eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمود: كسى كه مؤمنى را خوشحال كند، مرا خوشحال نموده و كسى كه مرا خوشحال نمايد، خدا را خوشحال كرده است 📚 بحارالأنوار، ج 74، ص 287 امروز جمعه ۱۲ آبان ماه ۱۸ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۳ نوامبر اکتبر۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 در ۱۰ بهمن ماه سال ۱۳۶۸ در محله منبع آب اهواز در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدر او رزمنده‌ی هشت سال دفاع مقدس جانبار سردار پاسدار رمضان ظهیری است. دارای ۴ برادر و فرزند سوم خانواده بود که در سال ۸۷ به عضویت نیروی زمینی سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی یگان تکاور صابـرین تیپ حضرت حجت (عج) در آمد. در عملیات‌های نبرد با پژاک در شمال غرب و همچنین اشرار شرق کشور حضور داشت و در این عملیات‌ها بسیاری از همرزمان خود را که به فیض شهادت نایل آمدن از دست داد. سرباز امام زمان از قافله شهادت و دوستان شهید خود عقب نماند و در روز ۹محرم و شب عاشورای حسینی مصادف با اول آبان ۹۴ در نبرد با سپاه ڪفر و متجاوزان به حرم حضرت زینب کبری(س) در اثر اصابت تیر و شدت جراحت بہ درجه رفیع شهادت نایل آمد و به سوی معبود خود شتافت. پیڪر مطهر او پس از انتقال به اهـواز در ظهر روز جمعه ۸ آبان بعد از نماز جمعه از مصلای مهدیه امام خمینی (ره) این شهر تشییع و در کنار هشت شهید گمنام دوران دفاع‌ مقدس در آستانه حضرت علی بن مهزیار آرام گرفت. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 از فکر بیرون امدم +: به به آقا سید خودمون! ببینم چرا کت نپوشیدی؟؟ -: خوشم نمیاد منصور ! +: اع!اع! فکر کردی حریف سهیلا میشی؟ هر طور بود به زور کت رو تنم کردم! سجاده رو پهن کردم ! دو رکعت نماز واسه سلامتی امام زمانم خوندم و دست به دعا شدم +: به خودت متوسل میشم ! کمکم کن بتونم همسر خوبی برای زندگیش باشم!... با صدای بابا سجاده رو جمع کردم و بوسیدم! روی تاقچه گذاشتمش! سوار ماشین شدم مشستم پشت فرمون بابا کنارم نشست منصور و مامان و سهیلا هم عقب نشستن دم شیرینی فروشی نگه داشتم پیاده شدم و وارد مغازه شدم دو کیلو شیرینی خریدم و برگشتم سمت ماشین که دیدم منصور دسته گل به دست به سمت ماشین میومد +: شما چرا زحمت کشیدی حاج آقا! -: چه زحمتی اخوی سوار شو بریم که دیر نشه! تا راه رسیدن منصور مدام سر به سرم میزاشت و سهیلا هم غش. غش میخندید! آوا...& دل تو دلم نبود! انگار تموم زندگیم تو امشب خلاصه میشد! موهامو شونه زدم و با کش بستم همون روسری سوغات اهواز رو پوشیدم چادر رنگی خوشگله ماهور خانم و سرم کردم انقدر این چادر رو واسه مهمونی ها ازش قرض کرده بودم که دادش برای خود خودیم! دوییدم سمت آشپزخونه +: ماهور خودم چطوره؟ باز مامان چشم غره رفت ماهور خانم میوه هارو میشست و مامان دستمال میکشید! -: الحمدالله خانم! با صدای زنگ در از استرس نفسم بالا نمیومد! لیوان رو زیر شیر آب گرفتم و یه نفس سر کشیدم! نشستم روی میز و پاهامو تاب میدادم! ماهور خانم با دستای مهریونش دستامو گرفت و گفت +: چقدر دستات سرده دختر! استرس نداشته باش ! مامان رفته بود سمت مهمونا -: ماهور خانم میترسم!... +: از چی؟ -: میترسم نشه! +: نترس خانم جون میشه خیالت راحت وقتی دونفر ‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن هیچ چیزی مانع به رسیدنشون به هم نمیشه! بهم آرامش میداد! کمی گذشت که ماهور خانم هشت تا استکان تو سینی گذاشت و شروع کرد دونه دونه چای ریختن سینی و سمتم گرفت سینی سنگین شده بود همین که سینی و گرفتم دستام شروع کرد به لرزیدن ! استکان ها به هم میخوردن و صدای شیشه خورده میدادن ماهور خانم بهم میخندیدو میگفت +: نترس دخترم چرا انقدر مضطربی!!!! چیزی نگفتم و باریه بسم الله وارد پذیرایی شدم با یه لبخند سلام کردم! که زنعمو گفت +: به به سلام عروس گلم ! چای رو به سمت بابا بردم هول شده بودم که بابا اشاره کرد اول به عمو که بزرگتر بود تعارف کنم! بین همه تقسیم کردمو رسیدم به سپهر سنگینی نگاه همه رو احساس میکردم بدون اینکه نگاهم کنه چای رو از داخل سینی برداشت و گفت +: ممنون! بدون اینکه سرمو بالا بیارمو تو چشماش نگاه کنم خواهش میکنمی گفتم و نشستم پیش سهیلا ! نرگس و از تو بغلش گرفتم و. زیرلب باهاش حرف میزدم +: عسل خاله! خوشگله خاله!!! اولش بابا و عمو راجع به مسئله جدا از بحث صحبت میکردن ! گاهی وسطشون منصور هم یه چیزی میگفت! که سهیلا گفت +چقدر روسریت قشنگه آوا گلی!... با یه لبخند گفتم -: ممنون!... آروم رو به سپهر یه چیزی. گفت که نشنیدم و سپهر با لبخند جوابشو داد که سهیلا برگشت سمتم و گفت +: میگم چقدر آشناست! سلیقه داداشمم که حرف نداره!...مگه نه زنداداش؟ با این حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین ! که زنعمو گفت +: آقا محمد؟ میگم بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟ بابا با یه لبخند تلخ گفت -: هر طور صلاح میدونین! عمو گفت +: راستش محمد جان! شما که سپهر منو از بچگی میشناسید! بابا جواب داد -: بله البته من سپهر ومثل پسر '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدر‌بی‌تو‌در‌این‌شهر‌خرابم‌که‌نگو(: ‌↴ ‹@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️ خدایا🙏 🌹بحق کبریایی ات، ✨بحق راستی 🌹بحق خوبی و بزرگی ✨بحق مهربانی 🌹 و بحق عظمتت ✨غم و ناراحتی را از 🌹ما دور و دعاهای ✨ما را مستجاب بفرما 🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨امشب به درگاه خــدای مـــهربان❤️ براتون دعامیکنم فرداتون پر امید زندگیتون پویـــا عشقتون خـــــدا❤️ و شبتون پر از آرامـــش خدایی باشہ🌹 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀 📌چرا از قرآن غافل هستید؟! 🔰مرحوم آیت الله ناصری دولت آبادی: حالا اگر کسی حال خواندن را ندارد، یا بلد نیست و فقط می شنود، در همین روایت دارد که کسی که به خواندن دیگران گوش دهد، یا کسی که فقط با مرور و چشم، قرآن بخواند و تلفظ نکند، به ازای هر حرفی یک حسنه به او می دهند و یک گناه را محو می کنند و یک درجه در بهشت به او می دهند. 🔰این آثار کلام خداست. قرآنی که این همه منافع و آثار وجودی برای انسان دارد چرا انسان از آن غافل باشد؟ .=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅────────┅╮ @mahmoum01 ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۱۸🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام جواد علیه‌السلام: اگر جاهل سكوت مى‏‌كرد، مردم اختلاف نمى‏‌كردند. 📚 بحارالانوار: ج۷۵، ص۸۱ امروز شنبه ۱۳ آبان ماه ۱۹ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۴ نوامبر اکتبر۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 مدافع حرمی که برای رفتن به سوریه گریه کرد و به التماس افتاد👇 من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می کردم، دلم به حالش می سوخت. گفتم حالا بمون اگر نری بهتره. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد.😭 من هم گریه‌ام گرفت😢. آخرش نتونستم مقاومت کنم. گفتم باشه ایراد نداره. حتی به شوخی هم گفتم نری شهید بشی!خند‌ه‌اش گرفت. گفت نه الان زوده😊. من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید بشم.☺️☝️ با این حرف هاش می‌خواست من را آرام کنه. گفت هیچ خطری نیست. نگران نباش. اما من می‌دونستم که آقاسجاد ماندنی نیست.💔 پدر: من هم به خاطر خانومش گفته بودم بمونه، دو روز بعد بره ولی تو وصیت نامه‌اش📝 جمله تکان‌دهنده ای نوشته بود. نوشته بود که اگر می‌ماندم و بچه‌ام دنیا می‌آمد، احتمال داشت دوست داشتن او مانع رفتنم شود.😔 می‌تونست بمونه و بعد از تولد فرزندش بره ولی گفته بود من صدای کودکان شیعه سوریه را می شنونم و باید برم☝️ 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تغییر در فتنه خروج سفیانی ‼️ رهبری به یکی از علما فرموده‌اند که فتنه‌ی بزرگ ، از علائم حتمی ظهور ، به برکت نیروهای و مجاهدت و خون پاک ، تغییر کرده است. 🔸️( به این معنی است که کیفیت و کم و زیادن شدن روایات را می‌گویند بداء یا بِدا ) 👈 لذا وقتی که نائب امام به این نکته اشاره می‌کنند، خود، به بسیار نزدیک بودن نیز اشاره دارد. همان‌گونه که در فرمایشات اخیر ایشان، مبنی بر نزدیک بودن به ها هستیم ، تحلیلگران گفتند که قله همان ظهور است‌‌ و ما هستیم 🔴 جهت تعجیل در فرج صلوات بفرستید @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 مثل پسر نداشته خودم دوستش دارم! اما واقعا تصمیم سختیه من همین یه دونه دخترو بیشتر ندارم! این همه داراییه منه تو این همه سال زندگی! با این حرفای بابا تو دلم قربون صدقش میرفتم! ادامه داد +: سپهر به من چه تضمینی میده که مطمئن باسم دخترمو خوشبخت میکنه!...؟ نگاه ها چرخید سمت سپهر خواست چیزی بگه که زنعمو گفت -: چی مهم تر از دوست داشتن ؟ من مطمئنم پسر من به شما قول شرف میده که میتونه آوای عزیزمو خوشبخت کنه! و رو به سپهر گفت +: درست میگم سپهر جان؟ سپهر با اطمینان گفت -: بله ! عمو پشت بندش گفت +: راجع به خونه هم که طبقه بالا فرش قرمز پهن میکنم براشون انشالله به خوبی و خوشی زندگی کنن! بابا رو به سپهر گفت +: میخوام چند لحظه باهات صحبت کنم! بعد اینکه با سپهر به سمت تبقه بابا رفتن دل شوره گرفتم بعنی الان بابا داره بهش چی میگه؟ گرم صحبت با سهیلا شدم و خودمو سرگرم بازی با مهدی و نرگس کردم تا بابا و سپهر حرفاشون تموم بشه!! یک ربعی گذشت ! صدای قدم هاشون از پله ها میومد! اما بابا تنها امد ! ترس همه وجودمو گرفت. نکنه بابا سپهرو کشت؟؟ چرا تنها امد؟؟ پس سپهر ؟؟ به فکر های بچه گانه و احمقانم خندم گرفت همه منتظر بودن تا بابا حرف بزنه که رو بهم گفت +: برو بالا حرفاتونو بزنین!... با این حرفش دلم آروم گرفت! تو دلم گفتم +: یعنی همه چی تموم شد؟ یعنی سپهر قراره برای همیشه بشه برای من؟ سنگینی نگاه ها رو حس میکردم از جا ام پا شدم به سمت پله ها قدم برداشتم و یکی یکی پله هارو پشت سر گذاشتم تو اتاقم بود در زدم و واردش شدم همونطور که عروسکم رو تو دستش گرفته بود خندیدو گفت +: تو اتاق خودتم در میزنی! چقدر من گیج و سربه هوا بودم ! اولین سوتیمو دادم! خودم ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨ ᯽ 🌸 🍃 📖 خندم گرفته بود ! نشستم کنارش ! یه نگاه به عروسکم انداخت و گفت -: عروسکشو نگاه!!! بعد عروسکو به سمت صورتم گرفت و ادامه داد -: تو هنوز عروسک بازی میکنی؟ با مزه حرف میزد با موهای عروسکم که به سرو صورتم میخورد صورتمو جمع کردمو گفتم +: نه !!!واسه بچه گی هامه!!!! بعد اینکه عروسک و سر جاش کنار تختم گذاشت پرسیدم -: میشه یپرسم بابا چی بهت گفت؟ با یه لبخند جواب داد +: یه سری حرفای مردونه بود بین منو عمو ! وقتی فهمیدم قرار نیست راجع بهش صحبت کنه سکوت کردم و دیگه چیزی نپرسیدم اما داشتم از کنجکاوی سکته میکردم! که گفت +: آوا؟ انقدر قشنگ اسممو صدا میزد که دلم میخواست خودمو بزنم به کَری که دوباره صدام کنه و اسممو از روی زبونش بشنوم! -: بله؟ +: مطمئنی کنار من احساس خوشبختی میکنی؟ با این حرفش ترسیدم نکنه بابا گفته بود باهام حرف بزنه و نظرم و راجع بهش عوض کنه!!! تو چشماش نگاه کردم معلومه که مطمئن بودم! اونقدر مطمئن که نمیتونستم حتی یک لحظه به چیزه دیگه ای جز بهش فکر کنم!! -: مطمئنم!... هر دو سکوت کرده بودیم! که بی هوا پرسیدم -: به نظرت من میتونم همسر خوبی برات باشم؟ با خنده گفت +: این چه سوالیه؟ خب معلومه! اگه غیر ازین بود که من الان الان اینجا نبودم!... تو نه تنها میتونی همسر خوبی برای من باشی بلکه میتونی مادر خوبی هم برای بچه هامون باشی!... با شنیدن کلمه (بچه هامون) خندم گرفت !! -: بچه هامون؟؟ سر شو انداخت پایین و چیزی نگفت عاشق بچه بود!.. بعد اینکه حرفامون تموم شد گفت +: بریم پایین ؟ الان میگن اینا سه ساعته دارن چی میگن! خندیدمو گفتم -: اره راست میگی بریم! وقتی از پله ها پایین رفتیم همه با لبخند نگاهمون میکردن! که زنعمو به سمتم ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚 @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۱۹🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا