خدای من! قلبمون مثل یک قایق شکسته و متزلزل میون موج خبرهای بد در حال لرزیدنه. به حق امام رضای رئوفمون شب میلاد بهمون خبر خوش سلامتیشون رو برسون🙏
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
ما... ما... _ میدانی که ابراهیم_ به رفتنهای بیبازگشت مردان قبیله عادت داریم. ما بار نخستمان که نیست ابراهیم. بچه که نیستیم. ما طفلانمان را، یتیمانمان را بزرگ میکنیم؛ میپرورانیم؛ مرد میکنیم؛ برای رفتنهای بیبازگشت اصلا. بیخداحافظی حتی. شیرپسران طایفه ما، همه آرزوی رفتن دارند.پریدن. پیدا نشدن. ما _میبینی که ابراهیم_ بیتابی میکنیم اما جزع نه. ما این روزها را بلدیم. ما این شبها را مشق کردهایم. ما این وضعیت را نفس کشیدهایم. در پی قرنها رفتن بیبازگشت. بیخداحافظی حتی. ما بزرگمرد طایفه به مسجد فرستادهایم، فرق دو نیم تحویل گرفتهایم. ما زیباترین پسر رسول را به ساباط فرستادهایم، ران زخمی زهرآلود گرفتهایم. ما رعناترین جوان قبیله را به شط فرستادهایم، کمرخمیده و بیدست یافتهایمش. ما اشبهالناس به نبی را میان لشکر اشقیا فرستادهایم؛ بیبازگشت.ارباً اربا. نیافتهایمش. ما _ابراهیم_ کاملهمرد پنجاهوهفت ساله به گودال فرستادهایم... هیچ... هیچ... آه. بگو دختران بغض نکنند. بگو زنان چادر بهچهره نکشند. ابراهیم بگو این کاور به تنهای سفیدپوش اینقدر دنبال پیکر نگردند. بگو دور شوند. بگو ما یاد بنیاسد میافتیم که شبانه دنبال زندهای یا پیکری میگشتند در نینوا برای بازگرداندن. شادی و غم ما، بلاتکلیفی ما، غمهای دستهجمعی ما جز به روضه و یاد بازنگشتههای طایفه آرام نمیشود. تو کاش اما که برگردی.
«مهدی مولایی»
دوزانو نشستهام روبه روی تلویزیون. انگار چشمهایم را فرستادهام میان صحنه. میان آن تاریکیِ مه آلودِ باران خورده. میان شب سردِ تاریک و روشن از هالهی محو نور قرمزِ چراغگردان خودروهای امدادی. سردی شب بهجانم مینشیند، یخ میزنم. دندانهایم میخورند به هم. توی تاریکی چشم میگردانم برای پیدا شدن گمشدهی یک ایران.
علی توی بغلم نق میزند. از لبهایش صدای پوف پوف و دیس دیس در میآورد. دوست دارد رهایش کنم تا سینه خیز برود سراغ کنترل تلویزیون افتادهی روی فرش. قلبم تند و تند میتپد. علی را نوازش میکنم. یک صدای ریز لالایی از لبهایم سر میخورد به بیرون. آرام نمیشود ولی.
سردی به جانم نشسته.
نگرانم. نگرانم. نگرانم. فقط میدانم نگرانم. تصویر تلویزیون عوض میشود. میرود پنجره فولاد امام رضا. میرود رواق امام خمینی. میرود توی ضریح. آقای رئیسی با لباس سفید خادمی گوشهی ضریح را میبوسد و چشمهایش...چشمهایش یک دنیا حرف دارد. محمد علی کریم خانی میخواند ای حرمت ملجأ درماندگان. اشکهایم سر میخورند روی صورتم.
یا امام رضا، یا امام رضا جان، امشب همهی نگاهها به سمت توست. امیدمان به نگاه گره گشای توست....
زهرا سادات"
امشب علاوه بر بالگرد آقای رییسی
انسانیت خیلی از اونایی که دینشون انسانیت بود، تو محل سقوط گم شد!
یادمون نمیره آقا سید. یادمون نمیره که چقدر درد ملت داشتی. که چقدر به دور از خودنمایی و ریا بودی. یادمون نمیره چشمهای خستهت رو.
خستگیهای تو رو امام رضا خرید آقا سید. تو شب تولدش تو رو خرید.
چقدر خاطرخواهت بود امام رضا.
یه تیکه از قلبمون برای همیشه تو ورزقان سوخت و حسرتش تا ابد به دلمون میمونه که قدرتو اونجور که باید ندونستیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی رسولی در مراسم بدرقه شهدای خدمت در تبریز:
الهی دورت بگردم
برای درد مردم کجا رفته بودی که پیدات نمیکردن
#شهید_جمهور #رئیسی #خادم_الرضا
حاجی آقا، شما که بهتر میدانی، ما امروز دلمان توی دانشگاه تهران بود. بالای سر پیکرِ علی اکبرگونهتان. میلیونها دلِ دلنگران. فرقی نمیکرد میان قالیچهی خانهی مان، کنار نوزاد پنج ششماههمان، سجاده پهن کرده باشیم. یا توی حیاط دانشگاه کنار عاقله زن سن و سال داری.
آقا که خواند:《اللهمّ إنّا لا نعلم منه إلّا خيراً 》بغض ما ترکید. آرام محزون تر که تکرار کرد، پشت سرش اشکهایمان را بلند بلند زار زدیم. فرقی نمیکرد محل فرود اشکها کجاست؛ دانشگاه، مسیر مراسم تشییع، مقابل مساجد روستاهای شش، علی بیات و امیرآباد. یا صحن رضوی، کنار سقاخانه، روبهروی پنجره فولاد و یا حتی روی قالیچههای رنگی رنگیِ خانههایمان. ما امروز زار زدیم که از تو چیزی به غیر از خیر ندیدهایم. ما امروز تصدیق کردیم که از تو چیزی به جز نیکی ندیدهایم، سید محرومان، آقای اخلاق، آقای اخلاص.
زهراسادات"
هدایت شده از 🇮🇶🇱🇧🇸🇾خبر کــوتـاه🇾🇪🇵🇸🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب گلی روزگار
زدست ایران گرفت
😭😭😭
#شهید_جمهور
@khabarekotahh
امام رضا امشب مهمان دارد، مهمانی که او را از یتیمی برای خود تربیت کرد،
تولیت حرم خود کرد،
رئیس جمهور مملکت خود کرد،
شهادت را به او عیدی داد
و دارالسلام حرم خود را بنامش زد.
#شهید_جمهور
سلام آخر نماز را میدهم:《 اللهم صل علی محمد و آل محمد و ابعث ثوابها الی قبر سید ابراهیم 》
علی کنار سجادهام با یک جغجغه کلنجار میرود. گوشهی چادرم را میگیرد توی مشتش. نای لبخند زدن ندارم. رمقی حتی. خیره میشوم به مهرم. کلمات توی سرم شیون میکشند. صدای جیغ جغجغه میپیچد میان کلمات. همهمه میشود. صدای بالگرد میآید. صدای انفجار. صدای گریههای علی. اشکهایم هق هق میشوند. میروم سجده. سجادهام بوی کربلا میدهد. بوی خاک باران زده. پیرِ سوختهایی میشوم. ناله میکنم: عجب گلی روزگار، زدست ایران گرفت....
😭 😭
زهرا سادات
#روایت_جمهور
یکروز به دکتر گفتم شما چرا در مقابل این همه توهین از خودتان دفاع نمیکنید؟ در جواب، آیهای خواند و گفت: «فلانی من نباید از خودم دفاع کنم، بلکه باید آنقدر ایمان خودم را قوی کنم که خداوند از من دفاع کند و جواب اینها را بدهد. و چون وعدهٔ خدا حق است؛ من به این وعده اعتقاد دارم» بعد هم محکم گفت: «دفاع خدا را که نمیشود با دفاع ما مقایسه کرد.»
کتاب نگاهی به زمانهی دکتر بهشتی
هدایت شده از _نوارکاسِت
ما چند روزه غصهدار پیکرهایی هستیم که یک شب غریبونه روی زمین مونده. بمیرم واسه آقایی که پیکرشون سه روز و سه شب روی ریگ بیابون بود..
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
آتش... آتش... آتش زیاد دیدهایم. از پشت درب خانهای در مدینه، تا تنور خانهای در کوفه، تا فرودگاه بغداد و تا ارتفاعات ورزقان. آتش زیاده دیدهایم. به قدمت هزارسال. دائم آتش بر آشیان ما بوده، هیزم به پشت دربهامان. هزارسال سوختهایم، دود استنشاق کردهایم، بلدیمش. بلدیم بسوزیم. ذکر «يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً» زمزمه همیشهی لبهامان میان شعلهها بوده. سوختن سرنوشت ماست برادر. گریزی از سرنوشت نداریم ما. ققنوسواران شعلهنشینایم ما. اما... اما آتشِ بر خیمه... آتشِ بر دامن و چادر... آتشِ بر دختربچهها... جیغ و دویدن میان خیام... آه. ما را بسوزانید. شعله بر خانههامان بزنید. مردان بزرگ قبیلهمان را باز غفلتا به راکتی یا موشکی بسوزانید. میسوزیم. سوی خیمههامان اما نروید. ما آتش بر خیمه را، «علیکنّ بالفرارِِ» دخترکانمان را، حریق بر چادرهای سیاه نوامیسمان را کاش که نمیدیدیم باز. شعله بر جسم ما مینشست کاش و بر عروسکان دخترکان سهسالهمان نه. شعله در جان ما میخزید کاش و بچهها و زنان و مریضهامان «یامحمداه» گویان، سانتبهسانت وجودشان نمیسوخت آرامآرام. دور خیمهها باز آشوب نمیشد کاش. آه. جرحاً علی جرح. حزناً علی حزن. ما سوختیم اما آتش بر خیمههای نینوا اگر دنباله ما را توانست که بمیراند، آتش بر خیمههای رفح هم خواهد توانست. ما زنده میمانیم باز؛ سوختگانی زنده. سوختگانی ایستاده تا روز وعده داده شده؛ تا آتش بر هستی جهانتان اندازیم و بر تل بلند خاکسترهای سیاهتان، بیرق لاالهالااللّه برافرازیم. دور نیست روز وعدهمان، بسوزانیدمان هنوز.
«مهدی مولایی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این صدای اذان در رفح، فردای بعد از فاجعه است.😔
این صدا را میشنوید؟ دیگر چه باید بشود که بشنوید؟ چطور بخوانند که بشنوید؟
پس کی وقتش میرسه؟؟
مادر که باشی خودت یک پا دکتر میشوی. تا همین چند وقت پیش عمرا اسم محلولِ آب دالیبور را میدانستم. ولی حالا میدانم. اسمهای عجق وجق تری از داروها را حتی. با کاربردهای دقیق و وسیع. مثل یک دفترچهی یادداشت، زیر دستِ یک داروخانهچی. این محلولی که اسمش آمد یک مایع ضد عفونی کننده هست. یک داروی موثر که جهت کاهش خارش و التهابات پوستیِ ناشی از گزیدگی و نیش حشرات مورد استفاده قرار می گیرد. اینجای متنم شبیه تبلیغات سورملینا شد، ولی غرض تبلیغ نبود. دوباره بخوانید با تاکید بر روی ضد گزیدگی و التهابات پوستیاش. چند روز پیش روی دستهای پسرم متوجه تورم و قرمزی عجیب و غریبی شدیم. دکتر گفت حساسیت به نیش حشره است. چند ساعت بعد دوتا تاول بزرگ هم رویش زد. این محلول و پمادها کمک کرد تا بهتر شود. جایش اما نرفت، قرمزیاش هم. اما دارد بهتر میشود. ولی بین خودمان بماند هر بار که این تاولها را دیدم گریه کردم. هربار که پماد میزدم. هربار که پسرم از سوزشش اشک میریخت. هربار که از گریهاش اشک ریختم.
این دوتا تاول مرا کیلومترها با خودش میبرد آن طرف تر. من هربار که درب پمادها را باز میکردم میرفتم رفح. میرفتم بالای سر پیکرهای سوخته و تاولهای درمان نشده. میرفتم کنار مادرها ضجه میزدم. مینشستم روی تلی از خاکسترها زار میزدم. آه جرحاً علی جرح. حزنا علی حزن... آه از این روزهای دردناک، آه از این روضههای مجسم.
زهرا سادات
رژیم صهیونیستی در مقابل چشم مردم دنیا به تدریج ذوب میشود، دارد تمام میشود، این را مردم دنیا دارند میبینند.
_حضرت آقاجان_
سال اولی بودم. پر جنب و جوش و جسور. اما حالا که فکرش را میکنم؛ بیشتر جوگیر. انگار یک آشپزباشی حرفهایی میان افکارم یک قابلمه قورمه سبزی بار گذاشته بود. کلهام با همهی افکارش بدجوری بوی قورمه سبزی میداد.
اواخر اردیبهشتماه بود. همه جا پر بود از بوی شکوفههای نارنج. در و دیوار خیابانها، تا چشم کار میکرد، چسبکاری شده بود با پوسترهای بنفش رنگ. آدمهای مو سبز و پیراهن بنفشی میان ستادهای دوبسی دوبسی شیخِ کلید به دست، توی دست و پای هم لول میخوردند.
یکیشان که از همه عجیب و غریبتر بود؛ یک میکروفون توی دستش داشت و جیغ میکشید: 《آقای بنفش، شیخ دیپلمات، روح ما را تازه کن》
یک عده دورش جمع بودند، کف میزدند. هو میکشیدند و پیاز داغش را زیاد میکردند؛ تا هزار و چهارصد با روحانی!
با دوستانم قرار گذاشتیم بعد از اتمام کلاس، برویم ستاد آقای رئیسی. یک ساختمان کلنگی، در پرت ترین نقطهی شهر. ستاد رقیب انتظارم را برده بود بالا. انتظار این مدلیاش را نداشتم. از پلههای ساختمان رفتیم بالا. صدای سالار عقیلی آرام میپیچید توی راه پله:《وطنم ای شکوه پابرجا》
یک خانم چادری مسئول بود. یک دسته پوستر سوا کرد و گفت:《 زحمت نصبش با شما》.
یک چسب نواری پهنِ تا دو سوم استفاده شده هم گذاشت کف دستِ زکیه. توی دلم گفتم مگر این چسب پنج سانتیها زورشان به در و دیوار میرسد؟
نگاهم روی پوسترها میچرخید. میانهی صفحهی آبی رنگی مردی با عمامهایی مشکی، خجول و متین لبخند زده بود. پرچم ایران از بالای صفحه آمده بود و نشسته بود روی قبای مشکی رنگش. کنارش نوشته بود دولت کار و کرامت. لبخندی نشست روی لبهایم.
چسبها واقعا کم زور و بیجان بودند. دیوارها اما مقاوم. سطل چسبهای قوی و قلموهای شیخ دیپلمات کجا و ....بی خیالش. با کلی کلنجار رفتن پوسترها را چسباندیم. آخرش رفتیم توی سوپریها. روی شیشهها. روی دکهها. هر جا که زور چسب میچربید. صاحبانشان مردم سختی کشیدهی مهربانی بودند. پوسترها را که میدیدند، جمع دخترانهی محجوبمان را که میدیدند کلی دعای خیر نثارمان میکردند. این بود که فکر تبلیغ چهره به چهره افتاد توی ذهنمان.
چند دسته شدیم. مکان مشخص کردیم. هر کسی رفت توی موقعیت خودش؛ مرکز خریدها، پارکها، حتی صحبت با دست فروشها.
با دوستم رفتیم پشت یک دکه شیرینی فروشی نقلی. بوی شیرینیها یادم آورد که از صبح چیزی نخوردهام. گرسنگی را پس زدم. خانم فروشنده، یک عاقله زن سن و سال داری بود. سن دخترهایش را داشتیم. وقتی حرف را پیش کشیدیم لبخندش شد یک اخم بزرگ. گوش کرد بدون هیچ واکنشی. تا خواست حرف بزند، مرد درشت هیکلی آمد کنارش ایستاد. آنقدر سریع که اصلا نفهمیدیم این مرد از کجا پیدایش شد. پیش بند سفیدی بسته بود. دستکش های پلاستیکی تا وسط دست پرمویش آمده بود بالا. عصبانی گفت:《 ما رای نمیدیم! 》
رو کرد به من گفت:《 شما چندسالته؟ اصلا سنت قد میده به مشکلات ما؟》
من؟ من فقط هفده سالم بود حتی به سن قانونی رای هم نمیرسیدم.
هول شدم و گفتم:《 من؟ من؟ من دانشجوام.》
اما خودم را جمع و جور کردم و پشتهم استدلال آوردم. مادرش تند و تند چهار پنج تا کیک یزدی ریخت توی کیسه فریزر و گرفت طرفما و با میانجیگری و ملایمت گفت:《 دخترم برید. حتما رای میدیم، اینا رو هم بخورید رنگ به رو ندارید.》
بعدترها هربار که از کنار آن شیرینی فروشی گذشتم، خاطراتم زنده میشد. یکبار با خنده به دوستم گفتم:《خوب بود بهش نگفتم هفده! اگه میگفتم کارد میزدی خونش در نمیاومد》.
امروز اما وقتی از کنار مغازه کوچکشان رد شدم، مرور خاطرات اشکم را درآورد. همان مرد پشت پیشخوان شیرینیهای خوشرنگشان ایستاده بود. بالای سرش اما یک قاب عکس بود که رویش نوشته بود: 《شهید رئیسی، شهید جمهور》
زهرا سادات