eitaa logo
#من_منتظرم!
999 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
معاویه لعنت الله خیلی زمینه سازی کرده بود برای مخالفت همه مردم با آقا... وقتی خبر شهادت حضرت امیر همه جا پخش شد، میدونید مردم چی میگفتن؟ . میگفتن مگه علی نماز هم میخوند؟؟؟ تا این حد زمینه سازی شده بود ...
+مثلا چجوری زمینه سازی میکرده معاویه؟ . یکی از کار ها رو میگم براتون به عنوان مثال ... گوسفند میخریده به بچه ها هدیه میداده، به سرباز هاش میگفته بگید اینا رو امیرمعاویه داده براتون.... چون خیلی دوستون داره.... میدونی بعدش چیکار میکرده؟ خووووب که بچه ها به گوسفند ها عادت کردن و باهاش همبازی شدن، سرباز های وحشی شو میفرستاده بچه ها رو میزدن گوسفند ها رو ازشون میگرفتن. و به سرباز ها میگفته بگید ما از طرف علی هستیم...
#من_منتظرم!
+مثلا چجوری زمینه سازی میکرده معاویه؟ . یکی از کار ها رو میگم براتون به عنوان مثال ... گوسفند می
و اینجوری از بچگی بذر نفرت از حضرت امیرالمؤمنین رو در دل آدما میکاشته ...
بریم دعای ابو حمزه ثمالی بخونیم... التماس دعای فرج...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
#من_منتظرم!
💠⬇️💠 صحبت های قبلمون💠⬇️💠
اینجا کلیک کنید تا صحبت های قبلمون رو بخونید : که درباره : سلسله مراتب تنگ گناه، ، مبحث موسیقی و... هستند
#من_منتظرم!
#دربست_ظهور 🔹 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹 🔸‌روز دوم ماه مبارک رمضان ۱۴۴۱🔸 💠‌ مبحث عدل الهی و فلسفه بلای
🌀 به نظرتون خدا واقعا عادله؟🌀 🔻 اگر بله پس دلیل تفاوت طبقاتی افراد چیست🔺 🔺 چرا گاهی کودکان بی گناه بیمار و معلول متولد میشوند؟🔻 🔻دلیل ابتلای مومنان به غصه چیست؟🔺 برای پاسخ این سوالات کلیک کنید
فقط من دیشب تا حالا قلبم تند تند میزنه و حس بدی دارم یا شما هم همینجورین؟ ☹️ @Momtahane110
#من_منتظرم!
فقط من دیشب تا حالا قلبم تند تند میزنه و حس بدی دارم یا شما هم همینجورین؟ ☹️ @Momtahane110
راستی، نظرتون درباره احیا دیشب بهم بگید... انتقاد پیشنهاد خلاصه هر حرف و سخنی بود...
AUD-20200426-WA0028.mp3
4.07M
نوزدهم ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
♥️🌱 |ما‌غیر‌عَــلی‌دِلبَـر‌و‌ارباب‌نداریم سوگند‌ڪہ‌بی‌عشق‌عَــلی‌ٺاب‌نداریم...| 🖤 🙈❤️ ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃علامه امینی(ره):هر کس بعد از صلوات بگوید:و عجل فرجهم من او را در ثواب نوشتن کتاب شریک میکنم. @man_montazeram
اگر چیزی برای شکرگزاری ندارید؛ نبضتان را چک کنید.ـﮩﮩــ٨ـﮩ۸ــ۸ـﮩـ٨ـﮩـ❤️ @man_montazeram
✳️پیدا کردن گمشده✳️ 🔵آیت الله بهجت: 🔷برای پیدا کردن شیء گمشده، این دعا خوانده شود، خوب است: اللّهمَّ، اِنّی اَساَلُکَ یا مُذَکِّرَالخَیرِ و فاعِلَهُ وَالآمِرَ بِهِ اَن تُصَلِّیَ عَلی محمد و آلِ محمد و تُذَکِّرَنی ما اَنسانیِه الشّیطانُ ◾️همچنین این دعا برای به یاد آوردن چیزهایی که فراموش شده، موثر است. ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 حیدر، حیدر اول و آخر حیدر 🎧 زمینه 🎤 حاج محمود کریمی 👌 بسیار زیبا 🙏 پیشنهاد دانلود ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
Fadaeian_Ramazan_Sh19_98_7.mp3
13.6M
✨ با یہ دردِ سے سالہ...🥀🍂 دل بہ این سحر بستہ...💔🍃 🖤 🌙 ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. «هر كس به مدار مغناطيسی علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او کمیل‌بن‌زیاد می‌شود، او ابوذر غفاری می‌شود، او سلمان پاک می‌شود. » (۹۵/۲/۱۴) . ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
💥 + تقدير امسالش رو بنويسيد: ياري امام زمان❤️ - آخه چطور ممکنه؟ اون که خيلي گناه کرده... + آره سابقه بدي داره، ولي ببين چقدر پشيمونه؛ ببين چطور عزم کرده که ديگه هموني بشه که خدا و امامش ميخوان؛ ببين چطور از دوري امامش بي تاب شده. تو از کجا ميدوني که اون "حر" امام زمانش نيست؟!...  [اي کاش فرداي شب قدر مکالمه فرشته ها اينگونه باشد...] ... ✨ ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال شبهای 21و 23 💫 •|♥️→@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_256427956.pdf
20.24M
📖کتاب اماده باش یاران امام زمان 📿{ ارواحنا لتراب مقدمه الفداء } 🖋آیت الله حسین گنجی 📚 ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝