🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتوپنج:
معلوم نبود باز کجا رفته بود !
کاش که دیگه می رفت و دیگه هرگز بر نمی گشت .
دوروز بود که لب به غذا نزده بودم و لب بالایی ام شکاف برداشته بود و حالت تهوعم ضعف بدنی ام را بیشتر می کرد .
مثل یک جنازه ی متحرک گوشه ی خونه افتاده بودم .
قیافه ام را که در آیینه می دیدم وحشت سرتا پای وجودم را فرا می گرفت .
زیر چشمای گود افتاده و صورتی تکیده و موهای بهم ریخته و آشفته !
حال روحی ام هم که خیلی بدتر از حال جسمی ام بود .
از درون متلاشی شده بودم .
با اینکه هیچ علاقه ای به سیاوش نداشتم اما شوهرم که بود !
ادعای عاشقی که می کرد .
چطور منکر اون کلبه بشم وقتی تموم عکس های در و دیوارش نقاشی من بود ...
شعر های عاشقانه اش ! نوازش هایش که مرا از خود بیخود می کرد...
چه احمق بودم من کاش مثل همون پنج سال پیش بازم ترو قبول نمی کردم و اجازه نمی دادم که پا بگذاری در زندگی ام و دنیای دخترانه ام را به یغما ببری .
وجودم را ، دخترانگی ام را همه ی آرزوهایم را به تاراج بردی !
سرم را به دیوار تکیه داده بودم و از گوشه ی چشمانم اشک روی گونه هایم می غلتید.
من به دنبال مقصر بودم ! مقصری که تمام این اتفاقات را به گردن او بیندازم و اشتباهات خودم را توجیه کنم ...
اما واقعا برایم راهی نمانده بود .
به خاطر آزادی پدر ، و یک لحظه بودن کنارمان خودم را فدا کردم .
چاره ای هم مگه مونده بود ! خدا من بدجور به بن بست زندگی ام رسیدم.
چرا کمکم نمی کنی چرا از این چاله چوله های زندگی بیرونم نمی کشی!
بد جور دارم تو این باتلاق دست و پا میزنم .
هر جا رو می کنم جز سیاهی چیزی نیست.
پس کجاست نور امیدت !
باور کن که منم بنده ات هستم.
درسته که سرا پا تقصیرم و یک آدم خطاکارم .
اما با تمام این حرف ها من بنده ی توام و تو خالق منی .
چند ساله که دیگه از همه چیز سیر شدم .
فقر و نداری ما باعث شد که دیگه قید همه چیز رو بزنم و همون نماز های یومیه ای که از سر عادت می خوندم هم ترک کنم .
چه زیبا گفت دکتر شریعتی "
من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از
روی عشق وعلاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند."
زبان حالم بود .
از روی عشق نمی خواندم فقط از روی عادت بود و عادت !
تنها وقتی از روی عشق جلوی پروردگارم خم و راست می شدم که فطرت پاکی داشتم و تازه به سن تکلیف رسیده بودم .
و ذوق چادر سفیدی که روی سرش شکوفه های صورتی داشت و دست کار مادرم بود را داشتم .
صدای اذان که می امد پشت سرم مادرم با عجله وضو می گرفتم و پا تند می گردیم به طرف مسجد!
نگاه های تحسین آمیز بزرگ و کوچک را روی خودم حس می کردم.
و شوقی کودکانه تمام وجودم را پر می کرد .
کاش که همان وقت ها قطار زندگی ام از حرکت می ایستاد و دیگر به جلو حرکت نمی کرد .
زنگ گوشی ام بلند شد و همان جا روی زمین کنارم افتاده بود .
با بی حالی نگاهی به صفحه اش انداختم و اسم سارا خود نمایی می کرد .
تماس را وصل کرده و روی بلند گو گذاشتمش .
دستم حس نداشت که حتی گوشی هم دستم بگیرم!
صداش پخش شد : الو سلام طهورا خوبی ؟! زنده ای هنوز.
نفسی کشیدم و خنده ی بی حالی کرده و گفتم : علیک سلام دوست با وفا ...
هی نفسی میاد و میره.
تو چطوری خوبی؟
--خوبم ولی انگار تو خوب نیستی صدات انگار از ته چاه داره میاد چیزی شده !
خوب نیستی ؟!
--راستش رو بخوای نه خوب نیستم.
دیگه دارم مرگ رو به چشمام می بینم .
نگران شد و با دلواپسی پرسید: چی شده طهورا چه غلطی کردی ؟
بلایی سر خودت که نیاوردی !
--نه بابا بادمجون بم آفت نداره.
کاشکی بمیرم راحت شم دیگه .
--بمیر بابا وقتی باهات حرف میزنم دیگه از این دنیا دست می کشم انقدر ناامیدی .
چته تو دختر دنیا که هنوز به آخر نرسیده ببین همه دارن زندگی شون رو می کنن توام به زندگیت برس .
بخند شاد باش بیخیال غم های کوچیک بزرگ !
چه بخندی چه نخندی می گذره پس بهتره با خوشحالی سپریش کنی .
پوزخندی زدم و گفتم: دلت خیلی خوشه ها ! نفست داره از جای گرم بلند میشه .
همین طوری می بافی واسه خودت و میری ...
تو نصف مشکل های منو هم نداری .
الان هم که بچه ی توی شکمم شده قوز بالا قوز !
--خب من یه دکتر آشنا سراغ دارم با یکی دو تومن می تونی سر و تهش رو هم بیاری بدون اینکه حتی سیاوش متوجه بشه .
با تعجب ازش پرسیدم: یعنی میگی چیکار کنم !
--یعنی سقطش کنی دیگه احمق نباش انقدر...
--باور کن اصلا جون ندارم از جام بلند شم چه برسه به اینکه به انداختن اون طفل معصوم فکر کنم .
دو روزه همین طوری کنج خونه افتادم !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتوشش:
صداش رو بالا برد و فریاد گونه گفت : چی شده داری جون به لبم میکنی طهورا ؟!
پس اون شوهر عوضی و نامردت کجاست نکنه اون دست روت بلند کرده !
--باور کن نمی دونم کجاست ! نه فقط دو روز پیش یه دعوای لفظی داشتیم با هم اونم عصبی شد و یه مشت زد تو دهنم .
لبم یکم پاره شده و حالت تهوع دارم نمی تونم لب بزنم به غذا!
جون ندارم اصلا!
--خدا بُکشه منو از دست تو دختر ! خب پاشو بیا خونه ی ما .
اصلا تمومش کن همه چیز رو .
تا کی میخوای وسط اون جهنم زندگی کنی ؟!
--نمیتونم بیام اونجا می شناسیش که اگه جایی برم انگار مو رو آتیش بزنی حاضر میشه و باز روز از نو روزی از نو .
دو روز دیگه مهلت صیغه تموم میشه!
--من الان یه سوپ مرغ واست آماده می کنم تا یک ساعت دیگه میام .
فعلا کاری نداری !
اعتراض کرده و گفتم : نه ترو خدا سارا بیخیال شو مگه نمی شناسیش بیاد قشرق به راه میندازه .
--غلط میکنه من و تو مثل خواهریم دیگه ام حرف نباشه برو یه آبی، چایی، چیزی کوفت کن تا بیام .
آهان راستی به سیاوش گفتی حامله ای !؟
--نه نگفتم یعنی تا اومد جنگ و دعوا شروع شد نشد که بگم .
ولی تو اولین فرصت بهش می گم .
--حماقت نکن دوباره میام اونجا بهت میگم که چیکار کنی.
فعلا ....
***********
با صدای زنگ در که اومد به زور تکانی به خودم دادم و دستم رو از دسته مبل گرفته و سنگینی ام را روی دسته انداختم با زور بلند شدم .
و پاهای بی جانم را پشت سرم روی زمین می کشیدم .راه رفتن برایم سخت شده بود.
گویی وزن بدنم دوبرابر شده بود اما در ظاهر اینگونه نبود !
درب را باز کردم و روی مبل نشستم تا بیاید .
قیافه ی شاد و بشاش سارا در قاب در ظاهر شد .
ظاهرش بر خلاف همیشه که اسپرت و دخترانه بود خانمانه شده بود .
مانتوی بلند مشکی با شلوار راسته ی مشکی پوشیده بود و روسری بزرگ سورمه ای رنگ سرش کرده بود .
لبخند زنان به طرفم اومد و ظرف غذا رو روی عسلی گذاشت و بی هوا در آغوشم گرفت و بوسه ای خواهرانه و پُر مهر روی گونه ام کاشت .
صدایش در این خانه ی خلوت و سوت و کور طنین انداز شد .
دستش را گوشه ی لبم گذاشت و آرام نوازش کرد و گفت : الهی بمیرم الهی دستش بشکنه ببین چکار کرده ...
داغون کرده صورتت رو ! همیشه آرزوی لب های قیطانی ترو داشتم ...
زهر خندی زده و چیزی در جوابش نگفتم .
تا اینکه دوباره خودش گفت :
--خوبی خواهری ! چه به روز خودت آوردی؟
چرا انقد شکسته شدی .
کجاست اون دختر زیبا و دلبر ...
--تو که پیشم هستی خوبم .
دیگه هیچ چیز حالم رو خوب نمی کنه .
بازم من هستم که در برابر این همه مشکل هنوزم کمر خم نکردم.
والا که خیلی پوست کلفتم مگه نه !؟؟
چینی به بینی اش انداخت و گفت : بسه بابا ، مگه تو چند سالته آخه! باید انقد به خودت برسی تا چشم سیاوش در بیاد .
اشاره ای به ظاهر متفاوتش کرده و گفتم : خبریه ؟ شیطون ! دیگه از اون لباس های اَجق وَجَقت نپوشیدی .
--نه بابا کی میاد ما رو بگیره ما که مثل تو بخت و اقبال بلند نداریم.
پسر عموی خر پول و عاشق سینه چاک که نداریم .
سعید بهم گیر میده میگه باید درست لباس بپوشی .
امروزم دیگه واسه خاطر اینکه کارم رو راه بندازه و منو برسونه این لباس ها رو پوشیدم .
با شنیدن اسم سعید پشتم لرزید و ترس تمام بدنم را گرفت .
چنگی به صورتم زده و گفتم : وای خدا مگه با سعید اومدی ؟ نکنه الان اون پایین وایساده !
خنده ای کرد و گفت: چرا انقد ترسیدی سعید که هیولا نیست داداشمه .
اره پایین وایساده بهش گفتم منتظر بمونه تا بیام .
--مگه تو نمی دونی سیاوش بدش میاد اگه بفهمه که دیگه جنازه ام رو تحویلت میده .
--خیلی بیخود میکنه اون که اصلا نیومده بالا.
نگاهی به شکمم انداخت و گفت: دست دست نکن طهورا !
بِجُنب تا شکمت بالا نیومده...
این سیاوشی که من میشناسم یهو دیدی زد زیر همه چیز و اون وقت میخوای چه غلطی کنی با یه بچه و شناسنامه ی سفید !
تو این روزگار که هزار جور حرف و حدیث پشت سر آدم میزنن .
تو که نمی تونی در دهن مردم رو ببندی .
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم : باورت میشه سارا! با اینکه اولش از وجودش ناراحت بودم و اما حالا یه جور به وجودش عادت کردم .
شاید خنده دار باشه اما همین بچه داره منو به زندگی امید وار می کنه .
چطور دلم میاد بچه ی خودم رو بُکشم !
یه چیزی میگی آخه...
تو هنوز مادر نشدی بفهمی وقتی یه موجود کوچولو داره توی بطن وجودت شکل می گیره و از وجودت رشد می کنه چه حس ناب و قشنگیه.
--جمع کن بابا توام شعر میگی واسم فیلم هندی که نیست دیوانه .
تو مجبوری که اینکار رو کنی .
واسه خاطر حفظ آبروی خودت و خانواده ات...
هیچ به عکس العمل خانواده ات فکر کردی ؟! 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--اصلا به هیچ چیز نمی تونم فکر کنم .
فقط اینو میگم که نمیتونم حق زندگی رو از بچه ی خودم بگیرم .
نمیتونم بشم قاتل بچه ام ...
شاید به دنیا اومد و آینده ی خوبی داشت .
خنده ای از از سر تمسخر سر داد و با قیافه ای خنده دار ادایم را در آورد و گفت : مادر نمونه! بعد به این هم فکر کردی که فردا پس فردا نمی گن بابای این بچه کیه ؟
از کجا می خوای خرجش کنی تو این اوضاع گرونی؟!
تو که تو زندگی خودت موندی...
چطور میخوای واسه ی بچه ی بدون پدر شناسنامه بگیری !
میدونم که دوست نداری با سیاوش زندگی کنی اما بچه اش رو می خوای !
سر در نمیارم از کارهات ...
یکم عاقل باش دختر به خدا فردا پس فردا که اون بچه بزرگ بشه بهت می گه چرا منو به دنیا آوردی!
وقتی چیزی نداشتی ...
خودِمن بارها این حرف رو به مادرم زدم .
تو خودت چقدر از وضع و حال نالیدی ...
به خودت بیا ...
نگذار احساسات مادرانه، تمام زندگی ات رو نابود کنه .
با صدای داد و فریادی که از بیرون می اومد سارا حرفش را قطع کرده و هر دو گوش تیز کرده تا بشنویم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
پارت اول رمان طهورا ❤️👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
رمان تموم شده عشقی از جنس نور و خاطره واقعی پاک تر از گل که سنجاق شده نیز اثر همین نویسنده هست که پارت هاش سنجاق شده😍🌹👆🏻
#سلام_امام_زمانم💕
✨سلام زیباترین آرزوے من
تو چقدر معطرے ڪہ نامت
دهانم را پر از بوے نرگس مے ڪند
و یادت قلبم را
🌸سرشار از شمیم یاس مے سازد
و مهرت جانم را
مملو از عطر رازقے مے ڪند...
💚#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج💚
@Mahruyan123456
ســـ🌺ـــلام
بوی صبحانه می آید😋
عطرچایی ☕️
صفای سفره صبح
چند لقمه زندگی کافیست
تا انرژی جاودانگی
در وجودمان شکوفا شود
و برای خلق ثانیههای آفتاب🌥
طلوع کنیم
#صبح_بخیر🌱
@Mahruyan123456
"#صبح" آغاز عاشقی است♥️
پایان "خواب و بیخبری" 🌿
در صبح
رودخانه حیات جاری میشود
"زلال و پاک"🌊
پس چون "روز و خورشید"
مهربان و گرم
و خالص باشیم...🙃
@Mahruyan123456
{❤️❤️}
مژده بر اهل خرد باز بہ تن جان آمد
حجٺ یازدهم رحمٺ رحمان آمد
خلف پاڪ نبے زادهے زهراےبتول
از گلستان علے نوگل خندان آمد
خجسته میلاد باسعادت یازدهمین پیشوای شیعیان جهان اسلام حضرت امام حسن عسگری علیه السلام بر همگی مبارک🎈🎈
@Mahruyan123456
°•°•°•°•
🌺🌺میلادتان مبارک...
پدر مهربان پدر (علیه السلام) ✨✨
@Mahruyan123456