eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دلیل اشک هایی که مثل‌ ابر بهار بر صورتم می ریخت را نمی دانستم . معقول نبود واسم! یعنی با چند روز دیدن اونم دیدار های گاه و بیگاه اینقدر دلبسته شده بودم که نمی تونستم حضور یک دختر را کنارش حس کنم ... اصلا گیرم که زنش باشه به من چه ! رابطه ای که بین ما شکل نگرفته بود . شاید به خاطر حال روحی و شکست زندگی ام بود که اینگونه به همین راحتی مانند آب خوردن دکتر در نظرم خوب می آمد . وگرنه دلیلی نداشت این حس لعنتی ! همان طور که پا تند کرده بودم صدای پای دختر جوان را که پشت سرم می دوید می شنیدم . آنچنان ضعیف و ناتوان شده بودم که از حقیقت ها فرار می کردم . نفس کم می آوردم وقتی که تند تند راه می رفتم و استرس هم بهش دامن میزد . ادامه رفتن برایم ناممکن بود و هر آن امکان اینکه با سر زمین بخورم و روی آسفالت داغ خیابان بیفتم وجودداشت . ایستادم ... دستی روی شانه ام قرار گرفت و در حالی که نفس نفس میزد با لحن ظریف و دخترونه ای گفت : خانم تابش ، یک لحظه بهم فرصت بدید . نفسم برید انقدر سریع اومدم . سرم را به عقب برگرداندم و چهره اش را از نظر گذراندم . می خواستم ببینم عشقش هم مثل خودش جذاب و تو دل برو هست یا نه ... قیافه اش آشنا بود واسم ! اما نمی دونم کجا دیده بودمش و حَتم‌ داشتم که از پرستارهای بیمارستان نیست . صورتی گرد و سفید با چشم هایی کشیده و مژه هایی کم پشت و بلند ... ابروانی پیوندی و دخترانه . با لب و بینی کوچک . صورتش بچگانه و با نمک بود . ته شباهتی به دکتر داشت ! اما نه خیلی ... بیشتر از همه معصومیت نگاهش به او رفته بود .... شاید که دختر عموش بود ... آخه طرز نگاه شون زیادی بهم نزدیک بود . لبخند کمرنگی زد و گفت : رنگ به رخ نداری ! حالت خوبه ! منو ندیدی توی بیمارستان ؟ دست از آنالیز کردنش برداشته و با بی حالی گفتم : دوباره دارم تنگ نفس میشم . نه ندیدم ... اما حس میکنم یه جایی دیده باشم شما رو ... لطفا کارتون‌ رو بهم بگید . باید برم عجله دارم . دست سفید و کشیده اش را از زیر چادر درآورد و بازویم را گرفت و من تمام وجودم چشم شده بود و به دنبال حلقه ی دستش می گشتم‌ . هر چه نگاه کردم چیزی نبود ... با مهربونی گفت : دیدیم وایسادی برای تاکسی بوق زدیم اما فکر کنم بدت اومد آخه یهو پا گذاشتی به فرار . حالام بیا با ما بریم تا یه مسیری می رسونیمت . و ادامه داد : آزمایشگاه کار میکنم . بعضی اوقات مواقع بیکاری میام پیش بچه ها شاید اونجا دیده باشی . --نه خیلی ممنونم مزاحم شما نمیشم . لطفا برید شوهرتون رو بیشتر از این منتظر نگذارید . ریز خندید و لبه ی چادرش را روی دهانش گرفت تا دندان های صدفی اش معلوم نباشد . در حالی که به طرف ماشین ، هدایتم می کرد گفت : من شوهر نکردم هنوز ؛ امیر حسین داداشم هست . بیا بریم تعارف نکن ‌.تنها که نیستی . مطمئن باش امیر حسین هم اگه تنها بود شما رو سوار نمی کرد . با شنیدن این حرف حس کردم نفس حبس شده ام آزاد شد و ریتم قلبم منظم شد و شوق و اشتیاق به قلبم سرازیر شد . حس و حالی توصیف نشدنی داشتم . دلم می خواست بیشتر ازش بگوید و هر چه تمام تر به وجودش عادت کنم . چی داشت که اینگونه همانند آهن ربا مرا مجذوب خودش می کرد .... سیاوش دو ماه خودش را به آب و آتش زد نتوانست جایی در دلم وا کند ... هر چند که باید کتک ها و فحاشی هایش را فاکتور بگیرم و آنوقت از عشق دم بزنم ... یقینا عشق نبود ... از پژوی پارس نوک مدادی اش پایین آمد و آرام و موقر‌ به طرفمون‌ قدم بر میداشت و تمام حواس مرا به خودش مشغول کرده بود . انقدر که چند بار خواهرش صدایم زد و اما من در این دنیا نبودم .... روی‌ ابر ها سیر می کردم . و چشمام‌ فقط اونو دنبال می کرد و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم . حس کردم دستم کشیده شد . سرم رو برگردوندم و دیدم که خواهرش داره دستم رو تکون میده و صدام میزنه ! لبخند مرموزی روی لبش بود و گفت : حواست کجاست ! هر چی صدات میزنم دختر . از شرم صورتم گُر گرفت و زبونم بند اومده بود . پاک آبرویم رفت ... الان پیش خودش چه فکری میکنه . اومد و کنار خواهرش با فاصله از من ایستاد . جسارت نگاه کردن به صورتش را و زل زدن به چشم هایش را نداشتم . از پایین به بالا زیر چشمی نگاهش کردم . کفش های وِرنی مشکی و شلوار کتان سورمه ای با پیراهن آبی نفتی ! به تنش نشسته بود و خیل بهش می اومد . دکمه ی آستین هایش را هم زده بود بر خلاف بقیه ی پسرها و سیاوش که آستین پیراهن را تا آرنج تا میزنند ... زیادی مودب بود ... اما شیرین بود در نظرم ... دلم را نمی زد مثل بقیه نبود که کارهاش ظاهر سازی باشه انگار که واقعا دِلی بود . دستی به موهاش کشید و خطاب به من گفت : 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه --اگر اجازه بدید تا یه مسیری همراهی مون کنید و ما برسونیمتون... هر چند که از خدام بود که باهاشون همراه بشم اما بایستی اولش یکم تعارف تیکه پاره کنم . بهش گفتم : به اندازه ی کافی این چند روز اذیت شدید اگه اجازه بدید مرخص بشم از حضورتون . تبسمی دلنشین کرد و گفت : این چه حرفیه ... وظیفه ام رو انجام دادم بفرمایید خواهش میکنم . خودش جلو تر به طرف ماشین رفت و خطاب به خواهرش گفت: الهام جان خانم تابش رو راهنمایی کن بفرمایید لطفا . حالا دیگه اسمش رو هم فهمیدم پس اسمش الهام بود . هم قدم شدم باهاش ... قدش یکم از من کوتاه تر بود اما استخوان بندی اش درشت تر بود و هیکل خوش فرمی داشت ... درب عقب را باز کرد و با خوشرویی گفت : بفرمایید بانو ... راستی اسمت چیه ! یکم خودمونی تر باهم صحبت کنیم . لب زدم و گفتم : طهورا . --به به چه اسم قشنگی ! مثل خودت .... صورتم از خجالت سرخ شد و بی حرف سوار شدم . ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سکوت مطلق بینمون حکم‌ فرما شده بود . و گویی آن ها هم در دنیای خودشان سِیر می کردند . پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و ترافیک سر ظهر تهران حسابی سرسام آور و شلوغ بود . پنجره را پایین دادم تا کمی از گرمای وجودم بکاهد . اما گرمای بیرون بدتر بود و بوی بنزین و دود ماشین ها در مشامم پیچید و گلویم سوزش پیدا کرد و به سرفه افتادم . و سرفه هایی پی در پی ... باز هم از همون سرفه هایی که امانم را می برید . الهام و برادرش با نگرانی به عقب برگشتند و گفت : چی شده ،؟؟ طهورا حالت خوب نیست ... سرم رو به نشونه منفی تکان داده و گوشه ی روسری را تا زده را جلوی دهانم گذاشتم . امیر حسین که میدونست حال خوبی ندارم و اوضاع ریه ام وخیم هست با لحنی نگران و کمی هم آمیخته به تشر. به خواهرش گفت : منتظر چی هستی کیفش رو بگرد ببینم اسپری اش هست یا نه ... کیف رو از دستم کشید و تمام زیپ هاش رو وارسی کرد تا بالاخره پیداش کرد. دستش رو به طرفم دراز کرد و اسپری رو جلوی دهانم گذاشت و تند تند می گفت نفس بکش طهورا ... چند نفس عمیق کشیدم ... و جانی دوباره یافتم. و چشمانم را روی هم گذاشتم و به نشانه ی قدر دانی از الهام . اخم کمرنگی کرده بود و همان طور که به خواهرش نگاه می کرد به من گفت : این هوای تهران برای شما مثل سَمِه . بهتره برای مدتی هم که شده دور بشید از این دود و دَم . بیشتر از همه برای افرادی مثل شما خیلی خطر ناکه . اشاره به ای شیشه ی ماشین کرد و گفت : لطفا بیارید بالا ... واستون خوب نیست . در جوابش گفتم : ببخشید ، گرمم بود گفتم یکم خنکم‌ بشه . --میگفتید کولر رو روشن می کردم . چون هوا یکم‌ خنک شده دیگه روشنش نکردم . --اشکالی نداره ممنونم . کولر ماشین را زد و هم زمان چراغ سبز شد و راه افتاد . نزدیکای الهیه بودیم که گفتم : دست تون درد نکنه من دیگه اینجا پیاده میشم . همان طور که به جلو نگاه می کرد گفت : نه دیگه تا درب منزل می رسونیمتون‌ تا اینجا که اومدیم . لطفا بگید کدوم‌ طرف برم ؟؟ -بپیچید سمت راست انتهای همین خیابون . روبروی ساختمان نگه داشت و اول از همه چیز به دنبال ماشین سیاوش می گشتم ببینم هست یا نه ... انقدر دروغ های جور وا جور بهم بافته‌ بود که دیگه حتی رفتنش به ترکیه هم باور نداشتم . هر دو به ساختمون خیره شده بودند و الهام با تعجب به من خیره‌ شده بود و با چشمایی‌ گرد شده گفت : واقعا اینجا خونه ی خودت هست ... بابا بچه مایه دار ... خندید و به شوخی گفت : دست ما فقیر بیچاره ها هم بگیر . برادرش نگاهی بهش انداخت و اخم ریزی کرد تا دیگه حرف نزنه . پیش خودم می گفتم الان میگه خونه اش لاکچری ترین منطقه است با بهترین امکانات اونوقت واسه شش میلیون هزینه ی بیمارستان کاسه ی گدایی دستش‌ گرفته . در حالی که به دنبال کلید در کیفم می گشتم بهش جواب دادم و گفتم : نه اینجا یک زمانی خونه ی من بود ...البته خونه من نه ! خونه ی همسرم ... ولی خب الان دیگه هیچ سهمی این خونه ندارم . الان هم اومدم وسایلم رو ببرم . سرش را به عقب آورد و با کنجکاوی و چشم هایی ریز شده پرسید : یعنی چی متوجه نمیشم ... پس شوهرت کجاست ! به جای من امیر حسین پیش قدم شد و اون که دیگه حالا همه چیز رو فهمیده بود برای دست به سر کردن خواهرش و حفظ آبروی من گفت : الهام جان با خانم تابش تا خونه شون برو ... تنها نباشن . قند در دلم آب شد از این همه مردانگی و درک و شعور ... از طرفی قضیه رو جمع کرد و اجازه ی سرک کشیدن در زندگی‌ ام را به خواهرش نداد و از طرفی دیگر هم انگار. که ذهن مرا خوانده باشد و فهمیده بود که از رفتن هراس دارم . تو کی هستی ! همه ی مردها پیش تو کم میارن ... گویی که خدا تو را فرستاده باشد تا من باز هم به رحمتش امید داشته باشم و بدانم که هنوز هم انسانیت نَمرده و باز هم هستند آدم هایی که بی هیچ چشم داشتی کمک حال بقیه باشند ... زیبایی خیره کننده ای داشتم اما حس می کردم انقدر ایمانش‌ قوی است و چشم و دل سیر که این چیز ها هرگز به چشمش نمی آید ... الهام چشمی گفت و از ماشین پیاده شدیم . کلید رو انداخته و در را باز کردم و چشم چرخاندم در پارکینگ نیمه تاریک ... نه خبری از ماشین شاسی بلندش نبود مثل اینکه واقعا رفته بود . رو کردم و بهش گفتم : ممنونم عزیزم واقعا زحمت کشیدید . بیشتر از این دیگه وقتتون‌ رو نمی گیرم . سری تکون داده و خنده کنان گفت : ای خسیس ؟!! یه تعارف هم بزنی بد نیست من بیام ببینم داخلش چه بهشتی هست. .. بیرونش که محشره‌. --واقعا شرمنده ام گفتم بیشتر از بهتون مدیون نشم‌. بیا بریم داخل . --نه بابا شوخی باهات کردم . اگر لازم هست ما اینجا وایمیسیم‌ تا بیای. --نه الهام جون ، دستت درد نکنه ‌👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه من تا یه چند ساعتی کار دارم بیشتر از این معطلتون‌ نمیکنم . این را گفتم و الهام خداحافظی گرمی‌ کرده و رفت . با چشم بدرقه اش می کردم که برادرش از ماشین پیاده شد و بلند طوری که من متوجه بشم گفت : خانم تابش هفته ی آینده نوبت تون هست . عکس هاتون رو باید ببینم . --بله بله چشم ، خیلی ممنونم . --خدانگهدار . خداحافظی ام را زیر لب گفته طوری که فقط خودم شنیدم . پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت رفت و از جلوی چشمام دور شد . ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
1_653251886.mp3
3.05M
آهنگ ویژه ی پارت امشب طهورا 🌹 زبان حال طهورا ❤ با صدای علی منتظری ... @mahruyan123456🍃
خیالت شیرین است شبیه در آغوش کشیدن باران به هنگام شب هوس می کنم دست در دست به امتداد پاییز درون کوچه های دلتنگی گام بردارم و تمام علاقه ام را درون آسمان نگاهت جا بگذارم تا باورت شود برای همیشه دوستت دارم و مهرت درون رگ های احساسم تا همیشه جاریست https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ریپلای‌به پارت اول رمان زیبای طهورا👆🏻 @mahruyan123456🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر صبح، به شوق عهد دوباره با شما چشمم را باز میکنم ، هر روز که میگذرد، عاشقانه تر از قبل چشم به راهتان باشم... السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج @mahruyan123456🍃
گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح گفتم که چهره ی تو از آن است 🌹 @mahruyan123456🍃
✨ این روزها باید دوید لـب خاڪریز مبادا بشینیمـ و فقط نگاه ڪنیمـ👀 { إنَ اللهَ لا یُغَیِرُ مْا بِقومِِـ حَتی یُغَیِروانْا بِاَنفُسِهمْـ } @Mahruyan123456
 اگر (عج) غیبت کرده است، این غیبت ماست نه غیبت او ... این ما هستیم که چشمان خود را بسته‌ایم. این ما هستیم که آمادگی نداریم! 👤| @Mahruyan123456