eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.7هزار دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگر از روی تنم شمشیرها را برندار نیزه ها را ،تیغ ها را،تیر ها را بر ندار ریشه هاشان در دلی خون است میدانی خودت از ستاره زخمم افزون است میدانی خودت زخم ها آیات قرآنند تفسیرش منم خواب گیسوها پریشان است تعبیرش منم آی صحرا گرد طوفان دیده ی دریا شناس ای پیمبر زاده ی دریا دل مولا شناس نیست اینجا هیچ اقیانوس دردی مثل تو هر چه میگردم در اینجا نیست مردی مثل تو عشق یک دنیا پریشانی وحیرانی ست نیست؟ آنچه من میدانم وخود نیز میدانی ست نیست؟   بعد از این سیلاب عالم گیر کشتیبان تویی ساحل آرامشی تو ، نوح این طوفان تویی اشکها پیغمبران سوز آه کیستند یوسف افتاده در اعماق چاه کیستند؟ غیر از آغوش تو در شام غریب دشتها کودکان تشنه ی من در پناه کیستند خواب مژگان تو را دیدم در این وادی بگو این به خون غلتیدگان خیل سپاه کیستند هر طرف یک آسمان بر خاکها افتاده است این بنی افلاکیان خورشید وماه کیستند رد پایت در مقاتل هست هر جا داغ هست جای دستت بر سر هر غنچه ی این باغ هست بعد من دیگر عصا دست کلیم زینب است وقت «بسم الله الرحمن الرحیم» زینب است گاه گاهی نغمه ای از نینوا خواهی شنید صوت قرآن مرا از نیزه ها خواهی شنید با تمام داغ هایت آشنایم میکنی از حرم تا قتلگاه از بس صدایم میکنی در سفر از کربلا تا شام تنها نیستی میروی اما تو دور از چشم زهرا نیستی مانده حالا از اذان آخرم در قتله گاه اشهد ان علی اکبرم در قتله گاه در مدینه داغهای بیکرانی داشتیم «یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم» بار غم را از دلم ای کوه بردار و برو با خودت دشتی پر از اندوه بردارروبرو گفت زینب بس که داغت را نظاره کرده ام مثنوی مرثیه ها را چارپاره کرده ام نیزه ها وتیغ ها وتیرها هم شاهدند من کتاب زخم را بسیار از بر خوانده ام تابشوراند خروش خطبه ام افلاک را خطبه های حیدری را حیدری تر خوانده ام تیر ها یک لحظه از چشم تو غافل نیستند چشم در چشم تو میدوزند این سر نیزه ها من خودم دیدم که در گودال مادر میدوید دم به دم فریاد میزد،آی مادر نیزه ها معجز شق القمر،اعجاز رد الشمس را ماه وخورشید از تماشای سرت آموختند گرد شمع پیکرت پروانه های این جهان مثل فترس نوحه کردند وبرایت سوختند آسمان هم سربلند از سربلندی های ماست ما زمینگیر مصیبتهای طوفان نیستیم داغم از سرهای بر نی نیست داغ این است این اینکه میگویند ما اصلا مسلمان نیستیم مادرم تصویر خونین تو را در این کویر بارها وبارها خونین وعطشان دیده بود رد چشمان تو را تا کهکشان دنبال کرد از همان خونی که تا به آسمان پاشیده بود پاره های پیکرت ترکیب بند دیگر یست ای که در موی پریشانت کمند دیگریست برلبان غرق خونت طعم قند دیگریست در دل گودال عطر دلپسند دیگریست قسمت این بود این کویر خشک بارانی شود هر چه اسماعیل در صحراست قربانی شود هر چه در بزم تن وشمشیر مهمانی خوش است در خراب آباد چشمان تو ویرانی خوش است در طواف کعبه ی معشوق عریانی خوش است صوت قرآن در میان دیر نصرانی خوش است بهتر آن باشد که سّر دلبران از این به بعد گفته آید در حدیث دیگران از این به بعد
(نامه ی سربسته) حسین گفت:برادر! حدیث طوبی را بخوان دوباره برایم به یاد مادرمان بیا دوباره بگو از دلیلِ خَلق جهان بیا دوباره بگو از شکوه باورمان! از آن درخت که رنگ خزان نخواهد دید به باغبانی ذریه ی مطهرمان کجاست مادرمان تا که افتخار کند به شور قاسم مان و به نور اکبرمان چه شاعرانه در این خانه نجمه و لیلا گذاشتند دو آیینه در برابرمان بیا دمی به تماشای خویش بنشینیم که جلوه کرده در آیینه نیم دیگرمان قسم به زینب کبری که زینت پدرست علیِ اکبر و قاسم شدند زیورمان زبرجد است و به یاقوت سرخ می آید کنار هم چه شکیل اند درّ و گوهرمان وضوی عشق به اهل سما می آموزند شبیه کودکیِ از خدا سراسرمان... حدیث شوکتشان را کشیده ایم به دوش چنانکه دوش نبی بوده است منبرمان پسرعموی هم و بیقرار هم هستند درست مثل پدر پیش جد اطهرمان درست مثل من و تو به پیشگاه علی.... ببین چقدر ادب می کنند محضرمان به پشتوانه اولاد خویش مثل پدر چه باک اگر که نباشد زره به پیکرمان من و تو پیش هم انگار مرتضی هستیم چنانکه اکبر و قاسم شُبیر و شبَّرمان به ذوالفقار قسم تیغمان دودم شده است که یاعلی ست دم این دوتا دلاورمان دوچشمه ای که به تفسیر نور می جوشند به کوری همه ی دشمنان ابترمان یکی به ناز رسانده به جاممان انگور یکی به شوق، عسل ریخته به ساغرمان ستاره های حرم نور چشم عباس اند چه عاشقانه رفیق اند با برادرمان کنار دست علمدارمان قسم خوردند که تا همیشه بمانند یارو یاورمان و گفته اند: که آیین سروری این است غلام فاطمه ایم و علیست سرورمان همین که دیدمشان در کنار هم گفتم هزارشکر که آماده است لشکرمان یکی، نقاب شود قامتش برای حرم یکی، رکاب بگیرد برای خواهرمان به فتح قله ی احلی من العسل رفته بدون واهمه پرمی زند کبوترمان شکست بغض زمان و شکست قلب زمین حسین گفت رسیده ست روز آخرمان و گفت: آه برادر! یکی دوساعتِ بعد بیا به دیدن جسم به خون شناورمان میان اشک من و خط به خطّ نامه ی تو رسید رایحه ی آشنای مادرمان . . . . . حسین پلک زد و نامه ی حسن را بست...
کشید فاطمه آه و نی از نوا افتاد شراره ای به دل پاک انبیا افتاد جلال حضرت صدیقه !گوشواره عرش! میان کوچه ی گودال بی هوا افتاد شهی که تکیه ی او تکیه گاه عرش خداست به نیزه تکیه زد اما یکی دوجا افتاد به بارگاه تنش غیر بوسه بار نداشت به این حرم گذر نیزه و عصا افتاد رواق سینه ی او جای چکمه هرگز نیست شکوه عرش خدا زیر دست و پا افتاد چه شد که خنجر کند جماعتی ناپاک به جان آیه ی تطهیر و انما افتاد اگر که تولیت زلف اوست با زهرا چه شد که گیسوی او دست شمرها افتاد هنوز مردم صحرا نشین عزادارند سه روز روی زمین پیکرش چرا افتاد چه کیمیای عجیبی که بعد دفن تنش حریر هم به تمنای بوریا افتاد
مقتل به فصل ذبح عظیم خدا رسید راوی داستان به غروب منا رسید پیچید بانگ هَل مِن مردی میان دشت او یار خواست لشگر تیر از هوا رسید افتاد بر زمین تن مجروح آفتاب باد مخالف آمد و ابر بلا رسید بازی تیر و نیزه و خنجر تمام شد وقت هنرنمایی سنگ و عصا رسید از تل زینبیه سرازیر شد زنی آری رسید خواهرش اما کجا رسید جایی که حنجری شده درگیر خنجری جایی که جان او به لب تیغ ها رسید جشن است! دور هلهله‌ ها هم گذشت و حال هنگام پایکوبی اسبان فرا رسید برگشت ذوالجناح ولی شاه برنگشت ساحل گریست، کشتی بی ناخدا رسید
لباسی باید از جنس تجلّی بر تنت باشد که عریانی گواه اشتیاق رفتنت باشد نجیبی، مثل اسرار خدا جای شگفتی نیست اگر جسمت فدای حُرمت پیراهنت باشد اگر کوهی به این سرهای بی تن هم نظر داری تو زانو می زنی تا کلّ صحرا دامنت باشد از این آتش که در سر داری ای وارسته از هستی سری باقی نمی ماند که محتاج تنت باشد تو حق بر گردن توحید داری باز سر دادی مبادا حقّی از حتّی سرت بر گردنت باشد اگر چه وسعت داغ تو در عالم نمی گنجد خدا می خواست قلب شیعیانت مدفنت باشد
روی خاک دشت جسمت نامرتب مانده است نه ...تو تنها نیستی پیش تو زینب مانده است یادگار مادرت غارت شد اما جای آن روی جسمت یادگار سم مرکب مانده است نیتش خیر است و دارد با عصایش می زند پیرِ نامردی که در معنای مذهب مانده است زیر خورشید بیابان پیکرت ماند و سرت نزد راهب در کلیسا نیمه ی شب مانده است روضه ی سخت سنان و ساربانت خوانده شد روضه ی گرگان وحشی مار و عقرب مانده است قرن ها خواندند از زخم لبت اما هنوز روضه باید خواند زیرا حق مطلب مانده است
جانا چرا تو جای خدا پا گذاشتی ای سر بریده سر به سر ما گذاشتی دیروز نیل را به عصایت شکافتی امروز نام خویش مسیحا گذاشتی لبخند بر مسیح زدی یعنی این منم در خاک پای خود دم عیسی گذاشتی ترسم سری ز خانه ی ترسا درآورم ای دوست از چه پا به کلیسا گذاشتی عالم ز خال گونه ی تو میخورد نمک ای نخل! روی لب ز چه خرما گذاشتی با آب و آفتاب نگردد دوباره پاک ننگی که تو به دامن دریا گذاشتی چشمان خود ز دار جهان بسته ایی و بعد ما را حرم برای تماشا گذاشتی کردی اگر چه جمع بساط مرا ولی قلب غریب را به حرم جا گذاشتی
نشسته‌اند دو عالیجناب در خیمه دو هم مسیر دو تا هم رکاب در خیمه بجز حسین که در خیمه دید زینب را ندیده چشم کسی آفتاب در خیمه شب وصال حسین و خدا است، پس امشب خدا هم آمده با این حساب در خیمه همه به فکر نماز و دعا و قرآن‌اند چقدر ریخته امشب ثواب در خیمه صدای العطش کودکان بلند شده دو قطره نیز نمانده است آب در خیمه بخاطر علی اصغر همه زنان حرم نشسته‌اند به دور رباب در خیمه هنوز سایه عباس هست بر سرشان کسی ندارد اگر اضطراب در خیمه برادران و عموزاده‌هات بیداراند رقیه جان برو راحت بخواب در خیمه غروب روز دهم وای بر دل زینب میان همهمه و التهاب در خیمه مخدرات حرم بین شعله می‌مانند برای خاطر حفظ حجاب در خیمه
آنقدر ناله شدم تا جگرم ریخت حسین آنقدر اشک که مژگان ترم ریخت حسین موی من تار به تارش شده پیش تو سفید مثل پائیز شدم برگ و برم ریخت حسین منکه پیرِ تو شدم پیرتر از این مپسند به جوانِ تو قسم بال و پرم ریخت حسین  نکن ای صبح طلوع ، کاش نیاد که فقط غم عالم به دلِ شعله‌ورم ریخت حسین حق بده خاک به روی سرِ خود می‌ریزم فکرِ فردات چه خاکی به سرم ریخت حسین خار در پشت حرم چیدی ودستت خون شد زخمِ دستِ تو که دیدم جگرم ریخت حسین در میان حرمت حرفِ امان نامه شده دیدم اشکی که زِ چشمِ قمرم ریخت حسین کُشت دلشوره مرا حال رُبابت بد شد طفلِ بی شیر  بهم دور و برم ریخت حسین زود برگرد مدینه که نگویم فردا بعدِ تو جمع حرامی به حرم ریخت حسین تا نگوید لب گودال  سکینه با من آنقدر زخم زدندش ،  پدرم ریخت حسین تا نبینی به کنار دو سه‌تا طفل یتیم خیمه‌ی شعله وری روی سرم ریخت حسین تا نبینی که به  حال من و تو می‌خندد آنکه شلاق به پشت و کمرم ریخت حسین تا رُبابت به سر ِنیزه اشاره نکند وای از سنگ ببین که پسرم ریخت حسین حق بده جان بکَنَم پیشِ تو از حال روم تو بگو من چه کنم جای تو گودال روم
ای ز داغ تو روان خون دل از دیده ی حور بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه ی صور خاک بیزان به سر اندر سر نعش تو بنات اشکریزان به بر از سوگ تو شعرای عبور ز تماشای تجلای تو مدهوش کلیم ای سرت سرّ انا الله و سنان نخله ی طور دیده ها گو همه دریا شو و دریا همه خون که پس قتل تو منسوخ شد آیین سرور شمع انجم همه گو اشک عزا باش و بریز بهر ماتمزده کاشانه چه ظلمات چه نور پای در سلسله سجاد و به سر تاج یزید خاک عالم به سر افسر و دیهیم و قصور تیر ترسا و سر سبط رسول مدنی آه اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور تا جهان باشد و بوده است که داده ست نشان میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور؟ سر بی تن که شنیده است به لب آیه ی کهف یا که دیده است به مشکات تنور آیه ی نور؟ جان فدای تو از حالت جانبازی تو در طف ماریه از یاد بشد شور نشور قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور گوش خضرا همه پر غلغله ی دیو و پری سطح غبرا همه پر ولوله ی وحش طیور غرق دریای تحیر ز لب خشک تو نوح دست حیرت به دل از صبر تو ایوب صبور مرتضی با دل افروخته لاحول کنان مصطفی با جگر سوخته حیران و حصور کوفیان دست به تاراج حرم کرده دراز آهوان حرم از واهمه در شیون و شور انبیا محو تماشا و ملائک مبهوت شمر سرشار تمنا و تو سرگرم حضور
آن تندباد تیر، بگو با تنت چه کرد؟   با قلبِ مثل آینه‌ی روشنت، چه کرد؟   وقتی که عرش را به تلاطم کشیده است،   با ما، ببین که روضه‌ی افتادنت چه کرد!؟     می‌گفت روضه‌خوان: که تنت غرق تیر بود   هر تیر، واژگون که شدی، با تنت چه کرد؟   افتادی و سه ساله خبر دارد و خدا   بر خاک، سنگ، با رخِ بی‌جوشنت چه کرد   انداخت این سه شعبه تو را، باغبان! ببین   با حلق نازکِ گل در گلشنت، چه کرد  ! جان داد خواهرت، به خدا! تا که دید، شمر   با چکمه، در کشاکشِ جان دادنت چه کرد ! ای بوسه‌گاه مادر دریا، گلوی تو!   آن تیغ کُند، با رگ و با گردنت چه کرد   از حال رفت و بی‌رمق افتاد روضه‌خوان   دیگر نگفت از این‌که پس از کشتنت چه کرد   یا ایها العزیز! پس انگشترت کجاست؟   آن گله گرگ، با تن و پیراهنت چه کرد؟   لرزید آسمان، چو دویدند اسب‌ها   بر سینه زد رسول، مگر دشمنت چه کرد؟
تنها شدی و لشکر خونخوار می رسد بوی سقیفه و در و دیوار می رسد از زخم های سوخته ی بی شماره ات حسی شبیه لحظه ی مسمار می رسد با مادرم بگو که دختر پرده نشین تو از کربلا به کوچه و بازار می رسد *** ای یادگار مادر پهلو شکسته ام من بی دفاع، خسته کنارت نشسته ام هستند قاتلان تو همخون دوّمی ای کشته ی جنایت ملعون دوّمی گودال سرخ پر شده از عطر سیب تو رفته به نیزه صورت شیب الخضیب تو از موی تو نشانه در انگشت شمر بود دیدم محاسن تو که در مشت شمر بود این زلف را که خاک بر آن لانه کرده است یادش به خیر مادرمان شانه کرده است از تو لب و سر و دهن از داغ سرخ شد از من تنم به ضربه ی شلاق سرخ شد از من زمان غارتمان سر شکسته اند از تو به نعل تازه چه پیکر شکسته اند بس تیر و نیزه ای که به جسمت شکسته اند ذبح تو را همه به تماشا نشسته اند ناچار می شوم که رهایت کنم حسین فکری برای خیمه و غارت کنم حسین از من سر تو فاصله دارد چه ها کنم با کینه ای که حرمله دارد چه ها کنم آیا به خواهر تو اسیری روا بود؟ با لشکری که بد دهن و بی حیا بود ای وای من زمان خداحافظی شده ای پاره تن زمان خداحافظی شده