🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سوم
نا محسوس پله هارو دوییدم به بالا تا زنعمو متوجه صورت اشک آلودم نشه
چادرمو یه گوشه پرت کردم و نشستم روی فرش و به پشتی تکیه دادم
زانوهام و بغل کردم و با یاد آوری حرفای دکتر بی هوا زدم زیر گریه !
با صدای باز و بسته شدن در تندی اشکامو از روی صورتم پاک کردم بینیمو بالا کشیدم و به سمت آشپز خونه پا تند کردم !
با صدای سلام سپهر.
زیر لب سلام کردم خودمو مشغول ور رفتن با سماور کردم و زیرشو روشن کردم
سوئیچش و روی جاکلیدی آویزون کرد و به سمتم قدم برداشت
+: سلام بانو!...
-: سلام عزیزم! خسته نباشی!
+: ممنونم! توهم همینطور!
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم!
چی میگفتم!!؟ میگفتم دیگه قرار نیست پدر شی. ؟
تا لباس هاشو عوض میکرد زیر گاز و خاموش کردم !...
چای و دم کردم و یه نگاه تو آیینه به خودم انداختم!
سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم!...
چند روزی میگذشت و من هنوز عذاب وجدان گفتن اون کلمه رو بهش داشتم!
هنوز نمیدونستم چطور باید بهش میگفتم
کاش راه درمانی داشت!..
جزوه امو به دست گرفتم شروع کردم به خوندنش. وجودشو کنارم احساس کردم
که جزوه امو از دستم گرفت و کنارش گذاشت خیره به کار هاش بودم که گفت
+: تو حالت خوبه؟
با یه لبخند سر سری جواب دادم
-: خوبم!
+: ولی من اینطور احساس نمیکنم!!!
سرمو انداختم پایین فکر کنم فهمیده بودچقدر داغونم!
دستشو زد زیر چونم و پرسید
-: به من نگاه کن. اگه چیزی هست بهم بگو!
متوجه اشکای روی گونم شد که از چشمام میباریدن! دل و زدم به دریا و حقیقت رو به زبون اوردم گرچه احساس میکردم قراره ازم متنفر شه
با گریه گفتم
+: منو ببخش!
نگران شد
-: چی شده؟
+: چند روز پیش رفتم پیش دکتر!
-: خب؟
+: جواب آزمایشات و دید!
-: خب؟
زدم زیر گریه و با هق هق گفتم
+: گفت ما بچه دار نمیشیم!
سکوت کرده بود!
چیزی نمیگفت! سکوت آزار دهندش و
'🌱
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
🎥 نحوه رام کردن نفس
@MAHMOUM01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیهالسلام: كسى كه زياد به سرگرمى بپردازد، عقلش كم است.
📚 غرر الحكم، ۸۴۲۶
امروز سه شنبه
۳۰ آبان ماه
۷ جمادی الاول ۱۴۴۵
۲۱ نوامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
⬆️⬆️
از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند.
تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم.
دفترچه دست نخورده بود.
مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت : در این جا که هیچ چیز ننوشته ای ؟
گفتم :سواد ندارم..
گفت: تو سواد نداری دکتر چطور؟ گفتم :دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد...
بنده خدا فکر کرد از مردن حرف میزنم.
فکر کرد دوست دارم بمیرم.
گفت :خدا نکند پدر جان ان شاءلله صد سال عمر کنی این چه حرفایی است که میزنی؟
گفتم:من که از مردن حرف نمیزنم گفتم دکترم در قبرستان است...
وقتی مریض می شوم میروم آنجا و پسرم علی شفایم میدهد.
به روایت پدر
🌷شهید حاج علی محمدی پور🌷
#شادی_روح_پاکش_صلوات
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_چهارم
شکستم و ادامه دادم
-: گفت به خاطر مشکل ژنتیکیمون هست!
سپهر؟
تو چشمام نگاه کرد اما بی تفاوت!
آروم گفتم
-: تو مجبور نیستی با من زندگی منی!
من نمیخوام آرزوی پدر شدن بمونه روی دلت! نمیخوام بچه های مردم و ببینی و حسرت بکشی،!...
ابروهاش در هم گره خورد منتظر بود بقیه حرفم و بزنم!
که ادامه دادم
-: تو میتونی ازدواج کنی!
نمیدونم چرا این حرف از دهنم پرید بیرون!
اما اونقدر بهش برخورد که از جاش پا شد و رفت به سمت اتاق در و هم محکم پشت سرش بست!
نمیدونم چقدر گذشت و از شدت گریه خوابم برده بود با گرما و نرمیه پتویی که روی تنم کشیده شد به خوابم ادامه دادم!...
یک هفته ای میگذشت هنوز باهام سر سنگین برخورد میکرد!
میدونستم شاید دیگه دوستم نداشت!...
موهامو شونه زدم خواستم جمعش کنم که وارد اتاق شد با دیدن قامتش از توآیینه برگشتم بدون اینکه نگاهم کنه به سمت قفسه کتاب هاش رفت و خواست یه کتاب برداره و اتاق و ترک کنه که دستشو گرفتم و گفتم
+: چرا اینطور باهام رفتار میکنی!...؟
اگه تو قراره پدر نشی منم قرار نیست مادر بشم! پس منم درک کن!... اصلا شاید راه درمانی داشته باشه! خدا رو چه دیدی شاید معجزه شد!
بر گشت و تو چشمام نگاه کرد بعد کمی سکوت گفت
-: تو واقعا فکر میکنی من به خاطر بچه با تو ازدواج کردم؟؟
سرمو انداختم پایین وچیزی نگفتم که ادامه داد
-: تو میدونی من چقدر بچه دوست دارم! اما حاضر نیستم. به خاطر وجود کسی که بهم بگه بابا از تو و زندگیم بگذرم!...
تو دلمو با این حرفش قرص کرد!
دیگه مطمئن شدم که ذره ای ا. علاقش نسبت بهم کم نشده!
دستاش و رها. کردم !
نشستم روی صندلی!
هنوز غم تو وجودم تمومی نداشت!
احساس سنگینی میکردم!
شاید اگه نسبت فامیلیمون انقدر
'🌱✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_پنجم
نزدیک نبود میتونستیم صاحب بچه باشم...
اما شاید مصلحتی درش بود...
تو آینه به موهام نگاهی انداختم
تازه یادم امد شونشون کرده بودم
سه قسمتش کردم و شروع کرد م به بافتنش اونقدر بلند بود که به ۲۳تا دونه بافت میرسید...
کنارم روی تخت نشست و مشغول خوندن کتاب شده بود با خنده گفت
+: شما زن ها چطوری این همه مو رو میشورید و شونه میکنید و جمع میکنید !!؟؟
با سوالش زدم زیر خنده و جواب دادم
-: همونطور که شما آقایون ماشینتونو میشورید و بنزین میزنین و میبرید تعمیر ! و کلی بهش میرسید!!!
ابرویی بالا انداخت و گفت
+: واقعا قانع شدم...!!
گل سر صورتی هم گوشه موهام گیر دادم و یه شونه روی چتری هام زدم و مرتبشون کردم!
نشستم کنارش که یه نگاه بهم انداخت و گفت
+: میدونستی چقدر شبیه عروسک هامیشی وقتی به موهای چتریت گل سر میزنی؟؟
با این حرفش یکمی قیافه گرفتم خواستم جوابش و بدم که گفت
-: خیلی خب حالا انقدر واسه من قیافه نگیر پاشو برو برای همسر عزیزت یه استکان چای دارچین بریز ببینم!!!
با این حرفش زد تو ذوقم ...
پشت چشمی نازک کردم و یه چشم کش داری گفتم !
کمی دارچین با چای دم کردم و تو سینی و یه شاخه نبات براش بردم تو اتاق هنوز کتاب میخوند!
بوی دارچین و عطر قشنگش باهم مخلوط شده. بود و ترکیب آرامبخشی بود...
رو بهش گفتم
+: راستی سپهر!!
همونطور که نگاهش به نوشته های توی کتاب بود پرسید
-: جانم؟
+: میگم میدونی چقدر بوی عطرت و دوست دارم! بوی امام زاده میده!
با این حرفم زد زیر خنده
-: امام زاده؟؟؟
با خندش پرسیدم
+: وااا! خب آره دیگه دیدی میری امام زاده از این بو میده دیگه!
-: خب عزیزم این عطر گل محمدیه دیگه! مثل بوی گلاب !
با کلمه گلاب گیج نگاهش کردم راست میگفت دقیقا مثل بوی گلاب بود ...
با ذوق گفتم:
'🌱✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼