eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 خدا صلى‌الله‏ عليه ‏و‏آله: ✍️ حُبّى و حُبُّ اَهْلِ بَيْتى نافِعٌ فى سَبْعَةِ مَواطِنَ اَهْوالُـهُنَّ عَظيـمَةٌ: عِنْـدَ الوَفـاةِ و فِى الْقـَبْـرِ وَ عِنْدَالنُّشُورِ وَ عِنْدَالِكتابِ وَ عِنْدَ الحِسابِ وَ عِنْدَ المـيزانِ وَ عِنْدَ الصِّراطِ؛ 💠 محبّت من و محبت اهل‌بيـت من در هـفت جا كـه هراس آن‌ها بسيار بزرگ است، سودمند است: ۱. هنگام مرگ، ۲. در قــبر، ۳. هنگام برانگيخته‌شدن، ۴. هنگام دريافت نامه اعمال، ۵. هنگام حسابرسى، ۶. هنگام سنجش اعمال، ۷. هنگام عبور از صراط. 📚 امالى صدوق، ص۱۸ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۲۶🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه السلام:هیچ چیز مانند یاد خدا ، گره گشایی نمیکند 📙 غررالحكم، حدیث ۲۹۷۰ امروز یکشنبه ۲۱ آبان ماه ۲۷ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۱۲ نوامبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ۱ آبان سالروز شهادت شهید مدافع حرم روح الله طالبی اقدم👇👇 در چنین روزی در سال ۱۳۹۴ که مصادف با تاسوعای حسینی بود شهید مدافع حرم آل الله روح الله طالبی اقدم در جبهه حلب سوریه در منطقه الحمراء ظهر تاسوعای حسینی در هنگام نبرد با دشمنان اهل بیت و در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت بصورت مظلومانه به دست گروهک مزدور داعشی جبهه النصره زبون شهادت رسید👇👇 شهیدی که گلوله خورده بود و زخمی همانند عمه زینب(س)، اسیر شد. همانند امام حسین (ع) سرش را بریدند... همانند حضرت ابوالفضل (ع) دستاش را بریدند همانند علی اکبر حسین (ع) ارباً اربا شد... 😭 جانباز شهید روز تاسوعای حسینی 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 پیامبر صلی الله علیه وآله: 🔸گوش دادن به چیزهای بیهوده انسان را سنگدل می کند. بحار: ۷۹:۲۵۲ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 +: سلام دخترم خوش امدی! رو به سهیلا سلام کردم که با بی محلی جوابمو داد نشستم کنار بچه هاش و با لبخند گفتم +: سلام عزیزای دلم دلم براتون تنگ شده بود ! خواستم مهدی و بغل کنم. که سهیلا اجازه نداد و شیر خوردنشو بهونه کرد! خواستم نرگس و که نق نق میکرد و بغل کنم که رو به منصور گفت +: منصور جان بیا نرگس و بگیر ! . بعد هم روشو کرد اون طرف رفتار هاشو نادیده گرفتم نشستم پیش عمو و گفتم. +: خوبید عمو جون؟ قرآن توی دستشو بست و بوسید و جواب داد -: الحمدالله محمد و مادرت خوبن دخترم؟ خودت خوبی؟ بهتری؟ با لبخند تشکری کردم و جعبه رو از زیر چادم در آوردم و روی رحل قرآنش گذاشتم یه نگاه بهم کردو یه نگاه به جعبه که گفتم +: سپهر اینارو ‎‎‌ 🌸 🍃 📖 این هارو برای بابا آورد! نمیدونم دلیل این کارش چی بوده اما من نیازی به این طلا ها ندارم من طلاهامو به خاطرش ندادم که بخوام پس بگیرم! زنعمو رو به روم نشست و گفت +: چرا اینهارو اوردی اینها سهم توست! .سرمو انداختم پایین ! سپهر..& تو اتاقم نشسته بودم با صدایی که از بیرون می امد یقه پیرهنم و مرتب کردم و اتاقم و ترک کرده! با یه سلام چشمم خورد به آوا ! دور چشماش حاله قرمزی افتاده بود انگار قبلا گریه کرده! با دیدن جعبه روی رحل بابا با تعجب نگاهمو بین آوا و بقیه چرخوندم که سهیلا یه نگاه بهم انداخت و رو به آوا گفت +:طلاهاتو ور دار با خودت ببر نمیخوایم منت کسی روی سرمون باشه! آوا با ناراحتی جواب داد -: چرا با من. اینطوری رفتار میکنی؟ سهیلا با بی محلی همونطور که نگاهش به مهدی تو بغلش بود گفت +: پاشو برو ! طلاهاتم ور دار ببر! ما محتاج چهار تا النگو و گوشواره تو نیستیم! با لحن بدی حرف. میزد بغض تو چشمای آوا آزارم میداد بابا با جدیت گفت -: تمومش کن سهیلا احترام دختر عموتو نگه دار ! سهیلا با اخم گفت +: احترام چی پدر من؟ عمو که بی خبر جلوی همه زد تو گوش داداشم ! به خاطر همین خانم ! حالا هم که طلاهاشو پس دادیم ول کنمون نیست! داداشم از شکنجه میمرد خیلی بهتر بود تا بخواد زیر بار منت بره! شاید اصلا انتظار گفتن همچین حرفی رو از زبون سهیلا نداشت اشک تو چشماش جمع شد و فقط سکوت کرده بود منصور بارها به سهیلا علامت داد که بس کنه اما سهیلا یه ریز آوا رو تحقیر میکرد ! از جاش بلند شد چادرش رو روی سرش مرتب کرد و بدون هیچ حرفی خواست از خونه بیرون بزنه که مچ دستش و گرفتم. بی صدا زد زیر گریه و سعی کردم خودمو کنترل کنم و سرش داد نزنم!... ‎‎ 🌸 🍃 📖 تا به حال صدام روی کسی بلند نشده بود اما با خونسردی رو به سهیلا گفتم +: تو داری راجع به آوا اینطور حرف میزنی ؟ این دختر چه گناهی کرده که داری باهاش اینطور حرف میزنی!؟؟ وقتی داری اینطور باهاش صحبت میکنی یعنی داری به من توهین میکنی؟ میفهمی سهیلا؟؟ بین حرفام مچ دستشو از تو دستم بیرون کشید و با گریه از خونه زد بیرون که سرمو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم +: این دختر مریضه ! درست نیست اینطور باهاش رفتار کنین!!!! بلافاصله به دنبالش رفتم خواست در حیاط و باز کنه که ممانعت کردم! و گفتم +: آوا! عزیزم...!! من ازت معذرت میخوام رفتار سهیلا رو ببخش منظوری نداره! اشکاشو با پشت دست پاک کرد و جواب داد -: دیگه هیچکس دوستم نداره ! +: من دوستت دارم!... شاید اولین باری بود که دوستت دارم و به زبون میاوردم! سرمو انداختم پایین سنگینی نگاهش و احساس میکردم!... دستمو از روی در کنار زدو رفت نشستم لب حوض کاش نمیزاشتم تنها بره! گلبرگ های گل و نوازش کردم! شده بود همه زندگیم ! با وجود بیماری که داشت دلم نمیخواست رفیق نیمه راه باشم! برای همین با خودم عهد بستم که تا آخرش کنارش باشم! با صدای مامان که گفت +: بیا تو مادر عصرونه بخور! از جام پا شدم و به طرف خونه قدم برداشتم.... چند روزی از اون ماجرا میگذشت سهیلا و منصور برگشتن اهواز ! من مونده بودم. مامان و آقاجون با صدای زنگ در به طرف در حیاط پا تند کردم درو باز کردم و با دیدن عمو محمد و زنعمو زیر لب سلام کردم و از سد راهشون کنار رفتم و گفتم +: خوش امدید بفرمایین داخل! با برخورد عمو جا خوردم! بغلم کرد و بهم دست داد! وارد پذیرایی شدن مامان طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده! بابا کمی ‎‎‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اهمیت وضو 💎آیت_الله_جاودان: بی وضو نخوابید..... 🔹اگر با وضو بخوابید اثر شیطان در شما کمتر است ____________ ▪️ کانال معرفتی @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۲۷🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶اگر راز بهترین زندگی را داشتن رو میخواهی بسم‌الله... 💐امام على(ع): 💠زندگى آن كس از همه بهتر است كه مردم در پرتو احسان و كمک او زندگى كنند. 📗ميزان‌الحكمه، ج۸،ص۳۴۵ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🌷 در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى نه ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى. محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم. وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم. بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است. ‌🔥 تل آویو قصى @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 بابا کمی ناراحت به نظر میرسید عمو زنعمو کنار هم نشستن و مامان هم بعد اینکه چای رو تقسیم کرد کنار بابا نشست که عمو گفت +: چه خبر داداش اوضاع کسب و کار خوبه الحمدالله!.. بابا جواب داد -: خوبه خدارو شکر بد نیست!... عمو لبخندشو جمع کردو گفت +: راستش منو فرزانه امدیم اینجا یه سر بهتون بزنیم! -مامان گفت -: خیلی خوش آمدید! زنعمو با لبخند جوابشو داد که عمو ادامه داد +: حقیقت داداش از دستم دلخور نباشین من که از اولش گفتم سپهرم مثل پسر نداشته خودمه چه فرقی داره با آوا! اما منم زود قضاوت کردم ... ! زیادی تند رفتم! حرفاشون عجیب بود فکرشم نمیکردم عمو بشینه روبه روی بابا و این حرفارو بزنه! بابا جواب داد -: میدونم تو هم تقصیری نداری اما جوون دیگه محمد جان! شما هم انقدر تو ازدواج این دوتا سخت نگیر! پسر من هرکاری بتونه برای خوشبختیه دخترت انجام میده! انگار خواب میدیدم! همه چیز داشت درست پیش میرفت …! عمو گفت +: متوجه ام. اما دختر من دچار ام اس شده! من نمیدونم سپهر میتونه با بیماری دختر من کنار بیاد یا نه!... بابا عینکش و روی صورتش جا به جا کردو پرسید -: ام اس دیگه چیه؟ عمو خواست چیزی بگه که جواب دادم +: معلومه که تنهاش نمیزارم عمو! من هنوز سر حرفم هستم ! زنعمو با لبخند بهم نگاه کرد که مامان گفت -: خب این دونفر که به هم محرمن ! انشالله تاریخ عقد رو هروقت شما صلاح بدونین مشخص کنیم! عمو با یه لبخند تلخ سرشو تکون داد و گفت +: داداش بزرگ ما هستن هرچی ایشون بگن!... تو دلم یه لبخند رضایت بخش زدم ! اونقدر از این اتفاق خوشحال بودم! که دلم میخواست کاش آوا هم اینجا بود! مامان با خوشحالی جواب داد +: خب پس من برم یه شام بزارم سپهر جان شما هم برو سراغ ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰ 🌸 🍃 📖 سراغ آوا و بیارش اینجا و رفت سمت آشپزخونه عمو محمد تشکری کردو گفت +: نه دیگه مزاحم نمیشیم زنداداش بریم انشاالله فردا صبح جلسه مهمی دارم! بابا با لبخند جوابشو داد -: چه زحمتی محمد جان! خونه خودتونه ...! عمو محمد سکوت کرد زنعمو پشت بندش گفت +: شما لطف دارید پس من برم کمک زنداداش! سوییچ و برداشتم و کفش هامو پا کردم و نفهمیدم چطور رسیدم! آوا...& چند ساعتی بود بابا و مامان رفته بودن بی حوصله تو خونه قدم میزدم و واسه امتحان فردا میخوندم یه نگاه تو آینه به خودم انداختم موهای ژولیده و بولیز و شلوار کبریتی سفید پوشیده بودم ! نگاهم افتاد به لوازم آرایش سر میز خیلی وقت بود ازشون استفاده نکرده بودم لاک هام خشک شده بودن و همشون رو انداختم دور موهامو شونه زدم شاید به چشم خودم قیافم بدک نشده بود ! بی خیال شدم و رفتم تو پذیرایی یه دور زدم ماهور خانم واسه شام سیبزمینی خورد میکرد! نشستم کنارش و گفتم +: خسته نباشید ماهور خانم ! -: ممنون عروس خانم! با کلمه عروس خانم پریشون گفتم +: نه بابا چه عروس خانمی هنوز هیچی مشخص نیست ! با لبخند جواب داد -: انشالله به همین زودیا مشخص میشه! با صدای زنگ در خواست از جاش پا شه که گفتم +: میرم باز کنم! -: نه خانم شما چرا! ؟ بعد اینکه برگشت گفت +: خانم جون آقاتون تشریف اوردن! با شنیدن کلمه آقاتون یکمی گیج نگاهش کردم وقتی قامت سپهر رو تو چهار چوب در دیدم از ذوق دوییدم طرفش انگار یه تیکه از وجودمو دیده بودم با لبخند گفت -: سلام!... +: سلام!.. خوش امدی... -: ممنون! آوا زودی حاضر شو بریم خونه ما! با این حرفش پرسیدم +: خونه شما ؟چی شده...! آروم تو گوشم گفت ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌💚✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا