eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
10.9هزار دنبال‌کننده
154 عکس
5 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
حالیامصلحت‌وقت‌درآن‌مےبینم ڪہ‌کِشم‌رخت‌بہ‌میخانہ‌وخوش‌بنشینم جامِ‌مِےگیرم‌وازاهلِ‌ریادورشوم یعنےازاهلِ‌جهان،پاڪ‌دلےبگزینم "حافظ‌شیرازے" 🏝مرا پیکری است تا چشم انتظار تو باشم تا از دروازه‌های صبح تا دروازه‌های شب در پی تو بشتابم مرا پیکری است بهر آنکه عمرم را با عشق تو سر کنم🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر کیف مدرسه ام را از شانه به دست گرفتم و با عجله به سمت سالن پا تند کردم. ازصبح زود قبل از نماز که ارغوان تماس گرفته و گفته بود کار مهمی دارد و به دیدنم می آید،کنجکاو و منتظر بودم هرچه زودتر مدرسه تمام شود و به خانه باز گردم. از پشت گوشی هیجان صدایش را می‌توانستم تشخیص دهم. هر چه پرسیده بودم چکار مهمی دارد از جواب طفره رفته بود و اصرار داشت حضوری صحبت کند. دستم را روی دستگیره گذاشتم و به محض باز کردن درِ بزرگ و چوبی سالن،صدای ارغوان را شنیدم. _مگه حالا رفتن و دیدنش ضرر داره ، مامان اگه راست باشه چی؟ _اگه نباشه چی؟می‌دونی اگه دروغ باشه لیلا چقدر آسیب میبینه؟ من میگم اول به داییت میگفتی مطمئن که شدیم به لیلا می‌گفتیم. چادرم را از سرم کندم و روی جالباسی نزدیک در آویزان کردم. _این دختر کم عذاب نکشیده.نمی خوام افسردگی و غمی که هر روز داره آزارش میده و از پا درش میاره بیشتر بشه. _اما حق لیلاس که اول... با نزدیک شدنم و نگاه ارغوان به من جمله اش ناتمام ماند _سلام ....چی شده؟ _سلام دخترم ، هیچی....مدرسه خوب بود؟ با حرفهایی که شنیدم و مطلبی که من نباید می‌فهمیدم جواب خاله را ندادم. نگران کیفم را زمین گذاشتم و با نشستن کنارخاله رو به ارغوان گفتم _چی میخواستی به من بگی؟نمیخوام بعداً بفهمم، چون الان کنجکاو و نگران شدم. ارغوان انگار که بخواهد از مادرش تایید بگیرد، نگاهش را به خاله داد و جرعه ای آب از لیوان مقابلش نوشید و با تردید گفت _ دیشب ساعت یک شب....فرهاد با من تماس گرفت. گوش هایم با شنیدن نام فرهاد تیز شد و چشم هایم را به لبهای ارغوان دوختم تا مابقی جمله اش را بشنوم. سرش را پایین انداخت و با قلاب کردن دستهایش ادامه داد _منم تعجب کردم به من زنگ زده. گفتم این موقع شب چکار داری؟تو که منو به یه ورتم نگرفتی و بی خبر گذاشتی رفتی.گفت ازت معذرت می‌خوام ولی حالا وقت این حرفا نیست. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر دوباره نگاهش را به من داد و سعی کرد بغض صدایش را پنهان کند _فرهاد گفت....به لیلا بگو به قولم عمل کردم....ولی دیگه نمی‌خوام صدات رو هم بشنوم.چون تا مدت ها آزارم میده. گفت بگم برای همین به خودت زنگ نزده....فرهاد محمد رضا رو پیدا کرده لیلا نفس حبس شده ام در حال خفه کردنم بود.به سختی آزادش کردم و با گلویی خشک شده پرسیدم _کجاس؟محمد رضای ...من ...کجاس؟ _آروم باش لیلا خاله....داری میلرزی! با وجود صدای نگران خاله همچنان نگاهم را از ارغوان بر نداشتم، که مات لرزشی بود که حالا خودم هم آن را احساس میکردم _گفت.... بگو همون جاست که قلبت تا ابد برای محمد رضا شد و محرمش شدی. دو تا اسمم آورد.... انگار که اسم ها یادش رفته باشد چند لحظه سکوت کرد.تپش و لرزش جانم هر ثانیه در حال صعود بود و ارغوان قطره چکان صحبت میکرد و باعث تشدید آن میشد _آهان یادم اومد ...گفت بری پیش اوینار ویارسان،اونا جاشو میدونن با آمدن اسم اوینار و یارسان،ناخواسته یادم از خوابی که دیده بودم افتاد. _وای محمدرضا… چقدر اینجا قشنگه! کاش می‌تونستیم برای همیشه اینجا زندگی کنیم. _اگه خوشت اومده کاری نداره که، به یارسان و اوینار می‌سپارم یه اتاقشون رو برای ما آماده کنه یه مدت اینجا بمونیم.از تو به یک اشاره ،از من به سر دویدن حاج خانوم وبعد درخواست محمد رضا و وضعیت درد ناکی که در خوابم داشت ..... احساس کردم عضلات صورتم شل شد و کنترل دستهایم از دستم خارج شد. _یا ابوالفضل، ارغوان زود باش زنگ بزن اورژانس صدای خاله را دورگه و به صورت کشیده می‌شنیدم،اما توانایی باز کردن چشم ها و بستن دهانم که باز مانده بود را نداشتم....من سکته کرده بودم! چشم هایم را که باز کردم، به خاطر تابش نور خورشید و روشنی که چشمم را میزد ،سریع دوباره آنها را بستم و کم کم از هم فاصله دادم. با دیدن فضای اطراف فهمیدم بیمارستانم.کسی در اتاق نبود و تازه متوجه ماسکی که روی دهانم بود شدم و با در آوردن آن سعی کردم بلند شوم.سرم گیج می‌رفت اما با گرفتن حفاظ تخت توانستم لبه تخت بنشینم.دستم بی اراده روی صورتم نشست و لبهایم را وارسی کردم.خدا را شکر عادی بود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝سلامی از ذره به خورشید سلامی از تاریکی به نور سلامی از نهایت دلواپسی به بیکران آرامش سلام حضرت خورشید🏝 ⚘...وَ أَقِمْ بِهِ الْحُدُودَ الْمُعَطَّلَةَ وَ الْأَحْكَامَ الْمُهْمَلَةَ حَتَّى لا يَبْقَى حَقٌّ إِلا ظَهَرَ وَ لا عَدْلٌ إِلا زَهَرَ ..و حدود معطّل شده و احکام فرو گذاشته را به او بر پا بدار، تا حقّى بجا نماند جز آنکه آشکار گردد، و عدالتى باقی نماند جز آنکه شکوفا شود⚘ 📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر پاهایم را سمت زمین سُر دادم تا دمپایی پلاستیکی و صورتی رنگ پایین تخت را بپوشم و آماده رفتن شوم. محمد رضای من زنده بود.... اما چرا در این شش ماه مرا بی خبر گذاشته بود؟ باید هر چه زودتر به کردستان میرفتم.حتما دلیل خوبی برای غیبتش داشت. قدم اول را که برداشتم در باز شد و خاله با برگه ای که دستش بود وارد اتاق شد و با دیدن من هراسان به سمتم پاتند کرد _خاک تو سرم چرا بلند شدی؟ از بازویم گرفت و سمت تخت هدایتم کرد. _نگفتی خدای نکرده سرت گیج بره بیفتی جاییت بشکنه _خوبم خاله...لباسام کجاس؟ _لباسو میخوای چکار؟ بیا برو بخواب ببینم.نزدیک بود بدبختم کنی بی‌توجه به مقاومت من که حرف زدن برایم مشکل بود مرا روی تخت خواباند و با اخم نگاهم کرد. _تو عقل تو سرت نیست؟ دختر با این سن کم سکته کردی میفهمی اینو؟ خدارو شکر خفیف بوده وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرت می اومد. عزیزم....دختر گلم، به فکر خودت نیستی به فکر ما باش.میدونی با ارغوان چه حالی شدیم اون شکلی دیدیمت؟ _خاله....به دایی زنگ زدید؟باید بریم کردستان _اونجا چه غلطی کنیم آخه؟ _فرهاد.... آدرسی که داد، برای کردستان بود. _فرهاد به ریش نه نه نداشتش خندیده،آخه.... با تقه ای که به در خورد، صحبتش را ادامه نداد وبلند شد.همزمان که روسری ام را مرتب میکرد آهسته گفت _حتما علیرضاس....دستش درد نکنه، همینکه خبرش کردیم اومد و اتاق خصوصی برات گرفت، چند تا دکتر بالا سرت آورده که چرا اینجوری شدی.... بفرمایید با تعارف خاله علیرضا داخل شد و با دیدن من لبخندی زد و وسایلی که خریده بود را روی میز گذاشت _بَه لیلا خانم.... با لحنی که ته خنده داشت ادامه داد _البته از این به بعد باید حاج خانم صدات بزنیم،آخه مثل پیرزنا سکته کردی «حاج خانم....!فقط محمد رضا حق داره حاج خانم صدام بزنه .کجایی ببینی حاج خانمت به چه روزی افتاده؟» _تازه به هوش اومده و هنوز حالش جا نیومده، اونوقت میگه بریم کردستان. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _کردستان! سوال همراه با تعجب علیرضا باعث شد خاله ادامه دهد _فرهاد زنگ زده به ارغوان، که به لیلا بگو محمد رضا کردستانه و زندس _چی؟پس به خاطر این.... با سکوت علیرضا خاله دوباره مجال صحبت پیدا کرد _آخه اگه از محمد رضا خبری میشد، اول حاج آقا احمدی باید به ما خبر میداد. علیرضا که انگارچهره و لحن شوخش از بین رفته بودلحظه ای به فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه روبه خاله گفت _این فرهادی که میگین اصلا قابل اعتماد نیست.به خاطر مزاحمت هایی که برای لیلا خانم داشتن دربارش تحقیق کردم.به جرم قاچاق اسلحه پیگرد قانونی بهش خورده و اگه ایران بیاد دستگیر میشه. _مزاحمت برای لیلا...!قاچاق اسلحه...!اینا چیه دیگه؟ کلافه از دهن لقی علیرضا و وقت کشی که هر لحظه بیشتر عصبی ام میکرد رو به خاله گفتم. _خاله..اگه به دایی زنگ نمی‌زنی گوشیم رو بده خودم زنگ میزنم. من یه ثانیه دیگم اینجا نمی مونم. _کجا میخوای بری با این حالت؟... داییتم بخواد بیاد فردا میاد نه الان که داره شب میشه _خاله من حالم بدِ، اینجا دارم خفه میشم.میخوام برم خونه منتظر دایی بمونم تا بیاد. _لیلا خانم....من....حال شمارو درک میکنم، اما فکر میکنم صلاح نیست شما به خاطر حرف یه آدم که معلوم نیست چه قصد و غرضی داره با این حالتون برید سفر.اگه خیالتون راحت نیست و میخواید مطمئن بشین این مردک راست گفته.من همراه دایی شما میرم به آدرسی که داده. مطمئن که شدیم به شما خبر میدیم. اهمیتی به حرف علیرضا ندادم و از تخت پایین آمدم. _نه ...خودم باید برم. در این مورد به حرف هیچ کس گوش نمیدم. چون مطمئنم ایندفه فرهاد راست گفته.محمد رضا زندس....میشه لطفا برید بیرون؟ می‌خوام لباس عوض کنم. _ اگه راست گفته پس این همه مدت کجا بوده؟چرا یه خبر از خودش بهتون نداده؟مگه میشه چند ماه خانوادتو...کسی که بهش متعهدی بی خبر بذاری؟ ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
مرحبااےپیڪ‌ِمشتاقان،بده‌پیغامِ‌ دوست تاڪنم‌جان‌ازسرِرغبت،فِداےنام‌ِ‌ دوست "حافظ شیرازی" 🏝سلام بر عزیزترینی که غریب‌ترین است... سلام بر مهربان‌ترینی که تنهاترین است... سلام بر صبورترینی که محزون‌ترین است... سلامی از ما که بی‌قرار و چشم به‌راهیم به شما که امید و پناه و قرار ما هستید...🏝 ⚘اُشْهِدُکَ یا مَوْلاىَ اَ نّى اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا گواه گیرم تو را اى مولا و سرور من که من گواهى دهم به این که معبودى نیست جز خداى یگانه(آل‌یاسین)⚘ روزتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر با مسئولیت خودم از بیمارستان مرخص شدم.هنوز از حرفهای علیرضا حرص داشتم.محمد رضا همیشه متعهد و با مسئولیت بود و کسی حق نداشت خلاف این پشت سرش صحبت کند. _شما به چه حقی درباره نامزد من اینجوری صحبت میکنید درحالی که اصلاً نمی شناسیش؟.... مطمئنم دلیل محکمی برای اینکارش داشته.ممنون میشم تو این مسئله دخالت نکنید. علیرضا که از لحن تندم جاخورده بود دستی به چانه اش کشید و بعد از چند لحظه بدون اینکه جوابم را دهد رو به خاله گفت _کارهای ترخیصش رو انجام میدم.زنگ‌زدم بیاید پایین فرم رضایت رو پر کنید.خودشم امضا کنه هر جا خواستین برین خداحافظی آرامی کرد و از اتاق خارج شد. _ولی اصلا با این پسرِ خوب صحبت نکردی.بیچاره خیلی زحمت کشید. با زمزمه خاله دم گوشم، از فکر بیرون آمدم و نگاهم را از پنجره ماشین و خیابان های شلوغ گرفتم. _حقشه، آخه به اون چه مربوطه که تو هر کاری دخالت میکنه؟ وکیلمه....فامیل مادرمه درست!ولی نباید که پاشو از گلیمش درازتر کنه با رسیدن به خانه، با کمک خاله که هنوز فکر میکرد ممکن است سرم گیج برود،از ماشین پیاده شدم و مجبورم کرد هرقدمم را با چند ثانیه تاخیر بردارم. _خاله بذار خودم میرم.اینجوری که شما منو می‌بری تا فردا صبح باید تو حیاط باشیم _دختر تو هنوز داغی نمیفهمی.هنوز گیج و منگی ولت کنم میافتی حریف خاله نشدم و با کندی بلاخره وارد سالن شدم. باید هرچه زودتر به اتاقم میرفتم و آماده سفر میشدم. سفر به شهری که به قول فرهاد، مولود عشق میان من و محمد رضا بود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
Arshiyas - Cheshami.mp3
8.02M
ࡋܢߺ࡙ࡋߊ‌💞ܩܟߺܩࡅ‌ ܝ‌ࡎ߭ߊ‌
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _حواسم بهت بود،صبحانه هم کم خوردی بابا جان، اینجوری بخوای پیش بری بر میگردیم. نگاهم را از بشقاب چلو کبابم گرفتم و به دایی دادم. _میخورم دایی _داییت راست میگه، با این رویه دوباره باید برگردی بیمارستان اینبار خاله شماتت وار مخاطب قرارم داد و مجبور شدم بر خلاف میلم تا ته غذایم را میل کنم. بعد از چند ساعت رانندگی تازه به ساوه رسیده بودیم. زمانی که با محمد رضا از سنندج به تهران آمدیم با اتوبوس، حدود هفت ساعت در راه بودیم.نمیدانم با رانندگی کُند دایی چند ساعته به سنندج و بعد از آن به روستای هانی گرمله می رسیدیم. خاله هم همراه ما آمده بود و از ارغوان خواسته بود با کمک کبری خانم و پرستار مخصوص مواظب خانجون باشد.به قول خودش نمی‌توانست مرا با این حال نیمه خراب تنها بگذارد و از طرفی دوست داشت زودتر از حال محمد رضا با خبر شود. مسیر را فراموش کرده بودم، اما تک تک حرکات و صحبت های محمد رضا که در راه بازگشت باهم بودیم دوباره در ذهنم جان گرفته بود. _گریه کن دختر عمه....میدونم الان چقدر دوست داشتی پدر و مادرت زنده بودند تا در این شرایط مثل کوه ازت حمایت میکردند. دست دراز کرد واشک هایم را از گونه ام پاک کرد _اما بهت قول میدم نذارم هیچ کسی درموردت فکر بد کنه ...به من اعتماد میکنی ؟ محرمم بود اما مات مانده و گریه ام بند آمده بود. نمیدانم چه شد که من هم بی توجه به وضعیتی که در آن بودیم نگاهم را از سیبک گلویش وآن ته ریش جذاب بالا آوردم و خیره درچشم هایش پرسیدم _شما چی؟ به من اعتماد دارین. آنروز چقدر حرفهایش، اطمینان خاطری که برایم داد آرامم کرد. «یعنی جدایی تموم شد؟ قراره ببینمت محمد رضا!حاج آقا احمدی که موبایلش رو جواب نداد تا تاییدیه ازش بگیرم.ولی دلم گواهی میده قراره ببینمت.اما چرا...!چرا یه خبر از خودت بهم ندادی؟نکنه مریض شدی؟» _لیلا یه زنگ بزن به ارغوان حال خانجون رو بپرس.با اینکه این پرستارو چند بار کارش رو دیدم ولی باز نگرانم. به کبری خانمم زنگ بزن هردوساعت یه بار به خانجون سر بزنه. _چشم....ولی ای کاش خودتون پیش خانجون می موندین.میترسم غریبگی کنه. _مگه می‌خوایم چقدر بمونیم؟فوقش یکی دوروزه برمیگردیم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
صبحت بخیر امامم....ای یار مهربان به همه می گویم شما را دوست دارم اما... نگاهم برای ریز اعمال و کارهایم به شما نیست. مثل شما سخن نمی گویم مثل شما نمی پوشم... مهمانیهایمان، عروسی هایمان، تربیتمان... هیچ کاری را قبل از آن که انجام دهم از شما نمی پرسم حلال و حرامش را زیبایی و زشتی اش را... راستش دوست ندارم به سبک دشمنان شما زندگی کنم... می خواهم مثل شما باشم، اما... اما باز هم صدایم بلند است که شما را دوست دارم و شمایی که از این حال زار من و ایمان ضعیف من اذیت می شوی و... ! 📚امام من،نرجس شکوریان فرد،ص 55 روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر زمانی که از این روستا میرفتم. آرزو کردم دوباره با حال خوش و دلی آرام به این سرزمین زیبا بازگردم.فکرش را نمی‌کردم روزی به دنبال محمد رضا که همین جا پیدایش کردم و بدون اینکه بدانم به او دلبستم، دوباره به اینجا باز گردم. از ماشین پیاده شدیم و دم عمیقی از هوا گرفتم. _از اینجا به بعد باید پیاده بریم؟ چشم هایم را باز کردم و با نگاه به دشت زیبایی که روبه رویمان بود جواب دایی را دادم _آره،البته اگه براتون سخته می‌تونین قاطر یا الاغ کرایه کنید که تا خونه یارسان و اوینار ببرتمون _نه من نمی‌تونم سوار الاغ بشم همین جور پیاده میریم با اعتراض خاله لبخندی به لب‌هایم نشاندم و سمت پیرمردهایی که گوشه‌ای از کوچه باغ نشسته بودندو با کنجکاوی به ما نگاه می‌کردند حرکت کردم. باید یک راه بلد با ما می‌آمد تا گم نشویم. دایی و خالم همراهم شدند و با نزدیک شدن به پیرمردها با خوشرویی پرسیدم _سلام ببخشید... ما می‌خوایم بریم خونه کاک یارسان. میشه یه نفرو با ما بفرستید همراهمون بیاد تا گم نشیم. یکی از پیر مردها نگاهی به جمعمان انداخت و با لحجه گفت _کدام یارسان؟ یارسان زیاد داریم. _نمیدونم اسم پدرشون چیه ولی اسم همسرش اوینارِ...بچه هم نداشتند. _ها...پیاوی سانان!(پسر سانان)...ئەرگەش... وەرە.(آرگش بیا..) پیرمرد چند بار آرگش نامی را صدا زد که پسر نوجوانی تقریبا هم سن خودم از خانه ای که چند قدمی ما بود بیرون آمد _چی بووه باپیر( چی شده بابا بزرگ) _ئەمان میوانانی یارسانی پیاوانی مامی دایکت... ببرین دەم خونیان(اینها مهمانان یارسان پسر دایی مادرتن ببرشون دم خونشون) پسر نگاهی به ما انداخت و روبه پیرمرد چیزی گفت، رفت و ثانیه ای بعد بازگشت و به فارسی روبه دایی گفت _خوش آمدید... دنبالم بیاید همراه دایی و خاله پشت سر آرگش به راه افتادیم و با هر قدمی که بر می داشتم، نگرانی و اضطرابم بیشتر میشد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر نیم ساعت بود در پستی و بلندی‌ها مشغول راه رفتن بودیم.با اینکه لباس گرم داشتیم سوز هوا باعث آبریزش بینی ام شده بود.گاهی خاله به خاطر کفش نامناسبی که داشت از پا درد می‌نالید و مجبور به توقف کوتاه می‌شدیم. _پسرم خیلی راه مونده؟ آرگش قدم های بلند و تندی داشت‌. با اینکه سعی میکرد با ما هم قدم شود باز از ما جلو افتاده بود.برگشت و سوال دایی را که باصدای بلند پرسیده بود از همان فاصله جواب داد _نه....نزدیک دوراهی امامزاده رسیدیم دیگه راهی نمونده.مواظب باشید سنگا از این به بعد خیلی لغزنده میشه بی توجه به هشدارش باذوق پرسیدم _کدوم امامزاده!.....امامزاده محمد غیبه؟ _بله....ولی مسیرش از جایی که می‌خواین برین جداست. نا امید از اینکه سر راهمان نیست به مسیرم ادامه دادم. حتما دوباره با محمد رضا به زیارت میرفتم و عرض ادب میکردم. چقدر در آن زمان که دلم از غصه پر شده بود زیارت این بزرگوار آرامم کرد. چند دقیقه دیگر که به راهمان ادامه دادیم منزل یارسان و اوینار را از دور شناختم. _دایی خاله رسیدیم....نگاه کنید، اون خونه که حصار داره _وای.... من که از کت و کول افتادم.خیلی ام سرده ...ببین کوهای اونطرف برف داره،چه جوری اینجا زندگی میکنن؟اگه مریض بشن این همه راه سختو چه طوری تا یه درمانگاه میرن؟ _خاله مردم اینجا همشون سوارکاری بلدن. یا بااسب رفت و آمد میکنن یا الاغ با دیدن خانه نیروی عجیبی به پاهایم تزریق شده بود که خودم را به آرگش رساندم و پا به پای او نزدیک خانه شدم.ضربان قلبم بالا رفته بود و نمی‌دانستم با چه چیزی روبه رو خواهم شد.قبل از اینکه به درگاه خانه برسیم زنی از خانه بیرون آمد و تشتی که در دستش بود روی ایوان گذاشت و خواست به خانه باز گردد که مارا دید _اوینار! کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
آید آن روز که در باز کُنی‌، پرده گشایی‌؟ تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم امام‌خمینی(ره) 🏝سلام یگانه عدل‌گستر موعود، مهدی جان تمام این عمر ناقابل، چشم به راه قدم‌هایت هستم و در حسرت دیدارت، هر روز هزار آه جگرسوز می‌کشم ساعت‌های بودنم لبریز از اشک و امید است اشک از تمام اندوه فراقت که بر قلبم سنگینی می‌کند و امید به دیدارت حتی برای لحظه‌ای، حتی در آخرین دم حیات.... شکر خدا از این اندوه و اشک و امید شکر خدا که با تو زنده‌ام 🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر نگاه کنجکاوش را بین ما چرخاند و با رسیدنِ من به حصار، ابروهایش از تعجب بالا رفت _لیلا....! خودم را بادست های باز به او رساندم ودر آغوش کشیدمش. در حالی که بازوهایش را رها نکرده بودم کمی عقب کشیدم و به صورت بهت زده اش که انگار هنوز در شک بود نگاه کردم. _اوینار خوبی؟ قبل از اینکه جوابم را دهد آرگش نزدیک شد وبالای سکو ایستاد _وتیان ئەوان میوانی ئێوەن ئەگەر دەیانناسی، دەڕۆم(اینا گفتن مهمون شما هستن اگه میشناسیشون من برم!) اوینار با نگاهی به من جواب داد _بەڵێ، دەیانناسم بڕۆ سڵاو لە دایکت بکە(آره میشناسمشون برو به مادرتم سلام برسون) با رفتن آرگش اوینار دوباره نگاهم کرد و اینبار او در آغوشم کشید _خۆشکم(خواهرکم)کجا بودی لیلا؟زودتر از اینها منتظر بودم بیای صدایم بغض گرفت و پلکهایم نم شد _ نمی‌دونی با چه حالی اومدم اینجا!.... خواهش میکنم اوینار، بگو تو می‌دونی محمد رضام کجاست؟ خیره نگاهم کرد و احساس کردم اشک در چشم هایش جمع شد. _ئێستا دەتوانم چیت پێ بڵێم؟(حالا به تو چی بگم؟) _فارسی حرف بزن اوینار دل تو دلم نیست دهانش باز شد چیزی بگوید اما انگار که میخواست فرار کند روبه خاله و دایی گفت _بفرمایید داخل ...لیلا تو که می‌دونی ما مهمان دم در نگه نمی‌داریم .هوا سرده بیاین داخل. با این حرف خودش داخل رفت و منتظر کنار در ایستاد به ناچار روبه خاله و دایی کردم و از آنها خواستم داخل شویم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر بیقرار پا به پا میکردم تا اوینار مراسمات مهمان نوازی اش تمام شود. اما صبرم لبریز شده بود و نمی توانستم منتظر پذیرایی اش بمانم.از جا بلند شدم و به آشپزخانه نقلی گوشه سالن کوچکش، که نیم ساعت بود خودش را در آنجا پنهان کرده بود قدم گذاشتم. کنار اجاق هیزمی اش ایستاده بود و منتظر به جوش آمدن کتری ،خیره به آتش در فکر فرو رفته بود. _اوینار از حضور ناگهانی ام یکه ای خورد و ترسیده دست به سینه اش گذاشت _وای خدا خیرت بده ترساندیم _ببخشید....اوینار جان، به خدا ما چیزی نمیخوایم جلو رفتم و دستها ی گرمش را که شاید به خاطر نزدیکی به آتش بود، میان دستانم فشردم _فقط یه کلمه بگو، محمد رضا کجاست؟ سرش را پایین انداخت و به چین های دامنش چشم دوخت _شش ماه پیش،یارسان رفته بود دره برای جمع کردن گیاه دارویی.... یک‌دفعه چند نفر، کسی رو از بالا داخل دره می اندازن ،درست جلوی پای یارسان....خیلی می‌ترسه اما صداش رو در نمیاره و منتظر میشه اونا برن.جلو که می‌ره یک مرد با تنی تقریبا نیمه برهنه میبینه، که تمام صورت و بدنش پر از خون بوده و سرش هم شکسته بوده.کنارش که میشینه و دقت می‌کنه اونو می‌شناسه.... اون جوانک بیچاره محمد رضا بود. پاهایم سست شد و با رخوت روی زمین نشستم ...نه امکان نداشت. با دیدن حال خرابم اوینارهم مقابلم زانو زد _صبر کن....چرا با خودت بد میکنی؟ یارسان نبضش را میگیره می‌فهمه زندس. اونو باخودش آورد خانه ...من با دیدن یک مرد با سرو وضع خونی سردوش یارسان وحشت کردم. وقتی فهمیدم محمد رضاس دلم براش کباب شد. با این حرف اوینار امیدوار و دستپاچه پرسیدم _خوب.... الان محمد رضا کجاست؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
صبحت بخیر مولای من گریه اولین اعتراض است به نداشتن ها،نبودن ها، نخواستن ها،نپذیرفتن ها! نداشتن خوبی که به خاطر او به دنیا آمده ایم! نبودن عزیزی که سختی ها و تلخی های زندگی مان، جریمه ی نخواستن اوست! نخواستن وضعیتی که بدون حضور او بر ما تحمیل شده است و شیرینی هایمان را برده! و نپذیرفتن... خدایا من شکایت دارم به تو از نبودن پیامبرم،غیبت امامم و تعداد زیاد دشمنان، و کمی نیروها... 📚امام من،نرجس شکوریان فرد،ص 68 روزتون مهدوی