدم _جونم ؟ نگاه مهربونش چشم هام ونشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید _ممنون! داشتم ذوب می شدم زیر نگاهش...گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید _شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده بازم خندید _اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم! لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم... _ امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش بوی تند روغن ماشین می داد ولی بازم مهم نبود _انشا الله صد ساله بشی و سایه ات همیشه روی سرم! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم... با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد _ببخشید دست هام خیلی کثیفه. با اعتراض گفتم: امیرعلییییی! خندید _جون امیرعلی؟! خندیدم... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهمون اومده بود خونمون بابام داشت گز تعارف میکرد به مهمون طرف گفت ممنون یکی خوردم بابام گفت دوتا خوردی ولی بازم بردار دیگ نیومدن خونمون 😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_550752121.mp3
5.88M
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در روی تو میبینم مهر رُخ سرمد را 🎤 محمود کریمی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1