🕊💗💗🕊🌸💗🕊💗🌸🕊
💕من زندگے ڪردن را یاد گرفته ام ...
🌸براے یک زندگیِ خوب ، نباید به هیچ چیز و هیچ ڪس وابسته شد ...
💗وابستگے فقط درد دارد !
آدمِ وابسته ، جایگاه و ارزش و شخصیتش یادش مے رود ...
💞آدمِ وابسته ، با دستانِ خودش تحقیر مے شود ...
💗وابسته ڪه باشے ؛
محدود مے شوے ،
🌸از قطارِ موفقیت جا مے مانے ...
💞زندگے یعنے بپذیرے بعضے ها شعار نمے دهند و واقعا بخاطرِ خودت مے روند ...
💗بپذیرے بعضے از دست دادن ها به نفعِ توست ...
💞در این دایره ے سرگردان ، "عشق" به ڪارِ آدم نمے آید ...
💗دنبالِ واقعیت ها باش ...
🌸گام هایِ موفقیتت را محڪم تر بردار ...
💞حس مے ڪنم از دور بهتر مے شود هوایِ ڪسے را داشت !
💗حس مے ڪنم ، بعضے نداشتن ها ؛
با ارزش ترین داشته هایِ آدم است .....
💫✨شب خوش✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🌼🍃يكي از بهترين هدايايي
🍃🌼كه ميتوانيد به كسي بدهيد
🌼🍃اين است كه به خاطر
🍃🌼 اينكه بخشي از زندگي شماست
🌼🍃از او تشكر كنيد
🍃🌼آدمها تکرار نمی شوند!
🌼🍃قدرشونو بدونیم
🍃🌼سلام صبحتون بخیر، ممنونم که هستین
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید مرتضی کریمی
زندگینامه📝
🍃🌹شهید کریمی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ بود که در زمان شهادت ۳۴ سال سن داشت ، شهید مرتضی کریمی در گردان حضرت زهرا (س) لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) سپاه پاسداران محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ خدمت میکرد و در سوریه هم به عنوان فرمانده گروهان، مشغول دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود. او همچنین فرماندهی یک ناحیه مقاومت بسیج در شهرک ولیعصر(عج) تهران را هم بر عهده داشت. آنچنان که دوستان و همراهان شهید در سوریه تعریف میکنند، گویا یک آمبولانس حاوی پیکر شهدا و تعدادی مجروح در حال حرکت بوده که راننده آن از سوی تکتیراندازهای داعش مورد هدف قرار میگیرد و مرتضی کریمی به سراغ امبولانس میرود تا آن را از معرکه خارج کند که این بار آمبولانس مورد هدف موشک قرار گرفته و منهدم میشود.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌱
نمیدونم داستانش چیه ولی خوشحالی آدمی که دوسشون داری حتی از خوشحالی خودتم بیشتر بهت میچسبه...🍊🧡
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام_به_زبان_ساده
🎥 نمازهای یومیه کی قضا میشه؟
🔺نمازامونو سر وقت بخونیم که کارمون به ویدئوچک نکشه..
دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
تــو خــونــمــون از تــرس مــامــانــم طــورے فــرهنــگ ســازے شــده ڪــه همــه بــا لــیــوان مــیــرن دم یــخــچــالــ
ولــے پــارچــو ســر مــے ڪــشــن و خــیــلــے آروم مــیــان لــیــوان مــیــزارن ســر جــاش
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_هفت
صدا، صداي فاطمه بود كه مثل شعله كبريتي آتش زد به جان و دل همه بچه ها.
ـ و براي فرزندان هيچ چيزي سخت تر از اندوه مادر نيست. و امشب مادرمون محزون و عزاداره. نمي خواين به او تسليت بگين؟بعد بچه ها بودند كه با دست و لباسشان جلوي دهانشان را گرفته بودند تا هيچ كس جز حضرت زهرا، صداي «مادر، مادر» شان را نشنود ...
بچه ها سرهايشان را پايين انداخته بودند و در خود فرو رفته بودند. اما شور و هيجان صحن و حياط حرم لحظه به لحظه بيشتر مي شد. جمعيت يك نفس و پياپي سينه مي زدند. انگار هر چه به صبح نزديك تر مي شديم، شور و شيون آن ها هم بيشتر مي شد
امشبي را شه دين در حَرَمش مهمان است، مكن اي صبح طلوع صبح فردا بدنش زير سُم اسبان است، مكن اي صبح طلوع
تأثير اين شعر بود يا چيز ديگري، احساس مي كردم كه دلم مي خواهد اين شب هيچ وقت صبح نشود. انگار دلم مي خواست كه اين شب تا صبح قيامت كش بيايد.
شايد هم به همين دليل بود كه مرتب و همراه جمعيت زير لب تكرار مي كردم «مكن اي صبح طلوع، مكن اي صبح طلوع».خدام حرم به زحمت سعي مي كردند كه جمعيت را آرام و براي نماز صبح آماده كنند.
بچه ها به آرامي از جاي برخاستند و براي نماز صبح آماده شدند
بعد از نماز، بچه ها با حَرَم وداع كردند و رفتيم بيرون. دمِ در كمي مكث كردم و دوباره به سمت حَرَم برگشتم. فاطمه هنوز ايستاده بود. انگار دل نمي كند از حَرَم. فضاي حَرَم ديگر فضاي شب ها و روزهاي قبل نبود. همه چيز تغيير كرده بود.
انگار تازه مي فهميدم كه امام رضا فرزند كدام مادر بوده اند! وقتي خواستم از كنار فاطمه رد شوم و به سمت بچه ها بروم، ديدم فاطمه زمزمه مي كند:امشب شهادتنامه عشاق امضا مي شود فردا زخون عاشقان اين دشت دريا مي شود بعد هم با لحن حسرت باري ادامه داد:«اللّهم ارزقنا شهادتَ في سبيلك»
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_هشت
#فصل_چهارده
با صداي جيغي از خواب پريدم. كنار فاطمه بودم. او هم بلند شد.
ـ چي شده؟
ـ خواب ديدم!
ـ خيره!با پشت دست عرق پيشانيم را پاك كردم. فاطمه دستم را گرفت.
ـ چه عرقي كردي، ترسيدي؟!
ـ همه جا آتش گرفته بود!
ـ نگراني؟
ـ مادرم!!
فاطمه بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند كرد.
ـ بلند شو تا بريم!
ثريا با نگراني غلت خورد.
ـ كجا؟
ـ به مادر مريم تلفن بزنيم. خانه شان!
ـ حالا؟!
ـ مريم خواب ناراحت كننده اي ديده، نگرانه.
ـ الان كه ساعت يازده ست. نزديك ظهره! باشه بعد از ظهر كه براي وداع مي ريم، سرِ راه زنگ مي زنه.
ـ الان بزنه بهتره! خيالش راحت مي شه.
من هنوز منگ بودم. لباس هايمان را پوشيديم و رفتيم. مخابرات خلوت تر از روزهاي پيش بود.
شماره را فاطمه داد به مسئولش و كمي بعد صدايم زدند. كابين سه.
گوشي را كه برداشتم، صداي آشنايي در گوشم پيچيد:
ـ الو! الو!
صداي مادر بود. چيزي در گلويم گره خورد. دلم لرزيد. يعني ممكن است مادر برگشته باشد. صدا باز هم با نگراني تكرار كرد
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بسم الله الرحمن الرحیم🍀🍀🍀
#چگونهیهنمازخوببخونیم؟
#جلسهاول
#گاماولنمازخوبیعنیچی؟
یه اصلی که وجود داره اینه که
"ما اگه نمازمون رو درست کنیم
بقیه چیزها درست میشه"
🔴نصیحت نمیخواهیم بکنیم ،فقط
یکسری رمز و راز هایی داره که
میخواهیم باهم دنبال کنیم✅
تا گفته میشه "نماز خوب "تو ذهنمون
از نماز خوب چی میاد ؟
نمازی خوب هست
که از اول تا اخرش اشک بریزی ❗️
که از خوف و عظمت خدا تن و بدنمون بر هم بلرزه ❗️
که یه رابطه مستقیم با خدا ایجاد بشه ❗️
جواب سلام اولیای خدارو بشنویم❗️
نمازی خوبه که ………❗️
ایا واقعا نماز خوب به این معناها است ؟!!!
نه عزیزم از این خبرا نیست که ❌
⛔️صرفا نمازی که با عشق و سوز و حال
همراه باشه که "نماز خوب شناخته نمیشه "
⛔️صرفا نمازی که از اول تا اخرش
اشک باشه که "نماز خوب "نیست
یه سوال اساسی که به وجود میاد ؟
✨با این حساب نماز خوب یعنی چی؟
نماز یه عبادتی نیست که با
اشک و سوز و حال بخونیم
⛔️چون ما هرچقدرم که اهل سوز و
اشک باشیم بالاخره تموم میشه
حضرت علی (علیه السلام)میفرمایند:
برای دلهای ما آدمها،ادبار و اقبال است
یعنی چی؟
یعنی گاهی اوقات حال عبادت داریم✅
گاهی اوقات حالش رو نداریم.
پس به هیچ وجه عبادتی که روزی پنج بار بر انسان واجب است
نیاز به "اشک ،سوز و حال "نداره❌
🔱🔆اگه اینطور بود ،خدا میگفت عزیزم هروقت حال داشتی بیا نماز بخون☺️
🚫اما اتفاقا خدا گفته هر موقع من گفتم باید بیای بخونی ،کار به حال تو ندارم
⚡️خداوند نماز رو طوری صادر کرد که حالت گرفته بشه.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🍃🌹سلام روزتون پر از خیر و برکت
🍃🌼مینویسم واژههایی
🍃🌸از عطر دوست داشتنِ
🍃🌼یــک گـــل ســرخ...
🍃🌸از نــفــس ســبــزِ
🍃🌼یـک نسیـم آگـاه...
🍃🌸از اوج سـپـیـد
🍃🌼شوقِ یک کبوتر...
🍃🌸بــاز کــن پـنـجـره را
🍃🌼بــا سپــیــده دم
🍃🌸بــه تــو خواهد رسید...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
موفقیت همیشگی نیست!
شکست هم کشنده نیست!
تنها شهامت ادامه دادن اهمیت دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
💠 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
💠 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
💠 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
💠 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
💠 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#اعداد_و_ریاضیات_در_قرآن
📌 کسر ۱/۱۰ در قرآن چند بار آمده است؟
یک بار در آیه ۴۱ سوره سبأ آمده است در مورد کافران میباشد.
📌 کسر ۱/۲ در قرآن چند بار آمده است؟
هفت بار در قرآن در تورهای بقره، نساء، و مزمل آمده است.
📌 کسی ۱/۳ در کجا آمده است؟
چهار بار در قرآن در سوره های نساء و مزمل آمده است.
📌 کسر ۱/۸ در قرآن در مورد چیست؟
یک بار در سوره نساء آمده است و در خصوص ارث می باشد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اعتراف میکنم بچه که بودم...
یه بار با آجر زدم تو سر بچه فامیلمون که ببینم از این ستاره ها دور سرش میاد یا نه😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایده تزیین کیک 🍰
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب تندتر از عقربهها حرکت کن
(قصه زندگی نوید نجاتبخش)
بهزاد دانشگر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1