🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_سوم
گرفتم و نشست پشت میز
صبحونه رو براش چیدمو دوتا استکان چای ریختم تو سینی
با ذوق پرسیدم
+: به نظرت الان بچه ی سهیلا به دنیا امده؟
به ساعت نگاه کردو گفت
-: نمیدونم حتما دیگه!
+: کاش زود تر بیان!
بعد اینکه صبحونش رو خورد کمکم ظرفارو جمع کرد و گفت
+: ممنون! من میرم بخوابم!
با تعجب پرسیدم
-: چقدر میخوابی تو!
+: خسته ام باور کن!
دیگه ادامه ندادم که رفت تو اتاقش در رو هم بست!
راست میگفت خیلی خسته بود!
ظرفارو شستم و ساعت شد ۱۱:۰۰
همونطور مشغول خوندن کتاب بودم که تلفن زنگ خورد دوییدم سمتش و جواب دادم
+: بله؟ سلام!
-: سلام آوا جان خوبی؟
+: سلام زنعمو خوبم ممنون! راستی سهیلا زایمان کرد؟حالش خوبه
-: آره عزیزم زایمان کرد حال خودشو بچه هاشم خوبه
+: بچه هاش؟ مگه چند تان؟
-: دو قلو ان دخترم!
+: وای جدی میگین؟؟ دخترن یا پسر؟
-: یکیش دختره یکیشم پسر!
از ذوق داشتم میمردم که پرسید
-: آوا مادر حال سپهرم خوبه ؟ گوشیو بده بهش!
+: خوبه زنعمو الان خوابه!
-: باشه دخترم تا سهیلا رو مرخص کنن و برسیم عصر میشه
باشه ای گفتم و بعد خداحافظی قطع کردم ... دوییدم طرف اتاق سپهر انقدر ذوق زده بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم بیچاره با صدای جیغ من با وحشت از خواب پرید
+: چی شده آوا؟ جن دیدی؟
-: مگه خونتون جن داره؟
+: نه مگه جن دیدی؟
-: خب مگه خونتون جن داره؟
+: نه میگم یعنی مگه جن زده شدی؟
از خنده داشتم غش میکردم عقل از سرش پریده بود. !...
که گفتم
-: سهیلا زایمان کرده اونم نه یکی ! دوتاااااا!
دستی به موهاش کشید و با یه نفس عمیق گفت
+: خدایا شفای عاجل نصیب این بچه کن انشالله که کسی رو تا مرز سکته نبره الهی آمین
خب میگی من الان چی کار کنم؟
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
الان این با من بود؟
+: وا خب گفتم شاید خبر خوبی باشه
دستی به صورتش کشید و گفت
-: حالا واقعا دوقلوئه؟
با خوشحالی گفتم
+: آره دیگه قراره به جای یکی دو نفر بهت بگن دایی!
خندید و گفت
-: آوا من قلبم مریضه دودفعه اینجوری بپری تو اتاق سکته میکنم ها!!!
میدونستم داره الکی میگه برای همین گفتم
+: دور از جونت ! حالا آقا معلم میای باهم ناهار درست کنیم تا زنعمو اینا بیان؟
باچشمای خواب الوش گفت
-: برو الان میام!
دوییدم طرف آشپز خونه همش بچه های سهیلا رو تو ذهنم تصور میکردم وای یعنی شبیه منصورن یا سهیلا!
غذا پختن بلد نبودم
تا اینکه با صدای سپهر برگشتم و گفتم
+: سپهر من هیچی بلد نیستم!
-: نگران نباش من ماکارانی بلدم ولی آخرشو بلد نیستم اونم که خدا بزرگه هرچی شد شد!
دست به کار شدیم گذاشتیم یخ گوشت چرخکرده باز شه سپهر سیبزمینی هارو پوست میکند و من نگینی ریز ریزش میکردم با شدای تلفن سپهر دستاشو شست و رفت طرف تلفن گوش هامو تیز کردم
+: سلام زنعمو...
...
+: نه منصور نیستم سپهرم!
....
+: نه میگم منصور نیستم خود سپهرم! نگران نشین من حالم خوبه!
....
+: بله بله دیشب رسیدم
....
+: مامان؟راستش سهیلا تو جاده زایمان کرد
با این حرفش خندم گرفت بلد نبود جمله رو درست بگه
...
+: نه یعنی منظورم اینه که بین راه منصور بردش بیمارستان ساوه
....
+: آوا خانم ؟اینجان بله چند لحظه گوشی!
وارد آشپزخونه شدو گفت
-: زن عموست!
دستامو سر سری یه آب کشیدم و دوییدم طرف تلفن
+: سلام مامان جان!
-: سلام دخترم خوبی؟
+: عالی بهتر ازین نمیشه!
-: بیا خونه دیگه زشته انقدر موندی خونه عموت بیام سراغت؟
+: نه مامان سهیلا تازه داره میاد داریم ناهار درست میکنیم! مامان سهیلا دوقلو بچه به دنیا
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
سهیلا دوقلو به دنیا اورده!
-: جدی میگی؟ خدا حفظشون کنه!
+: راستی مامان بابا کجاست؟
-: شهر خیلی به هم ریخته مثل اینکه یه خبراییه بابات از دیشبه نیومده خونه!
با نگرانی پرسیدم
+: حالش خوبه؟؟
-: نگران نباش باهاش در تماسم آوا سهیلا رسید بهم خبر بده بیام!
+: چشم مامان جان...
-: چشمت بی بلا مادر خدا حافظ!
بعد اینکه تلفن رو قطع کردم برگشتم تو آشپز خونه سپهر مشغول سرخ کردن سیب زمینی ها بود
+: به به سیب زمینی سرخ کرده!
خواستم ناخنک بزنم که گفت
+: این همه زحمت کشیدم دستت بخوره به اون سیب زمینی ها خود دانی!
با ناراحتی نشستم سر میز و شروع کردم به خورد کردن پیاز ها!
اشکم در امد خیلی تند بود
یه نگاه بهم کردو با تعجب گفت
+: اع! داری گریه میکنی؟ بابا من که چیزی نگفتم!شوخی کردم
ظرف سیب زمینی سرخ کرده هارو جلوم گذاشت و ادامه داد
+: بیا اصلا همش مال تو!
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 رجزخوانی در دل حادثه...
دنیا را برسر کودک کُشان آوار میکنیم
@mahmoum01 🥀
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی عليه السلام: كسى كه كارهاى شايسته اى از خود به يادگار گذارد كه ديگران از او پيروى كنند، هرگز نمرده است
📗كنزالفوائد ص 349
امروز پنجشنبه
۲۷ مهر ماه
۳ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱۹ اکتبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#تصویر شهید☝️🏻
🍃🌹 #وصیت_شهدا 🌹🍃
✍️...وقتی کار فرهنگی را شروع می کنیم ، با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم.
🌹✨وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید.
🌹✨پس مراقب باشید وقتی به اوج رسیدید شیطان ضربه ی نهایی اش را بهت نزند ، که چیزی جز پشیمانی و ناراحتی برات ، به ارمغان نمی گذارد.
#شهید مدافع حرم #مصطفی_صدر_زاده
یاد_شهدا_صلوات
🌹🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌺
🌹 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌺
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
خندم گرفته بود فکر میکرد افتادم به های های!
با نگرانی گفت
+: ای بابا اصلا الان میرم بازم سیبزمینی میارم سرخ کنم باشه ؟ تو فقط گریه نکن!
خواست بره به سمت سبد سیبزمینی هه که آستین پیرهنش و کشیدم و با یه دست دیگم اشکام رو پاک کردم چند بار پلک زدم اما چشمام هنوز میسوخت گفتم
-: صبر کن دارم پیاز خورد میکنم اشکم در امد!
بر گشت و یه نگاه به چشمام کرد
نمیدونم چی شد اما دوتایی پقی زدیم زیر خنده!
چقدر خوبه که کنارم بود! بودنش بهم آرامش میداد!
سیبزمینی پیاز های سرخ شده رو با گوشت چرخ کرده تفت دادیم و ادویه هاش رو هم زدیم !
رسید به رشته های ماکارانی
خواستم دو بسته بریزم که گفت
+: نه کمه! بشمار ببین چند نفریم
من تو سهیلا و منصور بابا و مامان و دوقلو ها!هشت نفریم!
با تعجب گفتم
-: وا! بچه ها که نمیتونن
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_ششم
ماکارانی بخورن!!!
+: نه تو سه بسته بریز!
-: خمیر میشه هاا
+: نه همون سه بسته کافیه خمیر نمیشه!
-: باشه حالا میبینیم!
سپهر تو اتاقش بود من منتظر موندم تا ماکارانی دم بکشه! یه تشک بزرگ انداختم تو پذیرایی و یه بالشت هم گذاشتم واسه سهیلا دوتا تشک و دوتا بالشت کوچولو هم انداختم کنارش واسه دوقلو ها
با صدای زنگ در دوییدم طرف اتاق سپهر !همچین درو با شتاب باز کردم وبا جیغ گفتم
+: سپهر پاشو سهیلا اینا امدن!!!!!
بنده خدا مثل دفعه پیش هنگ کرد داشت کتاب میخوند در کتابو بست و دستاشو گرفت به سمت قبله و و گفت
+: خدایا به همین قبله قسم یه عقلی به این دختر بده این تا منو سکته نده راحت نمیشه !
و رو بهم گفت
+: آوا!به خدا بگم چی کارت نکنه!!! نمیتونی یکم یواش تر یه خبری و به آدم بدی؟ حتما باید جیغ بزنی؟!
یه برو بابایی بهش گفتم و پریدم تو حیاط دمپایی های زنعمو رو پا کردم چادرمو از روی دستگیره در برداشتم و دوییدم سمت در وقتی درو باز کردم با دیدن سهیلا از ذوق دستامو جلوی دهنم گذاشتم که جیغ نزنم!
یکی یکی به ترتیب سهیلا و منصور بچه به بغل و زنعمو و عمو بهشون سلام دادم
سهیلا آهسته آهسته راه میرفت دستشو گرفتم و وارد پذیرایی شدیم روی تشکی که براش پهن کرده بودم دراز کشید!
رنگ به رخش نبود زرد شده بود!
مدام بهونه سپهرو میگرفت سپهر همونطور که دکمه آستین پیرهنش و میبست به سمت سهیلا و منصور سلام کرد و کنار خواهرش نشست
سهیلا با بغض دستی به صورت سپهر کشیدو گفت
-: الهی بمیرم برات داداش ! چه بلایی سرت اوردن خدا لعنتشون کنه الهی خیر نبینن!
سپهر پیشونی سهیلا رو بوسید و گفت
-: مبارک باشه خانم مادر شدی!
نگاها به سمت دوقولو ها برگشت بالای سرشون نشسته بودم و با ذوق
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
باهاشون حرف میزدم !
+: ای خدا چقدر اینا کوچولو ان! دستاشو نگاه!!! وایی!
خیلی ریز و با نمک بودن یکمی موداشتن !
سهیلا خیلی ضعیف شده بود!
به سمت یخچال رفتم پارچ آب پرتقال رو در آوردم و ریختم تو یه لیوان بزرگ و گذاشتمش تو سینی و بردمش واسه سهیلا
+: بیا سهیلا اینو بخور جون بگیری! ببین انقدر خون ازت رفته که زرد شدی!
عمو غمگین دخترش رو نگاه میکرد!
منصور به سمت حیاط رفت وقتی برگشت دست و صورتش خیس بود مهرو جانماز رو از زنعمو گرفت و رفت یه گوشه نمازشو خوند!
یهو یاد مامارانی افتادم دوییدم تو آشپز خونه و زیرشو خاموش کردم از شانسم ته گرفته بود!..
عمو گفت
+: خانم خیلی گشنمونه یه چیزی بپز بخوریم یکم بخوابیم خسته ایم!
زنعمو وارد آشپز خونه ذ با دیدنم پرسید
-: آوا جان تو ناهار درست کردی؟ چرا زحمت کشیدی عزیزم شما مهمون مایی منو ببخش مجبور شدم تنهات بزارم!
با لبخند گفتم
+: نه زنعمو چه زحمتی ! یه ماکارانیه دیگه البته من بلد نبودم با یه بنده خدایی شریکی درستش کردیم!!
منظورمو گرفت و زد زیر خنده مشغول درست کردن سالاد شد
سپهر میز ناهار رو چید منصور خیلی آروم سهیلا رو از جاش بلند کردو کمکش کرد بشینه روی صندلی
منصورو سپهر پیش هم نشستن من هم پیش عمو رو به روی سپهر نشستم و سهیلا و زنعمو هم کنار هم!
دوقولو ها خواب بودن!
با دیدن ماکارانی شفته شده صورتم جمع شد که عمو گفت
-: این چقدر خمیر شده!
منصور پرید وسط و گفت
-: آره خدایی هرکی درست کرده بگه!
یه نگاه به سپهر انداختم که چیزی نگفت بهش اشاره کردم
+: دیدی گفتم دوبسته کافیه گوش نکردی بیا دیدی خمیر شد!
نگاه ها چرخید سمتم و گفتم
-: ببخشید عمو ولی همش تقصیر پسرتونه من گفتم دو بسته بریزیم خمیر میشه گوش نکرد !
کسی چیزی نگفت
#رمان
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#فواید_استغفار
🌸✨ امام صادق ؏ ؛
هر کس بعد از نماز عصر ۷۰
بار استغفار کند خداوند ۷۰۰
گناه او را میبخشد✨
📚 وسائل الشیعه ۴۸۲/۶
@mahmoum01 💥
🕊
💥«بطری وقتی پر است و میخواهی خالیاش کنی، خماش میکنی. هر چه خم شود خالیتر میشود؛ اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریعتر خالی میشود.
دل آدم هم همینطور است؛ گاهی وقتها پر میشود از غم، غصه، از حرفها و طعنههای دیگران. قرآن میفرماید:
«هرگاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت.» این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است.»💥
- شیخ رجبعلی خیاط..🍂
@mahmoum01
📝 #کلام_بزرگان
💠علامه طباطبائی: گاهی یک #عصبانیت، بیست سال انسان را به عقب می اندازد.
📚کیش مهر، صفحه ۲۴۰
#آیت_الله_سعادت_پرور تهرانی میفرمودند:
من یک بار بیشتر در عمرم عصبانی نشدم در حالی که حق با من بود ولی بعد از آن خیلی سریع از دلِ طرفِ مقابلم در آوردم و او را شاد کردم!
شب در عالم رویا دیدم که به من گفتند:
یک عصبانیت ۲۰ سال انسان را عقب میاندازد!
نزد استادم #علامه_طباطبایی رفتم و اتفاق رخ داده را تعریف کردم. ایشان فرمودند:
این سخن، به حق است!
🌹 نثار روح مطهر علامه طباطبایی صلواتی بفرستید 🌹
کانال معرفتی
@mahmoum01 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🦋🌼
💢تلنگری برای نماز خواندن❗️
🍀
👤استاد عالی
🍃
🕊حالِ خــــــــــ❤ـــــوب🦋◕‿◕ °•🍃🍃•
°•🍃🍃•
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیهالسلام: پيش از آنكه بدنهايتان از دنيا بروند، دلهايتان را از آن بيرون ببريد؛ زيرا دنيا آزمايشگاه شماست و براى غير آن، آفريده شدهايد.
📚 نهجالبلاغة، خطبه ۲۰۳
امروز جمعه
۲۸ مهر ماه
۴ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۲۰ اکتبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#شهیـدمدافعحـرمـ
|💔| #شهیدرضـادامرودے 🌼
تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۰۴/۲۰
محل تولد: سبزوار
تاریخ شهادت: ۱۳۹/۰۷/۲۵
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متاهل_داراییکفرزند
محل مزارشهید: سبزوار
#فرازےازوصیتنـامهشهیـد👇🌹🍃
✍... اینک که به یاری خداوند و پیرو لبیک به رهبرعزیزمان قسمت شد که در مسیر الهی گام بردارم و به عنوان مدافع حرم بی بی حضرت زینب(س) قدم بردارم خوشحالم و به خود می بالم،هدف ما جلب رضایت خداوند، اولیا و انبیاء الهی است زیرا در این دنیا افراد و ملت هایی هستند که حرف حساب را به خوبی نمی فهمند و باید جور دیگری برخورد کنیم، ان شاء الله که مورد شفاعت بی بی حضرت زینب (س) قرار بگیریم.
🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
تا متوجه شدم همه دست بردن به سمت نمکدون
یه قاشق از غذارو خوردم خیلی بی نمک بود اصلا مزه نداشت
منصور با خنده گفت
+: راسته که میگن آشپز که دوتا بشه غذا یا شور میشه یا بی نمک!
سپهر که خواست کارش رو توجیه کنه رو به منصور گفت
-: نه حاجی اتفاقا. نمک واسه سلامتی ضرر داره !
همه زدن زیر خنده ! که زنعمو گفت
+: دستتون درد نکنه ! خیلی هم خوب شده !
هرطور بود شور یا بی نمک غذارو خوردیم !
میز رو جمع کردیم و با زنعمو ظرفازو شستیم !
دستام رو خشک کردم رفتم سمت سهیلا و نی نی هاش گفتم.+: سهیلا اسم واسشون انتخاب کردین؟
با مهریونی لبخند زدو گفت
-: نه عزیزم !
+: خب پس اسم دخترتو بزار آرام ! که به آوا بیاد!
سپهر که پیش سهیلا نشسته بود گفت
-: نه خیر بزار سپیده که به سپهر بیاد
میدونستم باهام افتاده سر لج !
+: نه سپیده چیه ! آرام خیلی هم قشنگه یعنی آرامش!
سپهر با خنده گفت
-: اصلا هم قسنگ نیست ! من دایی شم هاااا! میگم سپیده قشنگ تره اسمش باید شبیه من باشه!
+: خب منم خالَشممم
ای خدا دیگه داشت میرفت رو مخم خواستم چیزی بگم که منصور گفت
-: منم که این وسط چغندر ام!
با این حرفش خندمون گرفت !
به بینی یکیشون نگاه کردم و گفتم
+: ای خدا این بینیش شبیه خودته سهیلا!
بینیش کوچولو مامانی بود!
باز هم سپهر پرید وسط
-: نه این کپیه داییشه!!!
با اخم نگاهش کردم و گفتم
+: نه اصلا هم شبیه تو نیست!
-: چرا دیگه ببیندچشماشو !
چشمای بچه انقدر با نمک بسته بود که صورتش هنوز پف داشت
میخواست حرص منو در بیاره!
-: حلال زاده به داییش میبره!
با شکایت رو به سهیلا گفتم
+: سهیلا یه چیزی به این داداشت بگو هاااا !
سهیلا خندید که عمو چند تا کاغذ. لای قرآن گذاشت و گفت
+: بیا دخترم تو بیا اینو باز
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
𝐉𝐎𝐈𝐍‹◌✯@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_نهم
در اینو باز کن چند تا اسم گذاشتم داخلش
خوشحال شدم و پرسیدم
+: ممنون عمو چه اسمایی گذاشتید؟
با لبخند گفت
-: نرگس .فاطمه. زینب. زهرا. معصومه
چشمامو بستم نگاه ها روی قرآن زوم بود
یه بسم الله گفتمو در کتا رو باز کردم با دیدن اسم نرگس گفتم
+: اع همون اسمی که زنعمو دوست داشت واسه نوه اش بزاره!
زنعمو نرگس رو بوسیدو گفت
+: مبارکت باشه عزیز دلم!
نوبت رسید به اسم پسر عمو کاغذ هارو در اوردو چند تا اسم گذاشت لای قرآن قرآن رو به سمت سپهر گرفت و گفت
+: بیا پسر اینم تو باز کن!
سپهر پرسید
-: واقعا؟
عمو بهش لبخند زد و گفت
+: اسم های عباس رضا مهدی و جواد رو نوشتم
اول قرآن رو بوسید و بعد درش رو باز کرد خیلی هیجان داشتم با دیدن اسم مهدی با ذوق گفتم
+: سهیلا شدن نرگس و مهدی!
چقدر قشنگه اسماشون!
زنعمو مهدی رو بوسیدو به اون هم تبریک گفت...
منصور با خنده گفت
-: چقندر جمعتون رفت بخوابه آقا یا علی!
پا شدو رفت سمت اتاق سپهر!
عمو خنیدید و گفت
+: به سلامت حاجی!
چند ساعتی گذشت هوا اونروز بر عکس همیشه گرم بود. پیش سهلا و بچه هاش نشسته بودم و نگاهشون میکردم سپهر هم به اتاقش رفته بود عمو وسط پذیرایی روی مبل راحتی خوابش برده بود سکوت عجیبی خونه رو گرفته بود سهیلا هم تو چُرت بود!
خسته بودم اما خواب به چشمام نمیومد!
منصور دستی به چشماش کشیدومثل همیشه تسبیح به دست از اتاق سپهر زد بیرون
زنعمو پرسید
+: خوب خوابیدی منصور جان؟
-: بله ممنون مادر!
+: سپهرم خوابه!؟
-: خوااابه خوابه توپم بیدارش نمیکنه!
زنعمو لبخندی زدو گفت
+: بیا بشین تا یه چای بریزم برات!
نشست پیش سهیلا گفتم شاید بخوان حرفی باهم بزنن رفتم تو آشپزخونه نشستم پشت میز سرمو گذاشتم روش و چشمامو بستم بازم خوابم
#رمان '💚✨
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
𝐉𝐎𝐈𝐍‹◌✯@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼