eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
10.9هزار دنبال‌کننده
154 عکس
4 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _حواسم بهت بود،صبحانه هم کم خوردی بابا جان، اینجوری بخوای پیش بری بر میگردیم. نگاهم را از بشقاب چلو کبابم گرفتم و به دایی دادم. _میخورم دایی _داییت راست میگه، با این رویه دوباره باید برگردی بیمارستان اینبار خاله شماتت وار مخاطب قرارم داد و مجبور شدم بر خلاف میلم تا ته غذایم را میل کنم. بعد از چند ساعت رانندگی تازه به ساوه رسیده بودیم. زمانی که با محمد رضا از سنندج به تهران آمدیم با اتوبوس، حدود هفت ساعت در راه بودیم.نمیدانم با رانندگی کُند دایی چند ساعته به سنندج و بعد از آن به روستای هانی گرمله می رسیدیم. خاله هم همراه ما آمده بود و از ارغوان خواسته بود با کمک کبری خانم و پرستار مخصوص مواظب خانجون باشد.به قول خودش نمی‌توانست مرا با این حال نیمه خراب تنها بگذارد و از طرفی دوست داشت زودتر از حال محمد رضا با خبر شود. مسیر را فراموش کرده بودم، اما تک تک حرکات و صحبت های محمد رضا که در راه بازگشت باهم بودیم دوباره در ذهنم جان گرفته بود. _گریه کن دختر عمه....میدونم الان چقدر دوست داشتی پدر و مادرت زنده بودند تا در این شرایط مثل کوه ازت حمایت میکردند. دست دراز کرد واشک هایم را از گونه ام پاک کرد _اما بهت قول میدم نذارم هیچ کسی درموردت فکر بد کنه ...به من اعتماد میکنی ؟ محرمم بود اما مات مانده و گریه ام بند آمده بود. نمیدانم چه شد که من هم بی توجه به وضعیتی که در آن بودیم نگاهم را از سیبک گلویش وآن ته ریش جذاب بالا آوردم و خیره درچشم هایش پرسیدم _شما چی؟ به من اعتماد دارین. آنروز چقدر حرفهایش، اطمینان خاطری که برایم داد آرامم کرد. «یعنی جدایی تموم شد؟ قراره ببینمت محمد رضا!حاج آقا احمدی که موبایلش رو جواب نداد تا تاییدیه ازش بگیرم.ولی دلم گواهی میده قراره ببینمت.اما چرا...!چرا یه خبر از خودت بهم ندادی؟نکنه مریض شدی؟» _لیلا یه زنگ بزن به ارغوان حال خانجون رو بپرس.با اینکه این پرستارو چند بار کارش رو دیدم ولی باز نگرانم. به کبری خانمم زنگ بزن هردوساعت یه بار به خانجون سر بزنه. _چشم....ولی ای کاش خودتون پیش خانجون می موندین.میترسم غریبگی کنه. _مگه می‌خوایم چقدر بمونیم؟فوقش یکی دوروزه برمیگردیم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
صبحت بخیر امامم....ای یار مهربان به همه می گویم شما را دوست دارم اما... نگاهم برای ریز اعمال و کارهایم به شما نیست. مثل شما سخن نمی گویم مثل شما نمی پوشم... مهمانیهایمان، عروسی هایمان، تربیتمان... هیچ کاری را قبل از آن که انجام دهم از شما نمی پرسم حلال و حرامش را زیبایی و زشتی اش را... راستش دوست ندارم به سبک دشمنان شما زندگی کنم... می خواهم مثل شما باشم، اما... اما باز هم صدایم بلند است که شما را دوست دارم و شمایی که از این حال زار من و ایمان ضعیف من اذیت می شوی و... ! 📚امام من،نرجس شکوریان فرد،ص 55 روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر زمانی که از این روستا میرفتم. آرزو کردم دوباره با حال خوش و دلی آرام به این سرزمین زیبا بازگردم.فکرش را نمی‌کردم روزی به دنبال محمد رضا که همین جا پیدایش کردم و بدون اینکه بدانم به او دلبستم، دوباره به اینجا باز گردم. از ماشین پیاده شدیم و دم عمیقی از هوا گرفتم. _از اینجا به بعد باید پیاده بریم؟ چشم هایم را باز کردم و با نگاه به دشت زیبایی که روبه رویمان بود جواب دایی را دادم _آره،البته اگه براتون سخته می‌تونین قاطر یا الاغ کرایه کنید که تا خونه یارسان و اوینار ببرتمون _نه من نمی‌تونم سوار الاغ بشم همین جور پیاده میریم با اعتراض خاله لبخندی به لب‌هایم نشاندم و سمت پیرمردهایی که گوشه‌ای از کوچه باغ نشسته بودندو با کنجکاوی به ما نگاه می‌کردند حرکت کردم. باید یک راه بلد با ما می‌آمد تا گم نشویم. دایی و خالم همراهم شدند و با نزدیک شدن به پیرمردها با خوشرویی پرسیدم _سلام ببخشید... ما می‌خوایم بریم خونه کاک یارسان. میشه یه نفرو با ما بفرستید همراهمون بیاد تا گم نشیم. یکی از پیر مردها نگاهی به جمعمان انداخت و با لحجه گفت _کدام یارسان؟ یارسان زیاد داریم. _نمیدونم اسم پدرشون چیه ولی اسم همسرش اوینارِ...بچه هم نداشتند. _ها...پیاوی سانان!(پسر سانان)...ئەرگەش... وەرە.(آرگش بیا..) پیرمرد چند بار آرگش نامی را صدا زد که پسر نوجوانی تقریبا هم سن خودم از خانه ای که چند قدمی ما بود بیرون آمد _چی بووه باپیر( چی شده بابا بزرگ) _ئەمان میوانانی یارسانی پیاوانی مامی دایکت... ببرین دەم خونیان(اینها مهمانان یارسان پسر دایی مادرتن ببرشون دم خونشون) پسر نگاهی به ما انداخت و روبه پیرمرد چیزی گفت، رفت و ثانیه ای بعد بازگشت و به فارسی روبه دایی گفت _خوش آمدید... دنبالم بیاید همراه دایی و خاله پشت سر آرگش به راه افتادیم و با هر قدمی که بر می داشتم، نگرانی و اضطرابم بیشتر میشد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر نیم ساعت بود در پستی و بلندی‌ها مشغول راه رفتن بودیم.با اینکه لباس گرم داشتیم سوز هوا باعث آبریزش بینی ام شده بود.گاهی خاله به خاطر کفش نامناسبی که داشت از پا درد می‌نالید و مجبور به توقف کوتاه می‌شدیم. _پسرم خیلی راه مونده؟ آرگش قدم های بلند و تندی داشت‌. با اینکه سعی میکرد با ما هم قدم شود باز از ما جلو افتاده بود.برگشت و سوال دایی را که باصدای بلند پرسیده بود از همان فاصله جواب داد _نه....نزدیک دوراهی امامزاده رسیدیم دیگه راهی نمونده.مواظب باشید سنگا از این به بعد خیلی لغزنده میشه بی توجه به هشدارش باذوق پرسیدم _کدوم امامزاده!.....امامزاده محمد غیبه؟ _بله....ولی مسیرش از جایی که می‌خواین برین جداست. نا امید از اینکه سر راهمان نیست به مسیرم ادامه دادم. حتما دوباره با محمد رضا به زیارت میرفتم و عرض ادب میکردم. چقدر در آن زمان که دلم از غصه پر شده بود زیارت این بزرگوار آرامم کرد. چند دقیقه دیگر که به راهمان ادامه دادیم منزل یارسان و اوینار را از دور شناختم. _دایی خاله رسیدیم....نگاه کنید، اون خونه که حصار داره _وای.... من که از کت و کول افتادم.خیلی ام سرده ...ببین کوهای اونطرف برف داره،چه جوری اینجا زندگی میکنن؟اگه مریض بشن این همه راه سختو چه طوری تا یه درمانگاه میرن؟ _خاله مردم اینجا همشون سوارکاری بلدن. یا بااسب رفت و آمد میکنن یا الاغ با دیدن خانه نیروی عجیبی به پاهایم تزریق شده بود که خودم را به آرگش رساندم و پا به پای او نزدیک خانه شدم.ضربان قلبم بالا رفته بود و نمی‌دانستم با چه چیزی روبه رو خواهم شد.قبل از اینکه به درگاه خانه برسیم زنی از خانه بیرون آمد و تشتی که در دستش بود روی ایوان گذاشت و خواست به خانه باز گردد که مارا دید _اوینار! کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
آید آن روز که در باز کُنی‌، پرده گشایی‌؟ تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم امام‌خمینی(ره) 🏝سلام یگانه عدل‌گستر موعود، مهدی جان تمام این عمر ناقابل، چشم به راه قدم‌هایت هستم و در حسرت دیدارت، هر روز هزار آه جگرسوز می‌کشم ساعت‌های بودنم لبریز از اشک و امید است اشک از تمام اندوه فراقت که بر قلبم سنگینی می‌کند و امید به دیدارت حتی برای لحظه‌ای، حتی در آخرین دم حیات.... شکر خدا از این اندوه و اشک و امید شکر خدا که با تو زنده‌ام 🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر نگاه کنجکاوش را بین ما چرخاند و با رسیدنِ من به حصار، ابروهایش از تعجب بالا رفت _لیلا....! خودم را بادست های باز به او رساندم ودر آغوش کشیدمش. در حالی که بازوهایش را رها نکرده بودم کمی عقب کشیدم و به صورت بهت زده اش که انگار هنوز در شک بود نگاه کردم. _اوینار خوبی؟ قبل از اینکه جوابم را دهد آرگش نزدیک شد وبالای سکو ایستاد _وتیان ئەوان میوانی ئێوەن ئەگەر دەیانناسی، دەڕۆم(اینا گفتن مهمون شما هستن اگه میشناسیشون من برم!) اوینار با نگاهی به من جواب داد _بەڵێ، دەیانناسم بڕۆ سڵاو لە دایکت بکە(آره میشناسمشون برو به مادرتم سلام برسون) با رفتن آرگش اوینار دوباره نگاهم کرد و اینبار او در آغوشم کشید _خۆشکم(خواهرکم)کجا بودی لیلا؟زودتر از اینها منتظر بودم بیای صدایم بغض گرفت و پلکهایم نم شد _ نمی‌دونی با چه حالی اومدم اینجا!.... خواهش میکنم اوینار، بگو تو می‌دونی محمد رضام کجاست؟ خیره نگاهم کرد و احساس کردم اشک در چشم هایش جمع شد. _ئێستا دەتوانم چیت پێ بڵێم؟(حالا به تو چی بگم؟) _فارسی حرف بزن اوینار دل تو دلم نیست دهانش باز شد چیزی بگوید اما انگار که میخواست فرار کند روبه خاله و دایی گفت _بفرمایید داخل ...لیلا تو که می‌دونی ما مهمان دم در نگه نمی‌داریم .هوا سرده بیاین داخل. با این حرف خودش داخل رفت و منتظر کنار در ایستاد به ناچار روبه خاله و دایی کردم و از آنها خواستم داخل شویم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر بیقرار پا به پا میکردم تا اوینار مراسمات مهمان نوازی اش تمام شود. اما صبرم لبریز شده بود و نمی توانستم منتظر پذیرایی اش بمانم.از جا بلند شدم و به آشپزخانه نقلی گوشه سالن کوچکش، که نیم ساعت بود خودش را در آنجا پنهان کرده بود قدم گذاشتم. کنار اجاق هیزمی اش ایستاده بود و منتظر به جوش آمدن کتری ،خیره به آتش در فکر فرو رفته بود. _اوینار از حضور ناگهانی ام یکه ای خورد و ترسیده دست به سینه اش گذاشت _وای خدا خیرت بده ترساندیم _ببخشید....اوینار جان، به خدا ما چیزی نمیخوایم جلو رفتم و دستها ی گرمش را که شاید به خاطر نزدیکی به آتش بود، میان دستانم فشردم _فقط یه کلمه بگو، محمد رضا کجاست؟ سرش را پایین انداخت و به چین های دامنش چشم دوخت _شش ماه پیش،یارسان رفته بود دره برای جمع کردن گیاه دارویی.... یک‌دفعه چند نفر، کسی رو از بالا داخل دره می اندازن ،درست جلوی پای یارسان....خیلی می‌ترسه اما صداش رو در نمیاره و منتظر میشه اونا برن.جلو که می‌ره یک مرد با تنی تقریبا نیمه برهنه میبینه، که تمام صورت و بدنش پر از خون بوده و سرش هم شکسته بوده.کنارش که میشینه و دقت می‌کنه اونو می‌شناسه.... اون جوانک بیچاره محمد رضا بود. پاهایم سست شد و با رخوت روی زمین نشستم ...نه امکان نداشت. با دیدن حال خرابم اوینارهم مقابلم زانو زد _صبر کن....چرا با خودت بد میکنی؟ یارسان نبضش را میگیره می‌فهمه زندس. اونو باخودش آورد خانه ...من با دیدن یک مرد با سرو وضع خونی سردوش یارسان وحشت کردم. وقتی فهمیدم محمد رضاس دلم براش کباب شد. با این حرف اوینار امیدوار و دستپاچه پرسیدم _خوب.... الان محمد رضا کجاست؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
صبحت بخیر مولای من گریه اولین اعتراض است به نداشتن ها،نبودن ها، نخواستن ها،نپذیرفتن ها! نداشتن خوبی که به خاطر او به دنیا آمده ایم! نبودن عزیزی که سختی ها و تلخی های زندگی مان، جریمه ی نخواستن اوست! نخواستن وضعیتی که بدون حضور او بر ما تحمیل شده است و شیرینی هایمان را برده! و نپذیرفتن... خدایا من شکایت دارم به تو از نبودن پیامبرم،غیبت امامم و تعداد زیاد دشمنان، و کمی نیروها... 📚امام من،نرجس شکوریان فرد،ص 68 روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر خاله دستم را گرفته بود اما باز تعادل کافی نداشتم.دست اوینار مشت شد و به در روبه رویمان کوفته شد. سینه ام از هیجان با سنگینی بالا و پایین میشد و تمامم چشم شده و به در دوخته شده بود. باورم نمیشد....انتظار به پایان رسیده بود و حالا که قرار بود محمد رضا را ببینم شرمی عجیب و دخترانه آویزانم شده بود. به اندازه چند سال گله و دلتنگی در قلبم باد کرده بود. ای کاش حالا که میدیدمش محرمم بود. بعد از دقایقی در آهنی و رنگ و رو رفته باز شد و در آستانه اش زن جوانی نمایان شد. _سڵاو.... بنەماڵەی محەمەد ڕێزان ...ئەوان هاتن بۆ بینینی(سلام....خانواده محمد رضان...اومدن ببیننش) از حرف اویناراخم های زن که چشم و ابروی زیبایی داشت،با خیره شدن به صورت من درهم شد. _بۆچی هاتوون، بۆ کوێ بوون؟(برای چی اومدن؟ تا حالا کجا بودن؟) _دخترم این خانم چی میگه؟مگه قرار نبود مارو پیش محمد رضا ببری؟ دایی کلافه از اوینار سوال کرده بود و زن همچنان با اخم نگاهم میکرد _چیزی نیست.همین جاست اویناریک پله بالا رفت و روبه زن آهسته ادامه داد _بڕۆ بۆ کەژاڵ ناتوانیت بوەستیت.... دەزانی بۆچی هێشتا نەهاتوون (برو کنار کژال نمیتونی مانع بشی....خوب می‌دونی چرا تا حالا نیومدن) زن با نگاهی کشدار و عصبانی به ما از دم در کنار رفت و با قدم های بلند وارد اتاقی شد. با تعارف اوینار وارد حیاط شدیم و بلا تکلیف ایستادیم _بفرمایید....فقط،من نتونستم همه چیز رو بگم،باید خودتون می دیدین معنی حرف اوینار را نمی‌فهمیدم ،اما اضطراب تمام وجودم را گرفته بود و فکر میکردم یک جای کار درست نیست.بدون اینکه بخواهم خودم را به اتاق رساندم و با بالا زدن پرده اتاق ، از چیزی که دیدم میخکوب سرجایم ایستادم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر مردی روی تخت خوابیده بود و زن با وسواس، در حال روغن زدن به کف پایش بود. چشم هایم تار میدید اما....خود محمد رضا بود. گیج و سردرگم تا آنجا که پاهایم یاری ام کرد جلو رفتم.دستگاهی به بدنش وصل بودو با اکسیژن نفس می کشید. _ئایا تۆ کچی ئامۆزایت؟ دستهایم به لرزه افتاده بود وانگار خواب می‌دیدم.نزدیکتر رفتم و کنار سرش ایستادم و ناباور نگاهش کردم. صورت پر و جذابش به شدت لاغر شده بود.چرا چشم هایش بسته بود؟! «محمد رضا‍!....چرا خوابیدی؟....رسم عاشقی این نیست که من باسر بیام به دیدنت و تو بی خیال خواب باشی» _پرسیدم تو دختر عمه شی؟ با سوال زن نگاهم به دستهایش افتاد. پای محمد رضای من را ماساژ میداد؟ ملافه را کمی بالاتر زد و از کارش دست کشید _برو بیرون منتظر باش،می‌خوام بدن شوهرم رو چرب کنم.روزی سه بار باید این کارو انجام بدم تا خون تو رگاش جریان داشته باشه شوهر!....نگاهم باز روی صورت محمد رضا که معصوم و آرام خوابیده بود افتاد.دست دراز کردم تا آن ته ریشی که از دلخواه من بلند تر شده بود نوازش کنم.اما مگر من محرمش بودم! دوباره نگاهم به دستهای زن که در مقابل چشم های من عزیزم را لمس میکرد افتاد. به یکباره خون مقابل چشم هایم را گرفت و با نفس های منقطع غریدم _دستت رو.... از رو پای نامزد من.... بردار. انگار انتظار این حرف را نداشت که تخت را دور زد وبا قد بلندش روبه رویم ایستاد _ دختر ، هرچی بین تو و محمد رضا بوده تموم شده....من شش ماهه همسرشم.مثل یک بچه ترو خشکش کردم، اونوقت تو کی هستی؟نامزدی که حتی محرمش نیستی _محرم میشن. با صدای عصبانی دایی چشم هایم را از زنی که ادعا میکرد همسر محمد رضاست گرفتم. دایی جلو آمد و مثل کوه کنارم ایستاد _من پدر محمد رضام ...به چه حقی بدون اجازه خانوادش زنش شدی؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
Ehsan Daryadel - Leila.mp3
13.64M
ࢦیــــــــــــࢦا❤️‍🩹
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _به چه حقی بدون اطلاع شما زنش شدم؟ به حقی که این بیچاره کسی رو نداشت.همه مانده بودند با این آدم نیمه جان چه کنند.جانش در خطر بود.من هم تازه رانده شده بودم....به تهمت نازایی....من....وقتی صورت محمد رضا را دیدم.از همان لحظه دلم لرزید. با وجود اینکه خواب بود.بیمار بود و مثل یک منداڵی بێ بەرگری(بچه بی دفاع)نیاز به پرستاری داشت.من کەوتمە خۆشەویستییەوە.(عاشقش شدم)ششماهه با نگاه به صورتش بیدار میشم.به امید رسیدگی و حرف زدن باهاش بیدار میشم.حالا شما آمدید از من جداش کنید. _چی برای خودت می بافی؟...ادعا داری عاشقش شدی؟ خاله هم پیدایش شده بود و با لحن طلبکار مرا کنار زد و تمام قد روبه روی کژال ایستاد. _باید بدونی.این مردی که میگی عاشقش شدی و اینجا الان آروم خوابیده ، با تمام وجودش این دختر رو می خواست.اگه شش ماه به امید وجود محمد رضا بیدار شدی، این دختر شش ماهه آب خوش از گلوش پایین نرفته.نمیدونم برادر زاده رشیدم چرا بی خبر روی تخت افتاده ،امافکر می‌کنی اگه چشماش رو باز کنه و به جای لیلا تو رو بالای سرش ببینه چه احساسی پیدا میکنه؟فکر کردی پیش تو میمونه و لیلا رو که عشق و همسرش بوده رها میکنه؟ _ میمونه....اگه بدونه من براش چکار کردم میمونه... _من طلاقت میدم.به عنوان پدر محمد رضا شرعا و قانونی میتونم این کارو کنم....بریم لیلا _دایی ....تو رو خدا محمد رضا رو با این زن اینجا تنها نذار....خواهش میکنم.دایی داره قلبم از دهنم بیرون میاد. این زن حق نداره پیش محمد رضا بمونه و بهش دست بزنه فریادی که از عمق وجودم بیرون آمده بود دست خودم نبود.چقدر سخت بود.تمام تنم میلرزید و از فکر اینکه به جای من این زن از محمد رضا آرامش بگیرد، منِ آرام را دیوانه میکرد. _از خونه من برید بیرون.... من به شاهدی خێزانی بەتەمەن(بزرگان فامیل )زنش شدم. هیچ کس نمیتونه مێردەکەم لێم جیا بکەرەوە(شوهرم رو از من جدا کنه) کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
آن‌سفرڪرده ڪہ‌صدقافلہ‌دل،همرهِ‌اوست.. هرڪجاهست خدایابہ‌سلامت‌دارَش.. "حافظ‌شیرازے" 🏝طلوع هفته‌ای دیگر از کرانه‌های انتظار و تابش آفتاب محبتتان بر قلب‌های ما و در پناه زلال عنایتتان دویدن‌های ما و با تکیه بر دعای روز و شبتان تلاش‌های ما هفته‌ها می‌گذرند و آتش فراق شما ، روز به روز ، جگرسوزتر و خانه براندازتر می‌شود.. هفته‌ام بخیر است وقتی اولین سپیده‌دمانش با سلام بر پیشگاه مهربانتان آغاز شود ... وقتی در سایه‌ی نگاهتان ، پناه بگیرم وقتی در بارش زلال دعایتان باشم هفته‌ام بخیر است ... وقتی شما را دارم 🏝 روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر سرم را روی میز تکیه دادم و چشم هایم را بستم.هوای خانه اوینار گرم بود اما چرا من هنوز زیر کرسی می‌لرزیدم! _تو که می‌دونستی لیلا نامزد محمد رضاس چرا گذاشتی خواهر شوهرت عقدش بشه؟ سوال خاله از اوینار سوال من هم بود،اما ترجیح میدادم کمی تنها باشم که انگارامکانش نبود. _گفتم که... به محض اینکه بیمارستان بردیمش و توسط پلیس شناسایی شد، چند ساعت بعدش حاج آقا احمدی اینجا بود‌.گفت صلاح نیست از اینجا ببریمش.گفت اگه خانوادش بفهمن اونایی ام که نامزدشو تحت نظر دارن می فهمن.محمد رضام مثل اینکه اطلاعات مهمی داره که نباید کسی بفهمه زندس.با شرایطی که این بیچاره داشت یک نفر باید مدام بهش رسیدگی میکرد.خود کژال داوطلب شد.همه مخالفت کردن اما حاج آقا احمدی گفت فعلا چاره ای نیست.راستش یارسان همین یه خواهر رو داره ، ولی از وقتی طلاقش دادن مجبور شد تمام هوش و حواسشو بده به خواهرش تا حرف و حدیثی پشت سرش در نیاد....برای همین یه جورایی خوشحال شد که کژال به عقد کسی در اومد و خێزاندار( متاهل )شد البته فقط برای پرستاری عقد موقت خوانده شد.اما به مرور فهمیدیم کژال.... _یعنی چی؟آخه وقتی از خدا بی خبرا این بلا رو سرش آوردن چرا باید دنبال خانوادش باشن تا محمد رضا رو پیدا کنن؟ _من نمی دانم...مثل اینکه یکی از اونایی که با این آدم ها ارتباط داره تو خانواده شماست حتما منظورش فرهاد بود.کاش حاج آقا احمدی با من صحبت میکرد.کاش می‌دانست همان فرهاد مرا از جای محمد رضا با خبر کرده بود.چرا نمیتوانستم کارش را درک کنم و به خاطر عذابی که در این مدت کشیدم او را ببخشم. اگر فرهاد جای محمد رضا را نگفته بود،تا کی می‌خواستند از من پنهانش کنند؟ باید به من توضیح میداد....باید خودش می آمد و شر کژال را از زندگی من و محمد رضا کم میکرد. «بمیرم ....چقدر شکنجه ات دادن و اذیتت کردن که هنوز دست و پات بعد چند ماه زخماش خوب نشده » هنوز صدای کژال در سرم چرخ میخورد که مرا بیگانه و نامحرم می‌دانست و خودش را همسر و محرم محمد رضایی که شش ماه از دنیا بی خبر و در کما بود.کاش می‌توانستم مثل کژال صورتش را لمس کنم. _چه حرفا....!من اگه اون حاج آقا احمدی رو ببینم حسابی از خجالتش در میام.یعنی یه ذره فکر نکرد ما چقدر نگرانیم؟داداش بدبختم چقدر عذاب کشید....لیلا رو که دیگه نگم ،شب و روز نداشت. _بسه مهین جان دایی با این حرف و اشاره نامحسوسی که به سمتم داشت، نزدیک آمد و با کنار زدن لاحاف کرسی مقابلم نشست. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید https://gkite.ir/es/9649183 سوال های پر تکرار و مهم رو‌تو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _شرمندتم دخترم....فکر نمی‌کردم اینجوری بشه صدای محزون دایی سر فرو افتاده ام را بالا آورد _شما چرا دایی؟...شما که مقصر حال و روز محمد رضا نیستی.درباره کژال هم کس دیگه ای باید پاسخ گو باشه دایی نفسش را سنگین بیرون داد و رو به خاله گفت از کنار چراغ زیر کرسی بیاید. _بیا مهین می‌خوام یه چیزی بگم. _داداش زیر کرسی پاهام گز گز می‌کنه نمیتونم تحمل کنم.شما بگو من اینجا راحتم _من برم شام بزارم یارسانم الان پیداش میشه. اوینار با گفتن این حرف تنهایمان گذاشت تا راحت تر صحبت کنیم. _من....میدونستم محمد رضا اینجاست. با بهت و شوکه به دایی نگاه کردم که نگاهم نمی‌کرد. _حاج آقا احمدی اول اومد پیش من، شرایط رو توضیح داد.آخرشم اجازه منو برای ازدواج مصلحتی گرفت.گفت بدون رضایت من نمیتونه....روی دیدن صورت ماهتو ندارم دخترم.... اما با چیزایی که حاج آقا احمدی گفت دست و دلم سست شد. میدونستم اگه به تو بگم طاقت نمیاری و حتما میخواستی بیای دیدن محمد رضا ...تا الان با خودم کلنجار رفتم چه جوری این موضوع رو بهت بگم _دایی!...ولی شما به کژال گفتی بدون اجازه.... _آره گفتم....به خاطر اینکه من فکر نمی‌کردم بخواد به محمد رضا وابسته بشه.اینو گفتم تا خیال برش نداره .هزینه پرستاری و خرج و خوراک و تمام امکانات پرستاری توسط حاج آقا تامین میشه.شایدم به خاطر اینه که نمی‌خواد از محمد رضا جدا بشه به خودم نمی‌توانستم دروغ بگویم.... دلخور بودم. از دایی، از حاج آقا احمدی، حتی از محمد رضا که شاید بی گناه ترین فرد این ماجرا بود.بدون کلامی از زیر کرسی داغ که حرارت درونم را بیشتر کرده بود بیرون آمدم و به سمت ایوان خانه رفتم.شایدکمی هوای سرد، ذهن آشفته ام را آرام میکرد. «حالا هم که پیدات کردم نمیتونم ببینمت.... روی چشم های عسلی قشنگت یه پنبه گذاشتن، تا مژه های بلندت رو نبینم.» کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
ازچشمِ‌خودبپرس‌که‌مارا، که‌میکُشد جانا، گناهِ‌طالع‌وجُرمِ‌ستاره‌چیست.. اورابہ‌چشمِ‌پاک، توان‌دیدچون‌هلال هردیده‌،جاےجلوهء‌آن‌ماه‌پاره‌نیست "حافظ‌شیرازے" 🏝سلام حضرت بهار ، مهدی جان شما بازخواهید آمد و درختان ، و بی برگی را از یاد خواهند برد و شکوفه‌ها و گل‌ها و پروانه‌ها، میهمان دستان سبز باغ ها خواهند شد ... شما بازخواهید آمد و جهان ، در هاله‌ای از امید و عدالت و لبخند ، خوشبختی را تجربه خواهد کرد ... شما بازخواهید آمد ... به همین زودی ... به همین نزدیکی ...🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر صبحانه محلی که اوینار زحمتش را کشیده بود خورده بودیم و منتظر بودم همه جمع شوند. خاله، دایی ، یارسان شرمنده و اوینار _میخوام برم دیدن محمد رضا ولی قبلش...دوست دارم محرمش بشم. با تعجب نگاهم کردند _دخترم...صبر کن تکلیف کژال رو معلوم کنیم بعد. حاج آقا احمدی گفته فردا میاد.فامیلش رو جمع میکنم و با همکاری و اجازه کاک یارسان یه حاج آقا میارمو طلاقش رو میدم. هنوز از دایی دلخور بودم اما الان وقت گله گذاری نبود.باید هرچه زودتر از دیوار کژال عبور میکردم تا به محبوبم برسم.من این همه انتظار نکشیده بودم که آخرش با ادعای یک زن عقب نشینی کنم. نگاهی به یارسان انداختم که در سکوت به گل های فرش دستبافت چشم دوخته بود _باشه....یه روز دیگم صبر میکنم.فراموش میکنم با من چکار کردید ولی به محض جاری شدن طلاق کژال، باید من محرمش بشم. دیگه نمی‌خوام موقت باشه.میخوام عقد دائم بشم.باخودم میبرمش و مثل چشمام ازش مراقبت میکنم تا خوب بشه. _لیلا جان، از داییت دلخور نباش، حتما حاج آقا یه جوری قانعش کرده _ خاله خواهش میکنم چیزی نگید چون خراب تر میشه. با بغض روبه دایی ادامه دادم _ دایی .... من هنوز نتونستم هضم کنم با وجود اینکه می دونستید محمد رضا زندس اجازه دادین عمه سهیلا برای نوش بیاد خواستگاریم. به من گفتین باید زندگی کنی و مورد خوب پیدا شد ازدواج کن.... بعضی اوقات چیزایی که فکر میکنیم درسته درست نیست دایی، هیچ منطقی در برابر چشم های منتظر یه زن منطقی نیست.من باید میدونستم. مطمئن باشید اگه توجیه میشدم بازم صبر میکردم ولی.... دایی نگاه شرمنده اش را پایین انداخت و به تسبیح دستش خیره شد _حق با توئه عزیزم هیج حرفی نمیتونه کار منو توجیح کنه....ولی دخترم...من خودم بالای بیست سال مریض رو بستر داشتم.میتونستم ببرمش بهترین بیمارستان بستریش کنم. اما شاهد بودم هرچقدر هم بیمارستان خوب باشه مثل خانواده آدم نمیتونه از مریض پرستاری کنه .... تمام شب و روزم رو گذاشتم برای زینت اما باز کم می آوردم و گاهی زخم بستر میشد. چون باید سرکارم میرفتم.مریض داری خیلی سخته لیلا جان...توام هنوز بچه ای، شاید محمد رضا هیچ وقت به هوش نیاد. فکر کردم کژال زن پخته و با بنیه قویِ که میتونست بیست و چهارساعته مراقب محمد رضا باشه.... نمی‌دونم، شایدم اشتباه کردم و خود خواه بودم ولی هرکاری بگی میکنم تا جبران بشه «جبران نمیشه دایی، کسی جز خدا شاهد نبود چه شب هایی که با دیدن ماه گریه میکردم و دنبال ماه خودم بودم.از درون میسوختم و متلاشی میشدم و باز به امید دیدن محمد رضا خودمو از اول می‌ساختم و آروم میکردم» _محمد رضا رو از اینجا ببر دایی، بدون کژال...مطمئن باشید کم نمیارم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐