🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: در نعمتى كه براى تو پديد آورده، يا گناهى كه از تو فرو پوشانده، يا بلايى كه از تو دور ساخته، چشم بر هم زدنى از لطف او بى بهره نبوده اى
📙 نهج البلاغه، از خطبه ۲۲۳
امروز جمعه
۱۹ آبان ماه
۲۵ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱۰ نوامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#زیباترین_سلفی
شهید علاء حسن نجمه جوان زیبا وخوشتیپی بود.
اماهیچ وقت زیباییش رو واسطه ای برای گناه در اینستا قرار ندادوهیچ وقت پست نگذاشت وننوشت منو عشقم یهویی تو پارتی و..
راستش رو که بخوای اون زیباییش رو فدای حضرت زینب(س)کردو رفت.
آرزویش زیارت بارگاه وضریح امام حسین(ع)بوداماهرگزبه دیداردوست نائل نشدتااینکه که به قافله شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س)پیوست و میهمان امام ومقتدایش حسین ع شد
#شادی_روح_پاکش_صلوات
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
برای همین تا چشمامو بستم خوابم برد!
با صدای نوازشگر کسی چشمامو باز کردم!...
صداش اون قدر آروم و دلنشین بود که دلم میخواست ساعت ها بشینم و به صداش گوش کنم!
چند بار پلک زدم تا بتونم چهره کاملش رو ببینم!
انگار تموم خستگی های دنیا از روی دوشم کنار رفت!
با مهربونی گفت
+: آوا؟ حالت خوبه؟
خواستم بشینم که کمکم کرد!
بلاخره امده بود...!
درد شدیدی تو کتف راستم احساس کردم!
پرستار میگفت وقتی از پله ها افتادم استخوانم ترک برداشته!
یه دکمه یقه پیر هنش باز بود خندم گرفته بود!
رد نگاهمو گرفت و رسید به پیرهنش
با خنده گفت
+: اونقدر با عجله امدم نفهمیدم چطور رسیدم!!
اما خیلی زود خنده اشو جمع کرد و گفت
-: همش تقصییر من بود!...
سرشو انداخت پایین و با انگشتر عقیق تو دستش ور میرفت!
بی هوا اشک تو چشمام جمع شد !...
گفتم
+: تو که از هیچ چیز باخبر نبودی! چرا فکر میکنی مقصری؟
نگاهش به هر طرف میچرخید به جز چشمام!...
پرده آبی رنگی بین تخت من و بقیه مریض ها کشیده شده بود
آروم ٱروم حرف میزدیم!...
دستم و به سمت سَرم کشیدم وقتی متوجه شدم روسری سرم نیست با چشم دنبال روسری گشتم که پرسید
+: دنبال چیزی میگردی؟
-: روسریم نیست...!!!!
اطرافم رو نگاهی انداخت وقتی دید خبری از روسریم نیست به سمت بیرون اتاق قدم برداشت و مامان و آروم صدا زد !
خیلی آروم حرف میزدن نمیشنیدم چی میگن بین حرفاشون مامان یه نگاه بهم انداخت و نزدیکم شد و گفت
+: مامان جان روسریت تو خونست !
با ناراحتی گفتم
-: یعنی چی؟ منو بدون روسری اوردید اینجا؟؟
چیزی نگفت که پرستار پرده رو کنار زد و نزدیک سرمم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
شد و آنژیوکت تو دستمو بیرون کشید و گفت
-: سرگیجه نداری؟
+: نه!
-: حالت تهوع سر درد چطور؟
+: نه !
بابا هم وارد اتاق شد که دکتر رو بهشون گفت
-: چند لحظه تشریف میارید !
و اتاق و ترک کردو بابا و مامان و سپهر تنهام گذاشتن ودنبال دکتر از اتاق خارج شدن!...
هنوز هم نمیدونستم چه چیزی رو میخواست بهشون بگه که من نباید میفهمیدم!....
سپهر...&
دکتربرگشت سمتمون و همونطور که به برگه های تخته شاستی تو دستش نگاهی مینداخت رو به عمو گفت
+: شما پدرشونی؟
عمو با نگرانی جواب داد
-: بله!
دکترادامه داد:
+: متاسفانه قند خون دخترتون افت کرده! نباید هیچ استرسی بهش وارد بشه سعی کنید یکم بیشتر هواشو داشته باشید اجازه ندید شوکی بهش وارد بشه! ایشون دچار ام اس شدن! خیلی مراقبش باشید! چند نوع دارو براش نوشتم باید حتما سر ساعت مصرف کنه ! میتونید ببریدش خونه!
بعد اینکه حرفشو زد بایه با اجازه از سالن دور شد
حالم آشفته شد اما به روی خودم نیاوردم نمیدونستم ام اس یعنی چی!!
زنعمو دستی به صورتش کشید و اشکای روی صورتشو پاک کرد !
رو بهش گفتم
+: نگران نباشید زنعمو !
بدون اینکه چیزی بگه وارد اتاق شد
عمو با نگرانی نشست روی صندلی نشستم کنارش و گفتم
-: عمو شما حالتون خوبه؟
روشو ازم برگردوند که گفتم
+: عمو من بهتون قول میدم همه این اتفاقات امشب و جبران کنم! شما فقط رو ازم بر نگردون!
باز هم محلم نداد
هوا کم کم روشن شده بود با صدای اذان که از رادیو پخش میشد وضو گرفتم و تو نماز خونه نماز صبح رو به جا اوردم! وقتی برگشتم سمت اتاقی که آوا درش بستری بود باصدای زنعمو که از داخل اتاق میامد یه یا الله گفتم و داخل شدم که گفت
+: میگم خونه هست! الان چی کار کنم من! ؟؟
آوا با ناراحتی گفت
+: برید روسریه منو
#رمان '💚
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد
برید روسریمو از خونه بیارید واگر نه من نمیام!
زنعمو با حرص گفت
+: آوا بسه دیگه خستم کردی!!! چرا نمیفهمی آخه من ساعت پنج صبح از کجا برات روسری .گیر بیارم!!!؟؟
آوا با لجبازی و یک دنده ای جواب داد
-: منم از جام تکون نمیخورم! ...
زنعمو که دید حریفش نمیشه. از اتاق بیرون رفت نشستم کنارش و با لبخند گفتم
+: چی شده آوا؟
با بغض جواب داد
-: بگو روسریمو بیارن!
از اینکه به حجابش پایبند شده بود تو دلم ذوق کردم!
+: من میرم برات روسری بیارم!
چشماشو یه بار بازو بسته کرد و جواب داد
-: ممنون! ...
چقدر دوستداشتنی تر میشد ...
خواستم از جام پا شم که
زنعمو با قدم های تند به سمتمون امدو به آوا گفت
+: خیالت راحت شد؟؟ بابات رفت خونه روسریتو بیاره! حالا راضی شدی؟؟
یه نگاه بهم کردو رو به زنعمو گفت
-: بیا بوست کنم مامان!
زنعمو بدون هیچ حرفی خندشو کنترل میکرد که پرستار وارد اتاق شد
ظرف کاسه سوپ و آب و قرص رو داخل سینی روی تخته میز گذاشت و گفت
+: اینو کامل بخور بعدشم قرص و با این لیوان آب حتما مصرف کن!
دست راست بود نمیتونست دستش و تکون بده زنعمو خواست کمکش کنه و غذاش رو بده...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
با ورود عمو و روسری توی دستش هنوز باهام سرسنگین رفتار میکرد
روسری و به سمت آوا گرفت که زنعمو کمکش کرد روسری و سرش کنه!!
ساعت ۷صبح بود بعد اینکه آوا مرخص شد به سمت خونه رفتم کلید انداختم وقتی در پذیرایی و باز کردم مشغول خوردن صبحانه بودن بابا بادیدنم استکان چای اش رو روی میز وگذاشت و پرسید
+: نگران شدیم بابا حال آوا خوب بود!؟
سهیلا با شنیدن اسم آوا پشت چشمی نازک کرد که بابا نادیده گرفت
همونطور که پالتوم و از تنم در اوردم جواب دادم
-: مرخصش کردن!
مامان پشت بند حرفم گفت
+: بیا مادر صبحانه بخور!...
نشستم پشت میز بسم الله گفتمو خواستم اولین لقمه رو بگیرم که سهیلا گفت
-: مگه میشه!!؟ من شک ندارم خودشو الکی زده به موش مردگی!
با این حرفش بی تفاوت نگاهش کردم چشم ازش بر نداشتم که خودش خجالت کشیدو سرشو انداخت پایین!
لقمه ی نصفه و نیممو تو دهنم گذاشتم و از میز جدا شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم!..
نمیدونم چرا سهیلا انقدر نسبت به آوا حس تنفر داشت...
با فکری که تو سرم زد روی زمین نشستم رمز گاو صندوقم و زدم قفلش و چرخوندم درش باز شد ...
همه پس اندازمو از داخلش برداشتم
تو کیفم گذاشتم و کلید مغازه رو از بابا گرفتم سوییچ ماشینمو از روی اُپِن چنگ زدم و از خونه زدم بیرون!
به سمت خونه عمو محمد گاز دادم!
ماشین و جلوی درشون پارک کردم
انگشت اشارمو روی زنگ در فشردم
نمیدونم چقدر گذشت که کارگر خونشون درو برام باز کرد با مهربونی سلام کرد و وارد خونه اشون شدم
ماشین عمو نبود!
با دیدن زنعمو سلام کردم مثل همیشه جوابمو داد!
نشستم روی مبل چیزی نگذشت
#رمان '💚✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
+کجاستجایِرسیدنوپهنکردن
یكفرشوبیخیالنشستن!؟
- بینالحرمین!❤️🩹
#دلبرعراقی🫀
↴
‹@MAHMOUM01›
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 دوم آبان سالروز شهادت
مدافع حرم" #وحید_نومی
#خاطرات_شهید
●همسر شهید وحید نومی گلزار گفت: روز عاشورا به آقا وحید میگویند بیا به زیارت برویم که ایشان پاسخ میدهد اگر به گفته امام حسین(ع) بخواهم عمل کنم همینجا هم میتوانم زیارتم را انجام دهم. وحید ظهر عاشورا بعد از خواندن نماز شهید شد و شهید ظهر عاشورا لقب گرفت.
●ولادت : ۱۳۶۱/۵/۵ تبریز
●شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲ بیجی ، عراق
#شهید_وحید_نومی_گلزار
🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
@MAHMOUM01
🎍امام علی علیهالسلام:
🔥شوخی زیاد، ارج و احترام را میبرد و موجب دشمنی میشود.
📚غررالحکم، ج۴، ص۵۹۷.
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم_
اَلسَلامُ.عَلَیکَ.یاصاحِبَ.ال٘زَمان😍✋
❤مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند،
💞همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند...
❤چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم،
💞شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند...
❤#اللّهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیِّکَ_ال٘فَرَّج_❤
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
که کارگر خونشون با یه سینی چای به سمتم امد
تشکری کردمو از زنعمو پرسیدم
-: آوا حالش خوبه زنعمو؟
+: خوبه ! باز با عموت دعواشون شد از دیروزه هیچی نخورده ...
با نگرانی پرسیدم
-: آخه چرا؟ بازم سر اون قضیه؟!!
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت
که ادامه دادم
+: راستش زنعمو من امد اینجا که ازتون وزن طلاهارو بپرسم!
محکم نگاهش برگشت سمتم و پرسید
-: چی؟
+: میشه بهم بگین طلاهای آوا چند گرم بودن؟
دستی به روسریش کشید و گفت
-: میخوای چی کار؟
+: شما بگین!!
-: نمیدونم والا چند تا النگو و گوشواره و انگشتر بوده حول و حوش ۳۰۰گرم!
وقتی خیالم از بابت وزن طلاهاش راحت شد استکان چای ام رو نوشیدم که زنعمو پرسید
+: حال زنداداش و سهیلا و بچه ها خوبه؟
-: الحمدالله خوبن خدارو شکر!
خواست حرفی بزنه که نگاهش چرخید به پشت سرم ! برگشتم و با سرو روی آشفته آوا مواجه شدم! از جام بلند شدم
موهای ژولیده چتری هاش روی پیشونیش ریخته بود
یه دست لباس و شلوار گشاد گل گلی تنش بود با دیدنم بغض کرد!
دویید طرفم و زد زیر گریه که احساس کردم دختر بچه دو ساله ای شده که همه امیدشو از دست داده بود!...
زنعمو سعی میکرد ازم جداش کنه اما
حریفش نمیشد!
آروم گفتم
+: آوا ؟ آوا!!!! یه لحظه آروم باش!!!
سرشو انداخته بود پایین که زنعمو گفت
+: داری با خودت چی کار میکنی دختر؟؟ خودتو نابود کردی؟ !!!
دستشو گرفتمو بردمش اون طرف
سالن آروم به زنعمو اشاره کردم که باهاش حرف میزنم !
نشست پشت میز نشستم کنارش روی صندلی و گفتم
+: آروم باش آوا ...!!
با گریه گفت
-: تو میدونستی من مریضم!؟؟
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
میدونستم اما به روی خودم نیاوردم
-: کی گفته تو مریضی؟
زد زیر گریه
موهاشو از تو صورتش کنار زدم که گفت
+: من مریضم من ام اس دارم تو نمیتونی با من زندگی کنی!
بی تفاوت نگاهش کردم...
هیچوقت اینطور نا. امید ندیده بودمیش!
آروم گفتم
+: نمیتونم تنهات بزارم که میتونم؟...!
-: میتونی...! فقط من و فراموش کن! نمیخوام تو زندگی با من اذیت شی!میخوام با درد خودم بمیرم!...
از جاش پا شدو رفت سمت پله ها از دیدم دور شد!
با کلافگی دستی لای موهام کشیدم
که زنعمو بهم نزدیک شدو همونطور که اشک میریخت گفت
+: همه روحیشو باخته ! نمیدونم باید چی کار کنم! خیلی بهت وابسته هست...
-: نگران نباشید زنعمو من تنهاش نمیزارم! باید کمکش کنیم !
از خونشون بیرون زدم با یه گاز ماشین از جاش کنده شد
کلید انداختم وارد مغازه شدم نشستم پشت صندلی
به اندازه ۳۰۰گرم سه تا النگو دوتا گوشواره دوتا انگشتر ویه پلاک سنگین و زنجیرش برداشتم وزن کردم و با ماشین حساب پولش رو حساب کردم پول هارو تو صندوق بابا گذاشتم ! طلاهارو تو جعبه گذاشتم وتو جیب بزرگه پالتوم قرار دادم!
یک مقدار پولی که تو حسابم مونده بود و برگردوندم تو گاو صندوق خودم!
برگشتم خونه !
منصور سر نماز بود سهیلا هم به بچه هاش شیر میداد
مامان هم تو آشپز خونه بود سلام کردم که بابا جوابمو داد!
سهیلا بی محلی کرد که سکوت کردم و چیزی بهش نگفتم !
برگشتم تو اتاقم پالتوم و روی چوب لباسی آویزون کردم ...
آوا ...&
حالم از همیشه خراب تر بود...
وقتی فشار عصبی بهم وارد میشد تموم بدنم قفل میشد و از شدت درد میزدم زیر گریه!
موهامو جمع کردم و روی تختم دراز کشیدم چشمامو بستم
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
دیگه حتی نمیدونستم دوستم داره یا نه ! احساس میکردم از سر ترحم میخواد باهام زندگی کنه!
دلم نمیخواست ازش دل بکنم اما چون دوستش داشتم نمیخواستم با وجود من تو زندگیش اذیت بشه!
ساعت ها نشستم و زدم زیر گریه!
دلمو سپردم به خدا و دو رکعت نماز خوندم اما نیتی نداشتم فقط برای اینکه دلم آروم شه نیت کردم!
با صدای در قیافه متاسف مامان و دیدم که گفت
+: سپهر اینجا بود!
از رو به قبله برگشتم و نگاهش کردم
-: چی؟
جعبه ی ساتنی رو به سمتم گرفت و گفت
+: اینارو داد به بابات و رفت!
از جام پا شدم چادر و روی زمین انداختم وجعبه رو از دستش گرفتم بلافاصله بازش کردم توش پر طلا و جواهر بود با چشمای گرد شده نیم نگاهی به مامان انداختم و با تعجب پرسیدم
+: اینا چیه؟؟؟
-: طلاهایی که به خاطرش فروخته بودی و پس داد!
بااین کاری که کرده بود شونه هام شل شد!
تموم بدنم شروع کرد به تیر کشیدن!
اشک هام راه خودشونو پیدا کرده بودن جعبه رو از مامان گرفتم ودوییدم به پایین پله ها
بابا روی مبل نشسته بود و روزنامه به دست عینک به چشم هاش زده بود!
با گریه گفتم
+: خیالتون راحت شد؟ اینم طلاهام! همینو میخواستی! تو گوشش که زدین غرورشو که له کردین! الان دخترت با این طلاها همه چی تمومه؟ الان من دیگه مریض نیستم؟
طلاهارو یکی یکی به خودم آویزون کردم النگو هارو با فشار تو دستم کردم مامان سعی داشت آرومم کنه شاید بابا میدونست حالم چقدر بده و چیزی نگفت
ادامه دادم
+: الان خوبه؟ مامان ببین من دیگه طلا هام و دارم!
دوباره همونطور طلاهارو از گوشام و دستام و گردنم در اوردم که تیزیه طلاها مچ دستمو برید!
زدم زیر گریه دوییدم طرف اتاقم به یه تیکه پارچه خون دستمو بند اوردم
روسری و چادرمو
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
سر کردم و دوییدم سمت بابا جعبه طلاهارو از روی میز عسلی برداشتم
که پرسید
،+: کجا؟
-: میرم خونه عمو علی!
جلومو گرفت
+: غلط میکنی بری! باعث تموم این بدبختی ها سپهره اینو خودتم میدونی!
مامان گفت
-: بسه دیگه محمد!!! چه ربطی به اون پسره بدبخت داره تو اگه انقدر سخت نمیگرفتی الان همه چی به خوبی و خوشی تموم میشد باز اون پسر معرفت به خرج دادو هم وزن طلاهای دخترتو بهت برگردوند!! ما که محتاج دویست گرم سیصد گرم طلا نیستیم!!! اونقدری خدا بهمون داده که ده برابرشو برای دخترمون بخریم!
بابا با کلافگی از سد راهم کنار رفت....
کفش هامو پوشیدم و پیاده تا خونه عمو علی رفتم !
زنگ خونشون رو به صدا در اوردم!
کسی که در حیاط و به روم باز کرد منصور بود سرمو انداختم پایین و سلام کردم
از جلوی راهم کنار رفت و گفت
+: سلام بفرمایید!!
تشکری کردم ووارد خونه شدم
زن عمو همونطور که دستهاشو با دستمال حوله ای پاک میکرد از آشپز خونه بیرون امد و گفت
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
✨خشتي از طلا و خشتي از نقره✨
✍🏻رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
وقتي مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم. در آنجا فرشتگاني ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختماني مي سازند ولي گاهي دست از كار مي كشند از فرشتگان پرسيدم: شما چرا گاهي كار مي كنيد و گاهي از كار دست مي كشيد؟ سبب چيست؟
✨پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختماني به ما برسد مشغول مي شويم و هرگاه نرسد از كار باز مي ايستيم.گفتم: مصالح ساختماني شما چيست؟
✨جواب دادند:
سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر
✍🏻وقتي مؤمن اين ذكر را مي گويد ما ساختمان را مي سازيم. وقتي كه ساكت مي شود ما نيز دست از كار مي كشيم.
📚بحار جلد ۷۳ صفحه صفحه ۲۴۶
📚بحار جلد ۱۸ صفحه ۲۹۲
📚بحار جلد ۹۳ صفحه ۸۳
🦋 ➣ @mahmoum01 ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🔅 #پيامبر خدا صلىالله عليه وآله:
✍️ حُبّى و حُبُّ اَهْلِ بَيْتى نافِعٌ فى سَبْعَةِ مَواطِنَ اَهْوالُـهُنَّ عَظيـمَةٌ: عِنْـدَ الوَفـاةِ و فِى الْقـَبْـرِ وَ عِنْدَالنُّشُورِ وَ عِنْدَالِكتابِ وَ عِنْدَ الحِسابِ وَ عِنْدَ المـيزانِ وَ عِنْدَ الصِّراطِ؛
💠 محبّت من و محبت اهلبيـت من در هـفت جا كـه هراس آنها بسيار بزرگ است، سودمند است: ۱. هنگام مرگ، ۲. در قــبر، ۳. هنگام برانگيختهشدن، ۴. هنگام دريافت نامه اعمال، ۵. هنگام حسابرسى، ۶. هنگام سنجش اعمال، ۷. هنگام عبور از صراط.
📚 امالى صدوق، ص۱۸
#حدیث_روز
@mahmoum01