eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
54 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
جبرئیل روی پرش باز غزل آورده استعاره کمی ایهام و بدل آورده عشق با « حیِّ علی خیرُ العمل » آورده واژه واژه به لبم جام عسل آورده «یوسف» مصریِ « زهرا » سرِ بازار آمد به «زلیخا» بسپارید که دلدار آمد کوچه را ریسه ببندید چراغان بُکنید عرش را گُل بزنید آینه بندان بُکنید جان نثار قدمش زود به قربان بُکنید خلق را مستِ شراب رُخ جانان بُکنید دل ز « نرجس » نه که صد دل زهمه عالم بُرد هرچه خوبیست به دنیا نوه ء خاتم بُرد باز هم صحبت ما قصه ء گیسویش شد تا سحر حرف و حدیث خمِ ابرویش شد باز هم قبلهء ما سلسله ء مویش شد دلمان مشتری خاکِ سرِ کویش شد « دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند» یازده قرن ز نبودت دل من گلگون است سوختم از غم دوری تو چشمم خون است طالبِ دیدن تو گشته دلم، مجنون است هفت پشتم به تو و طایفه ات مدیون است یوسف فاطمه و حُسنِ ختام طاها لحظه لحظه برسد بر تو سلام طاها می شود شادی آن قلب سپیدت بشوم؟ یا که مهمان سر سفرهء عیدت بشوم؟ سیصد و سیزدهمین یار شهیدت بشوم کاش رخصت بدهی « شیخ مغیدت» بشوم با ظهورت دل غمدیده ما شاد نما با نفس های گل فاطمه آباد نما سی نفر یار نداری که پریشان ماندی مثل یوسف اسیرِ غم زندان ماندی همدم غربت و صحرا و بیابان ماندی از گناهِ منِ غفلت زده پنهان ماندی مددی کن که به عشق تو مسلمان بشوم با ولایت به نفسهای تو «سلمان» بشوم چقدر تا سحر عشق، عبورت مانده؟ چشممان خیره به معیادِظهورت مانده بانویی دست به پهلو به حضورت مانده روی مسمار و دری چشم غیورت مانده قَسمت می دهم ای منتقم آل علی دگر از راه بیا ای به همه خلق ولی
ای رفیق امروز خاک ما طلا شد یا نشد بخت از خواب زمستانیش پا شد یا نشد این دل وامانده ام حاجت روا شد یا نشد نیمه ی شعبان قرارم کربلا شد یا نشد مست مستم کوچه کوچه می‌زنم هرخانه را تا ببینند اهل شهر امشب من دیوانه را چهارده قرن است ماه و سال ما تکراری است امشب اما از بهشت امواج کوثر جاری است هرکسی امشب سرش برروی یک دیواری است افضل اعمال عاشق ها امانت‌داری است پس تو امشب مستی ما را ببین و دم نزن حرف عاشق بودن ما را به نامحرم نزن! عشق ما را از صف اغیار منفک می‌کند کوری هرکس به خوشحالی ما شک می‌کند حق تعالی امشب ما را مبارک می‌کند فاطمه "عجّل فرج" در مصفحش حک می‌کند از رسولان الهی تا امامان گرام.. یک قصیده در پی یک مصرعِ حسن ختام تا به کی تاریک باشد آسمان سامرا می‌دمد خورشید ما از پادگان سامرا چشم و قلبت روشن ای مرد جوان سامرا یک جهان هستند از امشب در امان سامرا باد از بام بهشت امشب خبر آورده است خوش به حال نوکران! نرجس پسر آورده است! این پسر جان است و جانان است و ایمان همه حرف هایش خط به خط آیات قرآن همه گیسویش آرامش حال پریشان همه پس نگو دیگر به او خورشید پنهان همه او همیشه حاضر است و آنکه پنهان است ما چشم او باز است و آنکه چشم خود را بست ما عاشقان دیوانه ی روی نگار آخری نام او مهدی‌ست، تنها یار،یار آخری سفره دار آخری، دلدل سوار آخری می‌رسد یکروز صاحب ذوالفقار آخری نعره ی یا فاطمه در دشت و هامون می‌کشد آن دو تا نامرد را از خاک بیرون می‌کشد این‌همه گفتیم از مهدی آل مصطفی این‌همه گفتیم ازآن آقایی و شور و صفا ما کجا هستیم؟ فکر درهم و فکر شفا نوکرانش بیخیال و دوستانش بی وفا هرچه گفتیم عاشقیم افسوس لاف و لاف بود در پی دنیا گدای غافلش علاف بود مرهم مردم شدیم و مرهم او نیستیم آدم مردم شدیم و آدم او نیستیم همدم مردم شدیم و همدم او نیستیم محرم مردم شدیم و محرم او نیستیم جای دست باز او رو به کس و ناکس زدیم دست خود آورد سوی ما ولی ما پس زدیم مطمئنم راه ما آخر به کویش می‌رسد نوکر بیچاره هم به آرزویش می‌رسد گفت سائل از کدامین سمت بویش می‌رسد؟ گفت در هر خیمه ای حرف عمویش می‌رسد! به تمنای فرج رخصت بگیر از فاطمه.. با خود صاحب زمان بنشین کنار علقمه ای عمو ای خوش قد و بالا چرا پس کم شدی ابرویت کو؟ چشم هایت کو؟ چرا درهم شدی چون کمان حرمله از چند قسمت خم شدی با خبر از حمله ی یک مشت نامحرم شدی؟! بعد تو این روضه ها اوج مصیبات منند زینب السادات را خولی و اخنس میزنند!
تا به کِی باید که در یادِ تو گریان سوختن تا کجا از دوری‌ات ای سبز دامان سوختن گرمیِ این روضه‌ها از ناله‌ی عشاقِ توست آه می‌چسبد برایت در زمستان سوختن عاشقی کو تا بیاموزیم از او عشق چیست روزها در شهر و شب بِینِ بیابان سوختن از جگر آهی کشیدی آسمان آتش گرفت سالها کارَت شد از داغِ عزیزان سوختن گریه کردی آنقدر ، چشمان تو مجروح شد شمع را هرگز ندیدم زیرِ باران سوختن گفت باید که تو را در قلب خود پیدا کنیم کارِ ما شد بعد از آن سر در گریبان سوختن یوسفش نزدیک بود اما نمی‌دیدش چرا بختِ یعقوب است پیشِ چاهِ کنعان سوختن چشمهایش رفت وقتی ، بوی پیراهن شنید راه را وا می‌کند آخر ، زِ هجران سوختن آنقدر باید بگریم تا بیابم بوی تو قسمتم کِی می‌شود مثلِ نیستان سوختن ما پریشان روضه می‌خوانیم آقاجان بیا سهمِ ما شد داد و سهمِ تو پریشان سوختن کاش دستی روی دیوار مدینه می‌نوشت می‌شود نُه سال با ذکرِ علی‌جان سوختن می‌شود با پهلویِ زخمی تبسم کرد باز می‌توان با سینه‌ی مجروح پنهان سوختن کاش می‌شد مادری دیگر نبیند مثل این پشت در اُفتادن و در پیش طفلان سوختن سخت‌تر از آتشِ در از هجوم شهر چیست گفت از لبخند چندین نامسلمان سوختن...
برای دیدن روی تو ناله ها دارم خوشم اگر چه غریبم ولی تو را دارم تمام سوز دل من ز ناله های شماست ز درد هجر تو سوز ی در این صدا دارم گدائی در این خانه آبروی من است به نام توست اگر ذره ای بها دارم به نامۀ عملم نیست جز گناه گناه... ولی به وقت سخن کوهی ادعا دارم الا امیر سحر ای مسافر صحرا امید وصل تو را بین هر دعا دارم به کام خویش چشیدم غم جدایی را نشان رحمتی از یار آشنا دارم مرا میان قنوت سحر مَبر از یاد که احتیاج شدیدی بر این دعا دارم به آه نیمه شب تو قسم عنایت توست اگر زبان مناجات با خدا دارم بیا و نامه اعمالِ من مرور نکن که بر جبین عرق شرم از شما دارم بدست خود بده خرج زیارت ما را هوای بوسه ای از خاک کربلا دارم
صاحب نفسا وقت سحر ياد ز ما کن در بين قنوتت من آلوده دعا کن در هم بخر اين باربهم ريخته ام را کمتر گل زيباى خود از خار جدا کن کشکول گداى سر راه تو گرفتم که گاه کريمانه نگاهى به گدا کن از دست گنهکارى خود خسته شدم من اين مرغک پر بسته ز هر دام رها کن دل مرده ام اى يارمسيحا نفس من هوئى بکش و حاجت اين خسته روا کن آخر بشود دورى تو قاتل جانم با يک نظرى درد نفس گير دوا کن جامانده ام از قافله ى سرخ شهيدان راهى دل ما را به مسير شهدا کن اى زائر شش گوشه بيا يک سحرى را ما را ز کرم در به در کرببلا کن
سفره ی افطار ما پر سفره دیدار نه ما بفکر هرکسی هستیم اما یار نه غصه هجر تو را خیلی نداریم عفو کن سرسری از وصل میخوانیم با اصرار نه کارگر کم داری آقا جان سخنران بیشمار قیل و قال از غربتت کردیم اما کار نه آشتی کن با گدایان گنه کار خودت خیر میبیند گدا با دوری از دلدار؟ نه ما دم بیدار بودن هم بخواب غفلتیم چشم ها بیدار اما باطن بیدار نه نامه اعمال مارا وا نکن تایش بزن هرچه میخواهی گنه دارد ثواب انگار نه با شهیدان عهد خود را بسته ایم از ابتدا مرگ در این راه آری زندگی با عار نه به مناجات شب ما سربزن یابن الحسن یک جهان ناگفته هست و محرم اسرار نه با خودت مارا ببر تا کربلا هر اربعین خط نزن نام گدایان را ازین طومار نه صبر میکردیم ما پای غم زینب ولی صبر پای روضه هایش برسر بازار نه زینبی که عرشیان به دست بوسش میرسند حرمتش بالاست بین دسته ی اشرار نه
شده وقت سحر از غصه نجاتم بدهید ز آتش هجر جهانسوز براتم بدهید خضر از لعل لبی یافت حیات ابدی تا نمردم نفسی آب حیاتم بدهید قبله ی ماه همان صورت گندم گون است خوشه ای زان مه سیما به زکاتم بدهید ای ملائک به نفسهای سحر گاه قسم جلواتی به سوی جلوه ی ذاتم بدهید تا که محراب به فریاد دل ما برسد یادی از آن خم ابرو به صلاتم بدهید تا که صبح و شب ما رنگ شما را گیرد چشمی از دجله و چشمی ز فراتم بدهید حج بیتک ، بود آرزوی فی کل عام یعنی احرام طواف عتباتم بدهید
باز دل، چلّه‌نشین حرمِ راز شده‌ست مرغ شب، با نفس صبح هم‌آواز شده‌ست باز با دست سحر، پنجره‌ها باز شده‌ست باز فصلِ سفرِ چلچله آغاز شده‌ست با نسیمی که به دل‌جویی من می‌آید باز عطر گل نرگس ز چمن می‌آید این گل لاله، که زیبایی بی‌حدّ دارد در چمن تازگی و لطف مجدّد دارد نکهت فاطمه و عطر محمّد دارد آفرینش به لبش، ذکر خوش‌آمد دارد این گل سرخ، که از گلبن توحید شکفت هر که دیدش، «زَهَقَ الباطِلُ و جاءَ الحَق» گفت جلوۀ «وَالقمر» و آیت «وَالعصر» آمد رحمت واسعۀ بی‌حد و بی‌حصر آمد فتح نزدیک شد و، زمزمۀ نصر آمد کارفرمای دوعالم، ولیِ‌ عصر آمد گرچه در خوشدلی فاطمه، تردیدی نیست زادروز پسرش هست، ولی عیدی نیست چه بگویم که مرا عقدۀ عالم به گلوست داستان من وغم، خاطرۀ سنگ و سبوست کی شود پرده به یک سو رود از چهرۀ دوست «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» عید روزی‌ست، که بارد به جهان ابرِ کَرم مصلح کل بزند تکیه به دیوارِ حرم عیدی روزی‌ست، که آفاق گلِ نور شود از جهان، سایۀ بیدادگران دور شود روز نابودی تزویر و زر و زور شود یعنی از پرتو موسی، همه جا طور شود عیدی روزی‌ست، که آفاق منوّر گردد باغ سرسبز شود، باز ورق برگردد عید روزی‌ست، که دل‌ها شود از غصه جدا روز آغاز ثمربخشی خون شهدا برسد پرتو روشنگر مصباح هدی تکیه بر کعبه زند منتقم خون خدا بشنود گوش فلک، صوت خوش تکبیرش دولت عدل شود، دولت عالم‌گیرش عید روزی‌ست، که با عشق، هماهنگ شود عرصه بر تهمت و تزویر و ریا تنگ شود نرم، چون آب، دلِ سخت‌تر از سنگ شود باغ سرسبز و نشاط‌آور و گل‌رنگ شود عید روزی‌ست، که ایمان و امان تازه شود یک چمن لالۀ پرپر شده، شیرازه شود ای که جبریل امین، پیک پیام‌آور توست ای که عیسای نبی، روز فرج، یاور توست سرمۀ چشم ملائک، همه خاک در توست چشم بر راه ظهورت به خدا، مادر توست تو بیا! تا غم عالم، همه از دل برود کشتی از دامن توفان، سوی ساحل برود
اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند شد عالمی اسیر جمال تو، رخ نما تا عاشقانه سیر جمال خدا کنند روی تو را ندیده خریدار بوده‌اند «تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند؟».. آهسته چون نسیم گذر کن در این چمن تا غنچه‌ها به شوق تو آغوش وا کنند.. عهدی که بسته‌ایم، فراموش کی کنیم؟ صاحبدلان به عهد امانت وفا کنند از ما جمال خویش مپوشان که گفته‌اند: «اهل نظر معامله با آشنا کنند».. «پروانه» سوخت ز آتش هجران ولی نگفت:‌ «شاهان کم التفات به حال گدا کنند»
پیش تو هستیم و صدها فیض بر ما می رسد قطره ی ناچیز هم آخر به دریا می رسد ظرف عاشق بشکند یعنی که معشوق آمده حال مجنون خوب باشد نذر لیلا می رسد التماست می کنم این گریه را از من نگیر بر وصال یار، سائل با تمنا می رسد هر کجا هم رفته برمیگردد اینجا صبح زود نوکر بد آخرش به حرف مولا می رسد آن کسی که دوستش دارم همین نزدیکی است قول داده زودتر ... امروز و فردا می رسد از هوای شهر بیزارم، هوایت کرده ام کی به روی چشم تارم گرد صحرا می رسد یوسفی و من شدم سرگرم بازاری شلوغ در صف عشاقت از دستم تماشا می رسد یا ابانا! با همین اعمال زشتم آمدم زحمت من که گنهکارم به بابا می رسد یک نفر حال مرا می پرسد و آنهم تویی فکر من هستی که دائم لطف زهرا می رسد ریزه خوار سفره ی سلطانم و معصومه اش روزی من از کنار خوان آنها می رسد
تَصدُقت بِشوم ، از دلم خبر داری؟ تمام فکر و خیالم ، چرا نمی آیی؟ همیشه روزیِ من از دعایِ تو بوده تو دادی رزقِ حلالم ، چرا نمی آیی؟ امام آخر شیعه بگو کجا هستی؟ همیشه بوده سوالم ، چرا نمی آیی؟ تمام ثانیه هایم غمین و دلگیر است، دچار حُزن و مَلالَم، چرا نمی آیی؟
خسته ام! از خودم و از همه عالم؛ جز تو زخم ها خورده ام از عالم و آدم؛ جز تو دل به من دادی و غافل نشدی از حالم دل به هر کس که دلم خواست سپردم؛ جز تو معصيت کردم و خیلی نگرانم هستی دوستم داری و دلسوز ندارم؛ جز تو جمعه ها شاهدی آقا که شدم دلتنگَت از همه دور شدم دور! دمادم...جز تو ماهِ ذی الحجه به تو رو زده ام تا نشود‐ ‐ذکرِ روز و شبِ من؛ ماهِ محرّم جز تو کعبه یک سنگ نشان است! تویی اصلِ حرم حاجیان دور تو گشتند به والله قسم سربه زیر آمده ام تا که بگیرم حَسَنات از تو ای حاجیِ تنهایِ مقیم ِ عرفات با دلی سوخته و حالِ بکا خیمه زدی تک و تنها گلِ نرگس به کجا خیمه زدی؟! زمزمه میکنی و محو تو و ماتِ توام من اسیرِ تو و آن حال مناجاتِ توام آمدم تا که نگاهت پر و بالم بشود تا دعایت دو سه خط شامل حالم بشود عاشقت بودم و ناجور خرابش کردم آبرو دادی و من نقش ِ بر آبش کردم راهِ بیراهه مرا از تو جدا کرد آقا نفسِ لعنت شده، بد فتنه به پا کرد آقا میچکد روی عبا، جاریِ اشکت نم نم وضعِ پروندهٔ من حالِ تو را ریخت به هم تا که کوتاه شود فاصلهٔ من؛ تا، تو آمدم تا کمی "العفو" بگویم با تو صاحب العصر(عج) کجایِ عرفاتی آقا؟! از همان جا برسان برگِ براتی آقا شوقِ پابوسیِ جدّت به سرم افتاده باز دلتنگم و یادم به حرم افتاده آمدم تا که ببینی من و این خواهش را تا به من هم بدهی لذّتِ آمرزش را یاد کن دائم و پیوسته مرا آقا جان پُر کن این دستِ تهیدستِ مرا آقا جان از شب قدر، منِ بی سر و پا جا ماندم عرفه از حرم ِ کرب و بلا جا ماندم!