eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام صادق عليه السلام:آسمان چهل روز بر حسين عليه السلام، خون گريه كرد 📚مناقب آل أبى طالب جلد3 صفحه212 امروز چهارشنبه ۱۵ شهریور ماه ۲۰ صفر۱۴۴۶ ۶ سپتامبر۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳ آقا سید شما یه چیزی بگو! 🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان می‌گوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمه‌شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی‌اصغر را جلوی خانه‌شان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علی‌اصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بی‌مقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش می‌خواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی این‌گونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقه‌ی عملیاتی شلمچه به شهادت می‌رسد و همچون مادر بی‌نشان سادات، زهرای مرضیه (س) بی‌نشان می‌شود. 📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علی‌اصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی 📚 برگرفته از کتاب | سیره‌ی علما و شهدا در احترام به والدین 📖 صفحات ۶۶ و ۶۷ ❤ #⃣ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 خندیدمو گفتم +: داشتم با عسل خاله حرف میزدم! -: آهان! آره منو تو دلیم میبوسیمت عزیزم!... +: باشه سهیلا جون مزاحمت نمیشم برو استراحت کن! -: چه مزاحمتی عزیزم ممنون که زنگ زدی! خدا حافظ! +: خدا نگهدارت! درسته از دور با صدای ضعیفی تونستم صداشو بشنوم اما خیالم راحت شد که حالش خوبه! با صدای تلویزیون که اذان پخش میکرد دست به وضو شدم چهار رکعت نماز ظهر خوندم و چهار رکعت نماز عصر ! چشمامو بستم دستامو رو به خدا گرفتمو برای سلامتیش دعا کردم!... سپهر& سه روز دیگه باید برمیگشتم تهران باید با مدرسه قرار داد میبستم! با منصور و سهیلا به سمت بازار بزگ شهرشون رفتیم بهش میگفتن بازار بزرگ کاوه واردش شدیم سهیلا و منصور به سیسمونی فروشی که میرسیدن از هر مغازه یه دست لباس نوزادی میخریدن! با کلافگی گفتم +: آقا جان خسته نشدین انقدر برای بچتون لباس خریدین؟ پول الکی دارین حاجی.؟ سهیلا خندیدو گفت -: وا داداش!؟ +: والا به خدا! بیاین بریم یه جای دیگه من میخوام واسه مامان. و آقاجون سوغاتی بخرم! رفتیم به سمت لباس فروشی ها کلی لباس محلی ریخته بودن واسه فروش! همشون پولک دار و زرق و برق دار! یه پیرهن سرمه ای واسه بابا و یه لباس پوشیده ی توسی برای مامان برداشتم پولشو حساب کردم که نگاهم به روسری سفید افتاد با گل های صورتی .گوشه گوشه هاش هم یه زنجیرهای طلایی آویزون بود ... چه خوشگل بود خیلی به دلم نشست یاد آوا افتادم بدون فکر ناخواسته به فروشنده گفتم +: آقا من اینو میخوام! همونطور که فروشنده که مردی با پوست تیره بود روسریو تا میکرد که سهیلا پرسید.+: وا! داداش ! مامان که ازینا نمیپوشه!!! با لبخند گفتم -: خودم میدونم!... متوجه چشمک منصور به سهیلا شدم! با خنده نایلون ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 نایلون روسریو دست گرفتمو پولشو حساب کردم روبه منصور گفتم +: حاجی حالا دیگه چشمک میزنی؟ با انکار خندیدو گفت -: چی من و چشمک؟ استغفزالله!!!.... به سمت خونه رفتیم سر راه کلی خوراکی خریدم و همه رو تو ماشین گذاشتم اون شب به خدا توکل کردم یه فکرم پیش آوا بودو یه فکرم پیش صابر و کیوان و سجاد! صبح ساعت پنج صبح بعد نماز صبح از سهیلا و منصور خداحافظی کردم +: حلال کنید دیگه خیلی این مدت یهتون زحمت دادم! -: چه حلالی اخوی شما حلال شده ای برو به سلامت !! به سمت تهران حرکت کردم!دوازده ساعت و بیست دقیقه تموم تو جاده بودم از جاده ساوه امدم که از اهواز تا تهران ۱۰۰۰ کیلو متر بود! با تموم خستگی که تو بدنم کوفته شده بود ! ماشینو تو حیاط پارک کردمو وارد خونه شدم ... مامان به استقبالم امد بغلم کردو گفت +: دورت بگردم الهی خوش امدی پسرم! بابا که مشغول خوندن قرآن بود در قرآنو بست و بوسید و با احترام روی تاقچه گذاشت +: سلام آقا جون! بغلم کرد و قد بلند کرد موهامو بوسید! +: چقدر دلم براتون تنگ شده بود -: ماهم دلمون برات تنگ شده بود پسرم بیا بشین ناهار بخوریم! چشمی گفتم و بعد یه دوش ده دقیقه ای مشغول ناهار خوردن شدیم! آوا‌...& پس فردا مدرسه ها باز میشد وقتی از مامان شنیدم سپهر برگشته انگار دنیارو بهم داده بودن ! با صدای تلفن دوییدم سمت تلفن و برش داشتم! وقتی صداش توی گوشم پیچید انگار خودم نبودم! چقدر دلم براش تنگ شده بود! تا وقتی اون بود دلم میخواست دنیا نباشه و با صداش آرامش بگیرم! +: سلام!... خیلی خودمو کنترل کردم که سوتی ندم برای همین خیلی آروم جواب سلامشو دادم!. -: سلام!... شنیدم برگشتین ! +: بله دیروز رسیدم!...راستی شما خوبین؟ -:بله ... خوبم! ممنون! +: الحمدالله!... ام... میخواستم ببینمتون! با این حرفش داشتم پس میوفتادم! خدایا این الان با من بود؟ ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰ 🌸 🍃 📖 نه آوا مطمئن باش با تونیست! +: میشنوین صدامو؟ -: ب... بله. . بله میشنوم! +: خب خدا رو شکر.!.. پرسیدم میتونم ببینمتون!؟ -: نمیدونم... یعنی..باشه خب کجا؟ +: کتابخونه خوبه؟ -: نمیدونم... باشه خوبه! اه چرا هی میگم نمیدونم!؟ ... تا فردا داشتم از هیجان سکته میکردم دست و پامو گم کرده بودم اینجور وقتا مستقیم میرم سر کمد لباسام! چادرمو شستم و اتوش زدم یه مانتو زرشکی پوشیدم و همون روسری توسیه که یا مهتاب خریده بودمش و سر کردم یه شلوار مشکی هم پام کردم و چکمه های پاشنه کوتاهمم پوشیدم آخر سر چادرمو سر کردم! از ذوق دستام یخ کرده بود ! یاعت پنج عصر شده بود! دوییدم از پله ها پایین رفتم با دیدن بابا که تازه از بیرون برگشته بود تو ذهنم یه چی سر هم کردم اما نتونستم دروغ بگم +: کجا به سلامتی؟ -: میرم کتابخونه! +: کتابخونه چی کار ؟ -: هیچی دیگه مدرسه ها فردا باز میشه چند تا کتاب درسی میرم بردارم! چیزی نگفت و تا دروغ نگفتم دوییدم سمت حیاط که پام پیچ خورد. خواستم بیوفتم روی زمین که دستم رو گرفتم به لبه حوض ! یه ماشین گرفتم که زود برسم کتابخونه وقتی رسیدم جلوی در کتاب خونه نفس نفس میزدم آب دهنمو قورت دادمو چادرو روی سرم مرتب کردم در کتابخونه رو باز کردم با دیدن سپهر که پای صندوق داشت با همون مرده که هم سن و سال خودش حرف میزد نگاهم به نگاهش گره خورد ! رو بهم با خوشرویی سلام کرد و گفت +: شما بفرمایید روی اون میز بشینید من الان میام! دستام هنوز یخ مونده بود! پشت اون میزی که اشاره کرده بود روی صندلی نشستم! منتظر بودم تا حرفش با اون آقا تموم شه! به سمتم قدم برداشت یه پیرهن خاکی رنگ پوشیده بود رو به روم نشست یکمی به اطراف نگاه کرد و گفت -: خب خیلی ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 ممنون که تشریف اوردین! خواهش میکنمی گفتم که همون صندوق دار با یه سینی چای به سمتمون امد ظرف قندو شکلاتم روی میز گذاشت و رفت! از خجالت داشتم میمردم خیلی جلوش مؤذب بودم! یه جعبه متوسط جلوم گذاشت روی میز به طرفم سُرش داد و گفت +: خیلی ناقابله رفته بودم اهواز خیلی ازین خوشم امد ...برای شما!... مثل این ندید بدید ها دستمو گذاشتم روی دهنمو با ذوق گفتم .. -: برای من؟ با تعجب میخندید! +: برای شما!... انگار یه جعبه جواهرات بهم داده بودن عاشق روسریه شدم یه روسری سفید با گلای صورتی که گوشه هاش زنجیر طلایی داشت! مثل همیشه سرش پایین بود و اصلا بهم نگاه نمیکرد! +: دوست دارم اینو یه روز خاصی بپوشین! منظورشو نفهمیدم! روز خاص؟ مثلا چه روزی ؟ اصلا بدون اینکه بپرسم منظورش از روز خاص یعنی چی فقط گفتم +: چشم! بعد اینکه چای خوردیم گفت که میرسونتم اما من قبول نکردم ! چون اگه بابا میدید وا ویلا!... با جعبه ای که تو دستم گرفته بودم ازش خداحافظی کردم! خدایا خودت بهم کمک کن ... وارد خونه شدم تا کسی تو پذیرایی نبود تندی دوییدم سمت اتاقم نفس نفس میزدم همین که رسیدم جعبه رو روی میز گذاشتم چادرمو در آوردم و روی گیره آویزونش کردم در جعبه رو باز کردم روسری رو با روسری که سرم بود عوض کردم بهم میومد چقدر خوش سلیقه بود! روسریو در آوردم و به خودم فشردم بوی عشق میداد! روز اول مدرسه هم گذشت تا یک هفته درسمون ادامه داشت وارد کلاس شدم بچه ها هنوزم بازیگوشی میکردن که دبیر جدید وارد کلاس شد! +: سلام دخترا ! سکوت همه جارو گرفت بعد اینکه یه کمی درس داد به طرف میزش رفت کتابو بست و گذاشت تو کیفش و گفت +: خب دخترا من دیگه باید برم جلسه خانم صادقی گفتن امروز جلسه دبیر ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 دبیر هاست زود تر برید خونه! با این حرفش همه یه جیغ بنفش کشیدن! خدایا اینا دیوونه شدن! حالا دوساعت زود تر میرید خونه آسمون که به زمین نیومده! وسیله هامو جمع کردم که مهتاب گفت +: آوا؟ -: جون آوا؟ +: آوا میگم دقت کردی چقدر عوض شدی؟ خندیدمو گفتم -: عوض شدم؟آهان منظورت چادرمه؟ +: نه کلی میگم مثلا خیلی جیغ جیغو بودی هم از خنده ولو میشدی معلمارو اذیت میکردی اون مصلح آبادی تفنگ... خواست حرفشو ادامه بده که پقی زدم زیر خنده -: وای یادته هنوز؟؟ +: ولی خودمونیما ! اینجوریتو خیلی دوست دارم ! -: منم دوستت دارم! همینطور میگفتیمو میخندیدم دبیرستان پسرونه دو تا خیابون اونطورف تر بود داشتیم رد میشدیم که مهتاب گفت +: اع آوا؟؟؟ اون پسر عموت نیست؟ با اشاره دستش ردشو گرفتمو رسیدم به ماشینی که سپهر و سوارش کردن! کیفمو انداختمو دوییدم سمت ماشین اما دیگه دیر شده بود برده بودنش شونه هام خالی شد با زانو افتادم روی زمین مهتاب زیر بغلمو گرفت و گفت +: آوا؟ پاشو چی شدی؟. دست و پاهام میلرزیدن از ترس رنگ به رُخم نمونده بود با گریه به طرف مدرسشون پا تند کردم با همه توانم وارد سالن شدم هق هق گریه هام اجازه نمیداد حرف بزدنم قطعه قطعه رو به پیر مرد که گویا مدیر مدرسه بود گفتم +: آقا .. علوی.. سپهر علوی... کجا. بردنش؟؟؟ با تاسف سرشو انداخت پایین ! -: شما چه نسبتی با سیّد علوی دارید؟ اونقدر حالم ید بود که مهتاب به جام جواب داد +: آقا دختر عموشه! مرد رو بهم گفت -: آروم باشین! چند تا مأمور امدن و با خودشون بردنش میگفتن شریک جرم سیاسی بوده مثل اینکه ضد شاه کار میکرده ! میگفتن سیّد سردستشون بوده ! یکیشونو که میگیرن زیر شکنجه بلاخره اعتراف میکنه! خدا لعنت کنه شاه و امثالشو! ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۳۶۱🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام حسین علیه السلام:بدانيد كه نيازهاى مردم به شما از نعمت هاى خدا بر شماست. از آنها ملول نشويد كه گرفتار مى شويد. 📚 كشف الغمّة ج۲ ص۲۴۱ امروز پنجشنبه ۱۶ شهریور ماه ۲۱ صفر۱۴۴۶ ۷ سپتامبر۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 شهیدی که در زمان جنگ دشمن برای سرش جایزه ای بیشتر از فرمانده اش تعیین کرده بود! 💠 در لحظه شهادت قرآن را بوسید و زیر لب امام زمان (عج) را صدا میزد. 💠 در عملیات حصر آبادان توانست با اسلحهٔ خالی چند عراقی را اسیر کند‌. 💠 قبل از انقلاب، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورد و به جایش عکس الاغ گذاشت! 💠 حاج قاسم درمورد ایشان گفتند: حاج مهدی کازرونی کلید لشکر بود و قسم میخورم در وجودش ذره ای ترس وجود نداشت! 🌷 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۳۶۲🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 امام حسین (ع) : فإنی لا أری الموت إلا سعاده و الحیاه مع الظالمین إلا برما. به درستی که من مرگ را جز سعادت نمی بینم و زندگی با ستمکاران را جز محنت نمی دانم . تحف العقول ، ص ۲۴۵ امروز جمعه ۱۷ شهریور ماه ۲۲ صفر۱۴۴۶ ۸ سپتامبر۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر شهید نقل میکند: 🥀 براى اینکه شهید را امتحان کنم به او گفتم که باید به صحرا بروى و در مزرعه کار کنى و او بدون چون و چرا پذیرفت. 🥀 روز دیگر گفتم: یک گونى زغال خریده‏‌ام و در بازار است دوست دارم به دوش بگیرى و در حالى که پا برهنه هستى به بازار بروى و او گفت اطاعت می‌کنم و رفت مقدار زیادى دنبالش رفتم، بعد صدایش کردم و گفتم: نمی‌خواهد بروى من فقط میخواستم تو را از منیّت خالى کنم تا غرور، تو را نگیرد. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت الله مجتهدی تهرانی ره: چشمی که در راه خدا شب زنده دار است و سحرها از خواب بر می خیزد و می خواند، چنین چشمی در روز قیامت گریان نیست. 🌙کانال معرفتی @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت رسول اکرم (ص) : اگر مردم فضیلت نمازشب را می‌دانستند، اگر برای خواندن آن بیدار نمی‌شدند، از غصه گریه‌های طولانی می‌کردند. 📚ارشاد القلوب، ج۱، ص۸۹ 🌙 🌙کانال معرفتی @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نابودی انسان به بخاطر نگاه حرام🔥 یک بزرگی که از اولیاءالهی بود، می فرمود: اگر چشم به بعضی چیزها بنگرد، نفس از حالت اعتدال خارج می شود، اگر چه فقط یک نگاه کردن ظاهری باشد (مثل نگاه به نامحرم و...). کسی که چشمش را پاک نگاه ندارد، خود را از اساس انسانیت دور ساخته است. @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀 اهمیت دعا در نیمه شب🌃 در کتاب مرآت الاحوال چنین آمده: آخوند ملامحمدتقی مجلسی نقل می کند که در یکی از شب ها بعد از تهجد و گریه و زاری به درگاه پروردگار، حالی خاص دست داد که ملهم شدم( الهام شد) که در آن حال، هر چه از او بخواهم، مورد قبول قرار گیرد. در این اندیشه بودم که چه از خدا خواهم؛ دنیایی و یا اخروی. ناگاه در همین حال، صدای گریه فرزند نو پایم ملا محمدباقر مجلسی، از گهواره برخاست دست به درگاهش برداشتم و از او خواستم تا این کودک، مروج دین و ناشر احکام سید المرسلین قرار گیرد. باری! این چنین توفیقات برای اشخاص، از برکت دعای نیمه شب ها بوده. @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا