eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 ‎‎ 🌸 🍃 📖 برید روسریمو از خونه بیارید واگر نه من نمیام! زنعمو با حرص گفت +: آوا بسه دیگه خستم کردی!!! چرا نمیفهمی آخه من ساعت پنج صبح از کجا برات روسری .گیر بیارم!!!؟؟ آوا با لجبازی و یک دنده ای جواب داد -: منم از جام تکون نمیخورم! ... زنعمو که دید حریفش نمیشه. از اتاق بیرون رفت نشستم کنارش و با لبخند گفتم +: چی شده آوا؟ با بغض جواب داد -: بگو روسریمو بیارن! از اینکه به حجابش پایبند شده بود تو دلم ذوق کردم! +: من میرم برات روسری بیارم! چشماشو یه بار بازو بسته کرد و جواب داد -: ممنون! ... چقدر دوستداشتنی تر میشد ... خواستم از جام پا شم که زنعمو با قدم های تند به سمتمون امدو به آوا گفت +: خیالت راحت شد؟؟ بابات رفت خونه روسریتو بیاره! حالا راضی شدی؟؟ یه نگاه بهم کردو رو به زنعمو گفت -: بیا بوست کنم مامان! زنعمو بدون هیچ حرفی خندشو کنترل میکرد که پرستار وارد اتاق شد ظرف کاسه سوپ و آب و قرص رو داخل سینی روی تخته میز گذاشت و گفت +: اینو کامل بخور بعدشم قرص و با این لیوان آب حتما مصرف کن! دست راست بود نمیتونست دستش و تکون بده زنعمو خواست کمکش کنه و غذاش رو بده... ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰ 🌸 🍃 📖 با ورود عمو و روسری توی دستش هنوز باهام سرسنگین رفتار میکرد روسری و به سمت آوا گرفت که زنعمو کمکش کرد روسری و سرش کنه!! ساعت ۷صبح بود بعد اینکه آوا مرخص شد به سمت خونه رفتم کلید انداختم وقتی در پذیرایی و باز کردم مشغول خوردن صبحانه بودن بابا بادیدنم استکان چای اش رو روی میز وگذاشت و پرسید +: نگران شدیم بابا حال آوا خوب بود!؟ سهیلا با شنیدن اسم آوا پشت چشمی نازک کرد که بابا نادیده گرفت همونطور که پالتوم و از تنم در اوردم جواب دادم -: مرخصش کردن! مامان پشت بند حرفم گفت +: بیا مادر صبحانه بخور!... نشستم پشت میز بسم الله گفتمو خواستم اولین لقمه رو بگیرم که سهیلا گفت -: مگه میشه!!؟ من شک ندارم خودشو الکی زده به موش مردگی! با این حرفش بی تفاوت نگاهش کردم چشم ازش بر نداشتم که خودش خجالت کشیدو سرشو انداخت پایین! لقمه ی نصفه و نیممو تو دهنم گذاشتم و از میز جدا شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم!.. نمیدونم چرا سهیلا انقدر نسبت به آوا حس تنفر داشت... با فکری که تو سرم زد روی زمین نشستم رمز گاو صندوقم و زدم قفلش و چرخوندم درش باز شد ... همه پس اندازمو از داخلش برداشتم تو کیفم گذاشتم و کلید مغازه رو از بابا گرفتم سوییچ ماشینمو از روی اُپِن چنگ زدم و از خونه زدم بیرون! به سمت خونه عمو محمد گاز دادم! ماشین و جلوی درشون پارک کردم انگشت اشارمو روی زنگ در فشردم نمیدونم چقدر گذشت که کارگر خونشون درو برام باز کرد با مهربونی سلام کرد و وارد خونه اشون شدم ماشین عمو نبود! با دیدن زنعمو سلام کردم مثل همیشه جوابمو داد! نشستم روی مبل چیزی نگذشت ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+کجاست‌‌جایِ‌رسیدن‌وپهن‌کردن یك‌فرش‌وبیخیال‌نشستن!؟ - بین‌الحرمین!❤️‍🩹 🫀 ‌↴ ‹@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۲۵🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 دوم آبان سالروز شهادت مدافع حرم" ●همسر شهید وحید نومی گلزار گفت: روز عاشورا به آقا وحید می‌گویند بیا به زیارت برویم که ایشان پاسخ می‌دهد اگر به گفته امام حسین(ع) بخواهم عمل کنم همین‌جا هم می‌توانم زیارتم را انجام دهم. وحید ظهر عاشورا بعد از خواندن نماز شهید شد و شهید ظهر عاشورا لقب گرفت. ●ولادت : ۱۳۶۱/۵/۵ تبریز ●شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲ بیجی ، عراق 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎍امام علی علیه‌السلام: 🔥شوخی زیاد، ارج و احترام را می‌برد و موجب دشمنی می‌شود. 📚غررالحکم، ج۴، ص۵۹۷. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَلامُ.عَلَیکَ.یاصاحِبَ.ال٘زَمان😍✋ ❤مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند، 💞همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند... ❤چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم، 💞شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند... ❤ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 که کارگر خونشون با یه سینی چای به سمتم امد تشکری کردمو از زنعمو پرسیدم -: آوا حالش خوبه زنعمو؟ +: خوبه ! باز با عموت دعواشون شد از دیروزه هیچی نخورده ... با نگرانی پرسیدم -: آخه چرا؟ بازم سر اون قضیه؟!!
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت که ادامه دادم +: راستش زنعمو من امد اینجا که ازتون وزن طلاهارو بپرسم! محکم نگاهش برگشت سمتم و پرسید -: چی؟ +: میشه بهم بگین طلاهای آوا چند گرم بودن؟ دستی به روسریش کشید و گفت -: میخوای چی کار؟ +: شما بگین!! -: نمیدونم والا چند تا النگو و گوشواره و انگشتر بوده حول و حوش ۳۰۰گرم! وقتی خیالم از بابت وزن طلاهاش راحت شد استکان چای ام رو نوشیدم که زنعمو پرسید +: حال زنداداش و سهیلا و بچه ها خوبه؟ -: الحمدالله خوبن خدارو شکر! خواست حرفی بزنه که نگاهش چرخید به پشت سرم ! برگشتم و با سرو روی آشفته آوا مواجه شدم! از جام بلند شدم موهای ژولیده چتری هاش روی پیشونیش ریخته بود یه دست لباس و شلوار گشاد گل گلی تنش بود با دیدنم بغض کرد! دویید طرفم و زد زیر گریه که احساس کردم دختر بچه دو ساله ای شده که همه امیدشو از دست داده بود!... زنعمو سعی میکرد ازم جداش کنه اما حریفش نمیشد! آروم گفتم +: آوا ؟ آوا!!!! یه لحظه آروم باش!!! سرشو انداخته بود پایین که زنعمو گفت +: داری با خودت چی کار میکنی دختر؟؟ خودتو نابود کردی؟ !!! دستشو گرفتمو بردمش اون طرف سالن آروم به زنعمو اشاره کردم که باهاش حرف میزنم ! نشست پشت میز نشستم کنارش روی صندلی و گفتم +: آروم باش آوا ...!! با گریه گفت -: تو میدونستی من مریضم!؟؟ ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 میدونستم اما به روی خودم نیاوردم -: کی گفته تو مریضی؟ زد زیر گریه موهاشو از تو صورتش کنار زدم که گفت +: من مریضم من ام اس دارم تو نمیتونی با من زندگی کنی! بی تفاوت نگاهش کردم... هیچوقت اینطور نا. امید ندیده بودمیش! آروم گفتم +: نمیتونم تنهات بزارم که میتونم؟...! -: میتونی...! فقط من و فراموش کن! نمیخوام تو زندگی با من اذیت شی!میخوام با درد خودم بمیرم!... از جاش پا شدو رفت سمت پله ها از دیدم دور شد! با کلافگی دستی لای موهام کشیدم که زنعمو بهم نزدیک شدو همونطور که اشک میریخت گفت +: همه روحیشو باخته ! نمیدونم باید چی کار کنم! خیلی بهت وابسته هست... -: نگران نباشید زنعمو من تنهاش نمیزارم! باید کمکش کنیم ! از خونشون بیرون زدم با یه گاز ماشین از جاش کنده شد کلید انداختم وارد مغازه شدم نشستم پشت صندلی به اندازه ۳۰۰گرم سه تا النگو دوتا گوشواره دوتا انگشتر ویه پلاک سنگین و زنجیرش برداشتم وزن کردم و با ماشین حساب پولش رو حساب کردم پول هارو تو صندوق بابا گذاشتم ! طلاهارو تو جعبه گذاشتم وتو جیب بزرگه پالتوم قرار دادم! یک مقدار پولی که تو حسابم مونده بود و برگردوندم تو گاو صندوق خودم! برگشتم خونه ! منصور سر نماز بود سهیلا هم به بچه هاش شیر میداد مامان هم تو آشپز خونه بود سلام کردم که بابا جوابمو داد! سهیلا بی محلی کرد که سکوت کردم و چیزی بهش نگفتم ! برگشتم تو اتاقم پالتوم و روی چوب لباسی آویزون کردم ... آوا ...& حالم از همیشه خراب تر بود... وقتی فشار عصبی بهم وارد میشد تموم بدنم قفل میشد و از شدت درد میزدم زیر گریه! موهامو جمع کردم و روی تختم دراز کشیدم چشمامو بستم ‎ 🌸 🍃 📖 دیگه حتی نمیدونستم دوستم داره یا نه ! احساس میکردم از سر ترحم میخواد باهام زندگی کنه! دلم نمیخواست ازش دل بکنم اما چون دوستش داشتم نمیخواستم با وجود من تو زندگیش اذیت بشه! ساعت ها نشستم و زدم زیر گریه! دلمو سپردم به خدا و دو رکعت نماز خوندم اما نیتی نداشتم فقط برای اینکه دلم آروم شه نیت کردم! با صدای در قیافه متاسف مامان و دیدم که گفت +: سپهر اینجا بود! از رو به قبله برگشتم و نگاهش کردم -: چی؟ جعبه ی ساتنی رو به سمتم گرفت و گفت +: اینارو داد به بابات و رفت! از جام پا شدم چادر و روی زمین انداختم وجعبه رو از دستش گرفتم بلافاصله بازش کردم توش پر طلا و جواهر بود با چشمای گرد شده نیم نگاهی به مامان انداختم و با تعجب پرسیدم +: اینا چیه؟؟؟ -: طلاهایی که به خاطرش فروخته بودی و پس داد! بااین کاری که کرده بود شونه هام شل شد! تموم بدنم شروع کرد به تیر کشیدن! اشک هام راه خودشونو پیدا کرده بودن جعبه رو از مامان گرفتم ودوییدم به پایین پله ها بابا روی مبل نشسته بود و روزنامه به دست عینک به چشم هاش زده بود! با گریه گفتم +: خیالتون راحت شد؟ اینم طلاهام! همینو میخواستی! تو گوشش که زدین غرورشو که له کردین! الان دخترت با این طلاها همه چی تمومه؟ الان من دیگه مریض نیستم؟ طلاهارو یکی یکی به خودم آویزون کردم النگو هارو با فشار تو دستم کردم مامان سعی داشت آرومم کنه شاید بابا میدونست حالم چقدر بده و چیزی نگفت ادامه دادم +: الان خوبه؟ مامان ببین من دیگه طلا هام و دارم! دوباره همونطور طلاهارو از گوشام و دستام و گردنم در اوردم که تیزیه طلاها مچ دستمو برید! زدم زیر گریه دوییدم طرف اتاقم به یه تیکه پارچه خون دستمو بند اوردم روسری و چادرمو ‎‎ 🌸 🍃 📖 سر کردم و دوییدم سمت بابا جعبه طلاهارو از روی میز عسلی برداشتم که پرسید ،+: کجا؟ -: میرم خونه عمو علی! جلومو گرفت +: غلط میکنی بری! باعث تموم این بدبختی ها سپهره اینو خودتم میدونی! مامان گفت -: بسه دیگه محمد!!! چه ربطی به اون پسره بدبخت داره تو اگه انقدر سخت نمیگرفتی الان همه چی به خوبی و خوشی تموم میشد باز اون پسر معرفت به خرج دادو هم وزن طلاهای دخترتو بهت برگردوند!! ما که محتاج دویست گرم سیصد گرم طلا نیستیم!!! اونقدری خدا بهمون داده که ده برابرشو برای دخترمون بخریم! بابا با کلافگی از سد راهم کنار رفت.... کفش هامو پوشیدم و پیاده تا خونه عمو علی رفتم ! زنگ خونشون رو به صدا در اوردم! کسی که در حیاط و به روم باز کرد منصور بود سرمو انداختم پایین و سلام کردم از جلوی راهم کنار رفت و گفت +: سلام بفرمایید!! تشکری کردم ووارد خونه شدم زن عمو همونطور که دستهاشو با دستمال حوله ای پاک میکرد از آشپز خونه بیرون امد و گفت @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 ✨خشتي از طلا و خشتي از نقره✨ ✍🏻رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: وقتي مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم. در آنجا فرشتگاني ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختماني مي سازند ولي گاهي دست از كار مي كشند از فرشتگان پرسيدم: شما چرا گاهي كار مي كنيد و گاهي از كار دست مي كشيد؟ سبب چيست؟ ✨پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختماني به ما برسد مشغول مي شويم و هرگاه نرسد از كار باز مي ايستيم.گفتم: مصالح ساختماني شما چيست؟ ✨جواب دادند: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر ✍🏻وقتي مؤمن اين ذكر را مي گويد ما ساختمان را مي سازيم. وقتي كه ساكت مي شود ما نيز دست از كار مي كشيم. 📚بحار جلد ۷۳ صفحه صفحه ۲۴۶ 📚بحار جلد ۱۸ صفحه ۲۹۲ 📚بحار جلد ۹۳ صفحه ۸۳ 🦋 ➣ @mahmoum01 ❤️ 🍃🍁 💙🍃🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 خدا صلى‌الله‏ عليه ‏و‏آله: ✍️ حُبّى و حُبُّ اَهْلِ بَيْتى نافِعٌ فى سَبْعَةِ مَواطِنَ اَهْوالُـهُنَّ عَظيـمَةٌ: عِنْـدَ الوَفـاةِ و فِى الْقـَبْـرِ وَ عِنْدَالنُّشُورِ وَ عِنْدَالِكتابِ وَ عِنْدَ الحِسابِ وَ عِنْدَ المـيزانِ وَ عِنْدَ الصِّراطِ؛ 💠 محبّت من و محبت اهل‌بيـت من در هـفت جا كـه هراس آن‌ها بسيار بزرگ است، سودمند است: ۱. هنگام مرگ، ۲. در قــبر، ۳. هنگام برانگيخته‌شدن، ۴. هنگام دريافت نامه اعمال، ۵. هنگام حسابرسى، ۶. هنگام سنجش اعمال، ۷. هنگام عبور از صراط. 📚 امالى صدوق، ص۱۸ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۲۶🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه السلام:هیچ چیز مانند یاد خدا ، گره گشایی نمیکند 📙 غررالحكم، حدیث ۲۹۷۰ امروز یکشنبه ۲۱ آبان ماه ۲۷ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۱۲ نوامبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ۱ آبان سالروز شهادت شهید مدافع حرم روح الله طالبی اقدم👇👇 در چنین روزی در سال ۱۳۹۴ که مصادف با تاسوعای حسینی بود شهید مدافع حرم آل الله روح الله طالبی اقدم در جبهه حلب سوریه در منطقه الحمراء ظهر تاسوعای حسینی در هنگام نبرد با دشمنان اهل بیت و در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت بصورت مظلومانه به دست گروهک مزدور داعشی جبهه النصره زبون شهادت رسید👇👇 شهیدی که گلوله خورده بود و زخمی همانند عمه زینب(س)، اسیر شد. همانند امام حسین (ع) سرش را بریدند... همانند حضرت ابوالفضل (ع) دستاش را بریدند همانند علی اکبر حسین (ع) ارباً اربا شد... 😭 جانباز شهید روز تاسوعای حسینی 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ @MAHMOUM01