🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
نگاهم نمیکنی!!؟
تو چشمام نگاه نمیکرد!
که گفت
+: دیگه همه چی تموم شد...!
با این حرفش. احساس کردم تموم استخوان های بدم تو ثانیه ای خورد شدن!
دستای گرمشو تو دستای سردم گرفتم. و زدم زیر گریه!
+: چطور میتونی این حرفو بزنی؟
همه قول و قرار هامون یادت رفته؟؟ مگه قرار نبود مادر بچه هات باشم؟
مگه قرار نشد کنارم باشی؟ به همین زودی جا زدی؟
احساس میکردم دختر بچه سه ساله ای شدم که تنها امید زندگیشو داره از دست میده
از سرما دست و پام میلرزیدن ! تو اون سرما و سوز هیچی جز یه لباس معمولی تنم نبود! تو گرمای وجودش غرق شدم آغوشش امن ترین جای دنیا بود که گفت
-: چرا طلاهاتو فروختی ؟
دلم نمیخواست ازش جدا بشم با گریه جواب دادم
+: چون دوستت داشتم! چون نمیخواستم اذیتت کنن! هیچ کاری برای نجاتت ازم بر نمیومد!
هیچکس حاضر نبود برات کاری کنه!
ازش جدا شدم که خیسیه رد اشک رو روی صورتش دیدم
حالم از. این بد تر نمیشد!
اشکاشو با دستام پاک کردم که گفت
-: یه مرد میتونه بدون غرور زندگی کنه؟
منظورشو فهمیده بودم قلبم تیر میکشید دلم نمیخواست احساس سر شکستگی کنه !
+: تا وقتی لازم باشه به کل دنیا میفهمونم که تو یه مرد واقعی هستی!! برای همینه که دوستت دارم!
تو قوی ترین مرد زندگیه منی چون تو بد ترین شرایط همه چیز وتحمل کردی!...
شاید با حرفایی که زده بودم احساس غرور میکرد اما دستامو ول کرد و به راهش ادامه داد
حالا من مونده بودم و نسیم سوز ناکی که میوزید روی گونه هام و اشکهامو روی صورتم خشک میکرد...
از راه برگشتن به خونه میترسیدم هوا تاریک بودو شهرک خلوت!
از سرما تموم بدنم مور مور شده بود!
آروم آروم قدم بر میداشت🌱
تو دلم شاکی بودم ازش که منو تو این سرما و
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
و تاریکی و خلوت تنها گذاشت و رفت که دستای گرم کسی تو دستای سردم قفل شد !
با بوی عطر آرام بخشش دلم گرم شد از اینکه کنارش قدم میزدم احساس امنیت میکردم!
تا راه خونه هیچ حرفی بینمون زده نشد!
سپهر...&
بعد اینکه رسوندمش جلوی در با یه خداحافظی ازش دور شدم رفتم به سمت خیابون اصلی دلم نمیخواست ماشین بگیذم و ترجیح دادم تا راه خونه پیاده قدم بزنم وقتی به حرفاش فکر میکردم دلم محکم تر میشد...
خیالم راحت میشد از اینکه به حسم پایبنده!
حریف بغض سنگینم نشدم و زدم زیر گریه هیچوقت دلم نمیخواست امشب اینطور تموم شه! .. نصف شب بود .
اشکامو پاک کردم و زنگ خونرو زدم
چیزی نگذشت که صدای قدم های کسی از داخل حیاط به گوش رسید منصور بود در و برام باز کرد
کفش هامو در اوردم و جفت کردم وقتی وارد خونه شدم سلام کردم اما کسی جواب سلامم و نداد
همونطور که کتم و از تنم در می اوردم سهیلا گفت
+: صد دفعه گفتم این دختر بچه هست! شما گفتین نه ! بفرما وقتی احمقانه و بچه گانه فکر کنی همینم میشه داداش ماهم که از اون بچه تر !
با حرص حرفاشو میزد!
مامان پشت بندش گفت
+: بسه سهیلا!
سهیلا با تشر جواب داد
-: یعنی چی بسه؟ اصلا دست پسر عمو شاهرخ درد نکنه که این دختره رو رسوا کرد من نمیدونم چطوری میخوای بری باهاش زیر یه سقف زندگی کنی ؟ پس فردا معلوم نیست بره پنهانی چیزی از خونه بفروشه بده به کسه دیگه ای!!
بابا با اخم گفت
-: تمومش کن سهیلا ...!!!
سهیلا روشو از بابا برگردوندو مهدی و گرفت بغل و رفت تو اتاق مامان و آقاجون و درو هم پشت سر خودش بست!
مامام رو بهم گفت
+:: برو لباساتو عوض کن مادر خودتم ناراحت نکن چیزی که زیاده دختر!
-: چطور این حرف و میزنین مامان؟ اون دختر بهم محرمه!
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
سکوت کردم نمیخواستم بیشتر ازین حرفی بزنم که بی حرمتی بشه برای همین رفتم تو اتاقم درو بستم نشستم روی تخت و با کلافگی مدام از جام پا میشدم و طول و عرض اتاق و با قدم هام متر میکردم!..
ساعت همینطور میگذشت پیرهنم رو در اوردم و یه پلیور تنم کردم!
چطور میتونستم قطره قطره اشک هاشو ببینم و بی تفاوت باشم!
اون یه دختر ۱۸ .۱۹ساله بود که روحیه لطیفی داشت !
از اتاق بیرون زدم
خواب به چشمهام نمیومد
یه استکان چای ریختم و نشستم پشت میز غذاخوری سهیلا و منصور و بابا و مامان تو پذیرایی خوابیده بودن!
ساعت ۳شب بود با صدای زنگ تلفن مامان خواست از جاش بلند شه و جواب بده ممانعت کردم هموز نمیدونستم کی این وقت شب تماس گرفته بود برای همین گوشیو برداشتم با صدای زنعمو سلام کردم
نگران حرف میزد
+: سلام زنعمو!
-: سلام سپهر جان خوبی؟
+: ممنون! چیزی شده!
-: آوا حالش بد شده اوردیمش بیمارستان الان به هوش امده مدام تو رو صدا میزنه میتونی بیای بیمارستان!
استرس همه وجودمو گرفت با نگرانی پرسیدم
-: کدوم بیمارستان!؟؟؟؟
+: بیمارستان مهر...
گوشیو گذاشتم
دوییدم به سمت کمد لباس هام با عجله پیرهنم رو تن کردم همونطور که دکمه هام رو میبستم با صدای مامان همه بیدار شدن
+: کجا میری؟
-: بیمارستان!
شوکه شد بابا با تعجب پرسید
+: بیمارستان این وقت شب چی شده؟؟؟
-: آوا حالش بد شده بیمارستانه !
بدون خداحافظی کفش هامو با عجله پوشیدم
سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان پا روی پدال گاز فشردم...
آوا...&
بعد رفتن سپهر زنگ در رو زدم ماهور خانم in درو باز کردم با گریه بغلش کردم و گفتم
+: دیدی چی شد ماهور خانم!... دیدی گفتم میترسم نشه!!! دیدی نشد!!!؟
آروم آروم دلداریم داد
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علي عليه السلام: مبادا خانواده ات و دوستدارانت، به واسطه تو، بدبخت ترين مردمان باشند!
📚غرر الحكم، ح 10199
امروز سه شنبه
۱۶ آبان ماه
۲۲ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۷ نوامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🔻شهید عسکری فرد در وصیتنامه خود خطاب به همسرش، اینگونه مینویسد:
🔹️همسر گرامی، از اینکه گاهی بار سنگین خانواده را به دستت رها کرده و دنبال کارهایم میروم حلالم کن.
از اینکه بعضاً «باعث رنجیدهخاطر شدنت شدم واقعاً» ببخش.
من اینجا کنار حرم حضرت زینب(س) همواره دعاگویتان بوده و هستم.
🔹️انشاءالله روزی تمام نگرانیها با ظهور منجی عالم بشریت به اتمام برسد، مبادا سنگینی بار خانواده کوه صبرت را بلرزاند.
از صمیم قلب برای موفقیت و عمل به تکلیفات شما دعا میکنم، لطفاً سلام مرا به تمام فامیل و دوستان برسان، اگر این سفر، سفر آخرم بود مرا حلال کنید. از طرف من بچهها را برایم ببوس، خداحافظ.
#شهید_محمد_رضا_عسکری_فرد
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠امام حسینعلیه السلام :
🔸️لَاتَقُولَنَّ فِی أَخِیک الْمُؤْمِنِ إِذَا تَوَارَی عَنْک إِلَّا مَا تُحِبُّ أَنْ یقُولَ فِیک إِذَا تَوَارَیتَ عَنْه.
🔹️درباره برادر مؤمنت چیزی بگو که دوست داری او درباره تو بگوید.
📚بحارالأنوار، ج ۷۵، ص۱۲۷، ح۱۰
#امام_زمان
____________
▪️ کانال معرفتی
@mahmoum01
🌿🌿🌿
🛑 چرا نماز صبح مان قضا میشود؟
🎙 سوال
❓برای کسانی که معمولا #نماز_صبحشان قضا میشود چه توصيهای داريد؟
🔈 پاسخ
1⃣ اول: بايد در روز مواظبت بر #انجام_واجبات_و_ترک_گناه داشته باشد.
2⃣ دوم: #دغدغه بر انجام نماز در وقت داشته و دير نخوابد.
3⃣ سوم: #آداب_خواب مانند
_ محاسبۀ کلی اعمال روز،
_ استغفار به اندازۀ توان،
_ خواندن آيت الکرسی و چهار قل (سوره هاي توحيد، ناس، فلق، کافرون) ،
_ آيۀ آخر سورۀ کهف و نيت بلند شدن در وقت خاص - را به اندازهای که میتواند مراعات کند.
📚 برگرفته از کتاب طریق سعادت 📚
#انجام_واجبات_و_ترک_گناه
#دغدغه_داشتن
#آداب_خواب
▪️ کانال معرفتی
@mahmoum01
🔰مدافع حرمی که از چهره خسته حاج قاسم خجالت میکشید
شهید مدافع حرم
#محمودرضا_بیضائی
شهادت نصیب همه دوست داران شهادت
🔴@mahmoum01 🔴
حدیث روز
📣 امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام:
🔸غفلت زیانبارترین دشمن است.
غررالحکم، ح ۴۷۲
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥نزول بلا در خانه بینماز
🔰#مرحوم_حجت_الاسلام_مجتهدی
✅کانال معرفتی
@mahmoum01 🥀
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
وارد خونه شدم بابا با عصبانیت تو خونه راه میرفت مامان روسریش و از روی سرش برداشت که بابا با دیدنم سرم داد کشیدو گفت
+: کدوم گوری رفتی؟؟؟ رفتی دنبال پسره؟ خیلی غلط کردی رفتی !! تا قرون آخر طلاهاتو باید بزاری روی این میز ! اون انگشترو در بیار بدش بهم تا ببرم بدم به علی!
سرمو انداختم زیر و گفتم
+: ببخشید!...
عصبانیتش شدت گرفت و جواب داد
-: ببند دهنتو!!!! اعلامیه مینوشتی بدون اینکه با منو مادرت مشورت کنی؟ تو خیلی غلط کردی تو خیلی بی جا کردی رفتی تو کار سیاست!!! اصلا تو و چه به این کار ها؟؟
از اولشم باید حدس میزدم این پسره تورو وارد این جریان ها کرده! همه چیز زیر سر این پسره اصلا نمیفهمم یه شبه چادر سرت کردی نماز خون شدی واسه من! هنوز کارم با این پسره تموم نشده !!! خوب تونسته اون عقل پوچت رو شستشو بده! تو دیگه دختر من نیستی!!!!
با حرفاش سرگیجه گرفته بودم تمومش سوء تفاهم بود !
به ثانیه نگذشت احساس کردم تموم بدنم داغ شد... خونه دور سرم میچرخیدخواستم از پله ها بالا برم که چند پله رو پشت سر گذاشتم و چشمام سیاهی رفت . دیگه چیزی نفهمیدم...
با بدن درد شدیدی چشمامو باز کردم
با صدای پرستار چند بار پلک زدم تا بتونم خوب ببینم!
+: عزیزم حالت خوبه؟ حالت تهوع سر گیجه احساس تنگی نفس نداری؟؟
با سر جواب منفی دادم از اتاق بیرون رفت و بلافاصله مامان و بابا وارد اتاق شدن!
تازه فهمیده بودم تو بیمارستانم!
با دیدن بابا حرفاش امد تو ذهنم
زدم زیر گریه!
دیگه حتی نمیخواستم نگاهش کنم نگران بود رو بهم گفت
+: حالت خوبه بابا ؟
جوابش. و ندادم بار دوم گفت
+: من نباید اینطور باهات حرف میزدم!!
رو به مامان با گریه گفتم
+-: مامان سپهر!...
گوششو بهم نزدیکتر
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
نزدیکتر کرد و گفت
-: بلند تر بگو مادر !
با صدایی که از ته جاه در میومد گفتمn
+: مامان سپهر!..
ازم فاصله گرفت و گفت
-: میدونی ساعت چنده؟ سپهر و فراموش کن ! اونم تورو فراموش کرده!
افتادم به هق هق دستشو محکم گرفتم !
و گفتم
+: نمیتونم!... مامان نزار بابا انگشتر و بهشون پس بده!
تاسف بار نگاهی به بابا کرد که بابا گفت
-: اینکارو نمیکنم فقط تو استراحت کن!
گریم بند نمیومد انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد!
+: مامان بگو بیاد ! میخوام باهاش حرف بزنم!
-: آخه عزیزم نصف شبه همه خوابن زنگ بزنم چی بگم؟
میدونستم خواب نیست میدونستم اونم مثل من خواب به چشماش نمیاد برای همین اصرار کردم!
مامان از اتاق بیرون رفت
رو به بابا گفتم
+: بابا!! به جون شما که برام عزیز ترینین!
هیچوقت سپهر مجبورم نکرد چادر بپوشم من به خاطر خدا نماز میخونم نه به خاطر کسه دیگه ای!!
بابا من به خاطر انقلاب اعلامیه نوشتم به خاطر اینکه تموم شه اون فلاکت ! یه روز مامورا افتادن دنبالم تنها کسی که نجاتم داد سپهر بود!! اگه اون کمکم نمیکرد ممکن نبود من الان زیر اون همه شکنجه زنده میموندم یا نه !
اما سپهر بدون اینکه کسی از ما. رو لو بده زیر شکنجه تحمل کرد!...
اون فدا کاری کرد وقتی ازتون خواستم که کمکش کنید اما کاری نکردید!
بابا من رفتم تو اون زندان ! آرش تو کمیته بود مسئول شکنجه بود الکل مصرف میکرد!... چطور ازم انتظار داشتید بتونم با همچین آدمی زندگی کنم؟
بابا سرشو انداخته بود پایینو فقط به حرفام گوش میکرد وقتی مامان وارد اتاق شد با لبخند نگاهم کردو پیشونیم رو بوسید مامان گفت
+: تو راهه داره میاد!
با این حرفش آروم شدم!...
#رمان '💚
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼