eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 سکته کنم،؟؟؟؟ با دیدن قیافه وحشت زده اش خندم گرفت. و در جعبه شیرینی رو باز کردم و رو بهش گفتم -: سالگرد ازدواجمون مبارک همسرم! اون قدر ذوق زده شد که انگار نه انگار تا دودقیقه پیش. از ترس رنگش پریده بود! موهاش و به یه طرف شونش هدایت کردو با ناز گفت +: به به! دست شما درد نکنه ! یه دونه ازشو برداشت و ادامه داد -: برو لباسات و عوض کن دست و صورتت و بشور بیا این شیرینی با چای میچسبه! یه چشم کش داری گفتم و از آشپز خونه زدم بیرون! آوا...& هنوز نمیدونستم باید چطور قضیه بچه رو بهش میگفتم مطمئنم اگه میدونست قراره هیچوقت بچه دار نشیم ازم متنفر میشد!... با صدای منشی از فکرای تو سرم دست کشیدم +: خانم علوی بفرمایین داخل! سه تقه به در زدم وارد شدم دکتر مامایی با روپوش سفید پشت میز نشسته بود! سلام کردم با خوشرویی جوابم و داد و نگاهی به جواب آزمایشات توی برگه انداخت! کمی عینکش و روی صورتش جا به جا کرد و گفت +: خب ببین عزیزم شماگفتین نسبتتون با همسرت فامیلی هست درسته؟ -: بله پسر عمو دختر عمو هستیم! یه لبخند تلخ مهمونم کردو ادامه داد +: سخته واقعا نمیدونم باید چطور بگم راستش آزمایشات نشون میده به دلیل مشکل ژنتیکی بین شما و همسرتون ممکنه جنین. شکل نگیره و شما بچه دار نشید. اما اگر هم بشید ممکنه فرزندتون از لحاظ جسمی دچار مشکل بشه! با این حرفش اشک تو چشمام جمع شد حالا چطور به سپهر میگفتم که آرزوی پدر شدن و فراموش کنه! بدون هیچ حرفی مطب دکترو ترک کردم زدم زیر گریه به دستی که روی شونم نشست برگشتم زنی چادری بود تقریبا۵۰ساله رو بهم گفت +: حالت خوبه دخترم؟ صورت خیسم وبا گوشه چادرم پاک کردم و جواب دادم -: خوبم!ممنون و به راهم ادامه داوم کلید انداختم ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 نا محسوس پله هارو دوییدم به بالا تا زنعمو متوجه صورت اشک آلودم نشه چادرمو یه گوشه پرت کردم و نشستم روی فرش و به پشتی تکیه دادم زانوهام و بغل کردم و با یاد آوری حرفای دکتر بی هوا زدم زیر گریه ! با صدای باز و بسته شدن در تندی اشکامو از روی صورتم پاک کردم بینیمو بالا کشیدم و به سمت آشپز خونه پا تند کردم ! با صدای سلام سپهر. زیر لب سلام کردم خودمو مشغول ور رفتن با سماور کردم و زیرشو روشن کردم سوئیچش و روی جاکلیدی آویزون کرد و به سمتم قدم برداشت +: سلام بانو!... -: سلام عزیزم! خسته نباشی! +: ممنونم! توهم همینطور! نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم! چی میگفتم!!؟ میگفتم دیگه قرار نیست پدر شی. ؟ تا لباس هاشو عوض میکرد زیر گاز و خاموش کردم !... چای و دم کردم و یه نگاه تو آیینه به خودم انداختم! سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم!... چند روزی میگذشت و من هنوز عذاب وجدان گفتن اون کلمه رو بهش داشتم! هنوز نمیدونستم چطور باید بهش میگفتم کاش راه درمانی داشت!.. جزوه امو به دست گرفتم شروع کردم به خوندنش. وجودشو کنارم احساس کردم که جزوه امو از دستم گرفت و کنارش گذاشت خیره به کار هاش بودم که گفت +: تو حالت خوبه؟ با یه لبخند سر سری جواب دادم -: خوبم! +: ولی من اینطور احساس نمیکنم!!! سرمو انداختم پایین فکر کنم فهمیده بودچقدر داغونم! دستشو زد زیر چونم و پرسید -: به من نگاه کن. اگه چیزی هست بهم بگو! متوجه اشکای روی گونم شد که از چشمام میباریدن! دل و زدم به دریا و حقیقت رو به زبون اوردم گرچه احساس میکردم قراره ازم متنفر شه با گریه گفتم +: منو ببخش! نگران شد -: چی شده؟ +: چند روز پیش رفتم پیش دکتر! -: خب؟ +: جواب آزمایشات و دید! -: خب؟ زدم زیر گریه و با هق هق گفتم +: گفت ما بچه دار نمیشیم! سکوت کرده بود! چیزی نمیگفت! سکوت آزار دهندش و ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎🌱 @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره و فاطر❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۳۴🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی علیه‌السلام: كسى كه زياد به سرگرمى بپردازد، عقلش كم است. 📚 غرر الحكم، ۸۴۲۶ امروز سه شنبه ۳۰ آبان ماه ۷ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۲۱ نوامبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ⬆️⬆️ از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند. تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم. دفترچه دست نخورده بود. مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت : در این جا که هیچ چیز ننوشته ای ؟ گفتم :سواد ندارم.. گفت: تو سواد نداری دکتر چطور؟ گفتم :دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد... بنده خدا فکر کرد از مردن حرف میزنم. فکر کرد دوست دارم بمیرم. گفت :خدا نکند پدر جان ان شاءلله صد سال عمر کنی این چه حرفایی است که میزنی؟ گفتم:من که از مردن حرف نمیزنم گفتم دکترم در قبرستان است... وقتی مریض می شوم میروم آنجا و پسرم علی شفایم میدهد. به روایت پدر 🌷شهید حاج علی محمدی پور🌷 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 شکستم و ادامه دادم -: گفت به خاطر مشکل ژنتیکیمون هست! سپهر؟ تو چشمام نگاه کرد اما بی تفاوت! آروم گفتم -: تو مجبور نیستی با من زندگی منی! من نمیخوام آرزوی پدر شدن بمونه روی دلت! نمیخوام بچه های مردم و ببینی و حسرت بکشی،!... ابروهاش در هم گره خورد منتظر بود بقیه حرفم و بزنم! که ادامه دادم -: تو میتونی ازدواج کنی! نمیدونم چرا این حرف از دهنم پرید بیرون! اما اونقدر بهش برخورد که از جاش پا شد و رفت به سمت اتاق در و هم محکم پشت سرش بست! نمیدونم چقدر گذشت و از شدت گریه خوابم برده بود با گرما و نرمیه پتویی که روی تنم کشیده شد به خوابم ادامه دادم!... یک هفته ای میگذشت هنوز باهام سر سنگین برخورد میکرد! میدونستم شاید دیگه دوستم نداشت!... موهامو شونه زدم خواستم جمعش کنم که وارد اتاق شد با دیدن قامتش از توآیینه برگشتم بدون اینکه نگاهم کنه به سمت قفسه کتاب هاش رفت و خواست یه کتاب برداره و اتاق و ترک کنه که دستشو گرفتم و گفتم +: چرا اینطور باهام رفتار میکنی!...؟ اگه تو قراره پدر نشی منم قرار نیست مادر بشم! پس منم درک کن!... اصلا شاید راه درمانی داشته باشه! خدا رو چه دیدی شاید معجزه شد! بر گشت و تو چشمام نگاه کرد بعد کمی سکوت گفت -: تو واقعا فکر میکنی من به خاطر بچه با تو ازدواج کردم؟؟ سرمو انداختم پایین وچیزی نگفتم که ادامه داد -: تو میدونی من چقدر بچه دوست دارم! اما حاضر نیستم. به خاطر وجود کسی که بهم بگه بابا از تو و زندگیم بگذرم!... تو دلمو با این حرفش قرص کرد! دیگه مطمئن شدم که ذره ای ا. علاقش نسبت بهم کم نشده! دستاش و رها. کردم ! نشستم روی صندلی! هنوز غم تو وجودم تمومی نداشت! احساس سنگینی میکردم! شاید اگه نسبت فامیلیمون انقدر ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 نزدیک نبود میتونستیم صاحب بچه باشم... اما شاید مصلحتی درش بود... تو آینه به موهام نگاهی انداختم تازه یادم امد شونشون کرده بودم سه قسمتش کردم و شروع کرد م به بافتنش اونقدر بلند بود که به ۲۳تا دونه بافت میرسید... کنارم روی تخت نشست و مشغول خوندن کتاب شده بود با خنده گفت +: شما زن ها چطوری این همه مو رو میشورید و شونه میکنید و جمع میکنید !!؟؟ با سوالش زدم زیر خنده و جواب دادم -: همونطور که شما آقایون ماشینتونو میشورید و بنزین میزنین و میبرید تعمیر ! و کلی بهش میرسید!!! ابرویی بالا انداخت و گفت +: واقعا قانع شدم...!! گل سر صورتی هم گوشه موهام گیر دادم و یه شونه روی چتری هام زدم و مرتبشون کردم! نشستم کنارش که یه نگاه بهم انداخت و گفت +: میدونستی چقدر شبیه عروسک هامیشی وقتی به موهای چتریت گل سر میزنی؟؟ با این حرفش یکمی قیافه گرفتم خواستم جوابش و بدم که گفت -: خیلی خب حالا انقدر واسه من قیافه نگیر پاشو برو برای همسر عزیزت یه استکان چای دارچین بریز ببینم!!! با این حرفش زد تو ذوقم ... پشت چشمی نازک کردم و یه چشم کش داری گفتم ! کمی دارچین با چای دم کردم و تو سینی و یه شاخه نبات براش بردم تو اتاق هنوز کتاب میخوند! بوی دارچین و عطر قشنگش باهم مخلوط شده. بود و ترکیب آرامبخشی بود... رو بهش گفتم +: راستی سپهر!! همونطور که نگاهش به نوشته های توی کتاب بود پرسید -: جانم؟ +: میگم میدونی چقدر بوی عطرت و دوست دارم! بوی امام زاده میده! با این حرفم زد زیر خنده -: امام زاده؟؟؟ با خندش پرسیدم +: وااا! خب آره دیگه دیدی میری امام زاده از این بو میده دیگه! -: خب عزیزم این عطر گل محمدیه دیگه! مثل بوی گلاب ! با کلمه گلاب گیج نگاهش کردم راست میگفت دقیقا مثل بوی گلاب بود ... با ذوق گفتم: ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خدا چقدر بنده‎هایش را دوست دارد؟ 🎙حجت‎الاسلام عالی @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀 📌 ◀️ بهترین راه کسب سرمایه معنوی ✅يكي از علما كه در اثر فرار از گناه در جواني، ثروتي بسيار در وادي معنويت، نصيبش شده بود، مي‌فرمود: 💯«انجام هر واجب و ترك هر گناه، سرمايه‌اي است كه به حساب ما واريز مي‌شود، اين سرمايه ممكن است در ابتدا اندك باشد، ولي به مرور زمان در طول چندين سال، به سرمايه‌اي قابل توجّه تبديل خواهد شد: قطره قطره جمع گردد ، وانگهي دريا شود! 💥به فرموده امیرالمؤمنین دنیا محلّ تجارت و کسب و کار و سرمایه اندوزی اولیای خداست: « إِنَّ الدُّنْيَا ... مَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ اكْتَسَبُوا فِيهَا الرَّحْمَةَ وَ رَبِحُوا فِيهَا الْجَنَّة» (دنیا جايگاه تجارت دوستان خداست، كه در آن رحمت خدا را به دست آوردند، و بهشت را سود بردند.) 🔰از جمله کسانی که دست به این تجارت زد و سرمایه‌ای برای خویش اندوخت، مرحوم شیخ رجبعلی خیاط بود؛ وی داستان تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است: 💘در ایام جوانی حدود ۲۳ سالگی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا می‌تواند چندین دفعه تو را امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرامِ آماده، به خاطر خدا صرف نظر کن و در برابر گناه آماده صبر کن، سپس به خداوند عرضه داشتم: 💞خدایا! من این گناه را برای تو ترک کرده و بر آن صبر کردم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» 🌺پس بیایید از این به بعد موقع مواجه شدن با هر گناهی، با خدا معامله کنیم و بگوییم: ❤️برای تو ترک می‌کنم، تو هم قلبم را سرشار از معرفت و محبّت خودت کن! =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅────────┅╮ @ mahmoum01 ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره و فاطر❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۳۵🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی عليه‌السلام: راضى باش، تا به آسايش دست يابى‌. 📚 غررالحكم، حدیث ۲۲۴۳ امروز چهارشنبه ۱ آذر ماه ۸ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۲۲ نوامبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ شهید عزت الله سلیمانی دوم فروردین ۱۳۴۹ در روستای مرغملک از توابع شهرستان شهرکرد استان چهارمحال و بختیاری متولد شد. وی از جمله یادگاران دوران دفاع مقدس در گردان تکاور حضرت امیر(ع) تیپ ۴۴ قمر بنی‌هاشم(ع) سپاه چهارمحال و بختیاری و فرماندهان مستشاری ایران بود که برای صیانت از اماکن مقدسه شیعه و جلوگیری از قتل‌عام مردم بی‌گناه عازم جبهه‌های مقاومت شد. این شهید ماه‌ها و سال‌ها به‌ منظور امنیت مرزهای غرب کشور (کردستان) برای مبارزه با منافقین، گروهک‌های دموکرات، کومله و پژاک حضور چشمگیر و مؤثری داشت و در نهایت در ۹ آبان ۱۳۹۴ حین مأموریت در سوریه به مقام رفیع شهادت نائل آمد. 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 +: منم میتونم بزنم!؟ با لبخند جواب داد -: مردونه زنونه نداره تو هم میتونی استفاده کنی! بعد اینکه اجازه گرفتم به سمت میز رفتم وعطرشو برداشتم درش و باز کردم کمی به لباسم زدم وکمی هم به ساعد دستم! بوی گل محمدی کل اتاق و پر کرده بود! در کتابش و بست و سینی چای رو برداشتیم و بردیم سمت پذیرایی تلویزیون و روشن کردیم که خبر نگار شبکه خبر یه چیزایی راجع به جنگ و بمب گذاری میگفت!... کمی زوم کردم تا بهتر حرفاش و متوجه بشم! مثل اینکه عراق قصد حمله مرزی به ایران و داشت... دلشوره ی عجیبی داشتم... چند ماهی میگذشت اطرافیان درباره بارداری ازم سوال میپرسیدن و من با پیچوندنشون مجبور بودم از زیر سوال هاشون در برم!... چادرم و سر کردم و سینی کاسه حلیمی که درست کرده بودم و به دست گرفتم و از پله ها پایین رفتم خواستم چند تقه به در خونه عمو علی بزنم که با حرف های سهیلا از کارم منصرف شدم که میگفت +: نمیشه که تا کی میخوان اینطور پیش برن!؟ سپهر آرزو نداره؟ اون باید خیلی عاقل تر از این حرف ها باشه !! اصلا از اولشم گفتم این وصلت اشتباهه بفرما دیدی مادر من؟ اگه از همون اولش با دختر خاله منصور ازدواج میکرد الان حداقل دوتا بچه داشت!!! گوش نکرد گفت الا و بلا آوا!!! حالا چی شد دیدم خانم اجاقش کوره! با حرف های سهیلا تموم بدنم قفل کرد از همون راهی که امده بودم به زحمت برگشتم طبقه بالا کاسه حلیم و روی اپن گذاشتم. سپهر یا دیدنم دویید طرف و گفت +: حالت خوبه آوا؟؟؟ نای حرف زدن نداشتم تموم دست و پام شروع کرد به لرزیدم ام اس ام اوت میکرد باید قرص میخوردم به یخچال اشاره کردم و گفتم -: قرص هام .... دستامو ول کرد و به سمت آشپز خونه پا تند کرد ! لیوان آب و ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‎‌‌‎‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 زیر شیر ظرف شویی برد و گرفت سمتم قرص و روی زبونم گذاشتم و آب رو یک نفس سر کشیدم نشستم روی مبل آرنجم و به دسته ی چوبیش تکیه دادم که با نگرانی پرسید -: آوا عزیزم چت شده؟ دست هاشو روی دو طرف صورتم گذاشتم بغض کردم بی هوا زدم زیر گریه ! -: آوا!! آوا جان چی شده به من بگو!! آب دهنم و قورت دادم وبا چشما خیسم تو چشماش نگاه کردم و جواب دادم -: من اجاقم کور نیست ! فقط مشکل ژنتیکی بینمون هست ! من. وتو اگه با کس دیگه ای ازدواج کنیم میتونیم پدر مادر باشیم!... من دوستت دارم من نمیتونم بدون تو یه لحظه هم زندگی کنم ! من به تو عادت کردم! چطور میتونم ازت جدا شم! ؟ سپهر!!! تو رو خدا نزار کسی تو زو از من بگیره! دیگه نتونستم ادامه بدم اشک تو چشماش جمع شده بود! دور چشماش حاله قرمز رنگی افتاده بود! آروم موهامو نوازش کرد و پرسید -: کسی چیزی گفته!!! اشکهام و با پشت دست پاک کردم +: چرا به سهیلا و مادرت گفتی بچه دار نمیشیم ؟چرا گفتی مشکل از منه! تو که میدونستی این یه مشکلیه بین من و تو!!! یا تعجب انگشت اشارش و به سمت سینش گرفت و گفت -: من ؟ آوا به جان خودم اگه من حرفی زده باشم!! میدونستم وقتی میگه نگفتم یعنی نگفته ! از جاش پا شد کلی عصبانی بود به سمت در پا تند کرد مچ دستشو گرفتم و گفتم +: میخوای چی کار کنی؟ چشماشو بست نفس عمیق کشید و جواب داد -: برو کنار آوا! من باید بفهمم این اراجیف و کی باره این ها کرده! سهیلا حق نداشته به تو توهین کنه! +: سپهر! سهیلا هیچ چیزی بهم نگفته من فقط داشتم حلیم و میبردم پایین صداشونو شنیدم! دستی به محاسنش کشید و گفت -: آوا ! من باید باهاشون صحبت کنم باید قانعشون کنم که دارن اشتباه فکر میکنن! دستمو پس زد و حریفش نشدم ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
خدااگه‌میخواست‌مارونبخشه که‌بهمون‌امام‌رضا‌نمیداد:)! ‐استادپناهیان، ‌↴ ‹@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا