💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#شهـادت...
سن و سال نمیشناسد
زمان و مکان سرش نمیشود
زشتی و زیبایی ملاکش نیست
او باطـن بیــن است
نگاهش به دل دریایـی توست ...
#رسم_خوبان
سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار میکنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمیکنی؟
در جواب گفت: مامان همین که بچهها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم میآمدند و میگفتند آقا سعید شهریه ما را جمع میکرد و برای بچههای بیبضاعت لباس میخرید. برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت.
از ۱۸ سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامهاش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی میرسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا میشود.
✍ به روایت خواهر شهید
ولادت : ۱۹ فروردین ۱۳۷۰ اراک
شهادت: ۹ آبان ۱۳۹۴ شمال حلب سوریه
محلدفن:گلزار شهدای اراک
#دهه_هفتادی_باغیرت
#شهید_مدافع_حرم_سعید_مسلمی
🕊🌸
@MAHMOUM01
روحِمھدویتراهرجابرید
باخودتونحملکنید؛
دربینکلاماگرنشد،
ازمیانرفتاراتونبهقضیهی
حضرتمھدیاشارهکنید..
@MAHMOUM01
🔺آیت الله حق شناس :
حاجات هر کسی به قدر همتش است ، آقا من یه قدری اسکناس از خدا میخوام، بسیار خوب! یکی دیگر می گوید : من در دانشگاه قبول بشوم! اینها خیلی حاجات بچگانه ایست
بابا جون من! پیش شخص بزرگ باید حاجات بزرگ خواست، تو نماز اول وقت بخوان اگر این جور حاجت هایت عملی نشد، بیا بگو چرا وقت مرا تلف کردی ؟
✍ #آیت_الله_حق_شناس_ره
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سیزدهم
با بوی سوختگی زدم تو سرم و گفتم
+: وای غذا سوخت....!!!!!
دوییدم سمت آشپز خونه موهام و یه طرف دادم و زیر گاز و خاموش کردم
غذا ته گرفته بود ... !
شروع کرد بلند بلند خندیدن با کفتگیر زدم روی شونش و گفتم
-:خیلی بی مزه ای الان این چیش خنده دار بود!؟...
+: تو باید همیشه یه دسته گلی به آب بدی!؟ یه بار که غذات شور میشه یه بار که میسوزه یه بارم که نپخته هست زخمه معده گرفتم به،خدا!!!
با این حرفش ناراحت شدم!
هیچوقت به روم نمیزد و با اینکه غذا بد مزه یا سوخته میشد همیشه ازش تعریف و تشکر میکرد!...
بی توجه بهش نشستم پشت میز و شروع کردم به ریختن ترشی هایی ماهور خانم درست کرده بود و برامون اورده بود تو پیاله ها!نشست کنارم و گفت
+: عروسک مو قشنگ من؟
همیشه عاشق موهام بود ...
+: شوخی کردم عزیزم!
با دلخوری جواب دادم
-: شوخیشم بی مزه بود!
+: خب من عذر میخوام!
شروع کرد دلقک بازی در اوردن سعی کردم خندمو بروز ندم اما نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده !
-: آوا یادته چقدر خنگ بودی؟ هرچی بهت ریاضی و فیزیک یاد میدادم نمیرفت تو اون عقل کوچیکت!
زدم روی بازوش و گفتم
+: چی گفتی؟؟ ! من خنگم؟ عقل من کوچیکه؟؟ اصلا تقصیر منه که اون موقع ها عشق کورم کرده بود!!
ابرو هاش و بالا انداخت و با تعجب پرسید
-: جان؟ خدا وکیلی ببین من چه یوسفی بودم که زلیخا برام پر پر میشده!!
+: خب حالا تا بیشتر از این بهت رو ندادم بیا این بشقاب هارو بگیر بچین روی میز!
یه چشم کش داری گفت و غذا رو کشیدم توی دیس!
چند روزی میگذشت روز اعزامش رسیده بود دل تو دلم نبود دلم میخواست دستشو بگیرم و نزارم بره! اما باید میرفت!...
خم شدم و بند پوتین هاش و. با اشک براش بستم.
'🌱✨
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_چهاردم
خم شد و اجازه نداد روی دوپا نشست دستش و زد زیر چونم و گفت
+: عزیز دل من؟!
دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم و با دییدن چشمای خیسم مجبور بشه از رفتن منصرف بشه!
بغضم و قورت دادم و گفتم
-: جانم؟
با همون لحن مهربون همیشگیش گفت
+: ناراحت نباش دیگه قول میدم زودی برگردم! باشه خانمم؟؟
با یه لبخند تلخ سرمو تکون دادم و جواب دادم
-: چشم!
+: چشمت بی بلا !سادات خانم!
بیشتر موقع ها آوا سادات صدام میکرد !
دستی به موهام کشید و گفت
تو این مدت که نیستم جای من موهای قشنگت و شونه کن!
تک خنده ای کردم و گفتم
+: چشم! فقط زود برگرد باشه؟
-: چشم! هرچی شما بگی!راستی یه برگه گذاشتم لای مفاتیح بخونش
ساکش و انداخت روی شونش و با یه قرآن و یه کاسه آب از پله ها پایین رفتیم زنعمو تو حیاط سبزی خورد میکرد و عمو هم آب حوض و عوض میکرد با دیدن سپهر نگاهی سر تا پاش انداختن ! زنعمو با تعجب پرسید
+: کجا به سلامتی؟؟؟
سپهر با لبخند گفت
-: با اجازتون میرم مسجد که از اون طرف اعزام شیم انشالله شلمچه!
عمو کمی گیج و واج نگاهش کرد وگفت
+: یه بار دیگه این حرفت و قرقره کن!؟؟؟
سپهر گفت
-: خب! دارم میرم که اعزام شم جبهه!
عمو با اخم گفت
+: الان راه نداره نری؟
-: امضامو گرفتم دارم میرم مسجد!
+: رفتی امضا جعل کردی ؟؟؟
-: آقا جون یه توک پا بیا بریم راه آهن ببین مردم چطوری بچه هاشونو تشویق میکنن میرن اعزام شن!!
+: مردم خیلی غلط کردن یه دونه پسر که بیشتر ندارم میخوای بری اونجا تیکه پاره شی !!!؟؟
-: آقاجون!!؟؟
+: بیا برو بشین سر جات بچه!!!
سپهر کلافه دستی به محاسنش کشید که زنعمو گفت
-: پسرم! پدرت درست میگه ! کجا میخوای بری آخه پس تکلیف آوا چی میشه!؟؟
عمو دستشو بالا اورد و حرف زنعمو رو
'🌱✨
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
بهکسوناکسیاربابنگفتیم!
زیرافقطاینلفظسزاوارحسیناست :)!
#دلبرعراقی
‹@MAHMOUM01›