eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
109 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه (۵)🍃 موقع برگشت"" خیلی ناراحت بود.هرکاری کردیم جلو بنشیند،قبول نکرد و رفت عقب وانت نشست.من و "منصوری" که عقب نشسته بودیم،از یک طرف می خواستیم ناراحتی او را کمتر کنیم و از طرف دیگر این دغدغه تمام ذهن مان را به خود مشغول کرده بود که با جلو رفتن او در عملیات چه کنیم.ما دستور اکید داشتیم که نگذاریم "" شخصاً در عملیات جلو برود. مطمئن بودیم که او خودش امشب وارد عملیات می شود.باید مانعش می شدیم. "منصوری" پیش دستی کرد وگفت:"خب، حالا مشکلی نیست. شناسایی هارو که کردیم.🍃 الحمدالله نیرو هم داریم،آماده شون می کنیم،به جای شهدا هم جایگزین می کنیم.بچه ها هم که دیشب به خط زدن،آشنا هستن.من خودم هستم،مجید هست،میرزاپور و صلاحی و سهرابی و فرمانده گردان ها همه هستند،ایشاالله می زنیم به خط،توکّل برخدا." منظور "منصوری این بود که یعنی ما می زنیم به خط و نیازی نیست شما شخصاً وارد عملیات شوی."" ساکت بود و حرفی نمی زد.هم من،هم "منصوری" صحبت های زیادی کردیم.چون "" ساکت بود،به خیال خودمان موفق شدیم.🌿 اما در یک لحظه،او تمام رشته های ما را پنبه کرد:"لازم نکرده، نیازی به این حرفا نیست.من خودم امشب می رم جلو،یا ارتفاع رو می گیرم یا پیش همون بچه ها می مونم." هرچقدر تلاش کردیم از تصمیمی که گرفته منصرفش کنیم،موفق نشدیم.حرفش یک کلام بود.به قرارگاه لشکر که رسیدیم، "" بدون فوت وقت به من گفت: "مجید! برو به بچه های اطلاعات محورامون بگو بیان." رفتم سراغ شان. همه درب و داغان بودند و بعضاً با سر و صورت خونی.پیغام "" را که دادم،بعضی حاضر به آمدن نشدند.🌱 معتقد بودند که هیچ منطق نظامی اجازه عملیات برای امشب را نمی دهد.می گفتند:"چطوری می شه با یه لشکر لت و پار،توی هم چین منطقه ای دوباره عملیات کرد؟این کار شدنی نیست." من اصلاً به آن چه در جلسه قرارگاه گذشته بود و جریان نارضایتی"" اشاره ای نکردم و گفتم:"این حرفارو نزنین‌. روحیه بقیه نیروها رو هم تضعیف نکنین. ایشاالله به حول و قوه الهی امشب به خط می زنیم." بالاخره تعدادی از آن ها را با خودم با قرارگاه تاکتیکی لشکر در تپه "شهید عباسی"بردم.🍀 پایان این قسمت راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به انتظار لبخندی نشسته ایــم که عطرش دنیا را بهشت می کند پای هر گلــی که میرسیم؛ عطر نگاهت را بو می کشیم هیچ گلی اما عطر نگـاهِ تو را نــــــدارد..و نــــخواهد داشت... السلام علیک یا اباصالح المهدی 🤲 🆔@mahmodkaveh
حدیث مهدوی🍃 ✨ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَال: …‏ إِنَّمَا سُمِّيَ الْقَائِمُ مَهْدِيّاً لِأَنَّهُ يَهْدِي إِلَى أَمْرٍ قَدْ ضَلُّوا عَنْهُ وَ سُمِّيَ بِالْقَائِمِ لِقِيَامِهِ بِالْحَقِّ. (ارشاد، شیخ مفید، ج٢، ص٣٨٣) 💚امام صادق علیه‌السلام فرمود: … قائم را مهدى خوانند براى آنکه به دین گمشده‌‏اى راهنمایى کند، و اینکه او را قائم نامند براى آن است که به حق قیام فرماید.   🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه (۵)🍃 در قرارگاه کماکان با "" برسر جلو نرفتن چانه می زدیم و او قبول نمی کرد.اما ناگهان در کمال ناباروری نظرش برگشت و گفت:"باشه،قبول،من جلو نمی رم و توی قرارگاه می مونم.منصوری! تو هم نمی خواد بری،مجید! تو هم همین جا بمون.خودِ فرمانده گردان ها می رن توی محورهاشون،عملیات رو انجام می دن." نفس راحتی کشیدیم.انگار دنیا را به ما داده بودند.خیال مان راحت شد. "" همه ی لشکر بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد،"لشکر ویژه شهدا"از هم می پاشید.🌱 نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حالی خوش به "" گفتم:"همین که تو نمی ری جلو،عملیات برای من پیروز شده به حساب می آد." دیگر فکرم آزاد شد.آستین هایم را بالا زدم و از سوله فرماندهی بیرون آمدم. کنار یکی از تانکرها نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم.حین وضو چندنفر را در حال بیرون آمدن از قرارگاه دیدم.آن ها به طرف خط حرکت کردند.تاریکی شب اجازه نداد چهره شان را تشخیص بدهم،اما از آنتن بی سیم هایشان حدس زدم،مسئول محورها هستند.بعد از وضو، داخل سوله آمدم."منصوری" نشسته بود.🌿 نماز مغرب را شروع کردم.در حین نماز، صدای "" که از گوشی بی سیم بیرون می آمد،حسابی حواسم را پرت کرد.اصلاً نفهمیدم نمازم را چطور تمام کردم.سلام را گفته نگفته به "منصوری" نهیب زدم:" کجاست مرد حسابی؟!" عاجزانه گفت:"رفت." حالم خراب شد.با تشر گفتم:"کی؟ آخه چرا گذاشتی بره؟" مگه قرار نبود نره جلو؟" این ها را که گفتم،"منصوری" از کوره در رفت و داد زد:"مگه کسی از پس این آدم برمیاد؟مگه کسی می تونه جلوشو بگیره؟ هرکاری کردم نره،فایده ای نداشت.منو پس زد و رفت."🍀 دیدم وضع او از من بدتر است‌.تازه شصتم خبردار شد که چه رودستی خوردیم."" برای این که ما زیادی پاپیچش شده بودیم،سر کارمان گذاشته بود.آن چند نفری را هم که من در تاریکی دیدم، "" و چندتا بی سیم چی بودند. مثل یخ در زمین وا رفتم.کار از کار گذشته بود."" به محور "گردان امام سجاد(صلوات الله علیه)" رفته بود و حالا در نوک پیکان عملیات قرار داشت. 🍃 پایان این قسمت راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh