هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
لینک گروه نقد و نظر
نظرات و حرفاتون رو راجب رمان می شنوم...
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
ورود آقایان به گروه ممنوع است ❌❌
عارفی را گفتند :
فلانی قادر است پرواز کند ،
گفت :اینکه مهم نیست ،
مگس هم میپرد
گفتند :فلانی را چه میگویی ؟
روی آب راه میرود !
گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .
گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟
گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی
این #شاهکار است ...👌🏻
@mahruyan123456
گفتم خوشا هوایی
کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی
کز کوی دلبر آید
🍁#حافظ
@mahruyan123456
•-〖شهادت
آمدنی نیسترسیدنی
است،باید آن قدر بدوی تا
به آنبرسی،اگر بنشینی تا
بیایدهمهالسابقون میشوند
میروندو تو جا میمانی.🥀〗
•#حاجحسینیکتا
@mahruyan123456
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻
1⃣خاطره کاملا واقعی #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
2⃣ رمان عشقی از جنس نور
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
3⃣رمان پلیسی تلاقی
https://eitaa.com/mahruyan123456/917
4⃣رمان جانم میرود
https://eitaa.com/mahruyan123456/4164
5⃣رمان عاشقانه #دو_مدافع
https://eitaa.com/mahruyan123456/4834
6⃣رمان مذهبی سجاده صبر
https://eitaa.com/mahruyan123456/6037
7⃣رمان بانوی پاک من
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
8⃣ پی دی اف رمان غزال
https://eitaa.com/mahruyan123456/6286
9⃣ پی دی اف رمان پلاک پنهان
https://eitaa.com/mahruyan123456/6245
0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب
https://eitaa.com/mahruyan123456/6481
1⃣1⃣ فصل دوم رمان #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/6428
2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
3⃣1⃣ رمان شهر آشوب
https://eitaa.com/mahruyan123456/6807
4⃣1⃣پی دی اف رمان تلنگر شهید👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/7585
❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
میانبر به قسمت اول رمان طهورا❤️👇🏻
نویسنده #دلآرا
خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستم:
رینگ ساده ی طلایی رو از جعبه ی مخمل قرمز رنگی که روی دسته مبل بود بیرون آورد.
حالا دیگه محرم شده بودیم...
و استرس تمام وجودم را گرفته بود .
دست یخ کرده ام را از روی پایم برداشت و رینگ را به انگشتم انداخت .
دستم را فشرد و خیره خیره نگاهم میکرد .
لبش را تر کرد و لبخندی زد و گفت :
مبارکه خانومم!
سلیقه ام چطوره؟ حلقه ات رو پسندیدی؟
چه زود میم مالکیت بهم تعلق گرفت ...
چه راحت خانومش شدم ...
حال حرف زدن نداشتم ، چشمام رو به نشونه ی تشکر روی هم فشردم و لبخندی تصنعی زدم ...
لبخندی که از هزار اشک و آه سخت تر بود .
دستش رو بالا آورد و زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد!!
غرق نگاهش شده بودم ...
برق خوشحالی و هیجان رو از نگاه ملتهب و بی قرارش خوندم ...
زیر نگاهش تاب نیاوردم ، حس میکردم درونم آتشی سوزان بر پا شده است .
فقط چشم دوخته بودم به حرکاتش !
لرزه به جانم افتاده بود ...
به همین راحتی زنش شدم !
سخت بود باورش، اما شده بود .
نگاهی به ساعت انداختم ! حدودای هشت بود .
باید میرفتم هر چه زودتر از این جهنمی که واسه خودم ساخته بودم خلاص میشدم .
از جام بلند شدم و به طرف در ورودی رفتم و بند کیفم رو از روی آویز برداشتم و سرم رو برگردوندم به طرفش و گفتم : من دیگه میرم !
دیرم شده، مامان نگرانم میشه!
بلند شد و به طرفم اومد .
اخم کمرنگی میان ابروان پر پشتش گره خورده بود .
روبروم ایستاد و سرش رو خم کرد...
سرش رو جلو تر آورد!
فاصله اش میلی متری شده بود ...
نه من هنوز آمادگیش رو نداشتم !
نمی تونستم تن بدم به خواسته هاش ...
بی اختیار سرم رو عقب بردم.
پوزخندی گوشه لبش نقش بست و با لحنی تمسخر آمیز گفت: از شوهرت فرار میکنی ؟ ترسیدی نکنه ببوسمت!
تو کجای کاری!
من الان هر کاری بخوام میتونم انجام بدم ...
و تو هیچ جوره نمیتونی جلوم رو بگیری مثل موم تو مشتم هستی !
میتونم اجازه ندم و تو پات رو از این خونه بیرون نزاری !
میتونم خیلی کارها کنم ولی ملاحظه میکنم .
با من بازی نکن ! اگه بخوای عشقم رو نسبت به خودت ندید بگیری و احساسم رو لگد مال کنی بد میبینی ...
مستأصل بهش نگاه می کردم آه از نهادم برخاست ...
چه غلطی کرده بودم !
و حالا باید چوبش هم میخوردم .
وقت بحث کردن نبود .اگه باهاش لج می کردم معلوم نبود چه کار میکنه ...
بهش گفتم : سیاوش جان ، بخدا من قصدم ناراحت کردن تو نبود ، بهم فرصت بده تا بهت عادت کنم .
یه آژانس واسم بگیر تا برم ! یا اصلا شماره آژانس بده خودم میرم ...
با جدیت تمام تر و لحنی سرد گفت : دفعه آخرت باشه با آژانس و تاکسی میری ! از این به بعد خودم میبرم و میرسونمت ...
دلم نمیخواد زنم با غریبه ها بره و بیاد .
امشب باید اینجا می موندی تا یه جشن دو نفره بگیریم ، اما میزارمش واسه فردا شب ...
هر طور شده مادرت رو قانع میکنی و میگی تا یک ماه نیستی...
فهمیدی چی میگم!
--آخه نمیشه ، بخدا نمیشه من چطور مادرم رو قانع کنم من تا حالا تنهایی یه امام زاده صالح، هم نرفتم اونوقت بخوام برم اصفهان اونم تا یک ماه!!!!
--همین که شنیدی!برو تا برسونمت ...
فردا سر ساعت ۹ صبح میام دنبالت.
--نه ترو خدا نه !
--طهورا ! بیشتر از این منو دیوانه نکن همین که گفتم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
میانبر به قسمت اول رمان طهورا❤️👇🏻 نویسنده #دلآرا خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹 https://eitaa.com/m
شما برای رمان زیبا و آنلاین 👇🏻
طهورا😍
عشقی از جنس نور (رمان تمام شده خانوم #دلآرا)✨♥️
و عاشقانه #پاکترازگل از همین نویسنده دعوت شدید 🍃
پارت اول همه این رمان ها سنجاق شده بخونید و لذت ببرید 😉👆🏻
❌کپی از رمان ها ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💕
🌸هرروزم را
باسلام به شما زیبامے ڪنم
🌸ڪاش یڪ روزم،
با دیدن روے ماهتان زیباشود
@mahruyan123456