وَإِذَا لَقُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ ۚ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
عصر خمینیست. سیدی از تبار علی، که برای مردم قرن بیستم مبعوث شد، تا خورشید اسلام دوباره طلوع کند. انگار هنوز روی صندلی سفید پوش جماران نشسته و رایحهی معطر سخنانش، آرام قلوب مستضعفین و رعشه بر پیکرهی پوسیدهی مستکبرین است:
من از خداوند تبارک و تعالی خواهانم که غلبه بدهد اسلام را بر همه قشرهای عالَم؛ بر همه مستکبرین، مستضعفین را غلبه بدهد.
و از خدای تبارک و تعالی خواهانم که برادرهای ما را در فلسطین، در جنوب لبنان و در لبنان، و در هر جایی از عالَم که هستند، از دست مستکبرین و از دست چپاولگران نجات بدهد.
#وعده_صادق | #حزب_الله_زنده_است |
#امام_خمینی |#لبنان | #غزه
فردا علی میانهی محراب، شکوهمند و صریح خطبه میخواند و جهان به چشم میبنید با اعجاز کلام حیدریاش؛ از آسمانِ حیفا و تل آویو و اورشلیم گدازه و از زمینشان مجاهد میجوشد.
وَقَضَیْنَا إِلَى بَنِی إِسْرَائِیلَ فِی الْکِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الأَرْضِ مَرَّتَیْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا کَبِیرًا • فَإِذَا جَاء وَعْدُ أُولاهُمَا بَعَثْنَا عَلَیْکُمْ عِبَادًا لَّنَا أُوْلِی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجَاسُواْ خِلاَلَ الدِّیَارِ وَکَانَ وَعْدًا مَّفْعُولًا • إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِکُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا فَإِذَا جَاء وَعْدُ الآخِرَهِ لِیَسُوؤُواْ وُجُوهَکُمْ
ما به بنىاسرائیل در کتاب آسمانی اعلام کردیم که دو بار در زمین فساد خواهید کرد، و برترى جویى بزرگى خواهید نمود.
هنگامى که نخستین وعده فرارسد، گروهى از بندگان پیکار جوىِ خود را بر ضدّ شما بر مىانگیزیم تا شما را سخت در هم کوبند؛
(حتّى براى بهدست آوردن مجرمان)، درون خانهها را جستجو کنند؛ و این وعدهاى است قطعى. و به آنها گفتیم: اگر نیکى کنید، به خودتان نیکى مىکنید؛
و اگر بدى کنید باز هم به خود مىکنید. و هنگامى که وعده آخر فرا رسد، آنچنان دشمن بر شما سخت خواهد گرفت که آثار غم و اندوه در چهره شما ظاهر مىشود
هدایت شده از آنسویِ نگاهِ من✨
خواستم بنویسم امروز از بزمِ رزم جا ماندم؛
نگاهم افتاد به چشم هایِ معصومِ دخترهایم...
اینجا هم رزمی داشتم برایِ خودم؛ مادرهای انقلابی هرروز وسطِ میدانند.
از صبح که چشم باز میکنند و اهلِ خانه را رتق و فتق میکنند تا آخرِ شب که میروند پایِ درس و مشقشان.
هرروز در جنگند...
جنگی که با نفس، سرِ خوابیدن و خوردن و کظمِ غیض دارند آسان نیست!
مادری مقدس است اما وقتی نیت؛ ولایی باشد مقدس تر میشود.
بی اختیار با سرِ انگشت هایم رویِ پیشانیشان مینویسم:
جِیش الخامنه ای
قلبم از ذوق لبریز میشود و چشم هایم از اشک.
امروز از بزمِ رزم جا نماندم؛ دو سرباز را برایِ فردا هایِ نزدیک ذخیره کرده ام.
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
مکروبه !
کتاب "حیدر" میخوانم و میرسم به سالِ سوم هجری و جنگ احد؛ خواندنِ از جنگ احُد همیشه قلبم را وادار می
چیزی که به شدت آثار استاد صفایی رو برای من جذاب میکنه؛
اینه که تو نمیتونی سرسری و با نیم نگاه جزئی از مباحث عبور کنی.
این که به معنای کلمه باید دل بدی تا اصل مطلب رو_ اون دُر با ارزش و درخشان عمیقی که تو جمله هست رو _ درک کنی خیلی برام لذت بخشه.
شده چندبار یک جمله رو خونده باشم و هربار مثل تشنهها دنبال فهم عمیقتری ازش بگردم تا سیراب شم.
به خصوص این کتاب که مطالبش گره خورده بود با امیرالمؤمنین جانم.
دلم میخواد یادداشتم رو با مناجات استاد تموم کنم؛
خدایا ما نمیدانیم به خودمان چقدر خسارت زدیم، پس تو به جهل ما رحم کن. تو به فقر ما رحم کن، ما حتی نمیدانیم که به جز تو کسی را نداریم. ما به آنچه تو از فقر ما، از جهل ما میدانی به آنها دستاویزیم و از فضل تو طالبیم.
و یقینی بِمَعْرِفَتِكَ مِنِّي أَنْ لاَ رَبَّ لِي غَيْرُكَ وَ لاَ إِلَهَ🌱
_خرده نوشتهها از کتاب فوز سالک
موتورش را میگذارم توی کولهام. گوجهایی رنگ با صندلیِ روکش آبی. قدش به یک وجب هم نمیرسد، به تیپ و قیافهاش ابدا نمیآید تیز و بز باشد ولی هست. دو چرخش را عقبکی بکشی روی فرش، بیکله تا یکی دومتر میرود جلو.
یک زنگولهی چشمک زن هم دارد. آن را هم محض اطمینان برای لحظههایی که نق میزند و "الان است که بزند زیر گریه" میچپانم توی کولهایی که تا خرخره پرش کردم.
دوباره از لیستم چک میکنم همه چی ردیف است یا نه؛ همه چی توی انبار چمدان و کولهام نشسته یا نه.
چندباری وسطهای بدو بدوهایم میروم توی فکر. همهی تلاشم را میکنم که ذهنم نرود سمت هفت اکتبر ولی میرود. کوله بستن یک مادر توی ایران برای سفر کجا و یک فلسطینی برای رفتن به منطقهی امن کجا؟
اصلا چیزی با خودش میبرد؟ ضروری ترین وسایل بچه را؟
دردناک این است که یکهو میپرسم اصلا بچهایی برایش مانده؟ اصلا بچهایی هنوز توی بغلش دارد که برایش جغجغه تکان دهد تا کمی صدای مهیب انفجارها را تقلیل دهد؟ اصلا...
از غروب بغضم را روی هم چیدم، شاید از وقتی که منِ جدا از تقویم و روزها توی مرقومه از هفت اکتبر خواند، از همان لحظه با کوچکترین چیزها، با معمولیترین چیزها؛ از همین موتور آبی فسقلی تا وقتی که تب سنج و ناخنگیر و جوراب اضافی چپاندم توی کیفم بغض کردم.
اما وقتی نوبت به جمع وسایل خودم رسید، وقتی اولین چیزی که برای خودم برداشتم یک چفیه سفیدِ مربع مشکی بود، انگار یک کبریت روشن را انداختم توی انبار باروت...
دلم میخواهد برای مظلومیت نگاه مادرای غزه بمیرم.
وقتی چراغ مستطیل بالای سرمون رو خاموش کردم. از تاریکی کوپه و سیاهی بیرونِ پنجره ترسیدم. پاورچین که خودمو رسوندم کنار پنجره شگفتزده شدم. انگار یک عالمه چراغ کوچولو از آسمون تیره آویزون بود. تا حالا این همه ستارهی پر نور و چشمک زن رو یکجا ندیده بودم.
مکروبه !
وقتی چراغ مستطیل بالای سرمون رو خاموش کردم. از تاریکی کوپه و سیاهی بیرونِ پنجره ترسیدم. پاورچین که
إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ
همانا ما آسمان دنیا را به زیور ستارگان آراستیم
یه لحظه یاد این آیه افتادم و چشمام ستارهایی شد
میشه عاشق این خدای مهربون نشد آخه؟🌟
برای همتون تو حرم دعا کردم. الهی نگاه مهربون امام رضا همراه لحظه لحظههای زندگیتون.
هدایت شده از •| مَلْجَأ |•
آمدم با واژهها سخن گویم، جز سکوت عایدم نشد. آمدمت که بنگرم گریه ولی امان نداد. دلتنگی در وصال یعنی همین تصدقتان!
یه سری دخترا هم هستند که امروز هیچکس بهشون تبریک نگفت.
کسی برای موهای پریشونشون گلسر و شونه نخرید.
کسی خاک و خون رو از صورتهای نازشون نشست.
از لباس نو، بادکنکآرایی و عروسک خرسیهای بزرگتر از قد و قوارهشون هم خبری نبود.
امروز دختربچههایی تو سردی خرابه، زخمی، آواره، پابرهنه، آشفته، گرسنه، بیلباس، بی غذا، بیآب، بدون امکانات درمانی، روزشون به شب میرسه، مثل هر روزِ قبل.
#روز_دختر | #لبنان | #غزه
مکروبه !
یه سری دخترا هم هستند که امروز هیچکس بهشون تبریک نگفت. کسی برای موهای پریشونشون گلسر و شونه نخرید
روزی سنگها به سازمان ملل میرسد،
روزی سنگهایت به سازمان ملل میرسد و آه آتشین تو، دامن او را میگیرد.
روزی همهیِ سنگهایِ زمین، به سمت سازمان ملل پرتاب میشود و تن زخمی کبوترها و درد همهیِ پرستوها، التیام مییابد.
#فلسطین| #طوفان_الاقصی| #مرگ_بر_اسرائیل
مکروبه !
آقاجونم یا حَسَنَ بْنَ عَلی امروز تو آغوشِ مهربونتون منو جا میدین؟ من امروز پناه آوردم به پناهگاه ا
آقا جونم تولدت مبارک پناهِ امن من🌱
مکروبه !
تکیه میدهم به کاشیهای رنگی. به گلبوتههای زرد و فیروزهاییِ داخل هم پیچ خورده.
نگاهم مینشیند به رشتههای نوری که با گشاده رویی نشستهاند روی سفیدیِ خیمه، روی ردیفهای استکان چای، روی سبزیِ برگهای کاشیهای دیوار.
چشمهایم را میبندم.
دلم میخواهد صداها را در اعماق قلبم ذخیره کنم. برای روزهای بی پناهیام. برای روزهای دلتنگیام. برای روزی که تاریکی قبر مرا در خودش میبلعد.
دلم میخواهد صدای جیرینگ جیرینگ استکانهای چایخانهی حضرت رئوف را، این نوای همخوانی خادمهای سبز پوش کتری به دست را، این مناجاتهای زیر لبی زائرهای توی صف را؛ ذخیرهی قبر و قیامتم کنم.
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست
اینجایی که دارم چای مینوشم☕️
_زهرا سادات