eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
54 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
چه می گویند در پاسخ ، هواداران آن دینی که خال المؤمنینش کُشته أُم المؤمنینش را زنی که نامِ علی بود آتشِ جگرش به من مگوی که او مادر است و من پسرش! ز همسریّ پیمبر چه افتخار آن را که بود نزد پیمبر، نفوذیِ پدرش؟ خدا که خار کنارِ گل آفریده به باغ عجیب نیست که این شد زنِ پیامبرش از او ستاند مدالش، علی که نفسِ نبی‌است اگر به فرض، نبی کرده بود مفتخرش به غیرِ موکبِ او در قفای مرکب او شتر که دید هزاران مریدِ گاو و خرش؟! به حکم «حربک حربی» که مصطفی فرمود جمل، بود اُحُد و اوست هندِ فتنه‌گرش اگر شهادتِ کفرش ز من قبولت نیست بخوان به سورۀ تحریم و نصّ معتبرش بر او، به حکمِ خدا، حدّ قذف واجب بود حواله کرد نبی با امامِ منتظرش قبولیِ عمل انبیا به حبّ علیست از آن ضعیفه چه گویی و فضل و کرّ و فرش؟! اگر «علیٌّ خیر البشر» فرو خواندی دگر ز یاد مبر «من أبی فقد کفر»ش کسی که زخم زبان زد به مادرم زهرا ـ تو و عقیدۀ تو ـ من نمی‌شوم پسرش منوش از خُمِستان غیر آن سبو را که لب تر کند، خشک دارد گلو را . تو در ظلمت و اوست در روشنایی چه نسبت به شب می‌دهی ماه‌رو را؟ . بلاهت رها کن! بلاغت به پا کن! بجوی ای سراسیمه‌گو نکته جو را . چه امّید بستی به راهی به جز او مخوان از سر جهل «لا تقنَطوا» را . جنابت نمی‌يابد این‌سان طهارت بهل ای تن‌آسوده این شست‌وشو را . وضویی که بی حبّ حیدر بسازی به اسراف نسبت دهند آن وضو را . حذر کن! که با شیر نسبت مبندی به تمثیل خود کودک نق‌نقو را . کجا جمع گردد دلم با کسی که ندانست فرق پدر با عمو را . 🔴نخواهم من آن مادری را که در دل تــــــحمّل نکرده‌ست راز مـــــــــگو را . همان زن که با فتــــــــنه‌ی گاه‌گاهش نــبی جای خود، رنج داده‌ست شو را . همان زن که با مادر ما خــــــدیجــــه ز نـــــسبت فقـــط داشت نام هوو را . تو پیمانه‌ای را که نامش غدیرست اگر ریـــــختی، ریـــــختی آبرو را . کجا می‌دهم در قبال سوی اللّٰه ایا دست تقدیر! یک لحظه او را . همان او که از تخت و تاج کیایی گُزین می‌کند گیوه‌ی پررفو را . علی، آنکه در شام معراج، یزدان به لحنش بنا می‌نهد گفت‌وگو را . علی، آنکه از جان به ایتام کوشد علی، آنکه در دل شناسد عدو را . خدا را که ما را بخواند موالی که در دل نمیرانَد او آرزو را . بنوشند بی او حَمیمًا جَحیما بنوشیم با او شرابًا طهورا . مرا «جوهرِ» اعتقادی‌ست ثابت رقم می‌زنم نکته‌ی مو به مو را علیست محور حق تا که با علی بد کرد مرا مراتب ایمان او مردد کرد به خویش گفتم او همسر پیمبر ماست که سب و لعنت و نفرین او نباید کرد کدام زن چه زنی احترام و حرمت که؟ زنی که خون به دل حضرت محمد کرد؟ زنی که با پدرش بعد قتل پیغمبر تمام مردم را در سقیفه مرتد کرد؟ زنی که مثل زن نوح بی لیاقت بود زنی که مثل زن لوط ظلم بی حد کرد جمل،شتر که زمین خورد زیر لب گفتم خدا به خیر کند با حسن چه خواهد کرد! مدینه...تیر و تابوت....کینه ای شتری و در ادامه ی این شعر گریه باید کرد...
آن صولت‌آفرین که به رزم، آفرین زنند بر تیغ او ملائک هفت آسمان، یکیست شیری که گاهِ پنجه زدن، جبرئیل را ثقل مهارِ ساعدش آید گران، یکیست گُردی که خصم، دستِ فزع بر دو ران زند یکرانِ قهر آورد ار زیر ران، یکیست طوفان‌صلابتی که خیال وی افکند چون بید، لرزه در دل هر پهلوان، یکیست جان برکفی که بهر خدا، گِرد شمع دین در بزم رزم، پر زده پروانه‌سان، یکیست جنگاوری که قیمت یک ضرب تیغ او افزونتر است از عمل انس و جان، یکیست ببرافکنی که پاسخ «هل من مبارز»ش ندهند جز به الحذر و الامان، یکیست شیراوژنی که چون سوی میدان شدی روان کس را نبود جز ظفرش در گمان، یکیست آنکو زند چو تیغ دو دم خنده در کَفَش میدان شود چو طشتِ پر از زعفران، یکیست آنکس که در مبارزه با هیچ هم‌نبرد هرگز نگشت ضربت او، ضَرْبَتٰان، یکیست آن پهلوان که در عقبِ تیغِ جانگزاش از راه مانده شد ملکِ جان‌ستان، یکیست در خیبر آنکه یک تنه بی عونِ هیچ کس از قلعه قلع کرد دری آنچنان، یکیست گر دست، دست دشمن و گر جسم، جسم اوست خاشاکِ نم گرفته و نوک سنان یکیست در پیش صرصر غضبش روز کارزار کوه و غبار و پشّه و پیل دمان یکیست باید عَلَم به دست دو ناکس فتد نخست کآید عیان که روز وَغا، قهرمان یکیست الحق که عزلِ پیکِ «برائت» ز نیمه راه معلوم کرد لایق این امتحان یکیست ای بی‌ادب! حیا نکنی زین قیاس خام کآن شاه با خسی چو فلان و فلان یکیست؟! اعرابی‌ای که می‌نکند فرق چپ ز راست با عالِم حقایق سرّ و عیان یکیست؟ ناپاک‌فطرتی که ز نسل عواهر است با آن نتاجِ گوهر پاکیزگان یکیست؟ * شاها مرا که دیده به دست عطای توست در چشم طبع، تودۀ انگِشت و کان یکیست تا ذوق شهد عشق تو دارم به کام جان اندر مذاق من، عسل و شوکران یکیست شوقم کُشد به یاد حریمت که اندر او دل مطمئن شود که خدای جهان یکیست گر صدهزار قصر مجلّل بنا کنند آن صحن و آستان ملک پاسبان یکیست گر این و آن ثناگریِ آن و این کنند ممدوحِ من خلافِ رهِ این و آن، یکیست آن مُبدعی که صد هنرم داده، جمله را وقف تو کرده است و از آن صد، زبان یکیست ***
ای دل مدبّر همه کار جهان یکیست بر ماسوا، به حکم خرد، حکمران یکیست چندین وقایع بد و نیک از قضای اوست تیر ارچه بیشمار، ولیکن کمان یکیست اَجرامِ چرخ را که مدبّر لقب دهی گویی است چند، وآن همه را صولجان یکیست سود از کسی مدان و زیان از کسی دگر دستی که هست مَقسَم سود و زیان، یکیست صد در زدی وز آن همه یک سر برون نشد تا آیدت درست که روزی رسان یکیست ناکامی‌ات از این کس و آن کس، دلیل بس کآن کو تواندت که کند کامران، یکیست در باغ دهر، تا بُوَدت خیره چشم و دل روز و شبت ز الفت این بوستان یکیست برچین چو سرو، دامن همت ز خار و گُل کآزاده را هماره بهار و خزان یکیست آن را که شد ریاضِ فلک، مَطمَح نظر شک نی که عیش و طیش، در این خاکدان، یکیست تا هر خسی به ملک دلت حکمران بود این ملک با فَریسۀ درّندگان یکیست چندین خدا رها کن و انداز کار خویش با آن خدا که در زَمی و آسمان یکیست همّت به کار بندگی‌اش کن که بنده‌اش با خسروان و محتشمان در وِزان یکیست لیکن به راه او قدمِ خودسری منه مانند ذات او، ره او هم بِدان، یکیست ابلیس‌وار، آنکه عبادت تراش شد هم با بِلیس، عاقبتش بی‌گمان یکیست آن داستان هماره مکرر شود به دهر در زید و عمرو و بکر، ولی داستان یکیست خیره مزن چو اهل هوس، چنگ در هوا کاندر میان ارض و سما، ریسمان یکیست راه خداست آنکه خدا راه داندش وآن شاهراه در همه کون و مکان یکیست باب مدینۀ نبوی، مرتضی علی کاوصافِ ذاتِ ایزد و او، در بیان یکیست شاه سریر «لو کشف» آن رازدان غیب کز بینش‌اش به دیده عیان و نهان یکیست دریادلی که در دل دریای همتش حَصبای پست با گهر شایگان یکیست خواهم به مطلعی دگر او را ثنا کنم ور در قیاسِ منزلتش، این و آن یکیست * «مقصود از آفرینش کون و مکان یکیست» در خلقِ خلق، واسطۀ «کُنْ فَکان» یکیست هر ذات دارد از صفتی ایزدی، نشان ذاتی که هست هر صفتی را نشان، یکیست آنکس که از شمارِ مقامات حضرتش گردیده است دستِ عدد، ناتوان، یکیست آنکس که جز تفاوتِ مخلوق و خالقی فرقی نبوده با حق‌اش اندر میان، یکیست آنکس که کعبه فرش رهش کرد کردگار چون خواست پا نهد به زمین ز آسمان، یکیست آنکس که راز گفت به لحن کلام او حق با رسول، در حرم لامکان، یکیست آنکو به نصّ «انفسنا»، ذات اطهرش نفس نفیس ختم رسل راست جان، یکیست آن ماهِ دین که شمسِ نبوّت ورا بداد با زهرۀ سپهر ولایت، قِران، یکیست آنکو مقیم عاصمۀ شرک بود لیک سر خم نکرد پیش بتی هیچ آن، یکیست آنکو نبی به محفلِ «أَنْذِرْ عَشِيرَتَك» خواندش «وصیّ» و بود یکی نوجوان، یکیست در «قُلْ كَفىٰ» که صورت برهان احمدی‌است شاهد که با خدا بُوَدش اقتران، یکیست آن حصنِ بامناعتِ توحید کَاهل او باشند از عذاب خدا، در امان، یکیست آن کاشف رموز حقایق که بارها داد خطابه داد «سلونی» زنان، یکیست آن رهبری که دین خدا بی امارتش حیرت دهد چو کشتی بی بادبان، یکیست آنکس که بی قرائتِ منشورِ جاه اوست تبلیغِ شایگانِ نبی، رایگان، یکیست آن خسروی که طاعت او، بعد مصطفی با طاعت خداست قرین در قُران، یکیست شاهی که شهسوارِ فلک را نهیب او تابد ز شیبِ جادۀ مغرب، عنان، یکیست ماهی که در جمال‌سرای فلک، بُدند دلتنگ او، ملائک عرش‌آشیان، یکیست آن بی‌بدیل صورت کلک بدیع صنع کایزد به خویش از او شده تسبیح‌خوان، یکیست آن پادشاه ملک فنا کز غنای نفس پیشش یکیست تختگه و آستان، یکیست دریاکفی که هر دو جهان را به سائلی آسان دهد چنان کفِ نانی ز خوان، یکیست ز ارکان دین، زکات و نماز است و در جهان بخشنده‌ای که این دو کند توامان، یکیست آن معدن عطوفت کز کانِ دیدگان با دیدنِ یتیم شود دُرفشان، یکیست آن حاکمی که یاد فقیران کشورش ناخفته سیر یک شب از آن خشک نان، یکیست شاهی که داشت شوق یتیمی، رعیتش تا باشدش چو او پدری مهربان، یکیست آن مقتدا که پارۀ جان و تن رسول پیش معاندان، سپرش کرد جان، یکیست آن اسوۀ فتوت و رادی که میکند با قاتلش معاملۀ میهمان، یکیست آن محور ثبات عوالم که در عزاش رفت از قرار، ارض و سما هردوان، یکیست آن مایۀ فراغت جانها که در غمش از ساکنان چرخ برآمد فغان، یکیست آن بوالعجب که هست به محراب و حربگاه از تیغ، خون و از مژه اشکش روان، یکیست آن دادپیشه داور عادل که با وی است در روز حشر، قسمت نار و جنان، یکیست آن فارقِ سعید و شقی کاو به لعن خصم سر می‌دهد به عرصۀ محشر اذان، یکیست آن دادرس که گفت خدا کای رسول ما در موج‌خیزِ حادثه او را بخوان، یکیست
با اینکه می¬بینم، دلم باور ندارد این جسمِ دلدار من است و سر ندارد؟! ای معنیِ «أمّن یجیب» از جای برخیز دنیا شبیهِ خواهرت مضطر ندارد گر بی¬کفن ماندی، ز من دلخور نباشی شرمنده¬ام، حتّی سرم معجر ندارد انگار چیزی دیده باشد اولین بار خورشید، چشم از صورت من بر ندارد ای آسمان بر قتلگاهش گاه¬گاهی آبی ببار، این تشنه آب¬آور ندارد ای آهوان دشت بر داغش بگریید این کشتۀ غرقه به خون مادر ندارد یا رب مدد کن زیر کعب نی نمیرم این کاروان جز من کسی دیگر ندارد آسان کنم هر مشکلی را در سفر، لیک مشکل، ربابی که علی¬اصغر ندارد
سی سال در فراق پدر، زار گریه کرد از داغ غربتِ شهِ بی یار گریه کرد سی سال نیمه شب سر سجّاده تا سحر چشمش به هم نیامد و بیدار گریه کرد سی سال با شنیدنِ «سقّا»، «علم»، «عمو» یاد لبان خشک علمدار گریه کرد سی سال هر جوان رشیدی به راه دید با یاد شبه احمد مختار گریه کرد سی سال هر زمان که سر سفره‌ای نشست یک دم نگاه کرد و دوصدبار گریه کرد سی سال تا که برد کسی نام شیرخوار یاد رباب و اصغر و گهوار گریه کرد سی سال تا نظر به قدِ خواهرش نمود با خاطرات مجلس اغیار گریه کرد هر کودکی که دید به ره، زیر لب سرود: «دامن»،«شراره»،«سنگ»،«سنان»،«خار»؛ گریه کرد
زنی که نامِ علی بود آتشِ جگرش به من مگوی که او مادر است و من پسرش! ز همسریّ پیمبر چه افتخار آن را که بود نزد پیمبر، نفوذیِ پدرش؟ خدا که خار کنارِ گل آفریده به باغ عجیب نیست که این شد زنِ پیامبرش از او ستاند مدالش، علی که نفسِ نبی‌است اگر به فرض، نبی کرده بود مفتخرش به غیرِ موکبِ او در قفای مرکب او شتر که دید هزاران مریدِ گاو و خرش؟! به حکم «حربک حربی» که مصطفی فرمود جمل، بود اُحُد و اوست هندِ فتنه‌گرش اگر شهادتِ کفرش ز من قبولت نیست بخوان به سورۀ تحریم و نصّ معتبرش بر او، به حکمِ خدا، حدّ قذف واجب بود حواله کرد نبی با امامِ منتظرش قبولیِ عمل انبیا به حبّ علیست از آن ضعیفه چه گویی و فضل و کرّ و فرش؟! اگر «علیٌّ خیر البشر» فرو خواندی دگر ز یاد مبر «من أبی فقد کفر»ش کسی که زخم زبان زد به مادرم زهرا ـ تو و عقیدۀ تو ـ من نمی‌شوم پسرش
ای دل مدبّر همه کار جهان یکیست بر ماسوا، به حکم خرد، حکمران یکیست چندین وقایع بد و نیک از قضای اوست تیر ارچه بیشمار، ولیکن کمان یکیست اَجرامِ چرخ را که مدبّر لقب دهی گویی است چند، وآن همه را صولجان یکیست سود از کسی مدان و زیان از کسی دگر دستی که هست مَقسَم سود و زیان، یکیست صد در زدی وز آن همه یک سر برون نشد تا آیدت درست که روزی رسان یکیست ناکامی‌ات از این کس و آن کس، دلیل بس کآن کو تواندت که کند کامران، یکیست در باغ دهر، تا بُوَدت خیره چشم و دل روز و شبت ز الفت این بوستان یکیست برچین چو سرو، دامن همت ز خار و گُل کآزاده را هماره بهار و خزان یکیست آن را که شد ریاضِ فلک، مَطمَح نظر شک نی که عیش و طیش، در این خاکدان، یکیست تا هر خسی به ملک دلت حکمران بود این ملک با فَریسۀ درّندگان یکیست چندین خدا رها کن و انداز کار خویش با آن خدا که در زَمی و آسمان یکیست همّت به کار بندگی‌اش کن که بنده‌اش با خسروان و محتشمان در وِزان یکیست لیکن به راه او قدمِ خودسری منه مانند ذات او، ره او هم بِدان، یکیست ابلیس‌وار، آنکه عبادت تراش شد هم با بِلیس، عاقبتش بی‌گمان یکیست آن داستان هماره مکرر شود به دهر در زید و عمرو و بکر، ولی داستان یکیست خیره مزن چو اهل هوس، چنگ در هوا کاندر میان ارض و سما، ریسمان یکیست راه خداست آنکه خدا راه داندش وآن شاهراه در همه کون و مکان یکیست باب مدینۀ نبوی، مرتضی علی کاوصافِ ذاتِ ایزد و او، در بیان یکیست شاه سریر «لو کشف» آن رازدان غیب کز بینش‌اش به دیده عیان و نهان یکیست دریادلی که در دل دریای همتش حَصبای پست با گهر شایگان یکیست خواهم به مطلعی دگر او را ثنا کنم ور در قیاسِ منزلتش، این و آن یکیست * «مقصود از آفرینش کون و مکان یکیست» در خلقِ خلق، واسطۀ «کُنْ فَکان» یکیست هر ذات دارد از صفتی ایزدی، نشان ذاتی که هست هر صفتی را نشان، یکیست آنکس که از شمارِ مقامات حضرتش گردیده است دستِ عدد، ناتوان، یکیست آنکس که جز تفاوتِ مخلوق و خالقی فرقی نبوده با حق‌اش اندر میان، یکیست آنکس که کعبه فرش رهش کرد کردگار چون خواست پا نهد به زمین ز آسمان، یکیست آنکس که راز گفت به لحن کلام او حق با رسول، در حرم لامکان، یکیست آنکو به نصّ «انفسنا»، ذات اطهرش نفس نفیس ختم رسل راست جان، یکیست آن ماهِ دین که شمسِ نبوّت ورا بداد با زهرۀ سپهر ولایت، قِران، یکیست آنکو مقیم عاصمۀ شرک بود لیک سر خم نکرد پیش بتی هیچ آن، یکیست آنکو نبی به محفلِ «أَنْذِرْ عَشِيرَتَك» خواندش «وصیّ» و بود یکی نوجوان، یکیست در «قُلْ كَفىٰ» که صورت برهان احمدی‌است شاهد که با خدا بُوَدش اقتران، یکیست آن حصنِ بامناعتِ توحید کَاهل او باشند از عذاب خدا، در امان، یکیست آن کاشف رموز حقایق که بارها داد خطابه داد «سلونی» زنان، یکیست آن رهبری که دین خدا بی امارتش حیرت دهد چو کشتی بی بادبان، یکیست آنکس که بی قرائتِ منشورِ جاه اوست تبلیغِ شایگانِ نبی، رایگان، یکیست آن خسروی که طاعت او، بعد مصطفی با طاعت خداست قرین در قُران، یکیست شاهی که شهسوارِ فلک را نهیب او تابد ز شیبِ جادۀ مغرب، عنان، یکیست ماهی که در جمال‌سرای فلک، بُدند دلتنگ او، ملائک عرش‌آشیان، یکیست آن بی‌بدیل صورت کلک بدیع صنع کایزد به خویش از او شده تسبیح‌خوان، یکیست آن پادشاه ملک فنا کز غنای نفس پیشش یکیست تختگه و آستان، یکیست دریاکفی که هر دو جهان را به سائلی آسان دهد چنان کفِ نانی ز خوان، یکیست ز ارکان دین، زکات و نماز است و در جهان بخشنده‌ای که این دو کند توامان، یکیست آن معدن عطوفت کز کانِ دیدگان با دیدنِ یتیم شود دُرفشان، یکیست آن حاکمی که یاد فقیران کشورش ناخفته سیر یک شب از آن خشک نان، یکیست شاهی که داشت شوق یتیمی، رعیتش تا باشدش چو او پدری مهربان، یکیست آن مقتدا که پارۀ جان و تن رسول پیش معاندان، سپرش کرد جان، یکیست آن اسوۀ فتوت و رادی که میکند با قاتلش معاملۀ میهمان، یکیست آن محور ثبات عوالم که در عزاش رفت از قرار، ارض و سما هردوان، یکیست آن مایۀ فراغت جانها که در غمش از ساکنان چرخ برآمد فغان، یکیست آن بوالعجب که هست به محراب و حربگاه از تیغ، خون و از مژه اشکش روان، یکیست آن دادپیشه داور عادل که با وی است در روز حشر، قسمت نار و جنان، یکیست آن فارقِ سعید و شقی کاو به لعن خصم سر می‌دهد به عرصۀ محشر اذان، یکیست آن دادرس که گفت خدا کای رسول ما در موج‌خیزِ حادثه او را بخوان، یکیست
سی سال در فراق پدر، زار گریه کرد از داغ غربتِ شهِ بی یار گریه کرد سی سال نیمه شب سر سجّاده تا سحر چشمش به هم نیامد و بیدار گریه کرد سی سال با شنیدنِ «سقّا»، «علم»، «عمو» یاد لبان خشک علمدار گریه کرد سی سال هر جوان رشیدی به راه دید با یاد شبه احمد مختار گریه کرد سی سال هر زمان که سر سفره‌ای نشست یک دم نگاه کرد و دوصدبار گریه کرد سی سال تا که برد کسی نام شیرخوار یاد رباب و اصغر و گهوار گریه کرد سی سال تا نظر به قدِ خواهرش نمود با خاطرات مجلس اغیار گریه کرد هر کودکی که دید به ره، زیر لب سرود: «دامن»،«شراره»،«سنگ»،«سنان»،«خار»؛ گریه کرد