تبریز امروز شاهد تشییع شهیدی بود که از آن جوانهای امروز مارکپوش و عطرزده و البته دکتری بود که جانش را داد برای شهرش و عزای حسینی.
پدر شهید مدافع امنیت امیر حسین پور :
⏺این پسر آنقدری خاص بود که هر چقدر هم بگویم باز هم ناگفتههای زیادی میماند! هی میگفت میخواهم مدافع حرم شوم! آن موقعها کم سن و سال بود و اجازه ندادم؛ مدام میگفت کاش در کربلا شهید شوم.
⏺ وقتی از پایگاه به امیر زنگ زدند که انگار چند نفر میخواهند بنرهای امام حسین(ع) را که به مناسبت محرم در میدان ساعت نصب شده است را آتش بزنند، طاقت نیاورد، لباس رزم پوشید و رفت. میگفت نابرادرها به امام حسین(ع) زورتان نمیرسد به جان بنرهایش افتادهاید؟ پسرم دست خالی بود! آن نابرادر چند ضربه به او زد و چاقو به یکی از چشمهایش زده بود که شدت جراحت به قدری زیاد بود که بعد از 4 روز به شهادت رسید همان آرزویی که داشت.
🇮🇷نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
@MAHMOUM01 🥀✨
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️#محرم | از امام حسین علیهالسلام چه بخواهیم؟
🔹️ بیانات آیت الله مصباح یزدی درباره بهترین اهداف در عزاداری
#امام_حسین_علیهالسلام
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_و_هشتم
اسلحه مثل توموری شده بود که یه جا نگهم داشته بود حتی از اینکه کسی بهم برخورد کنه میترسیدم
بعد سلامو احوالپرسی با سهیلا و بقیه دوباره تو جام نشستم
وجود کسی رو کنارم حس کردم زیر چشمی نگاهم به دستش افتاد
دستای مردونشو روی دسته مبل گذاشت
متوجه حضور آرش شدم
که گفت
+: چطوری دختر عمو؟
میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
چیزی از حرفاش نمیفهمیدم چرا باید دلش برای من تنگ میشد؟
با یه لبخند اکتفا کردم
ادامه داد
+: بده کتتو آویزون کنم روی چوب لباسی !
ضریان قلبم شدت گرفت با خونسردی جواب دادم
-: ممنون ... لازم نیست تو تنم راحت ترم...
+: راستی...
منتظرنگاهش کردم
که ادامه داد
:+ موهات ...
منتظر بودم حرفش تموم شه
موهام چی؟
چی کار به موهام داشت اصلا/؟
ادامه حرفشو خورد اونقدر سرو صدا بود مه کسی صدامونو بین اون همه. همهمه نمیشنید...
بازم ادامه حرفش واسم سوال مونده بود ...
فکرو ذهنم همش پیش اسلحه بود
اه سپهرِ لعنتی کاش امشب میومدی و من از شر این اضطراب راحت میشدم
اون شب هم گذشت بی حوصله برگشتیم سمت خونه...
انقدر خسته بودم که روی تخت ولو شدم اسلحه رو سر جاش تو کتاب گذاشتم و سُرش دادم زیر تخت...
به یه مسواک اکتفا کردمو خوابیدم...
روز دوم وسوم و چهارم عید همینطور گذشت تعطیلات بودو نه به بهونه ای میتونستم برم بیرون و نه میشد سپهرو پیدا کرد...
دیگه داشت دیر میشد ...
سه تا لقمه صبحونه خوردم و مشغول درسام شدم مامان و بابا به عیدی تک تک فامیل میرفتن و من میموندم خونه پای درسام...
بلاخره سیزده به در رسید ته مونده شکلات هاو آجیلا وشیرینیا واسم مونده بود همشونو تو یه ظرف بزرگ ریختم و بردم تو اتاقم مثل این دختر بچه ها ذوق زده خوشحال بودم که همش ماله منه!
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈@MAHMOUM01┈⊰᯽
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_و_نهم
سپهر&
سیزده روزی میشد که سهیلا و منصور اومده بودن تهران
وارد آشپزخونه شدم سهیلا و مامان مشغول چیدن وسیله های پیکنیک تو سبد بودن که پرسیدم
+: کجا به سلامتی؟
سهیلا جواب داد
-: سیزده به دره ها امروز مثلا!
+: خوش بگذره بهتون!
مامام با تعجب پرسید
-: مگه تو نمیای؟
مثل همیشه گفتم
+: نه بابا مادر من کجا بیام حوصله دارینا!
سهیلا با دلخوری گفت
-: دیگه شورشو درآوردی داداش !
دستامو تو جیبم گذاشتمو گفتم
+:با من بودی خانم حاج منصور؟
پشت چشمی نازک کردو گفت
-: اصلا منم نمیرم !
نفس عمیقی کشیدم که مامان گفت
+: یعنی چی دوتاتون مسخره بازی نیارید میخواید آبروی منو پدرتونو ببرید؟
-: آخه مادر من تو جمع به اون شلوغی من یکی کمم؟
+: ببین سپهر ! لباساتو میپوشی میای یا بگم منصورو بابات به زور تنت کنن!
تو همین حال کسی زد روی شونه چپم برگشتمو با چهره خندون منصور مواجه شدم که گفت
+: سیّد جان!
میای یا به قول مادر خانم به زور میاریمت؟؟
با خنده گفتم
-: گزینه سه!
دست برد به سمت کمر بندش و رو به سهیلا و مامان گفت
+: حاج خانم ها شما نبینید لطفا !
شوخی شوخی به زور منو بردن سمت کمد لباسام
منصوردرو بستو رفت من موندمو لباسام یه پیرهن سفید و یه شلوار کرم رنگ تن کردم و کاپشن کرم رنگم هم روش پوشیدم دستی به محاسنم کشیدم موهام رو مرتب کردم با یه کمی عطر گل محمدی از اتاق بیرون زدم...
بابا با دیدنم
گفت.
:+ به به ماشالله خانم واسه آقا معلممون یه اسپند دود کن!
مامان و سهیلا از اتاق بیرون زدن و با دیدنم سهیلا لبخند کش داری زدو گفت
+: خدا رو شکر عقلت اومد سر جاش داداشم بلاخره راضی شدی بیای؟
دیگه چیزی نگفتم و با منصوروسیله هارو تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهلم
تا خود مقصد منصور یه ریز مداحی میخوند
که بابا گفت
+: حاج منصور مثل اینکه داریم میریم سیزده به درها اشکمونو دراوردی حاجی جون!
منصور خندید و گفت
+: چشم پدر زن عزیز ! هیچی شما بگید !
بعد هم زد زیر آواز سنتی و
اونقدر خوند که آخرش صداش خروسکی شد
مثل همیشه سکوت کرده بودم به قول مامان کم حرف ترین آدم دنیا من بودم چون همه حرفامو تو خودم میزدم!
بلاخره رسیدیم و ماشینو بغل ماشین عمو بهمن پارک کردم
در ماشینو قفل کردم وبعد اینکه بابا و منصور وسیله هارو برده بودن به طرف جمع رفتم همه بودن باغ عمو شاهرخ اونقدر بزرگ بود که بچه ها تو فضای باز میچرخیدن
یه آلاچیق اون گوشه بود
که همه دورش نشسته بودن به سمتشون قدم برداشتم رو بهشون سلام کردم که یکی اون وسط گفت
+: به به جمال مارو نورانی کردین آقا سپهر گل چه عجبی !
عمو بهمن بود کنار خانمش نشسته بود انقدر خانمای جمع سرو وضع نا مناسبی داشتن که جرأت نمیکردم سرمو بالا بیارم ساعت یازده ظهر بود
نشستم کنار عمو محمد که منصور نشست کنار من و بابا نشست کنار منصور مامان و سهیلا هم رفتن ونشستن پیش خانمها
نمیدونم چقدر گذشته بود که غرق صحبت با عمو محمد شدم با صدای دختری که گفت
+: بابا!
نگاهم به آوا گره خورد تا چشمم به موهای بازش افتاد بلا فاصله سرمو پایین انداختم عذاب وجدان داشتم نباید نگاهش میکردم
عمو محمد رو بهش گفت
-: جانم دخترم؟
گفت
+: اون سیب و میدین به من!.
عمو سیبو به سمتش گرفت و باز باهام مشغول صحبت شد
به ساعت نگاهی انداختم دیگه وقت اذان شده بود
از جمع دور. شدم اونقدر دور که به یه رود خونه رسیدم با آب جاری وضو گرفتم ویه سنگ کوچیک و تمیز از لای چمن ها پیدا کردمو برداشتم نشستم و تو طبیعت خدا مشغول ...
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈@MAHMOUM01┈⊰᯽