مسابقه #من_کاوه_هستم(۵)🍃
#خودم_می_روم
موقع برگشت"#محمود" خیلی ناراحت بود.هرکاری کردیم جلو بنشیند،قبول نکرد و رفت عقب وانت نشست.من و "منصوری" که عقب نشسته بودیم،از یک طرف می خواستیم ناراحتی او را کمتر کنیم و از طرف دیگر این دغدغه تمام ذهن مان را به خود مشغول کرده بود که با جلو رفتن او در عملیات چه کنیم.ما دستور اکید داشتیم که نگذاریم "#محمود" شخصاً در عملیات جلو برود. مطمئن بودیم که او خودش امشب وارد عملیات می شود.باید مانعش می شدیم. "منصوری" پیش دستی کرد وگفت:"خب، حالا مشکلی نیست. شناسایی هارو که کردیم.🍃
الحمدالله نیرو هم داریم،آماده شون می کنیم،به جای شهدا هم جایگزین می کنیم.بچه ها هم که دیشب به خط زدن،آشنا هستن.من خودم هستم،مجید هست،میرزاپور و صلاحی و سهرابی و فرمانده گردان ها همه هستند،ایشاالله می زنیم به خط،توکّل برخدا." منظور "منصوری این بود که یعنی ما می زنیم به خط و نیازی نیست شما شخصاً وارد عملیات شوی."#محمود" ساکت بود و حرفی نمی زد.هم من،هم "منصوری" صحبت های زیادی کردیم.چون "#محمود" ساکت بود،به خیال خودمان موفق شدیم.🌿
اما در یک لحظه،او تمام رشته های ما را پنبه کرد:"لازم نکرده، نیازی به این حرفا نیست.من خودم امشب می رم جلو،یا ارتفاع رو می گیرم یا پیش همون بچه ها می مونم." هرچقدر تلاش کردیم از تصمیمی که گرفته منصرفش کنیم،موفق نشدیم.حرفش یک کلام بود.به قرارگاه لشکر که رسیدیم، "#محمود" بدون فوت وقت به من گفت: "مجید! برو به بچه های اطلاعات محورامون بگو بیان." رفتم سراغ شان. همه درب و داغان بودند و بعضاً با سر و صورت خونی.پیغام "#محمود" را که دادم،بعضی حاضر به آمدن نشدند.🌱
معتقد بودند که هیچ منطق نظامی اجازه عملیات برای امشب را نمی دهد.می گفتند:"چطوری می شه با یه لشکر لت و پار،توی هم چین منطقه ای دوباره عملیات کرد؟این کار شدنی نیست." من اصلاً به آن چه در جلسه قرارگاه گذشته بود و جریان نارضایتی"#محمود" اشاره ای نکردم و گفتم:"این حرفارو نزنین. روحیه بقیه نیروها رو هم تضعیف نکنین. ایشاالله به حول و قوه الهی امشب به خط می زنیم." بالاخره تعدادی از آن ها را با خودم با قرارگاه تاکتیکی لشکر در تپه "شهید عباسی"بردم.🍀
پایان این قسمت
راوی:سیدمجید ایافت
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
به انتظار لبخندی نشسته ایــم
که عطرش دنیا را بهشت می کند
پای هر گلــی که میرسیم؛
عطر نگاهت را بو می کشیم
هیچ گلی اما عطر نگـاهِ تو را
نــــــدارد..و نــــخواهد داشت...
السلام علیک یا اباصالح المهدی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
#لبیک_یاخامنه_ای
🆔@mahmodkaveh
حدیث مهدوی🍃
✨ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیهالسلام قَال: … إِنَّمَا سُمِّيَ الْقَائِمُ مَهْدِيّاً لِأَنَّهُ يَهْدِي إِلَى أَمْرٍ قَدْ ضَلُّوا عَنْهُ وَ سُمِّيَ بِالْقَائِمِ لِقِيَامِهِ بِالْحَقِّ. (ارشاد، شیخ مفید، ج٢، ص٣٨٣)
💚امام صادق علیهالسلام فرمود: … قائم را مهدى خوانند براى آنکه به دین گمشدهاى راهنمایى کند، و اینکه او را قائم نامند براى آن است که به حق قیام فرماید.
🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 تقوا؛ همینقدر جذاب
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم(۵)🍃
#رودست_خوردیم
در قرارگاه کماکان با "#محمود" برسر جلو نرفتن چانه می زدیم و او قبول نمی کرد.اما ناگهان در کمال ناباروری نظرش برگشت و گفت:"باشه،قبول،من جلو نمی رم و توی قرارگاه می مونم.منصوری! تو هم نمی خواد بری،مجید! تو هم همین جا بمون.خودِ فرمانده گردان ها می رن توی محورهاشون،عملیات رو انجام می دن." نفس راحتی کشیدیم.انگار دنیا را به ما داده بودند.خیال مان راحت شد. "#محمود" همه ی لشکر بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد،"لشکر ویژه شهدا"از هم می پاشید.🌱
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حالی خوش به "#محمود" گفتم:"همین که تو نمی ری جلو،عملیات برای من پیروز شده به حساب می آد." دیگر فکرم آزاد شد.آستین هایم را بالا زدم و از سوله فرماندهی بیرون آمدم. کنار یکی از تانکرها نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم.حین وضو چندنفر را در حال بیرون آمدن از قرارگاه دیدم.آن ها به طرف خط حرکت کردند.تاریکی شب اجازه نداد چهره شان را تشخیص بدهم،اما از آنتن بی سیم هایشان حدس زدم،مسئول محورها هستند.بعد از وضو، داخل سوله آمدم."منصوری" نشسته بود.🌿
نماز مغرب را شروع کردم.در حین نماز، صدای "#محمود" که از گوشی بی سیم بیرون می آمد،حسابی حواسم را پرت کرد.اصلاً نفهمیدم نمازم را چطور تمام کردم.سلام را گفته نگفته به "منصوری" نهیب زدم:"#محمود کجاست مرد حسابی؟!" عاجزانه گفت:"رفت." حالم خراب شد.با تشر گفتم:"کی؟ آخه چرا گذاشتی بره؟" مگه قرار نبود نره جلو؟" این ها را که گفتم،"منصوری" از کوره در رفت و داد زد:"مگه کسی از پس این آدم برمیاد؟مگه کسی می تونه جلوشو بگیره؟ هرکاری کردم نره،فایده ای نداشت.منو پس زد و رفت."🍀
دیدم وضع او از من بدتر است.تازه شصتم خبردار شد که چه رودستی خوردیم."#محمود" برای این که ما زیادی پاپیچش شده بودیم،سر کارمان گذاشته بود.آن چند نفری را هم که من در تاریکی دیدم، "#محمود" و چندتا بی سیم چی بودند. مثل یخ در زمین وا رفتم.کار از کار گذشته بود."#محمود" به محور "گردان امام سجاد(صلوات الله علیه)" رفته بود و حالا در نوک پیکان عملیات قرار داشت. 🍃
پایان این قسمت
راوی:سیدمجید ایافت
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌لحظات شروع عملیات سپاه پاسداران از پایگاه نبی اکرم و پرتاب موشکهای بالستیک به سمت اراضی اشغالی
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه سپااااااهی💪👌😍
میگن آدمها خیلـی شبیه کتاب هایی
کہ میخونند؛ میشـن.!
رفیق . .
نزار خاک بخوره روۍ میز
اگر میخواۍ بنده واقعی باشی،
قرآن بخون و عمل کن!
بعد شبیہ اونۍ میشی کہ خدا میخواد ...
‹ #تلنگࢪانھ⛅🌱›
i
#سلام_امام_زمانم
ای صبحدم همیشه جاوید بیا
عطر خوش بوستان توحید بیا...
دلها همه بیتاب شد از غیبت عشق
باران شکوفـه های امیـد بیا...
السلام علیک یا حجه الله🌿
#اللّهم_عجل_لولیک_فرج
#لبیک_یاخامنه_ای
🆔@mahmodkaveh
🔴امام خامنه ای:
♦️قبل از دوران مهدى موعود، آسايش و راحتطلبى و عافيت نيست. ...قبل از ظهور مهدى موعود، در ميدانهاى مجاهدت، انسانهاى پاك امتحان مىشوند؛ در كورههاى آزمايش وارد مىشوند و سربلند بيرون مىآيند و جهان به دوران آرمانى و هدفىِ مهدى موعود(ارواحنافداه) روزبهروز نزديكتر مىشود
🆔@mahmodkaveh
نبرد پنهان.mp3
3.72M
#پادکست_روز
#رهبری | #استاد_شجاعی
رهبری: در روزهایی به سر میبریم که:
« #عادی نیستند » و نقطه عطف تاریخند!
✘ بایــــد غیـــرعادی زنــدگی کنید ✘
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم(۵)🍃
#پرده_آخر
1⃣
آن شب سه گردان را آماده عملیات کردیم و بعد از غروب همراه "#کاوه" به طرف ارتفاعات راه افتادیم.تاریکی محض بر منطقه حاکم بود.چشم چشم را نمی دید. "#کاوه" به من گفت:"علی! برو آخرِ ستون رو جمع کن،ستون بهم خورده.برو ببین همه هستن یا نه؟" به انتهای ستون که رسیدم،اطلاع دادم و دوباره به حرکت ادامه دادیم.🌿
دربین راه،پیکرهای بسیاری از شهدا به چشم می خوردند."#کاوه" با دیدن آن ها خیلی منقلب شد.از من پرسید:"بچه ها بیشتر کجاها جا موندن؟" گفتم:"دیگه از همین جا شروع می شه." به غیر از شهدا، هنوز زخمی هایی را می دیدم که منتظر کمک بودند."#کاوه" به طرف پیرمرد مجروحی رفت.سرش رو بلند کرد وگفت:"حاجی منو می شناسی؟"🌱
خون زیادی از پیرمرد رفته بود و رمقی برای حرف زدن نداشت.با این حال،از صدای "#کاوه" او را شناخت و گفت:"آره می شناسمت،تو کافه ای." "#کاوه" خیلی تلخ خندید و به من گفت:"ببین،آخر عمری کافه چی هم شدیم." دستی روی سر پیرمرد کشید و گفت:"حاجی جان! ما ایشاءالله می ریم،برمی گردیم و می بریمت عقب."🍃
"#کاوه" آن شب بالای سر خیلی از این زخمی های جامانده رفت و از آن ها دلجویی کرد.این اولین عملیاتی بود که من با "#کاوه" می رفتم.تا قبل از این،از قاطعیت و اقتدار او زیاد شنیده بودم. چهره ای که از کاوه برای من ترسیم شده بود،با رفتارهایی که آن شب از او می دیدم،فرق می کرد.آرامش آشکاری داشت و هیچ رفتاری که علامت نگرانی و اضطراب باشد،در او دیده نمی شد.🍀
ادامه دارد...
راوی:علی چناری
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #رجز
📽شر اسرائیل را از این جهان کم میکند
دست سردار حسین(ع)..
#وعده_صادق
#طوفان_الاحرار
#شهید_القدس
🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️مانع هر گونه اثر تربیتی و اخلاقی...
🌷 بیانات حکیمانه شهید حاج قاسم سلیمانی
#تلنگࢪانھ