#رمان_نائله
#Part13
#مادرحسین
صبح که بلند شدم نماز رو بخونم صدای حسین رو از اتاقش شنیدم. که میگفت(إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبِیِّ) لبخندی زدم و نمازم رو خوندم. بعد از رفتن بچه ها، خونه رو جمع کردم و غذا رو گذاشتم روی گاز.خیلی دلم برای سیدمرتضی تنگ شده بود تواین چندسال زندگی مشترک، خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. تمام سعی ام این بود که آبروی این خانواده حفظ بشه. نمیدونم کدوم یک از پسرا جایگاه پدرشون رو به عهده میگیرند. برام عجیب بود که چرا حسین نمیره حوزه علمیه و طلبه نمیشه. اون که از صبح تا شب دنبال جهاد هست و شب دیرتر از همه میخوابه. یادمه وقتی دستگیر میشد یبار هم به ملاقاتش نرفتم. دلیلش هم این بود که نمیخواستم در مقابل طاغوت ضعف نشون بدم ولی پسران رو میفرستادم تا برن ملاقات برادرشون و اگه حسین چیزی لازم داشت براش ببرند. تو فکر بودم که با صدای شنیدن در، رشته افکارم پاره شد.
+کیه؟؟
_منم کاظم
چادرمو سرم کردم و در رو باز کردم.
_سلام مامان.
+سلام آقا کاظم. خوبی؟
_ممنونم. شما خوب هستید؟
+ممنون
_حسین نیست؟
+نه، رفته بيرون
کاظم اومد تو در رو بستم و چادرمو درآوردم.
_مامان یه چیز بگم؟
+جانم؟
_جلوی حسین رو بگیر. نزار بره بیرون
+چرا؟ اتفاقی افتاده؟؟
_نه چه اتفاقی.
+پس چرا همچین درخواستی ازم کردی؟؟
_مامان زشته هی بره بیرون. اصلا این سیدحسین چیکارمیکنه؟ بعضی موقع ها دوهفته نمیاد خونه.
+مادر میفهمم چی میگی، اما حسین دیگه بچه نیست. جنب و جودش حسین از بچگی تا الان تو وجوش هست. حتی وقتی از زندان ساواک آزاد شد جنب و جوشش نه تنها کم نشد بلکه بیشتر هم شد.
_درسته، راستی مادر اجازه است نهار رو زودتر بخورم؟ چون میرم بیرون کار دارم.
+باشه. برو آبی به دست و صورتت بزن. غذارو برات میکشم
_ممنون.
لبخندی زدم و غذا رو براش کشیدم. زهره و خدیجه از بیرون اومدن ولی حسن باهاشون نبود.
+زهره، حسن کجاست؟
_حسن وسط راه از ما جداشد.راستی مامان حسین و زینب رو دیدیم.
+عه؟
_آره. زینب به حسین یه اعلامیه داد. مامان خیلی دلم برای زینب میسوزه
+چرا
_زینب علاوه بر خوندن درس. خرج خودشو زندگی شو هم در میاره
+عجب. شغلش چیه؟ به چه کاری مشغوله؟
_تو کار چاپ و تکثیرهست.تقریبا نصف یا بهتره بگم کل بنر و اعلامیه سازمان موحدین رو زینب چاپ و تکثیر میکنه.
+دستش درد نکنه اجرش با حضرت زهرا(س)
_مامان زینب فرزند شهید موحد هست. پدر، مادر، خواهر و برادرانش زير شکنجهٔ وحشيانه ساواکی ها به شهادتت میرسند.
خیلی ناراحت شدم
+خدا رحمتشون کنه.
بعد سه ساعت حسن و حسین اومدن.
_____________
نویسنده:کاری که خانوم جزایری مادر سیدحسین کرد رو هیچ مادری نمیتونه کنه. بهترین فرزندش تو ساواک زندان بود اما یک بار هم به ملاقاتش نرفت. حتی خانوم جزایری هم به شاه تلگراف کرد.
ادامه دارد.....
گوئید بہ نوڪـران دربـار حسیـن
خیزید ادب ڪنید ڪہ اربـاب آمد
#میلاد_حضرت_ارباب❤️
#امـام_حسیـن_ع🥰
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب میلاد یه سردار
شب دلبر شب دلدار
میلاد ابی عبدالله را خدمت مقام عظم رهبری و خانوداه معظم شهدا تبریک عرض میکنم.
@majnoon_alheydar
#رمان_نائله
#part14
براشون نهار کشیدم.داشتم میوه ها رو میشستم که در رو زدند.چادرمو سر کردم.
+کیه؟
یه نفر با بغض گفت:
_منم بتول جان
مریم مطیعی بود.در رو که باز کردم با صورت کبود شده اش مواجهه شدم.
+چیشده؟چرا صورتت کبود شده؟
با گریه گفت:
_خانم جزایری
آوردمش خونه و بغلش کردم . صبر کردم تا با گریه کردن خودشو خالی کنه.
گریه اش که تموم شد.گفتم:
+چریان چیه؟
_خانوم جزایری برای ساجده خواستگار اومده.خواستگارش اسمش داوود و جزو نیروهای شاه ملعون هست.من با ازدواجشون مخالفم .حتی ساده جوابش منفی است.آقاصالح که فهمید با کمربند افتاد به جانم.
+آقای میردوستی نباید همچین کاری کنه.من باهاشون صحبت میکنم.
تا اینو گفتم با التماس گفت :
_نهههه توروخدا اگه شما باهاش حرف بزنید اوضاع بدتر میشه.
+من نمیتونم در مقابل کسی که حق یه مظلومی رو ازش میگیرن سوکت کنم.یا خودم باهاشون حرف میزنم یا به سیدحسن میگم باهاشون صحبت کنه.
_ممنونم خانم جزایری
+خواهش میکنم.
بعد کمی نشستن .بلندشد که بره بهش گفتم:
+نگران نباش اتفاقی نمیافته.
سعی کردم بهش حس خوب منتقل کنم.شامو خوردیم و ظرفارو شستم . ساعت 11شب بود که خوابیدیم اما حسین نخوابید تو اتاقش نهج البلاغه میخوند.
صبح بعد از نماز بلند شدم و رفتم بیرون سرقبر سیدمرتضی.فاتحه ای خوندم و گفتم
+سلام حاج آقا.خوبی؟دلم برات تنگ شده .مرتضی ببین پسرات بزرگ شدند .کاظم تو دانشگاه اعلامیه پخش میکنه.حسین سازمان موحدین رو تأسیس کرده . علی میره سربازی و....
بعد کمی درد و دل کردن رفتم سر مزار شهیده حسینی مادر زینب موحد فاتحه ای قرائت کردم و برگشتم خونه.
ادامه دارد.....
پیامبردرمیدان-جهاد3.mp3
5.21M
پیامبر در میدان جهاد 3
سخنران:#شهیدسیدحسینعلمالهدی
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بهترین پناه دنیا
عمو عباس ...
من فقط بلدم همه چیو بسپارم دست خودت
تولدت مبارک ❤️🩹
@majnoon_alheydar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای حرم امام حسین(ع)و حضرت اباالفضل العباس(ع)در ماه شعبان🥰🌸
014-Hoseyn-Taheri-www.ziaossalehin.ir-EY-Ke-Safyr-Karbalayy.mp3
3.9M
علیابنحسینابنعلیابنابیطالب♥
#رمان_نائله
#part15
#سیدحسین
با یک پسر کرمانی آشنا شدم به نام محمد.قرار شد یک راهپیمایی برای ۱۵ خرداد راه بیندازیم.با حاح یحیی وارد مسجدطالب زاده شدیم.خستگی از چهرهٔ هردومون داد میزد .از دیشب برای نوشتن پلاکارد ها و تکثیر اعلامیه مشغول بودیم و تا صبح نخوابیدیم.حاج یحیی یک دستگاه تکثیر داشت که سال ها قبل از طریق یک یهودی تهیه کرده بود. و اون رو داخل کمد منزلش جاسازی کرده بود.در صندوق ماشین عقب رو بالا زدم.داخل صندوق چند پلاکارد ،یک بلندگدی دستی و یک کارتون اعلامیه بود.وسایل رو برداشتم و در صندوق رو بستم.چند اتومبیل با سرعت نزدیک شد.معزالدین و محمد علی پشت نشسته بودند .یکی از ماشین پیدا شد که اسمش بخشنده بود.چفیه شو دور سرش پیچید و به سمتمون اومد .کم کم بقیه هم اومدند.
محمدعلی با صدای بلند گفت:
_ﷲاکبر
من و یدالله و بخشنده چفیه هارو روی صورتمون انداختیم و با صدای بلند شعار میدادیم.
حاج یحیی گفت:
_یا ایهاالمسلمون، اتحدوا اتحدوا
منم با صدای بلند گفتم:
+مردم به ما ملحق شوید.
بعد چند دقیقه یه زن چادری باصدای بلند گفت:
_ما تماشاچی نمیخواهیم.به ما ملحق شوید.
وارد خیابان وکیلی که شدیم.تعدادمون دوبرابر شد.هنوز خبری از پلیس نبود.و ما تونستیم به راه خود ادامه بدیم.جلوی صف قرار گرفتم و جمعیت رو در مسیر پیش بینی شده هدایت میکردم.
حاج خسرو،سعید دُرفشان و حمید و.... رو تو راهپیمایی دیدم وارد خیابان پهلوی شدیم .معزالدین میکروفن را گرفت و با صدای بلند گفت:
_ مرگ بر شاه، مرگ برشاه
جمعیت که انتظار چنین شعاری نداشتند ناباورانه شعار را تکرار میکردند.یدالله بلندگو را میچرخاند تا صدای معزالدین به گوش همه برسه.جمعیت بسیاری به راهپیمایی پیوستند.اولین اتومبیل پلیس رسید.معزالدین از شعارهای تند دست کشید و گذاشت که جمعیت به آرامی مسیر را طی کند.یه سرهنگ از اتومبیل پیاده شد.گیج و مبهوت به جمعیت خیره شد.مدام با بی سیم صحبت میکرد و گزارش میداد.وارد خیابان سی متری شدیم یاد چندسال پیش افتادم که دستهٔ سینه زنی روز عاشورا تو این مسیر بود.تو این روز اصلا به ذهنم خطور نمیکرد که شاهد همچین تظاهراتی باشم که مردم کوچه و بازار شرکت کنند.صدای فریاد مردی به گوش رسید.از گروه منصورون بود.از این که همهٔ اقشار وارد صحنه شده بودند.احساس رضایت میکردم .تعداد پلیس ها بیشتر شد.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part16
عده ای در حال پخش اعلامیه آیت الله خمینی بودند که خانم موحد تکثیرشون کرده بود.صدای بلند و رسای معزالدین که میگفت«مرگ برشاه»به مردم جرئت بیشتری داد.تا قبل از ظهر شهر به حالت نیمه تعطیل بود .باصدای اذان مردی به نام بزاز میکروفن به دست گرفت و گفت:
_ای مردم قطع نامه را بخوانید و متفرق شوید.
بعد به چند نفر قطع نامه داد تا بین مردم پخش کنند. از جمعیت فاصله گرفتم و چفیه رو از صورتم برداشتم .به سمت خونه حرکت کردم.مامان خونه نبود.رفتم کنار حوض و صورتمو شستم.بی خوابی شب گذشته و راهپیمایی رمقی برام نذاشته بود.رفتم اتاقم که بخوابم.باصدای بسته شدن در مواجه شدم . با دیدن مامان جا خوردم ،بعد چند روزی تونستیم همدیگر رو ببینیم .
+سلام مادرجان
_سلام پسرم
+خوب هستید؟
_ممنونم
بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت:
_حسین کجا بودی؟چرا خبری از خودت نمیدی؟
+مادر،شما تو راهپیمایی شرکت کردید؟
جوابی نداد.سعی کردم با سؤالم بهش بگم که این چند روز کجا بودم و مشغول چه کاری بودم.لذت حضور در راهپیمایی برای هردومون دو چندان شد.اجازه گرفتم و رفتم اتاق،سرمو که روی مُتکا گذاشتم از روی خستگی چیزی نفهمیدم.
چند ساعت بعد
بیدار که شدم زهره رو صدا کردم.
+زهره.....زهره
_جانم داداش؟
+ساعت چنده؟
_۸شب
تا اینو گفت یهو از جام پریدم .از ساعت ۲خوابیدم تا ساعت ۸ ،یعنی ۶ساعت خوابیده بودم.زدم تو سرم و گفتم:
+یاحسیننننن نمازم.
_قضانشده
رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.به مامان کمک کردم و سفره رو انداختم .شام رو که خوردیم ظرفا رو شستم .
رفتم اتاق و سعی کردم شب رو با خوندن کتاب نهج البلاغه بگذرونم.مقدمهٔ کتاب رو خوندم جمله ای از جرج جرداق فرانسوی منو به خودش جذب کرد.
+چرا یک مسیحی اینقدر علی(ع) رو درک کرده ولی ما مسلمین بهره ای از او نبردیم؟
جرج جرداق فرانسوی دربارهٔ امام علی(ع) گفته"پدر و بزرگ شهیدان،علی بن ابی طالب(ع) صورت عدال انسانی و شخصیت جاویدان شرق است!ای جهان! چه می شد اگر هرچه قدرت و توان داشتی به کار میبردی و در زمان علی ای ،با آن عقلش، با آن قلبش ، با آن ذوالفقارش و با آن زبانش به عالم می بخشیدی؟؟به عقیدهٔ من ،فرزند ابی طالب اولین عربی بود که ملازمت و مجاورت روح کلی را برگزید و با آن دم ساز و هم راز شب گردید. او نخستین عربی بود که دو لبش آهنگ ترانه ای روح کلی را به گوش مردم منعکس ساخت که پیش از آن ، این نغمه را نشنیده بودند.پس هر کس با او دشمنی نمود، از فرزندان جاهلیت است.علی از دنیا گذشت؛درحالی که #شهید عضمت خود شد،از دنیا چشم پوشید .درحالی که نمازش میان دو لبش بود.درگذشت؛در حالی که دلش از شوق پروردگار پر بود"جمله رو که خوندم به فکر فرو رفتم.
+منظور جرج جرداق از جهان چیست؟مگر غیر از اراده خدا و توان انسان ها چیز دیگری هم میتواند باشد؟اگر علی فهمیدنی بود که نمیتوانست الگوی ما باشد.
#راوی
حسین در دل آسمان بی کران و پرستاره با دنبال ستارهٔ خود میگشت.آسمانی که او ستاره خود را در آن می جست،نهج البلاغه بود.چون شب های گذشته تا سحر بیدار می ماند و مطالعه میکرد.مطالعه ای سخت و فشرده که از مدت ها قبل شروع کرده بود.تا فردا را برای سخنرانی های روزانه مهیا کند.
ادامه دارد.....
#رمان_نائله
#part17
#سیدحسین
همین که پلک هایم سنگین شد .دستی روی چشمام کشیدم و سرم روی صفحه ۴۶۹کتاب افتاد که این جمله در آن نوشته شده بود.«آیا تاریخ جز تکرار صورت است؟»
هنوز یک ساعت مانده بود به اذان که مادر بلند شد.نمیدونم چیشد که روی کتاب خوابم برده بود.صبح کارتون کتاب هایی که از تهران به دستم رسیده بود رو برداشتم .این چندباری بود که در خیابون نادری کارتون رو میزاشتم زمین که نفسی تازه کنم.مدتی است که بعضی از کارها رو خانه دیگران انجام میدادم.سعید پشت سرم میومد.درخونه حاج موسی رو زدم.همسرحاج موسی که چادر نماز سرش بود سلام کرد.جوابشو دادم.
+حاج موسی تشریف دارند؟
_نه ولی شما میتوانید وارد شوید .به من سفارش کرده که چه کارکنم
+بگذارید در باز باشد.سعید پشت سرمن است.
خانه حاج موسی محل مناسبی برای مخفی کردن اعلامیه و کتب ممنوعه بود.سعیدکه وارد شد .سلام کرد.جوابشو دادیم و با سعید وارد زیر زمین شدیم.
_حسین بیا کارتون رو بزار بالای کمد.
کارتون رو برداشتم که بزارم بالای کمد.ولی نشد چون قدم کوتاه بود .
+نمیتونم بزارم.
بعد چند دقیقه حاج موسی اومد.سلام کردیم و جوابمونو داد.
+آقاسید.خداخیرتون بده .میشه کارتون رو بالای کمد بزارید؟
_بله حتما
کارتون رو که بالای کمد گذاشت.از زیر زمین اومدیم بیرون که دیدیم همسرحاج موسی آروم گریه میکنه.و به کتاب"فاطمه فاطمه است"نگاه میکنه.بهم گفت:
_اصلا تمایل نداشتم بدانم چه چیزی در خانه من مخفی میکنید.قلبم گواهی میداد شما در راه خیر قدم برمیدارید!
+همسرشمامعلمی فداکار است.پس لازم است شما درباره دختر پیامبر(ص)بیشتر بدانید.
سعیدبا حاج موسی رفت .منم چند دقیقه موندم بعد رفتم.در چهره همسرحاج موسی یک خوشحالی وصف ناپذیری دیدم!
...
چند نفری در اتاق بزرگ زیرزمین خانه ی حاج خسرو مشغول بودیم.منم ،هم چنان نهج البلاغه را ورق میزدم و دنبال جمله حماسی میگشتم.تا در قسمت باقی مانده ی اعلامیه استفاده کنیم!
حمید با دستگاه تکثیر که کهنه و فرسوده بود کار میکرد.در گوشه و کنار اتاق چندبسته ی اعلامیه که دو شب گذشته خانم موحد زحمتشو کشید و تکثیرش کرد به چشم می خورد.سعید هم گاهی به بیرون سرک می کشید.در تدوین این اعلامیه ها بیشتر از قرآن و نهج البلاغه استفاده می کردم!سعی میکردم جملات حماسی را انتخاب کرده و در اعلامیه ها به کار ببریم.کارمون که تموم شد.دستگاه تکثیر و دیگر وسایل هارو لابه لای اسباب اثاثیه حاج خسرو که خانه متعلق به او بود مخفی کردیم!
یک جوونی به نام صادق که تازه به گروه پیوسته بود.درمسحد باهاش آشنا شدم و درهمان برخورد اول فهمیدم که میتونم روی صادق حساب باز کنم!
صادق در بسته بندی اعلامیه ها به حمید کمک میکرد.از دو ساعت پیش نوشتن آخرین متن بودم.احساس کردم صادق زیرچشمی نگاهم میکنه.
_تو دیگه چجور آدمی هستی!
+منظورت چیه؟
_خیلی پرانرژی و سرحال هستی!از سرشب هرکدام مان دوساعت خوابیدیم اما تو چشماتو روی هم نذاشتی.این طوری ادامه بدی تلف میشیا.از من گفتن بود
لبخندی زدم و گفتم:
+اشکالی نداره اگه خسته ای بروبخواب.
کارم که تمام شد.نوشته رو جلوی مردی گذاشتم که سنش به پنجاه می رسید.معزالدین که اسم اصلی اش هادی کرمی بود من رو برای عملیات نظامی در نظر گرفته بود.دور اندیشی و مطالعه ی زیاد معزالدین رو ستودم! بیشتر وقتمون رو راه انبیاء،راه بشر و کتاب شناخت سازمان مجاهدین خلق ایران گذاشتیم.جمله ای که روی تیتر اعلامیه استفاده کردم رو برای معزالدین خوندم.
+بر ظالم بتازید،تا ظلمی برشما روا نشود
_خیلی تند میری حسین
+حرکت رژیم تندتر از ماست!
_درهدفت با شما بحثی نمیکنم.اما در روشت تجدید نظر کن.
+اهواز آتش زیر خاکستر است!کمی کار میخواهد تا محل مناسبی برای مبارزه شود.
معزالدین سکوت کرد و چیزی نگفت.
+راستی امشب در مسجد حجتیه آقای آل اسحاق سخنرانی داره.باید اعلامیه را بین مردم پخش کنیم!
صدای باز و بسته شدن در اومد.حاج خسرو با کمی قرص نان و مواد غذایی اومده بود.انگار حاج خسرو از چهره مون فهمید که از شب تا صبح بیدار بودیم.صبحانه مفصلی برامون درست کرده بود.سفره رو پهن کرد.
____________
فقط حاضر جوابی حسین که سریع گفت "حرکت رژیم تند تر از ماست!"🤣🤣🤣🤣
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباز شود...
باران ببارد ناگهان....
مهدی بیاید ناگهان....🥺😭
سلام بابا
دلم تنگ شده بود برایت
برای همه چیز
برای این همه سال
حلالم کنید😭😭😭
سفارش می کنم همگی ببینید وبه عشق آقاجان مهدی فاطمه عج برا دیگران هم بفرستین
اجر همگی با مادر پهلو شکسته
پرودگارا به ناله های دل زینب اللهم عجل لولیک الفرج 😭😭💔💔💔
@majnoon_alheydar
چند روزی از تولدش نگذشته بود،
که مادرش شهربانو رحلت کرد.
پدرش اباعبداللهالحسین
دایه ای برای او انتخاب کرد،
تا برای او مادری کند،
و در تربیت او بکوشد.
به همین دلیل تا سنین بزرگسالی
از زحمات دایه مهربانش قدردانی میکرد؛
و نام مقدس «مادر» را بر او میگذاشت.
میگویند: با مادر ناتنی خود،
همغذا نمیشد!
وقتی دلیل این کار را پرسیدند،
فرمود: از آن میترسم که
مادرم بخواهد بر سفره لقمهای را بردارد،
و من هم بخواهم همان لقمه را بردارم
و من بر او سبقت بگیرم!
_ و این بی ادبی محسوب شود
و عاق او گردم...
#تولدآقازینالعابدینعلیهالسلام
| زندگانیامامزینالعابدین،ص۳۵
@majnoon_alheydar
<مجنون الحیدر>
#رمان_نائله #part17 #سیدحسین همین که پلک هایم سنگین شد .دستی روی چشمام کشیدم و سرم روی صفحه ۴۶۹
دوستان ادامه پارت 17 گذاشته شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 روایت مادر بزرگوار شهید آرمان علی وردی از مراسم خاکسپاری
♥️ آرمان در آغوش امام شهیدش پرکشید😭😭
#شهید_آرمان_علیوردی
#شهدای_مدافع_امنیت
@majnoon_alheydar
🌷 پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) :
☘ شعبان ماه من است. هر که ماه مرا روزه بدارد ، روز قیامت شفیع او خواهم بود.
@majnoon_alheydar
🌿🥰
.
🌹#به_خدا_اعتماد_کنیم
💬 امام على عليه السلام :
☘️مَنْ تَوكَّلَ عَلَى اللّه ذَلَّتْ لَهُ الصِّعابُ
وَتَسَهَّلَتْ عَلَيْهِ الأَْسْبابِ؛
🍀 هر كس به خدا توكل كند،
دشوارى ها براى او آسان مى شود
و اسباب برايش فراهم مى گردد.
📚 غررالحكم، ج5، ص425، ح902
@majnoon_alheydar
دلانہ✨
آقاجون؟!
از خودتون یادگرفتیم، حتی اگه
شخصی پهلوی مادرمونو شکست، درِ خونهی وحی رو به آتیش کشید و خلافت رو به سرقت برد و...
حق نداریم "عمومی" لعنش کنیم. حق نداریم تو چشماشون نگاه کنیم و حرومزاده بخونیمشون!
حالا
پیروان همین آدم، دارن نسَب شما رو میبرن زیر سوال😓
یه عده ساکت نشستن، یه عدههم کاری از دستشون برنمیاد/:
مولا جان، اون منتقم که به واقع حق رو کف دستشون میذاره "به خاطر گناهای ما "
نمیتونه بیاد...
خدایا ظهورشو برسون✨
#دلانه
#الهمعجللولیکالفرج
#امام_صادقعلیهالسلام
@majnoon_alheydar
#داستانک |•📖
#عشق
#ازنظرائمه
👈روایتی مفضل بن عمر
از حضرت صادق(ع) پرسید :
•|عشق|• چیست ❓
🔅 حضرت فرمودند :
"° قلوب خلت من ذکر الله
فاذاقها الله حب غیره °"
دل💓هایی که از یاد خدا خالی باشد
خدا عشق غیر از خود را
به آنها می چشاند.😔
تابه وسیله آن عشق،
دل به #خدا💫برگردد... !👌🏻
#دلحریمخـداست🌸
📖| بحارالانوار
لینک کانال جهت عضویت 😊
@majnoon_alheydar