مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت49 🔴صدای راشا بلند از توی اتاق به گوششون رسید: به به..ببین کی اس داده..هانی جونته ..بذ
#قرعه
#قسمت50
🔴رایان خندید و گفت : پس کجا بودی؟
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :وره دله یاره خوشگل و پولدارم.
یا اینکه الان نامزد بودیم بهم زنگ می زد می گفت : "دوست دارم عشق من.خوب بخوابی زندگیم.بدون تو میمیرم.خواب منو ببینی.از دور میبوسمت آرامش من.صدات نباشه من خوابم نمیبره.لحظه لحظه ی من خوشه با تو و. بقیه ش هم سانسوره نمیشه گفت.
رایان با خنده از جا بلند شد و گفت :هه..چه نچسبه این نامزدت.
خوب مثه آدم بگه شب بخیر محکم زد رو شونه ی راشا و ادامه داد : باور کن اگر این لاوترکوندنا بعد از عروسی هم همینجور پا برجا و محکم می بود هیچکی نمی رفت محضر طلاق و..بعدش هم جدایی ..
راشا که شونه ش رو می مالید گفت :قد شتر، دست زور گوریل، هیکل اورانگوتان، قیافه حالا میمون نه ته تهش وزغ مگه غیر از اینه؟
شب بخیر.
سریع رفت تو اتاقش
رایان با لبخند گفت :داشتی نامزد عزیز تو توصیف می کردی؟ راشا با خنده و صدای پر از شیطنتی گفت :نه داشتم شرح حاله یکی از داداشای گلمو می دادم.می شناسیش؟اسمش رایانه.نه از اون رایانه ها از این رایان بیخود بی مصرفا. بعد هم بلند زد زیر خنده.
لبخند اروم اروم از روی لبان رایان محو شد. تازه متوجه معنا و مفهوم حرف های راشا شده بود.با حرص زد به در و گفت :مرض. رو آب بخندی بیشعور.دارم برات راشا
راشا:مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. لطفا جهت کپیدن هر چه سریعتر اقدام فرمایید.
رایان یه دونه با خشم زد به در ولی ناخداگاه به روی لبانش لبخند نشست. همیشه با کارهای راشا هم حرصش می گرفت و هم روحیه ش شاد می شد. کلا راشا همیشه پر انرژی بود و اگر یک روز در خانه نبود و بین برادرانش حضور نداشت خانه سوت و کور می شد و گویی روح و شادابی در فضای خانه جریان نداشت.
رادوین چون حسابی خسته بود زودتر از برادرانش به اتاقش رفته بود.رایان با یاد آوری مهمانی فرداشب لبخندش محو شد و نفسش را بیرون داد.دستی به گردنش کشید و به اتاقش رفت .
رایان شیک و آماده از اتاقش بیرون آمد. یک بلوز اسپرت مشکی که قسمت چپ آن درست روی نیمی از سینه و شانه طرح های زیبایی از خطوط طوسی و سفید کار شده بود.
کت اسپرت مشکی و شلوار جین هم به رنگ مشکی تیپش را بی نقص نشان می داد.جذاب تر از همیشه به چشم می امد.موهایش را به سمت بالا داده بود و طره ای از موهای جلویش صاف به روی پیشانیش ریخته بود.
رادوین توی سالن نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد.راشا هم توی اشپزخونه بود.
رادوین با دیدن رایان و آن سر و تیپ سوت کشید و گفت :اهووووو.. کی میره این همه راهو.چه تیپی به هم زدی
رایان لبه های کتشو تو دست گرفت و چرخید . با ژستی خاص ایستاد و گفت :چطوره؟
صدای راشا را از پشت سرش شنید:بیست..خفن
دختر کش شدی کوفتت بشه. رایان همزمان برگشت که به حس سرما و خیسی را روی قسمت سینه ش حس کرد.لیوان آب یخی که تو دستان راشا بود تمامش رو لباس رایان پاشیده شده بود.
رایان دستاشو از هم باز کرد و با حرص زیر لب گفت :چه غلطی می کنی؟ببین چه به روزم اوردی.آه..راشا که هول شده بود تند تند گفت :اوه اوه شرمنده.داشتم واسه رادوین آب می اوردم یهو برگشتی واب رو تو ریخته شد.
رایان :حالا من چطوری به این مهمونیه کوفتی برم؟ رادوین از همونجا گفت : مگه همین یه دونه تیشرتو داری؟.برو یکی دیگه بپوش. رایان رو به رادوین گفت :چی میگی تو؟این تیشرت با این کت سته. راشا :خب به ست دیگه بپوش. مثلا تیشرت و کت طوسی .
رایان با نوک انگشت زد به پیشونی راشا و گفت : آی کیو.دارم میرم پارتی شبونه. برای اولین بار تو مهمونیه این دختره و باباش حضور دارم.نمی خوام تیپم عین بچه دبستانیا باشه.تو که می دونی من رو این چیزا حساسم.د اخه چرا حواستو جمع نمی کنی تو؟.به طرفش خیز برداشت که راشا هم فرار کرد رفت کنار رادوین ایستاد.
راشا:ای بابا.به من چه؟ تا پارتی یک ساعت دیگه مونده.اصلا درش بیار می ندازیم لب بالکن خشک میشه. تابستونه دیگه به باد بهش بخوره خشکه
رادوین: راست میگه درش بیار این کولی بازیا رو هم بذارید کنار.
رایان در همون حال که کتشو در می اورد گفت :می خواستم یک ساعت زودتر حرکت کنم که سر ساعت اونجا باشم.لااقل زودتر هم برگردم خونه.اخه فاصله ی خونه شون با اینجا زیاده .
با یه حرکت که موهاش هم از حالت اراسته خارج نشود تیشرت را از تنش در اورد.پرت کرد تو بغل راشا و گفت:برو بندازش لب تراس۔ راشا هم تیشرتو پرت کرد تو بغل رادوین و تند تند با صدای زنونه گفت :اخ اخ دیدی چی شد؟.خاک به سرم غذام سوخت.
بعد سریع از جا پرید و رفت تو اشپزخونه.
https://eitaa.com/manifest/1115 قسمت بعد
لینک قسمت اول رمانهای کانال
🔴شیطونی (کامل)
eitaa.com/manifest/67
🔵لجبازی ( در جریان)
eitaa.com/manifest/681
🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
🌺🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت50 🔴رایان خندید و گفت : پس کجا بودی؟ راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :وره دله یاره خوشگل و
#قرعه
#قسمت51
🔴رایان و رادوین به این حرکت راشا می خندید.
رادوین تیشرتو پرت کرد تو بغل رایان و گفت :خودت ببر بنداز .انقدرم دست دست نکن دیرت میشه.
رایان با حرص گفت : به درک.ای کاش می شد نرم.د اخه اینم شانسه من دارم؟اد باید هانی دختر شهسواری از آب در می اومد.
رادوین: حقته. تا تو باشی سریع واندی.
رایان به طرف در رفت و گفت :وا کجا بود؟دختره سیریش بازی در اورده.هنوزم بینمون چیزی نیست.هر چی به من که ربطی نداره.
بعد هم رفت بیرون.یه رکابی جذب مردونه به رنگ مشکی تنش بود. عضله های مردانه و ورزشکاریش به زیبایی به رخ کشیده می شد با اون شلوار جین و موهای اراسته شبیه سوپراستارها شده بود.
*****************
" ترلان "👇
تانیا و تارا خوابیده بودن.همیشه عصرا می خوابیدن ولی من عادت نداشتم. دیگه چیزی تا تاریک شدن هوا نمونده بود ولی همچنان خواب بودن. دلم می خواست برم بیرون یه کم هوا بخورم.والا تو خونمون ازادتر از اینجا بودیم.بین این به قول تارا "سه کله پوک" بدجور گیر افتاده بودیم.
اول رفتم پشت پنجره تا بیرونو یه دید بزنم که اگر مزاحما نبودن بعد برم تو باغ. پرده رو زدم کنار و نگاهی به اطراف انداختم.چشم چرخوندم .نگام افتاد به یکیشون که رو بالکن وایساده بود.
.اینو باش.چه هیکلی یه بلوز تو دستاش بود که اول تکونش داد بعد هم انداختش رو تراس. نگاهی به باغ انداخت و دستاشو برد بالا.انگشتاشو تو هم گره کرد و برد پشت سرش.به بدنش کش و قوسی داد و دستاشو اورد پایین
لامصب عجب هیکلی داره.عضله ها رو داشته باش.با اون ژستی که گرفته بود شده بود عین مدل هایی که عکسشون روی مجله های مد و زیبایی هست. مردان خوش هیکل و جذابی که با رکابی جذب و شلوار جین عکساشون رو جلد و صفحات مجله ها چاپ شده بود. اینی که من می دیدم حتی از اونا هم صد پله خوشگل تر و با حال تر بود خوب که اطرافشو رویت کرد رفت تو ویلا
اروم در ویلا رو باز کردم و رفتم بیرون.یه نقشه ای تو سرم بود که اگر تا پای عملی شدنش پیش می رفت کلی حال می کردم.واقعا اون صحنه دیدن داره
واسه اینکه از پنجره منو نبینن سرمو خم کرده بودم.همونجوری تند خودمو رسوندم به تراس. تیشرت رو از لب تراس برداشتم و عین برق به طرف ویلا دویدم. وقتی درو بستم نفس نفس می زدم. پشتمو چسبوندم به در و چشمامو بستم.یه نفس عمیق کشیدم که اروم بشم.
با صدای تارا تو جام پریدم.
تارا:چرا نفس نفس می زنی؟! سگ دنبالت کرده؟!اصلا چرا پشت در وایسادی؟!
با اخم گفتم : آه.هی چرا چرا نکن . صبر کن بهت میگم.فعلا تا متوجه نشده باید کار این تیشرتو بسازم.
تارا با تعجب نگام کرد.از سیر تا پیاز نقشه م رو براش گفتم. یه لبخند شیطنت آمیز نشست رو لباشو اروم گفت :ایول عجب فکری.منم باهاتم. تانیا هنوز خوابه؟
تارا :اره.اونو بیخیال نقشه رو بچسب.
نشستم رو مبل و تیشرت رو تو دستم فشردم.رو به تارا گفتم :برو بیارش.زود باش تا دیر نشده. تارا:باشه باشه.الان میارم.تو انباریه؟ سرمو تکون دادم و گفتم :اره تو یه جعبه ی چوبی.کنار جعبه ابزار.
تارا سریع رفت.به تیشرت نگاه کردم. گرفتمش بالا. خوشگل بود. مشکی که روی قسمت شونه و سینه ش خطای طوسی و سفید کار شده بود. بوی ادکلنش داشت خفه م می کرد. ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم. اوممممم.. عجب بویی. خاک بر سرش که انقدر خوش سلیقه ست.
تارا اومد.پلاستیک رو از دستش گرفتم و بازش کردم.نگام که بهش افتاد لبخند شیطانی زدم.خودش بود.با همین کارشو می سازم. بچه پررو.واسه من اینجا جا خوش کردن؟خوبه قرعه انداختیم که به نام ما افتاد.بازم زبونشون شیش متر درازه واسه ما سه دونگ سه دونگ می کنن.هه.نشونتون میدم.همچین که بفهمید یه من ماست چقدر کره میده.
تیشرتش رو قسمت سینه ش کمی خیس بود. تارا با اتو خشکش کرد. حالا بهتر شد.دیگه وقت عملی کردن نقشه م بود.
. کارم که با تیشرت خوشگلش تموم شد از جام بلند شدم.
رو به تارا که کنارم ایستاده بود گفتم :تو برو تانیا رو بیدار کن دیگه شب شده.منم برم اینو بذارم سر جاش
تارا:باشه. فقط مراقب باش نفهمن. حواسم هست.
تارا که رفت منم از ویلا اومدم بیرون. گوشه ی تیشرت تو دستام بود و خیلی اروم به طرف ویلاشون رفتم. خوبه تا الان دیوار نکشیدیم وگرنه کارم سخت می شد یا اصلا غیر ممکن می شد.
تیشرت رو خیلی اروم پهن کردم لب تراس وتند و سریع به طرف ویلای خودمون دویدم. این از این.وای که وقتی بپوشش تماشایی میشه..
***************************
رایان تیشرت رو پوشید و تو اینه به خودش نگاه کرد.نگاه ش پر از رضایت بود.وارد هال شد. رادوین نبود.راشا توی هال نشسته بود.
https://eitaa.com/manifest/1141 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت28 🔵اخمی کردم و گفتم: حرف خنده داری زدم؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: - نه ببخشین...
#لجبازی
#قسمت29
🔵اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- اوهوا صداتو تو خونه خودم واسم بلند نکنیا... دستاش رو روی شونه ام گذاشت... اونقدر با قدرت شونه هام رو گرفته بود که گفتم استخونام دارن میترکن........ شونه هام رو گرفت و به شدت چسبوندم به دیوار....با عصبانیت بهم خیره شده بود... ولی من.... ترسیده بودم!...این آرشام اون آرشام نبود!
چشمای زمردیش چند تا رگه های سرخ داشت.... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- برو کنار!...عصبی میشما... هیچی نگفت... عصبی تر شدم........داد زدم:
- اوهوی برو کنار... عصاب مصاب ندارما... منتظر بهش نگاه کردم تا ببینم چی میگه... بدجور اخماش تو هم بود...کم کم اخماش باز شد و لبخند محوی زد!! با دیدن لبخندش چشمام گرد شد.. . چیشد که تصمیم گرفتی گوشیم رو پرت کنی تو دره؟! با تعجب گفتم:
چرا این سوال رو میپرسی؟! اونم با این لبای کش اومده! لبخندش پهن تر شد و گفت:
- اولا سوال منو با سوال جواب نده... دوما... ممنون!
چشمام شدن اندازه توپ بسکتبال! با تعجب خیلی خیلی زیادی گفتم:
چرا تشکر میکنی؟! دستاش رو از روی شونه هام برداشت و همونجور که عقب تر میرفت گفت:
- باین تلافی شر یه نفر رو از سرم کم کردی......... و رفت!...با تعجب بهش که داشت جلوی چشمم کوچیک تر میشد خیره شدم....... واقعا دیوونه بود!....
** ** *
مقنعه م رو سرم کردم..اوه اوه آخه روز شنبه اونم اول صبحی آدم انقدر خواب آلود؟!..... خدایا من خوابم میاد..........اون از پنجشنبه نذاشتن من بخوابم... فقط به جمعه خوابیدم.... اینم از امروز!.. مقنعه رو روی سرم تنظیم کردم... اسپری رکسونا" رو برداشتم باهاش دوش گرفتم!... دوش اسپری؟ کیفم رو روی دوشم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم...قرار بود امروز پرمیس بیاد دنبالم...
البته دیگه مجبورش کردم هر روز بیاد دنبالم... ینی چی؟!... پس رفیق به چه درد آدم میخوره؟!...
به سمت آشپزخونه رفتم..... طبق معمول همه دور میز نشسته بودن خمیازه ای کشیدم...از اون خمیازه بلندا که تا زبون کوچیکم مشخص میشه! وقتی خمیازه م تموم شد گفتم:
- سلام...... و نشستم جفت مامان.... قوری رو برداشتم و فنجونم رو پر کردم... صدای ویز ویز آرشام و نوید رو مخم بود....نوید زمزمه وار گفت:
- خانم پلنگه اومد!... آخه مگه پلنگه که اینجوری خمیازه میکشه؟! همونجور که توی چاییم شکر میریختم گفتم:
- پس تو هم برادر پلنگی همه خندیدن!...نوید این بار با صدای معمولی طوری که همه بشنون گفت:
چه گوش هایی تو داری نفس.... چطور شد خرگوش نشدی؟ اینبار با غیض گفتم:
- نوید دیشب تو باغ وحش خوابیدی؟!پلنگ و خرگوش و کوفت و زهر مار خودتی آرشام که تا این موقع ساکت بود هرهر خندید و گفت:
خوردی آق نوید؟ بابا اخمی کرد و گفت:
- اول صبح موقع دعوا س؟.... ویبره گوشیم بلند شد...عه..... پری اومد!...چاییم رو سر کشیدم و گفتم:
- از این پسر شاخ شمشادتون بپرسین پدرجان! و از روی صندلی بلند شدم...همونجور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:
خداحافظ..... ما رفتیم!
*****
بند کفشای آل استار م رو بستم و از خونه بیرون اومدم. در کوچه رو باز کردم. نگاهم به ماشین پرمیس افتاد.. لبخندی زدم و به سمتش رفتم..... سوار ماشین شدم و گفتم:
- سلام چطوری؟ لبخندی زد و گفت:
- سلام تو خوبی؟
- مرسی... چه خبرا؟ ماشین رو روشن کرد و گفت:
- سلامتی.. یهو انگار چیزی یادم اومده باشه بلند گفتم:
- راستی... پرمیس چشماش گرد شد و گفت:
- تو کوه میخواستی در مورد نگار و پارسا به چیزی بگی؟ چینی به پیشونیش داد و گفت:
- آها... خوب شد گفتی یادم نبود! با کنجکاوی گفتم: . خب بگو ببینم! خندش گرفت و گفت:
خب راستش.... دیروز که نگار رفت دنبال پارسا منم رفتم دنبالشون....... این پارسا که از دخترای آویزون بدش میاد همچین اخماش رفته بود تو هم بیا و به دیدن!.....نگار هم که عین دیوونه ها هی دور و ورش رو نیگا میکرد... یه سوالای چرتی هم میپرسید از پارسا؟ با تعجب گفتم:
- واقعا؟ سرشو تکون داد و گفت:
- آره بابا...همشم اینور و اونور رو نگاه میکرد!...انگار منتظر کسی بود؟ بدجور تو فکر رفته بودم... شاید... شاید دنبال پارسا رفته بود که ببینه آرشام غیرتی میشه یا نه؟!..... پرمیس که دید ساکتم گفت:
- ها؟..چرا ساکتی؟
گفتم:
. نمیدونم...ولی شاید دنبال پارسا رفته بود که ببینه آرشام غیرتی میشه یا نه؟!........ سرشو تکون داد و گفت: - آره خب... یه بار گفتی که اومده گفته آرشام ماله منه و از این چرت و پرتا؟ خندیدم و گفتم:
آره دیوونه اس این دختر! سرشو تکون داد..، پشت چراغ قرمز ایستاد....هردومون ساکت شدیم.
eitaa.com/manifest/1127 👈قسمت بعد
سلام صبحتون بخیر🌺🌺
قسمت بعدی لجبازی تا دقایقی دیگه ارسال میشه
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت29 🔵اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - اوهوا صداتو تو خونه خودم واسم بلند نکنیا... دستا
#لجبازی
#قسمت30
🔵 پرمیس ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شدیم و به سمت دانشگاه رفتیم...
*****
وارد کلاس شدیم. روی صندلی ها نشستیم....پر میس پاش رو گذاشت رو پاش و کیفش رو گذاشت روی زانوش... گفت:
- راستی...از زبانکده بهت زنگ زدن؟ با تعجب گفتم:
- نه... به تو زنگ زدن؟ نوچی کرد و گفت:
ولی این دختر خاله من دیگه آروم شده!.....هر چند وقتی فهمید بدجور دپ شد!
-گناه داشت بیچاره!.. چند دقیقه دیگه هم باهم حرف زدیم که استاد اومد توی کلاس...و ماهم مثله دوتا بچه خوب و مودب ساکت شدیم!
*****
آخرین کلاس هم تموم شد...همه با خسته نباشید استاد از جاشون بلند شدن.... آخیش بالاخره تموم شد!...چقدر امروز خسته کننده بود خداییش!...با پرمیس از کلاس بیرون اومدیم...پر میس همونجور که خنده ش گرفته بود گفت:
- وای نفس... امتحان استاد علوی رو گند زدم!
گفتم:
- این کجاش خنده داره؟!.........البته منم گند زدم.... من کلا با این استاد علوی مشکل دارم چون صبحا همش دیر میام و درسشم خیلی سخته... واسه همینه! خندید و چیزی نگفت...با هم دانشگاه خارج شدیم... به سمت جایی که ماشین رو پارک کرده بود رفتیم و سوار
شدیم.
****
به خونه که رسیدم بدجور خسته بودم... نگاهی به ساعت کردم...اوه اوه ۴ بعدظهره..........واسه همینه من از شنبه ها بدم میاد!... عین چی ازمون بیگاری میکشن لباسام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد!
*****
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ خوری گوشیم بیدار شدم....... بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
- بله؟ یه صدای نا آشنا بود که باعث شد خوابم کاملا بپره.
-خانوم نفس مجد؟ روی جام نیم خیز شدم و با تعجب گفتم:
- بفرمایین...
- از زبانکده "پرتو" بهتون زنگ میزنیم... اینو که گفت سریع گفتم:
- آها.....بله. خب بفرمایید امرتون؟ و گوش دادم به حرفاش . فردا ساعت 6 بعداز ظهر تشریف بیارین برای کارای نهایی ثبت نام و ... و کلی حرف زد...وقتی حرفاش تموم شد تشکری کردم و تماس رو قطع کردم... نگاهم به ساعت گوشیم افتاد..اوهو ۷ عصرها... چقد من خوابیدم؟! خمیازه ای کشیدم و با دستم پشت گردنم رو ماساژ دادم... از روی تخت بلند شدم..
جلوی آینه ایستادم...
خب اینا که موهای من نیستن!... اینا درختای جنگل آمازونن که کوچیک شدن!..... برس رو برداشتم و موهام رو برس کشیدم و با کش بالای سرم جمع کردم... خب حالا قیافه ام درست شد!...لبخندی از روی رضایت و اعتماد به سقف زدم و از اتاق بیرون اومدم.... همه توی هال نشسته بودن.... با همون لبخندم گفتم:
- سلام... همه جواب دادن که نوید گفت: به به نفس خیلی کم میخوابی... من نگرانتم با این کم خوابی که تو داری؟ از رو نرفتم و همونجور که روی مبل مینشستم گفتم:
آره والا!... باید ساعت بیولوژیکیم رو درست کنم خیلی بده! همه خندیدن... عجیب بود آرشام ساکته!...نگاهی بهش انداختم...داشت پرتقال پوست میگرفت و ساکت بود!... عجیب بود... خیلی هم عجیب بودا!
https://eitaa.com/manifest/1151 قسمت بعد
اطلاعیه🔵🔵🔵
امروز اگه تبادلات زیاد باشه یه پارت ویژه جبرانی میزاریم.
پس حمایت کنید🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت51 🔴رایان و رادوین به این حرکت راشا می خندید. رادوین تیشرتو پرت کرد تو بغل رایان و گفت :
#قرعه
#قسمت52
🔴راشا باگیتارش ور می رفت.
رایان هنوز قدم اول رو به دوم برنداشته بود که تنش شدیدا خارش گرفت.اول گردنش. بعد هم کمرش.شکم.بازو. کلافه شده بود.دور خودش می چرخید و تن و بدنش رو می خاروند.
راشا با دیدن رایان گیتارشو گذاشت زمین و بلند شد. مات و مبهوت به او نگاه می کرد که توی سالن می دوید و در حالی که زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد تندتند به کمر و دست و گردنش دست می کشید.
راشا : بسم الله .. رایان خوبی؟جنی شدی؟چرا همچین می کنی تو؟
رایان داد زد :وااااااای راشا می خاره.همه جام می خاره.وای. آی آی می خااره.دیوونه م کرده.
راشا رفت جلو و گفت : یه جا وایسا ببینم چی میگی.هی وول نخور.صبر کن.
دست رایان را گرفت ولی آرام و قرار نداشت.صورتش سرخ شده بود.
راشا:چی شده اخه؟!
رایان :نمی دونم.همین که تیشرتو تنم کردم اینجوری شدم.وای راشا می خاره.جونه من اینجای کمرمو یه کم بخارون.دستم نمی رسه.
راشا همون جور که می خندید پشت رایان رو از روی تیشرت می خاروند.
راشا:همین جا؟
رایان:اره اره.یه کم اینورترش هم هست.آی آی.اصلا همه جاش می خاره.
راشا با یه حرکت تیشرت رو از تن رایان در اورد .تموم تنش قرمز شده بود. لبخند از رو لبان راشا محو شد.بهت زده گفت :اوه اوه همه ی تنت سرخ شده. بپر تو حموم.يالله.
رایان بدون هیچ حرفی به طرف حمام دوید. راشا نگاه مشکوکی به تیشرت انداخت.ان را از روی زمین برداشت و خوب بازرسیش کرد.داخل تیشرت را نگاه کرد. با تعجب همه جای لباس را از نظر گذراند.
زیر لب زمزمه کرد :اینا دیگه چیه؟مگه رو بالکن. سریع از ويلاخارج شد.به لب تراس دست کشید. تمیز بود.نگاهی به اطراف انداخت.سایه ای محو را پشت پنجره ی ویلای دخترا دید.
برگشت تو.رایان در حالی که با حوله سرش را خشک می کرد از حموم بیرون امد.
رایان:وای راشا راحت شدم.دیگه کم مونده بود پوست تنمو بکنم.
راشا با لبخند گفت : خداییش حق هم داشتی بگی تنم می خاره و پوستم داره کنده میشه.
رایان چشماشو ریز کرد و گفت :چطور؟!
راشا گفت :فعلا برو حاضر شو بعد بیا بهت میگم.
رایان نگاهی به ساعت توی هال انداخت و گفت : فوقش یک ساعت دیرتر می رسم مهم نیست. من میرم حاضر شم.موهایش را به همان حالت و مدل قبلی درست کرد. بلوز سفید.کت اسپرت سفید و شلوار جین ضخیم سفید.اینبار سر تا پا تیپ سفید زده بود.جذاب تر از قبل دیده می شد. کمی از ادکلنش را به زیر گردن و مچ دستش زد.کمی از آن به کف دستش زد و چند بار روی صورت خود با کف دست ضربه زد. از اتاق بیرون رفت.
راشا همچنان با گیتارش مشغول بود.
با دیدن رایان سوت کشید و گفت : به به داش رایانو باش.یه پیشنهاد دارم برات. امشب پشت سرت یه امبولانس راه بنداز.
رایان خندید و گفت :چرا؟
راشا:چون کشته و مرده هات زیاد میشن جناب.
رایان خندید و گفت :اینا رو بی خیال.اون موقع می خواستی یه چیزی بگی. چی بود؟!
راشا سرشو تکون داد و گفت : می دونی چی باعث شده بود تنت بخاره؟رایان مشکوک نگاهش کرد و گفت :چی؟! راشا : پشم شیشه. رایان با تعجب گفت : پشم شیشه؟!نه بابا پشم شیشه کجا بود؟! من فقط تیشرتمو انداختم لب تراس.همین.
رایان این بار با تعجب بیشتری گفت :پاتک؟!هیچ می فهمی چی میگی؟!
راشا با صدای ناله مانندی گفت :اره می فهمم.خوبم می فهمم. چون یکیش قسمت خودمم شده.ولی مثل اینکه ماله تو بدتر بوده.فعلا برو تا دیرت نشده.تو یه فرصت مناسب در موردش حرف می زنیم.
رایان همونطور که به کتش دست می کشید به سمت در رفت و گفت :خیلی خب. پس من رفتم.امشب بدون شک دیرتر میام. خداحافظ.
راشا:اوکی.خوش بگذره.رایان با لبخند از ویلا خارج شد.
***** *** *** *** ** ** ** ** ** **
" ترلان "👇
تموم مدت پشت پنجره کشیک می دادم ببینم چی میشه ای کاش می شد تو خونه رو هم دید.
تارا هم کنارم وایساده بود.ولی تانیا داشت سریال می دید. تو هیچ شرایطی دست از سریال دیدن بر نمی داشت.
تارا اروم گفت :حتما الان تیشرتو تنش کرده و حالا بخارون کی بخارون.
لبخند زدم و گفتم :اره . فقط خدا کنه همونجوری بیاد تو حیاط یه کم بهش بخندیم.
در ویلا باز شد. چهارچشمی نگاش کردیم.ای بابا اون یکی بود.داشت به لب تراس دست می کشید.
تارا:انگار شک کردن.ببین چه مشکوک به تراس نگاه می کنه
- بی خیال از کجا می خوان بفهمن؟. تازه بفهمن مثلا چی می خواد بشه؟ تارا شونه ش رو انداخت بالا.
چند دقیقه دیگه گذشت.داشتیم ناامید می شدیم که بالاخره از ويلا اومد بیرون. خودش بود ولی با به تیپ و سر و شکل جدید.خداییش تیپ سفید جذابترش می کرد.
تارا اروم گفت :اوهو
عجب تیپی زده.انگار باعث ثواب شدیم.
https://eitaa.com/manifest/1150 قسمت بعد
🌺🌺🌺رمان قرعه دیگه رفت تو جاهای جذاب و از لجبازی جذاب تر شده پیشنهاد میکنم همه دنبال کنید.
یه ویلا سه تا پسر سه تا دختر، یه شرط و #قرعه
اونم فقط برای سه نفر
🔻قسمت اول رمانهای کانال
🔴شیطونی (کامل)
eitaa.com/manifest/67
🔵لجبازی ( در جریان)
eitaa.com/manifest/681
🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
به دلیل اینکه امروز تبادل زیاد زدیم پارت ویژه جبرانی داریم
بگید از کدوم رمان باشه؟
@admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت52 🔴راشا باگیتارش ور می رفت. رایان هنوز قدم اول رو به دوم برنداشته بود که تنش شدیدا
#قرعه
#قسمت53
🔴همینطور که با چشم دنبالش می کردم گفتم :ولی حیف شد نتونستیم ببینیم بعد از پوشیدن تیشرت حال و روزش چطور شده .اما از یه چیزی مطمئنم..حتما تنش کرده که بعد پشیمون شده و رفته تیپشو عوض کرده.
به تارا نگاه کردم.جفتمون لبخند زدیم و دستامونو زدیم به هم ایول اصلش همینه که حالشون گرفته بشه که شد.
هر دو خندیدیم.برگشتم تا ببینم اوضاع بیرون در چه حاله که با دیدنش کپ کردم.وای. در ماشینشو باز کرده بود و همونطور ایستاده بود.نگاهش مستقیم به پنجره ی ویلا بود و از بد شانسی منم صاف و صامت پشت پنجره ایستاده بودم. خیره شده بود به من.هل شدم.
تارا رو کشیدم کنار خودمم چسبیدم بهش و پرده رو انداختم.
تارا که متوجه شده بود زد زیر خنده. یه دونه زدم به بازوشو با اخم گفتم :مرض.کجاش خنده داشت؟ همونطور با خنده گفت خدا وکیلی همه جاش. پسره دیدت الان حتما می فهمه کاره تو بوده.
با حرص گفتم : به درک.بذار بفهمه.هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
تارا بلندتر خندید.یه نگاه به خودم انداختم.یه تاپ صورتی با شلوارک هم رنگ خودش.
البته شلوارم پیدا نشده بود ولی مطمئنا بالا تنه م رو دیده. خب ببینه.من که تو مهمونیا مجلسی می پوشم اینم روش. ولی آخه الان تو این موقعیت؟ وای بی خیال.چیزی نشده که.اره واقعا چرا بیخود به خودم گیر میدم؟
همراه تارا کنار تانیا نشستیم.
شیش دونگ حواسش به سریالی بود که از تلویزیون پخش می شد..
" رایان "👇
ماشینمو جلوی ویلای شهسواری پارک کردم. پیاده شدم و یه دست به کتم کشیدم .در ماشین رو قفل کردم و به طرف ویلا رفتم.صدای اهنگ و موسیقی تا بیرون می اومد.عجب نفهمایین.نمیگن صدا بیرون بیاد یهو یکی زنگ می زنه پلیسا می ریزن تو ویلا پولدار جماعت وقتی تا سر حد مرگ به عیش و نوشش برسه بی خیال همه چیز میشه.شهسواری و دخترش هم یکی از اونا.
زنگ رو زدم.در باز شد.ایفنشون تصویری بود.بدون شک فهمیدن منم.حدسم درست بود . چون تا پامو گذاشتم تو حیاط ویلا از دور دیدم دختر شهسواری داره به طرفم میاد. از همونجا نگاهی بهش انداختم.یه پیراهن مجلسی فوق العاده باز و کوتاه به رنگ قرمز آتشین. که معلوم نبود روش چکار کرده بودن انقدر برق می زد.از اون دور که می اومد برقش چشمو می زد.با حالت ناز و کرشمه خرامان خرامان به طرفم می اومد.منم سرعتمو کم کرده بودم. درست رو به روم ایستاد. حالا می تونستم صورتشو کامل ببینم.خودشو تو ارایش غرق کرده بود.یه لبخند بزرگ هم روی لباش بود.
صدای نازک و ظریفش به گوشم خورد :سلام عزیزم.خیلی خیلی خوش اومدی.ولی چرا انقدر دیر کردی؟تقریبا یک ساعت از مهمونی گذشته. بازومو گرفت.چیزی نگفتم.همونطور که به طرف ویلا می رفتیم گفتم :سلام کاری برام پیش اومد نتونستم زودتر بیام.
با ذوق بازومو فشار داد و گفت :بی خیال وای رایان معرکه شدی.عجب تیپی زدی.مجلس بدون تو گرمایی نداره. نمی دونم چرا تو که دیر کردی دمق شدم و دیگه دوست نداشتم پارتی رو ادامه بدم.
تو دلم بهش پوزخند زدم ولی روی لبام لبخند نشوندم و گفتم:من بار اولمه تو مهمونیای شما شرکت می کنم.
پس چرا ....
پرید وسط حرفمو و گفت :بذار بعد بهت میگم. فعلا بریم تو که می خوام به همه ی دوستام معرفیت کنم. تو دلم خندیدم و گفتم :وای که چه افتخاری نصیب من شده.هه.دوستاش. حتما تو پررویی از خودش کم ندارن.
رفتیم تو.دیگه صدای موزیک واقعا کر کننده بود. تا حالا پارتی زیاد رفته بودم ولی اینجا یه چیز دیگه بود. دم و دستگاهی چیده بودن بیا و ببین. تشکیلات و تزئیناتشون حرف نداشت.
صدامو بردم بالا طوری که توی اون بلبشو بازار بفهمه چی میگم
گفتم :پدرت تو مهمونی نیست؟ اونم بلندتر از من گفت:نه.بابا حالش رو به راه نبود موند خونه.
مگه اینجا خونتون نیست؟
بلند زد زیر خنده و گفت : نه بابا اینجا ویلای منه.هر از گاهی مجردی توش پارتی می گیرم.
فقط سرمو تکون دادم.می دونستم خرپوله ولی نه تا این حد که یه ویلا به این بزرگی از خودش داشته باشه. حتما بیشتر از اینم داره.مفت چنگش.دارندگی و برازندگی مصداقه اینجور ادماست.
اینبار دستمو گرفت.انگشتاشو لا به لای انگشتام قفل کرد.هیچ حسی نداشتم. جز اینکه این دختره عجیب به نظرم مزاحمه.دوست داشتم دور و برم نباشه و تا می تونم از این پارتی لذت ببرم. تا این کنه همینطور بهم چسبیده بود نمی تونستم حتى راحت نفس بکشم عیش و نوش که جای خودشو داشت.
منو برد یه گوشه از سالن که جمعیت زیادی دور هم نشسته بودند. نیم نگاهی به سالن انداختم.همه ریخته بودن وسط و تند و گرم می رقصیدن.وای که چه حالی میده.ای کاش می شد منم می رفتم بینشون.ولی قبلش باید خودمو گرم می کردم....
https://eitaa.com/manifest/1176 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت30 🔵 پرمیس ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شدیم و به سمت دانشگاه رفتیم... ***** وارد
#لجبازی
#قسمت31
🔵آخر شب... وقتی همه رفتن بخوابن رفتم توی اتاقم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به پر میس... جواب داد:
- الو... تو هنوز نخوابیدی؟!
پوفی کردم و گفتم:
- علیک سلام.....
خندید و گفت: - سلام.....خوبی؟...
- مرسی تو خوبی؟... امروز از زبانکده به من زنگ زدن... به تو زنگ زدن؟ . آره راستی خوب شد گفتی....... به منم زنگ زدن.. فردا ساعت ۶ و خورده ای میام دنبالت با هم بریم اوکی؟
- باشه... فردا صبح کلاس نداریما.ساعت ۶ صبح بیدار نشی!
- نه من اول وقت باید برم دانشگاه کف بوفه رو تمیز کنم!... خوب شد گفتی! خندیدمو گفتم:
مرض خودتو مسخره کن...منو بگو تو فکر تو ام!... خب دیه برو بگیر بخواب فردا باید بری کف بوفه رو تمیز
کنی...!
جیغش درومد
- کار دیگه نبود من برم کف بوفه رو تمیز کنم؟ با لحن خشن ولی تصنعی گفتم:
- اوی اوی... کار که عار نیست!...این همه مردم میرن اینجور جاها رو تمیز میکنن عار نمیدونن...باید افتخارم کنی! بالحن مسخره که همیشه داشت گفت:
- باشه بابا....خانوم معتقد به حقوق بشر!..بای بای من برم بخوابم باید فردا کف بوفه رو برق بندازم! خندیدم و گفتم: .خلی تو پری.....بای بای...
و تماس رو قطع کردم...چقدر خوب بود فردا حداقل صبح کلاس نداشتم بیشتر میخوابیدم... از توی کتابخونه ام رمان "یاسمین "رو برداشتم و مشغول خوندن شدم......
یه هفته گذشت.... توی این یه هفته هیچ اتفاق خاصی نیفتاد!....ولی این آرشام آروم تر شده!...البته شاید داره نقشه چینی میکنه از این بعید نیست.. با صدای مامان نگاهم رو از جزوه ای که مثلا داشتم میخوندم گرفتم و گفتم:
بله مامان؟ و از جام بلند شدم...خدایا چی شده باز مامان منو احضار کرده؟!..هیچی نیست...... به خودت مسلط باش نفس!...از توی اتاقم بیرون اومدم و رفتم به سمت هال هیشکی توی هال نبود به جز مامان....لبخندی زد و گفت:
- بیا اینجا بشین عزیزم... مشکوک به مامان نگاه کردم... مامان دقیقا وقتی هم میخواست خبر اومدن آرشام رو بده همینجوری مهربون شده بودا... کنار مامان نشستم و گفتم:
- بقیه کجان؟
- بابا و نوید که سر کارن... آرشامم بیرونه.. غرغر کنون گفتم: اینجا اومده وثلا درس بخونه؟!...والا من اینو دیدم ۲۴ ساعت بیرونه!...خجالت نمیکشه واقعا؟!...اگه به زن عمو نگف.. مامان پرید وسط حرفم و گفت:
- عه... نفس... چیکار این آرشام داری؟! چرا بیخودی گناهشو میشوری؟! چشمام رو گرد کردم و گفتم:
- من گناهشو میشورم؟!.این کلا گناهش شسته هست! مامان خنده اش گرفت و اخمش محو شد... یهو بی مقدمه گفت:
به راستی..... میدونستی که آقای محمودی بیماری قلبی داره؟ منظور مامان از آقای محمودی شوهره عمه آزاده ینی بابای نگار و نیلو بود...
گفتم:
آره... به دیار باقی شتافت؟! مامان لبشو گاز گرفت و گفت:
- این چه طرز حرف زدنه نفس؟... من چقدر باید این چیزارو به تو یاد بدم؟! سیبی از توی ظرف میوه برداشتم و همونجور که گاز میزدم گفتم:
- بیخیال مامان من...حالا بیماری قلبی آقای محمودی به من چه ربطی داره؟! مامان تک سرفه ای کرد و گفت:
. خب میدونی... یک ماه پیش بود که سکته کرد!...دکترش بهش گفته که باید عمل کنه...ولی نگار و نیلوفر بهش گفتن که باید بره خارج از کشور عمل کنه... و سکوت کرد وبهم خیره شد...
با خنگی گفتم:
خب خدا شفا بده.....خوب شد صدام کردی به دعای خیری براش بکنم! خواستم بلند شم که مامان گفت:
هنوز حرفم تموم نشده...بشین به حرف مادرت احترام بذاره! و چشم غره حسابی بهم رفت....... برگشتم و نشستم... گفتم:
- امر بفرمایین مامان جان...
- ببین... قول بده جیغ و داد نکنی!.... با شک گفتم:
- بگو مادری...من طاقتشو دارم! مامان تند تند شروع کرد به حرف زدن:
خب....هفته آینده نیلوفر و آقای محمودی میرن آمریکا برای عمل.....ولی چون نگار درس داره نمیره باهاشون میدونی که...نیلوفر تا دیپلم هم به زور خوند! با خنگی بیش از حد گفتم:
خب نگارم مرخصی بگیره
eitaa.com/manifest/1152 👈ق بعدی
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت31 🔵آخر شب... وقتی همه رفتن بخوابن رفتم توی اتاقم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به پر
#لجبازی
#قسمت32
🔵از دانشگاش... مامان گفت:
خب نه... معلوم نیست اینا کی بر گردن!... واسه همین آقای محمودی و نیلوفر میرن آمریکا برای درمان....نگار هم برای اینکه تنها نباشه میاد اینجا!!
احساس کردم مامان داره شوخی میکنه!...
گفتم:
- دروغ میگی!
مامان اخمی کرد و گفت: دروغم چیه؟! دو دستی زدم توی سرم و گفتم:
- ای خدا...چرا من انقدر بدشانسم!؟ مامان با دیدن قیافم گفت:
چیشده حالا؟!...من میدونستم الان حرصت میگیره...ولی خب...این نگار هم چشم امیدش به داییشه! با حرص گفتم:
- این آرشامم چشم امیدش به باباس!...کلا بابا چشم امید همه است... و از جام بلند شدم...خیلی عصابم خورد بود... آخه آرشام کم بود؟!.. حالا نگار هم اضافه شد؟ این آقای محمودی واسه چی مریض شد؟!...وقت واسه مریض شدن نبود؟!...
عه نفس... عیبه نکن مگه خودش خواسته مریض شه؟!.. نه خودش نخواسته ولی خب مریضی اون باعث شده نگار آوار بشه روی سر من!
اصلا چند روز؟!. چند ماه؟! نکنه تا یک سال بمونه اینجا؟!..نه بابا یک سال کجا بود خل شدی نفس؟!
ووووووووی.....بلا به دور... من یه روزشم نمیتونم تحمل کنم چه برسه به یه سال! حالا اگه بیاد اینجا شب کجا میخوابه؟!..ما به اتاق مهمان بیشتر نداشتیم اونم دادیم به این آرشام......... نگو که نگار شبا میاد تو اتاق من! خب بیاد... منم اونقدر حرصش میدم تا با پای خودش از خونه بره!
بعله نفس خانوم... کاملا مشخصه!... موقعی هم که آرشام میخواست بیاد همین تهدید رو کردی! با عصابی خورد در اتاقم رو باز کردم....نگاهم به ساعت افتاد... اوه اوه کلاس زبان دارم! هفته پیش بود که با پرمیس رفتیم و ثبت نام کردیم... امروز اولین جلسه کلاس بود...... ساعت 5 بود و کلاس ساعت ۶ شروع میشد.... سعی کردم زیاد به بلایی که قراره سرم نازل بشه فکر نکنم... گوشیم رو برداشتم و شماره پرمیس رو گرفتم.. جواب داد:
- بله؟
- سلام پری چه خبر؟
- سلام خوبی؟..امروز که میای کلاس؟ با غیض گفتم:
- په نه په .
چته باز داری پاچه میگیری؟!...بازم کل کل با آرشام؟!
- نه بابا... کاش کل کل با آرشام بود!...نگار قراره بیاد خونه مون پلیپ شه! پقی زد زیر خنده..با تعجب گفتم:
جوک گفتم؟ خنده اش قطع نشد که هیچ تازه بیشتر میخندید... این دفعه گفتم:
- مرررررررگ پرمیس یه چیزی بت میگما!
خنده شو خورد و گفت: وای...وای چه شود!... حالا میخوای چیکار کنی؟!
- یه گلی به سرم باید بگیرم دیه!... پری....تا یه هفته دیگه من بدبخت میشم! بازم ریز ریز خندید که گفتم:
- نخند خو....عه.... خنده اش قطع شد و گفت:
حالا واسه چی میخواد بیاد؟ با غیض مشغول تعریف کردن قضیه شدم........ وقتی همه چیز رو برای پرمیس تعریف کردم گفت:
- تسلیت میگم نفس! و دوباره هرهر زد زیر خنده!...بدجور عصبیم کرده بود!... گفتم:
- من تا به ساعت دیگه تورو میبینم خانم خوش خنده...حالا هی بخند! خنده اش بیشتر شد و منم با حرص گوشی رو قطع کردم... خیلی بی شعوری پر میس... به جای اینکه منو دل داری بده هرهر کر گر میخنده! خدایا اینم رفيقه من دارم؟!.. تو آینه به خودم نگاه کردم...هرکی از ۲۰ کیلومتریم رد میشد میفهمید دپرسم! نشستم روی صندلی و همونجور که موهام رو برس میکشیدم خیره شده توی آینه به چهره خودم و مثله این خل و چلا با خودم حرف زدم:
- نفس جونم..اصلا خودتو ناراحت نکنیا!...نگارم یه خر دیگه اس!...مگه آرشام رو تحمل نکردی؟!..اونم تحمل میکنی...اشکال نداره عزیزم...اعصاب خودتو خورد نکن نگار به فدات! و بعدم یه لبخند فرا ژکوند به خودم زدم که با تقه ای که به در خورد لبخندم محو شد... خواستم بگم بفرما که یهو در باز شد و آرشام اومد داخل! با دیدنش گفتم:
- اوی......مگه من اجازه دادم بیای داخل؟! آرشام با پروئی گفت: مگه من در زدم که تو اجازه بدی؟!.....
در زدم که خودتو جمع و جور کنی! از جام بلند شدم و نزدیکش رفتم... حالا مگه من عصاب دارم که تو سورتمه میری روش؟! خیلی جدی گفتم:
- برو عقب؟! با تعجب گفت:
- برای چی؟! اخمی کردم و گفتم:
- اصلا خوشم نمیاد کسی بیاد توی خلوتم... عقب تر... وقتی دید بدجور جدی ام با تعجب یه قدم عقب تر رفت...دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم:
- عقب ترا... بازم رفت عقب و با تعجب بهم خیره شده بود...چقد وقتی حرف گوش کن میشه خوبه!...بازم گفتم: - عقب تر برو... این بار گفت:
- میخوای برم بیرون؟!
گفتم:
- نوچ... تو یه قدم دیگه برو عقب... همراه اون که رفت عقب من رفتم جلو به محض اینکه عقب تر رفت ناخودآگاه از اتاق بیرون افتاد و منم سریع در رو پشت سرش بستم!
تک سرفه ای کردم و گفتم: . یادت باشه هیچوقت بدون اجازه وارد اتاقم نشی!
و گوشم رو به در چسبوندم تا ببینم چی بلغور میکنه!.. صدای خونسردش بود:
- باشه.....ولی یادت باشه از این به بعد ممکنه با نگار هم اتاق شی
اگه نگار بیاد صد در صد خودش دست منو میکشونه میاره تو اتاق..
https://eitaa.com/manifest/1180 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت53 🔴همینطور که با چشم دنبالش می کردم گفتم :ولی حیف شد نتونستیم ببینیم بعد از پوشیدن تیش
#قرعه
#قسمت54
رایان👇
🔴همینطور داشتم تو دلم واسه خودم نقشه می کشیدم که چیکار کنم امشب حسابی بهم خوش بگذره رسیدیم و نگاهی به رو به روم انداختم.دختر و پسرایی که تنگه هم نشسته بودن......
هانی دستمو یه کم فشار داد و رو به جمعیت با صدای بلند گفت : خانمها و آقایون ساکت چقدر حرف می زنید شماها. مهمون ویژه ای که در موردش بهتون گفته بودم بالاخره رسید.
با دست به من اشاره کرد و با ناز گفت :ایشون رایان جان هستند.رو به جمعیت ادامه داد :
اینا هم دوستان من
اروم و سنگین رو به همه شون سر تکون دادم و اونایی هم که دستاشون جلوم دراز می شد باهاشون دست می دادم که اکثرشون هم دختر بودن با آرایش های زننده.
د اخه یکی نیست بگه مجبورید؟یه سری عین دلقک خودشونو درست کرده بودن فقط یه توپ سرخ کوچیک کم داشتن بچسبونن نوک دماغشون.یه سری هم نگم بهتره.سیاه پوستای جنوب افريقا از اینا سرتر بودن.دنبال خوشگلین که نظر پسرا رو جلب کنن؟ خب اینجوری که پسرا از دستشون فرار می کنن.ولی خب شاید فقط من اینجوریم وگرنه چند تا پسرهم بینشون بود که بدجور به دخترا چسبیده بودن اره دیگه اینام تو کفه عشق و حال خودشونن.
به هانی نگاه کردم.باز این قیافه ش قابل تحمل تر بود. چشمان مشکی.بینی که دست جراح زیباییش درد نکنه نصفشو کنده بود انداخته بود دور فقط قد یه نخود باقی گذاشته بود.لبای گوشتی که حتما پروتز بود. گونه برجسته، کلا چی تو صورتش از خودش بود باید صراحتا گفت هیچی .
همراه هانی رفتیم یه گوشه ی خلوت. موزیک لایت شده بود. نشستیم رو صندلی روی میز پر بود از انواع مشروبات و نوشیدنی ها و چیپس و پفک.
با لبخند نگام کرد و گفت :چی می خوری عزیزم؟
بی تفاوت شونه م رو انداختم بالا و گفتم :فرق نمی کنه. هانی: اوکی.خودم برات انتخاب می کنم. از بهترین نوعش رو که مطمئنم بخوری میگی محشره.
یکی از شیشه ها رو برداشت.شامپاین بود.کمی تکونش داد.نگاهش شیطون بود.چوب پنبه رو برداشت مقدار زیادی از محتویات داخل شیشه همراه با گاز پاشیده شد بیرون.تو هوا تکونش می داد و می خندید. لبخند زدم.همیشه عاشق این کار بودم.ولی این بار حوصله ش رو نداشتم چون همه چیز به اجبار بود. کمی برام ریخت. داد دستم.برای خودش هم ریخت.نزدیکم نشست. به طوری که اگر کمی کج می شد می افتاد تو بغلم. لیوانشو زد به لیوان من و گفت : به سلامتی عشقم. تو دلم گفتم :برو بابا دلت خوشه.
یه ضرب دادم بالا. وو..درجه یک بود.خوشم اومد.اینبار خودم ریختم.اون هنوز داشت مزه مزه می کرد. یه گیلاس دیگه خوردم. معرکه بود.هنوزداغ نشده بودم.كتمو در اوردم انداختم رو صندلی. دو تا از دکمه های بلوزمو باز کردم.دستامو گذاشتم روی میز
هانی یه چیپس از تو ظرف برداشت و جلوی دهنم گرفت.سرمو چرخوندم و نگاهش کردم.نگاهم تب دار شده بود. دهنمو باز کردم.
هیچ وقت جوری مست نمی کردم که از خود بیخود بشم.در حدی که تعادل داشته باشم و هوشیار باشم.خودشو بهم چسبوند.داشتم اتیش می گرفتم. دلم می خواست تحرک داشته باشم. نفسش که به گردنم خورد نگاش کردم.چشماش خمار بود.ولی اون که چیز زیادی نخورده بود پس چرا حالت ادمای مست رو داره؟
بی خیالش شدم.برام مهم نبود.حالم قابل توصیف نبود.تا اینکه هانی از جا بلند شد و دستمو کشید.
هانی:بریم وسط یه کم گرمش کنیم.نظرت چیه؟
توی اون موقعیت این تنها ارزوم بود. برای همین بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و همراهش رفتم.درست وسط جمعیت در حال رقص ایستادیم. اهنگ همچنان لایت بود.اینجوری که نمی تونستیم خودمونو گرم کنیم. البته من که داغ بودم.ولی توی رقص یه چیز دیگه ست.دستامو دور کمرش حلقه کرد.خودشو سفت به من چسبوند .حرارت تنش رو از روی لباس به خوبی حس می کردم. اروم خودمون رو با اهنگ تکون می دادیم.سرشو گذاشت رو شونه م و زمزمه کرد :تنت چقدر داغه.حس خوبی دارم رایان...
https://eitaa.com/manifest/1185 👈قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت32 🔵از دانشگاش... مامان گفت: خب نه... معلوم نیست اینا کی بر گردن!... واسه همین آقای
#لجبازی
#قسمت33
🔵خیلی بی شعور بود. با غیض گفتم:
- این همه اعتماد به سقف رو از کجا میاری آقای خود شیفته!.. بین سعی نکن به خاطر اومدن نگار منو حرص بدی.....اومدن نگار برای من هیچ فرقی نداره... و گوشم رو چسبوندم به در:
- باشه...ولی یادت باشه از این به بعد قراره علاوه بر من نگار رو هم تحمل کنی؟ نفس عمیقی کشیدم تا به عصابم مسلط بشم.. با عصبانیت داد زدم:
- هوی آرشام خیلی داری میری رو مخم!... یه بلایی سر تو اون نگار میارم که مرغای آسمون به حالتون پرپر بزنن! صداش ته خنده داشت: . معمولا میگن مرغای آسمون به حالتون گریه کنن! جیغ زدم:
- تو نمیخواد به من ضرب المثل باد بدی...اصلا واسه چی اومدی توی اتاقم؟!...
- هیچی!... میخواستم جریان اومدن نگار رو بهت بگم دیدم خودت در جریان هستی!
و با پایان رسیدن جمله اش صدای پا اومد...ینی رفت از جلوی در ؟!.. بره گم شه!... گوریل انگوری نفهم بیشعور.... دیگه گریه م گرفته بود!... خدایا این چه بدشانسی من دارم؟!... از جلوی در کنار رفتم... داشت دیرم میشد! یه شلوار جین مشکی و به مانتو یاسی و یه شال بادمجونی از توی کمدم در آوردم... لباس هارو پوشیدم........
وارد آذر ماه شده بودیم و هوا کم کم داشت سرد میشد... ولی با این حال اونقدر از شدت عصبانیت در حال آتیش گرفتن بودم که فکر کنم اصلا سرما رو حس نکنم!
موهام رو ساده با کش بالای سرم بستم و شالم رو انداختم روی سرم...خدارو شکر که زبانکده مقنعه رو اجباری نکرد!... وگرنه عمرا اگه میرفتم! نگاهم به قیافم افتاد...ای الهی آرشام و نگار جز جیگر بگیرن من راحت شما... خدایا ببین به خاطر اون دوتا چه قیافه ای شدم! قیافم خیلی ناجور بود دقیقا انگار شوهر نداشته م مرده بود! لبخند پهنی زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم و پشت سر هم با صدای تقریبا بلند گفتم:
همه چیز خوبه...همه چیز عالیه... من حالم خوبه! هیچ چیز تغییر نکرد که...کی گفته تلقین خوبه؟!... مثلا الان همه چیز خوبه؟! آره خوبه ها یه لبخند بزن که آرشام فکر نکنه حرص خوردی! راست میگه وجدانن اینم حرفيه! لبخند تصنعی زدم و کیفم رو برداشتم و گذاشتم روی شونم.. چراغ اتاقم رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... رفتم توی هال...نوید و بابا هم اومده بودن و با آرشام نشسته بودن روی مبل ها...
گفتم:
- من دارم میرم کلاس...خدافظ...
صدای جدی نوید بود .کلاست که ساعت 6 شروع میشه...هنوز ۵ و نیمه! همینم کم مونده این برام غیرتی شه!... عصبی و شمرده شمرده با لحنی که انگار داشتم با بچه پیش دبستانی حرف میزدم گفتم:
اگه در جریان نیستی بهتره بگم که درسته زبانکده نزدیکه ولی حداقل یه نیم ساعتی توی راه هستم... الان فهمیدی چرا دارم زود میرم؟! نوید سرشو تکون داد و گفت:
- باشه میتونی بری! با حرص گفتم:
- از رو نری یه وقت!
***
بدون حرف دیگه ای از هال بیرون رفتم...کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم...
****
در کوچه رو باز کردم نگاهم به ماشین پر میس افتاد........به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم.....
گفتم:
- سلام...حالا به من میخندی خانم خوشخنده؟! پرمیس که دید خیال تلافی دارم تک سرفه ای کرد و گفت:
سلام عزیز دلم خوبی؟ خوشی؟ چه خبرا؟ با غیض گقتم:
- به جای دلداری دادن به من هرهر میخندی و مسخرم میکنی؟! پرمیس ماشین رو روشن کرد و گفت:
نه عزیز دلم... به تو نمیخندیدم.... به اون قیافه زشت آرشام و نگار میخندیدم!
- منم گوشام درازه با پروئی گفت:
دقیقا همینه که با دیدن چشم غره که بهش رفتم حرفشو خورد و چیزی نگفت.... من چقدر جذبه داشتم و نمیدونستم!
*****
ماشین رو پارک کرد و با هم از ماشین پیاده شدیم.....وارد زبانکده شدیم و بعد از کلی پرس و جو کلاسمون رو پیدا کردیم.. وارد کلاس شدیم..... الحمدلله کلاسش مختلط نبود فقط دخملا بودیم! منو پرمیس کنار هم نشستیم.... به محض اینکه نشستیم پرمیس گفت:
- راستی.... ممکنه استاد عوض بشه.... با تعجب گفتم:
- برای چی؟ .... فامیل استاد چی بود؟
فکری کرد و بعد از چند لحظه گفت:
- الناز محمدی..
- یه جوری فکر کردی گفتم داره به چی فکر میکنه!.. حالا واسه عوض شده؟ . نمیدونم والا... ولی شنیدم عوض شده... با تعجب بیشتری گفتم:
- تو از کجا شنیدی؟
- ها؟!..امم.... چیزه...
eitaa.com/manifest/1186 👈قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت54 رایان👇 🔴همینطور داشتم تو دلم واسه خودم نقشه می کشیدم که چیکار کنم امشب حسابی بهم خو
#قرعه
#قسمت55
🔴خودم که حالم خراب بود با حرفای اون بدتر می شدم.. به هیچ عنوان دوست نداشتم حتی نزدیکش باشم..ولی توی اون حالت با اینکه حواسم کاملا جمع بود کشش رو هم خیلی خوب حس می کردم... یه دختر خوشگل تو بغلم بود که از قضا لوندی گری رو هم ماهرانه بلد بود.. تو بغلم خودشو تکون می داد ..از طرفی غریزه ی مردونه م داشت اروم اروم بیدار می شد..ولی اینو نمی خواستم و برای همین جلوی خودمو می گرفتم
زیر گردنم رو بو کشید و با سرمستی گفت :
اوممممم.. می دونستی همیشه عاشق بوی عطرت بودم؟.. الان که از این فاصله دارم عطر پیراهنت و همراه عطر تنت استشمام می کنم رو ابرام..وای رایان نمی تونی حالمو درک کنی...عاشقتم..
کمرمو سفت فشار داد..یه چیزی تو دلم فرو ریخت.. یه حسی داشتم..انگار ضعف کرده بودم..حالم یه جور خاصی بود.دست و پام شل شده بود و یه چیزی تو گوشم صدا می کرد... هیچی نمی گفتم.. فقط همراهیش می کردم. انگار اون منو به رقص هدایت می کرد نه من..اون منو تو دستاش داشت نه من اونو..داشت باهام چکار می کرد؟..رایان تسلیم نشو..خودتو نگه دار مرد.. .
با یه حرکت خیلی اروم و پر از عشوه برگشت و پشتشو به من کرد..دستامو گرفت و از پشت خودشو چسبوند بهم..دستامو اورد جلو و تو هم گره کرد. از پشت کامل تو اغوشم بود.. چشمام خماره خمار بود..به زور باز نگهش داشتم..عجب شامپاینی بود..انقدر غلیظ و قوی بود که منو تا این حد مست کرد؟.. تا حدی که نتونم به هانی بگم بکش کنار خودتو..دستمو ول کن.. نمی خوام انقدر خودتو بهم بچسبونی و تو بغلم باشی..حالتم کاملا عکس اینا بود..ولی نه به اون غلظت..
در همون حال سرشو اورد بالا.موهای لختش ریخت تو صورتم..خدایا دارم دیوونه میشم.. بهتر بود بشینم..به ارومی از تو بغلم کشیدمش بیرون و به طرف صندلی رفتم و نشستم.. به هانی نگاه کردم که وسط جمعیت ایستاده بود..اهنگ کمی تند شده بود و اون هم خیلی دلبرانه می رقصید و تموم مدت نگاهش به من بود..ولی من بی خیال داشتم نگاش می کردم و گاهی هم به قلوپ نوشیدنی می خوردم این نوشیدنی چی داشت که ترغیبم می کرد بیشتر ازش بخورم؟.... دیگه بسه .. بیشتر از این داغونم می کنه..شیشه رو پس زدم و سرمو گذاشتم رو میز.. چه حسی.وای..معرکه ست.. دستی روی شونه م نشست..سرمو بلند کردم.. هانی کنارم نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی شونه م..سعی کردم صاف بشینم ولی تعادل نداشتم..ارنجمو گذاشتم رو میز و سرمو به دستم تکیه دادم.. نگاهم به هانی بود.چشمای خمار..نگاهی که توی اون حالت نمی دونستم معنیش چیه..نگام روی لباش ثابت موند..لبای سرخ همرنگ لباسش
وای خدا.. چرا هانی؟!..اخه چرا اون؟!..دختری که به خاطر حرکات و رفتاراش مرتب ازش دوری می کردم حالا انقدر جلوی چشمم خواستنی جلوه می کرد؟! چم شده؟! نگام سر خورد و اومد پایین.... یه پلاک و زنجیر ظریف هم به گردنش اویزون بود که روی گردنش تلالو خاصی داشت.. کنترل نگاهم رو نداشتم.. خوب می دونستم که از زور مستی به این روز افتادم.. با این حالتام اشنا بودم..ولی هیچ وقت تو یه همچین موقعیتی گیر نیافتاده بودم. اگر هم با دوست دخترام بودم هیچ وقت تا حد رابطه ی نزدیک جلو نمی رفتیم..انقدری که بشه بهش گفت رابطه دوست دختر و دوست پسری..دستشونو می گرفتم..حتی می بوسیدمشون..ولی بهشون کاری نداشتم..هنوز یه جو وجدان تو من پیدا می شد.. .
اونا هم ازم تا این حد نزدیکی نمی خواستن..جز ژیلا که وقتی فهمیدم تو این خط هاست کشیدم کنار.. می ترسیدم تهش خودشو بندازه به من و بگه تو با من بودی و..امثالشون کم نبودن..اطرافم می دیدم و برای خودم سرلوحه می کردم که پا فراتر نذارم.. .
ولی امشب حال و هوام یه جورایی خاص بود. شاید چون تو نگاه خمار و پر معنای هانی می خوندم که اون هم می خواد..نگاهش داد می زد نیاز داره..لباشو با ناز جمع می کرد و گاهی هم می گزید..
دستشو روی شونه م حرکت داد..دیوونه کننده بود..اگر تو حالت عادی بودم به ثانیه هم نمی موندم و می زدم بیرون..ولی امشب نه..امشب بالواقع مست و پاتیل بودم.. تا اونجایی که می تونستم خودمو نگه می داشتم.. نباید کار دست خودم بدم..
سرم داشت می افتاد که هانی دستمو گرفت و کشید.. هانی:بلند شو عزیزم..بریم تو باغ به کم هوا بخوریم.. فقط قبلش كتت رو بپوش..حسابی عرق کردی..
بی چون و چرا قبول کردم..نیاز داشتم به باد به کله م بخوره تا شاید به کم از خماری و مستی در بیام..ولی بی فایده بود..حتی هوای بیرون هم تاثیری رو حالت من نداشت
https://eitaa.com/manifest/1196 قسمت بعد
#لجبازی
#قسمت34
🔵- دیوونه درست حرف بزن ببینم...
خیلی مشکوک شده بود این پرمیس...اصلا حرفاش ضد و نقیض بود خودشم نمیفهمید داره چی میگه!... خواستم به چیزی بگم که در کلاس باز شد...چشمای متعجبم روی قیافه پارسا میخ شد........ این اینجا چیکار میکرد؟! مگه پرمیس نگفت زبانش فول؟ پس برای چی اومده دوباره کلاس؟!
خدا شفا بده! با تعجب به پرمیس نگاه کردم که با لبخند پهنی نگاهشو ازم گرفت.پارسا خیلی شیک و مجلسی به سمت میز و صندلی استاد رفت و همونجور که کیف چرمش رو روی میز میذاشت با صدای بلندی رو به چهره های متعجب بچه های کلاس گفت:
- سلام...!
پارسا بعد از شنیدن جواب سلامش با صدای رسا ش گفت:
پارسا شکوهی هستم استادتون....خانم محمدی به علت فوت همسرشون نمیتونن چند جلسه اول رو شرکت کنن و این شد که افتخار تدریس شما نصيب من شد... پارسا حرف میزد و من به پرمیس چشم غره میرفتم ولی مگه به روی خودش می آورد؟ یه جوری به پارسا چشم دوخته بود و با جون و دل به حرفاش گوش میکرد هرکی نمیدونست فکر میکرد تو عمرش پارسا رو ندیده! عجب آدم مارموذیه این پرمیس و من نمیدونستم...با صدای پارسا دست از چشم غره هام برداشتم و بهش چشم دوختم:
خب..ممنون میشم اگه خودتون رو معرفی کنید تا زمانی که خانم محمدی برمیگرده باهم آشنا شیم... اینو گفت و روی صندلی مخصوصش جا گرفت... بچه ها به ترتیب خودشون رو معرفی کردن.... ولی من اصلا حواسم به اسم و فامیل بچه ها نبود.. تاحالا پارسا رو انقدر جدی ندیده بودم... چه اخمی هم کرده... خدایا توبه!... برادر این همه خوش تیپ کردی مگه اومدی عروسی؟!...نه خداییش مگه اومدی عروسی؟! تیپش اسپرت بود ولی اینجوری که این همه چیز رو با هم ست کرده بود که انگار عروسی عمه اش بود! غیبت نکن نفس!...وجی جون تو ساکت ش.. با خوردن آرنج پرمیس توی پهلوم از بد و بیراه گفتن به وجدانم دست کشیدم. آخ آخ پهلوم رو سوراخ کرد این بیشعور!... بی توجه به سکوت عجیب کلاس روبه پر میس گفتم:
- اوی.....این پهلوئه!... دیوار نیست که همینجور داری عین دریل سوراخش میکنی؟
صدام اونقدر بلند نبود ولی نمیدونم چرا همه زدن زیر خنده! شاید چون همه ساکت بودن صدام رو شنیدن!... چشمام به قیافه سرخ شده پرمیس افتاد!... با دندون های کلید شده اش گفت:
- نوبت توئه خودتو معرفی کنی...! تازه فهمیدم اونقدر که توی فکر بودم متوجه نشدم نوبت منه!... یه دفعه حرکت قطرات عرق رو روی پیشونیم حس کردم.... خاک تو سر نفهمت کنن نفس!... جلوی پارسا ضایع نشده بودی که شدی!
ای خاک تک سرفه ای کردم و ایستادم... نگاهم به پارسا افتاد لبخند کمرنگی زده بود که خیلی بامزه شده بود! بازم تپش قلبم شدت گرفت....ولی این دفعه مطمئن بودم به خاطر خجالتمه و هیچ دلیل دیگه ای نداره!... آره خجالت دلیل تپش قلبمه! سعی کردم صدام جدی باشه تا مثلا بگم هیچ اتفاقی نیفتاده!:
نفس مجد هستم... و بلافاصله نشستم... پر میسم بلند شد و خودشو معرفی کرد... به محض نشستن پرمیس یکی از دخترا که مشخص بود گوله نمک تشریف داره رو به پارسا گفت:
- ببخشین استاد شما و خانم شکوهی نسبتی دارین؟ و یه لبخند فراژ کوند زد!...با صدای جدی پارسا لبخندش محو شد
- من اجازه صحبت دادم خانم؟ دختره صورتش کش اومده و با صدای ضعیفی گفت:
- ببخشید... و ساکت شد!..ایول بابا...جذبه رو داشتی؟!...خوشم اومد واقعا!..ایش بدم میاد از این دخترای لوس!
https://eitaa.com/manifest/1201 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت55 🔴خودم که حالم خراب بود با حرفای اون بدتر می شدم.. به هیچ عنوان دوست نداشتم حتی نزدیک
#قرعه
#قسمت56
رایان👇
🔴هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که از پشت بهش نیافته.. جذاب بود و لوند..ولی من تو خط اینجور رابطه ها نبودم..نمیگم دوست نداشتم. اتفاقا برعکس..ولی همیشه نوعی هراس تو وجودم بود.با دخترا دوست می شدم چون حس می کردم نیاز دارم با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم..ولی رابطه ی بی تعهد رو خوی حیوانی می دونستم رابطه ای که تعهد توش نباشه میشه مثل امیزش دو تا حیوون که می تونه در آن واحد با هزار تا از هم نوع خودش رابطه برقرار کنه.. .
ولی من اینو نمی خواستم.. رابطه ی نزدیک بدون تعهد برای من معناش همین بود..ولی دوستی با جنس مخالف رو پیش خودم یه جور دیگه معنی می کردم..
با اینکه مست بودم ولی تلو تلو نمی خوردم..محکم راه می رفتم..شل شده بودم..دوست داشتم یه جا لم بدم و برم تو حال و هوای خودم..ولی از طرفی نمی خواستم شل و وار رفته جلوه کنم..برای همین تمام توانم بر این بود که محکم باشم و این رو به دیگران نشون بدم که رایان تو حالت مستی هم می تونه هوشیار باشه..
تک و توک دختر و پسر تو باغ تجمع کرده بودن و با صدای اهنگی که از داخل می اومد می رقصیدن.. حتما اینا هم دیدن هوای تو سالن خفه کننده ست روی آوردن به باغ و فضای سرسبز و زیبای اطراف..
چند تا دختر و پسر زوج زوج با فاصله از هم ایستاده بودن و همدیگرو می بوسیدن.. با دیدنشون حالم خراب تر شد. ولی به روم نیاوردم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..خیلی سخت بود..
اینکه بین اون همه ادم سرخوش باشی و این چیزا رو ببینی .. تازه غریزه ی مردونه ت هم تو حالت خماری باشه و بشه گفت نیمه بیدار.. دستت تو دست یه دختر لوند و پر از ناز هم باشه..تو حالت مستی هم به سر ببری.. دیگه تهش چی می تونست باشه ؟..اینکه خودمو ببازم یا بگم بی خیال شو رايان بزن بیرون از اینجا..
فعلا سکوت کردم و خودمو سپردم به هانی ببینم می خواد چکار کنه.هنوز زود بود.. رفتیم زیر یکی از درختا..جای خلوتی بود.. .
از پشت خودشو چسبوند به درخت و با دستاش کمر منو گرفت.. تو چشمام زل زد و با صدای ظریف و پر از نازی گفت :
رایان.. خیلی دوستت دارم..انقدر که براش حد و اندازه ای قائل نیستم.. تو با بقیه ی مردایی که تو زندگیم بودن فرق می کنی..اونا تنها برام دوست بودن ولی تو..عشقمی"
شل شده بودمو چون عروسکی تو دستاش حرکت می کردم..حرفاش هیچ حسی رو در من ایجاد نمی کرد..انگار داره یه جمله ی معمولی رو به زبون میاره.. فاصله م باهاش خیلی خیلی کم بود.. كله م داغ شده بود...
سرم تیر کشید.به طوری که حس می کردم شقيقه م داره می سوزه..ناخداگاه کشیدم عقب..سرمو تو دستم گرفتم .. چند بار چشمامو باز و بسته کردم و روی هم فشردم..حالم داشت بهتر می شد.. به خاطر مستی بود و اون شامپاینی که خورده بودم. خیلی غلیظ بود..خالص و مست کننده..بدجور روم تاثیر گذاشته بود....
.
نمی دونم چی شد..ولی دیگه نمی خواستم بمونم.. بدون هیچ حرفی پشتمو کردم به هانی و به طرف در رفتم.. از پشت بازومو گرفت..ولی نایستادم..
هانی: کجا میری رایان؟!..صبر کن..
با صدای بم و گرفته ای گفتم باید برم.. نمی تونم بمونم..شب خوبی بود..خداحافظ..
هانی:ولی آخه هنوز شام نخوردیم.. برنامه ی اصلی بعد از شامه.. -به اندازه کافی موندم.حالم خوش نیست..بازم ممنون..
https://eitaa.com/manifest/1247 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت34 🔵- دیوونه درست حرف بزن ببینم... خیلی مشکوک شده بود این پرمیس...اصلا حرفاش ضد و ن
#لجبازی
#قسمت35
🔵وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن، پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه کتاب هایی باید بخریم پارسا توضیح میداد و من آرنجم رو گذاشتم روی میز و دستم رو مشت کردم و زیر چونه م گذاشتم و بهش خیره شدم.... خداییش این پارسا اون پارسای چند سال پیش نبود! خیلی تغییر کرده!... قبلا اصلا این شکلی نبود... چشمای قهوه ایش به هیچ کدوم از بچه ها خیره نبود و نگاهش توی کل کلاس میچرخید! ای موذی!...به یه نفر خیره نمیشه ولی خیلی شیک داره همه بچه هارو آنالیز میکنه..... نفس.... تو خودت میدونی چی میگی؟!.. به جای گناه دیگران رو شستن حواستو بده به پارسا که دوباره جلوی ملت ضایع نشی! وای اینم حرفیه یه بار ضایع شدم کافی بود! نگاهم رو دوختم به پارسا که دیدم یهو ساکت شد و با اخم بهم خیره شد!... با نگاه خیره اش تپش قلبم بالا رفت...ای درد بگیرم من با این قلب بی جنبه ام!.. صدای جدی اش که منو مخاطب قرار داده بود نشون دهنده این بود که بازم سوتی دادم!
خانوم مجد... حواستون کجاست؟!
چونم رو از روی دستم برداشتم و همونجور که به صندلی تکیه میدادم تک سرفه تصنعی کردم و گفتم: همینجا...
سرشو تکون داد و روبه کل کلاس گفت:
خواهش میکنم تا زمانی که خانم محمدی برمیگردن و من شمارو تدریس میکنم فکر و ذکر تون توی کلاس باشه و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنید و حواستون جمع باشه! یکی از دخترا که مشخص بود از همه سنش کمتره میخورد ۱۸ سالش باشه با عشوه شتری گفت:
آخه ما هر وقت به شما نگاه میکنیم حواسمون میپره!
دو سه نفری که دورش نشسته بودن و معلوم بود خیلی صمیمی آن هرهر زدن زیر خنده!... مرگ!...درد تو جونتون با این خنده هاتون!چقد دخترا بی تربیت شدن!... دخترم دخترای قدیم!... نمیدونم چرا حس بدی به اون دختره داشتم... اصلا خوشم نیومد ازش... پارسا بی توجه به اونا گفت:
یه چیز دیگه...اصلا دوست ندارم بدون اجازه صحبت کنید.... معلوم بود داره گربه رو دم حجله میکشه ها!.. آفرین خوشم اومد میگن جنگ آخر به از صلح اول!..چی گفتم؟ درسته دیگه!..اصلا من بلد نیستم یه ضرب المثل درست بگم بی خیالش... مهم اینه که داره باهامون سنگاشو وا میکنه... چه عجب!...این یکی ضرب المثل رو درست گفتم لااقل!
******
"خسته نباشید "پارسا توی گوشم پیچید.. پارساکیفش رو از روی میز برداشت و از کلاس بیرون رفت... منم وسایلم رو جمع کردم و با پرمیس از کلاس بیرون رفتیم... به محض اینکه پامو از کلاس بیرون گذاشتم به پس گردنی به پرمیس زدم و با غیض گفتم:
- واسه چی به من نگفتی قراره پارسا بیاد سر کلاسمون ها؟!بزنم گوش هات رو ببرم؟!
.
https://eitaa.com/manifest/1246 قسمت بعد
سلام دوباره😀
امروز میخوایم چندتا تبادل بزنیم
و در ازاش یه پارت جبرانی میزاریم شب😐😐
پس حمایت کنید از تبادلات 🌺🌺
پارت ویژه از کدوم رمان باشه؟
زود بگید 👇
@admin_roman
با اختلاف کم لجبازی برنده شد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت35 🔵وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن، پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه
#لجبازی
#قسمت36
🔵همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت: .ای بمیری نفس... گردنمو داغون کردی! پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم: - اوی...با غرغر حرف رو عوض نکنیا که عصاب ندارم...واسه چی نگفتی؟! این دفعه با حرص گفت: - من چیکار کنم از دست توی دیوونه و اون پارسای نفهم... و با گفتناز حرف گذاشت و رفت.... با تعجب سر جام مونده بودم... ینی چی؟!...منظورش چی بود؟!... مگه ما چیکارش داشتیم؟!؟ ما؟!کی گفته تو خودت رو با پارسا جمع ببندی؟!..وجى الن هنگم حوصله تو ندارما... ولی خداییش منظور ش چی بود؟! با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم.. پر میس بود.جواب دادم:
نم
. هان؟
- هانو درد... موندی اونجا میخوای کلاس رو تمیز کنی؟!...من رسیدم به ماشین... - ببین پری... با من درست صحبت کنا... تهش اینه که دیه کلاس نمیام و تو مجبوری دخترخالتو تحمل کنی!از من گفتن بود.. زمزمه وار گفت:
- دخترخالمو تحمل کنم پارسا رو چجور تحمل کنم؟! با تعجب گفتم
چیزی گفتی؟! با بهت گفت:
ها؟!..نه بدو بیا منتظرم اینقدرم سوال نکن.. و تماس رو قطع کرد. خب که چی؟!...این پرمیس که کلا جدیدا خیلی مشکوک شده بود بی خیالش گوشی رو توی کیفم گذاشتم و به سمت ماشین پرمیس به راه افتادم..
*****
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم...پر میس ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد...
گفتم: - یه سر برو انقلاب اون کتابایی که برادر گرام گفتن رو بخریم...
خواست حرفی بزنه که گفتم: وای پری من برم بمیرم.... خیلی ضایع شدم جلوی اون داداش از دماغ فیل افتادت! دو بار ضایع شدم میفهمی؟!.. ینی ای درد تو جونش ایشالا..حرمت نون و نمکی که باهم خوردیم رو نگه نمیداره که... مثل این نامادری سیندرلا جلوی بچه های افاده ای کلاس منو ضایع میکنه!.. چرخیدم سمت پرمیس که با چشمای گرد شده به روبه روش خیره بود گفتم:
- اصلا تو چرا نگفتی اون داداش مغرور و افاده ایت قراره بیاد سر کلاسمون که من اینجوری ضایع نشم؟!وای خدا! یهو دیدم صدای خنده میاد!...یا بسم الله..با تعجب به پرمس نگاه کردم که دیدم دهنش بسته است و همش داره تک سرفه تصنعی میکنه!... یهو سریع برگشتم و عقب رو نگاه کردم...نه بابا کسی نبود که!....
با بهت گفتم:
- پری تو ماشین جن داری؟!..... این کیه داره عرعر میخنده؟!
-خیلی ممنون نفس خانوم..
نگاهم به گوشی پرمیس افتاد که دقیقا روبه روم روی داشبورد بود..پرمیس همیشه عادتش بود حتی اگه ماشین هم خاموش بود موبایلش رو روی آیفون میذاشت و بعد حرف میزد!... نفسم حبس شد...نگو تمام این مدت پارسا داشته به حرفای ما گوش میدادها،ینی حرفای من پرمیس که حرفی نزد... انگشت اشاره م رو جلوی صورت پرمیس توی هوا تکون دادم و با لحن تهدید واری گفتم:
پرمیس
دستش رو دراز کرد و گوشی رو از روی داشبرد برداشت و تندتند گفت:
خب...پارسا خونه میبنمت...فعلا بای...
- باشه...سلام برسو..
پرمیس دیگه مهلت نداد و گوشی رو قطع کرد...
https://eitaa.com/manifest/1248 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت56 رایان👇 🔴هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که
#قرعه
#قسمت57
🔴رایان👇
درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دکمه ی اتوماتیک ماشین رو زدم و درا باز شد.. با تعمل نشستم و ماشین رو روشن کردم..کله م داغ بود ولی باید می رفتم..نمی دونم چرا از چی داشتم فرار می کردم؟!..اصلا فرار می کردم؟!..نه.. چیز خاصی بینمون نبود.. فقط می خواستیم همو ببوسیم..همین..ولی آخه چرا؟!.. مگه دوست دخترمه؟!..یا.. اون میاد سمتم نه من.ولی هنوز اتش حس نیاز در من شعله می کشید.. گرمم شده بود. فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود تمام حواسم رو جمع رانندگیم بکنم.. توی این حالت درصد اینکه تصادف بکنم خیلی زیاد بود.. پس باید مراقب باشم.. . چند بار تو جاده ماشین به سمت چپ و راست منحرف شد باز حواسمو جمع می کرد و صاف حرکت می کردم.. تعادل نداشتم..چشمام همه چیزو ۲ تا می دید..درخت..جاده..کم کم داشت تار می شد که رسیدم.. با بی حالی به پلاک نگاه کردم که ببینم درست اومدم؟.. ولی انگار شماره ی پلاک از یادم رفته بود..اما ويلا.. خودش بود..
ماشین رو بردم تو، پیاده شدم و قفلش کردم..زیر لب به اهنگی رو زمزمه می کردم..
سیاه مثل شب تار دنیای بی تو بودن شوق رهایی از شب منو تا تو کشوندن
به طرف ويلا رفتم.. نمی دونم چی شد بین راه پاهام سست شد و دیگه نتونستم تعادلمو حفظ کنم.. افتادم زمین.. به پشت خوابیدم رو چمنا و با خوشی دستامو باز کردم.. قهقهه می زدم..زیر لب ادامه ی اهنگ رو خوندم..
خیال با تو بودن برای من نفس بود بی تو تموم دنیام کویر خار و خس بود
دستامو گذاشته بودم زیر سرم و اهنگ رو زیر لب زمزمه می کردم..تو حال و هوای خودم بودم.. تنم هنوز گرمی داشت..نگاهم مخمور و درونم غوغایی برپا بود..نمی دونستم باید چکار کنم..
صدای یکی رو شنیدم.. یه دختر..اروم و زمزمه وار :
هی.. با تو هستما..مگه کری؟..
با تعجب اروم سرمو بلند کردم.. توی اون فضای نیمه تاریک خوب که دقت کردم دیدم یکی از همون دختر است.. دقیقا همونی که پشت پنجره دیده بودمش.
بالای سرم وایساده بود و کمی به جلو خم شده بود..اهسته از جام بلند شدم..ولی باز زانو زدم..حالم حسابی خراب
بود..
.
صداشو شنیدم :هی یارو مستی؟..چته؟..داری بحمدالله میمیری ؟
سرمو همچین بلند کردم که ترسید و یه قدم رفت عقب.. می دونستم چشمام سرخ شده و نگاهم که حالا با خشم رو به اون بود حالت صورتمو یه جور دیگه نشون می داد.. نفس عمیق کشیدم .. دستامو گرفتم به زانو هام و بلند شدم..اینبار تمام سعیم رو کردم تعادلم به هم نخوره و باز میافتم زمین..
نگاش کردم.. چشمام که خمار بود حالا تو حالت نیمه باز مونده بود.. به سر تا پاش نگاه کردم.. شلوار جین و تیشرت آستین بلند قرمز..یه شال قرمز براق هم رو سرش بود.. ای خدا..چرا امشب هرکی جلوی چشمم ظاهر می شد سر تا پا قرمز پوش بود؟!.. چه حکایتی که با من اینکارو می کنن؟
توی این حالت با دیدن رنگ قرمز درست مثل گاوای شاخداری می شدم که تو مسابقات گاوبازی به نمایش
میذارنشون..
اون بیچاره ها هم عجیب به رنگ قرمز حساسن.. الان منم دقیقا همون حس و حال رو دارم.. منتها اونجا گاوه شاخ می زنه..ولی من دوست دارم تا می تونم نزدیکشون بشم..
با لحن کشداری گفتم :اینجا چی می خوای؟.. دستاشو زد به کمر شو گفت :قابل توجه جنابعالی بنده اینجا زندگی می کنم.. تو این موقع شب مست اومدی ویلا و انقدر نفهم و بیشعوری که نمی دونی سه تا دختر تو ویلای کناری دارن زندگی می کنن و این کارا درست نیست..
نفهمیدم چی شد.قاطی کرده بودم و هیچی حالیم نبود..این دختره هم بدجور رو اعصابم پیاده روی می کرد.. به طرفش خیز برداشتم و تا به خودش بیاد دوتا بازوهاشو تو چنگ گرفتم..چشماش گرد شده بود و ترس و وحشت رو تو نگاهش دیدم
با خشم و همون لحن قبلی گفتم :جرات داری به بار دیگه اون زری که زدی رو تکرار کن..با کی بودی؟..هان؟..
من من کنان گفت :ا..اولا درست صحبت کن....دوما مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟..ول کن دستمو دیوونه..
سرمو بردم جلو و گفتم : من هر جور دلم بخواد حرف می زنم..هر کار عشقم بکشه می کنم..به تو هم ربطی نداره..بهتره سی خودت باشی و کاری به کار من نداشته باشی..وگرنه.
ادامه ندادم و به جاش یه نگاه ترسناک بهش انداختم..رنگ از رخش پریده بود..
https://eitaa.com/manifest/1259 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت36 🔵همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت: .ای بمیری ن
#لجبازی
#قسمت37
🔵با حرص گفتم
- پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت:
- واااای خدا!... خب به من چه!... تو نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری؟! با چشمای گرد شده گفتم:
- من جلوی دهنم رو نمیتونم نگه دارم؟!... تو اگه به من میگفتی که... حرفم رو نصفه گذاشتم و با عصبانیت گفتم:
- اصلا نگه دار من پیاده میشم!
- واسه چی نگه داشتی؟!
-خودت گفتی! اخمی کردم و گفتم:
- من کی گفتم؟!...لوس بی جنبه.... آتیش کن برو ببینم. یه ماشین قراضه داره چه منتی هم میذاره؟ ماشین رو حرکت داد و در حالی که خنده ش گرفته بود گفت:
- دیوونه ای به خدا!
دستی برای پرمیس تکون دادم و کلید رو توی در چرخوندم...هی روزگار عجب روز گندی بود امروز!...اصلا خوشم نیومد. ولی به دیدن پارسا می ارزید.. بله بله چه غلطا!.. حرفتو دوباره بگو ببینم نفس!... بی توجه به وجدانم دستم رو روی قلبم گذاشتم.این بی جنبه چرا با دیدنش بندری میرفت آخه؟!...مگه پسر ندیدی تو آدم ندیده؟!
خدا این قلب من چرا انقدر بی جنبه اس؟!.. حتی با فکر کردن بهش هم تپش قلب میگیرم! نفس عمیقی کشیدم...همه چیز آرومه پارسا هم یه آدم معمولیه.... منتهی قلب من اخیرا دچار جو گیری شدید شده! بی خیالش با دیدن در خونه که روبه روم بود تازه فهمیدم کل حیاط رو با حواس پرتی طی کردم!...هی روزگار تو هپروت هم نرفته بودم که رفتم! در رو باز کردم و گفتم:
- سلام من اومدم.. جوابی نیومد... تعجب کردم... صدای هق هق دخترونه ای نگران و متعجم کرد..بسم الله این کیه دیگه؟! با نگرانی صندل هامو پوشیدم و از راهرو گذشتم که نگاهم به دختری افتاد که توی بغل مامان داشت گریه میکرد!... صورتش رو توی بغل مامان پوشونده بود و من تنها کمر و پاهاش رو میدیدم!
اوی...این کیه بغل مادر ما؟!...نکنه بچه هووی مامانمه؟!... آخه اسکل اگه بچه هووی مامان بود که به نظرت مامان بغلش میکرد؟؟؟...الان با جارو و شیلنگ افتاده بود دنبال بابا و این دختره!... خنگ شدم رفت!
مامان و اون دختره اصلا حواسشون به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نبود... صدای ضعیف دختره میون هق هقش بود:
- زن دایی...اگه بلایی سر بابام بیاد من چیکار کنم!؟.....دکترا گفتن ریسک عمل خیلی بالاست!.....زندایی من به جز بابام کسی رو ندارم! مامان با مهربونی کمرش رو نوازش کرد و گفت: نگران نباش نگار جان.... کس و کار همه خداست... عه... پس این نگار خانوم بود و من نمیدونستم... تک سرفه ای کردم و گفتم:
- سلام...! نگار با شنیدن صدام سریع از بغل مامان بیرون اومد و در حالی که تند تند اشکاشو پاک میکرد سام زیرلبی گفت و از هال سریع بیرون رفت... اوف ینی تا این حد مغروره؟!... میخواست که من نفهمم گریه کرده!... خیلی خوبم فهمیدم که چی؟!... باصدای مامان از فکر بیرون اومدم: کلاس خوب بود؟!..استادش چطور بود؟!..راضی هستی؟ همونجور کیفم رو از روی شونم برمیداشتم گفتم:
خوب بود...استادشم پارسا بود مامان با تعجب گفت:
- پارسا؟..پارسای خودمون؟ با چشمای گرد شده گفتم:
- مامان... یه جور میگی پارسای خودمون انگار پارسا رو از پرورشگاه آوردیم بزرگش کردیم!..بیچاره خاله مهتاب! مامان خنده اش گرفت و گفت:
- بلا نگیری تو... خوب منظورم برادر پرمیس بود... نشستم روی مبل و گفتم:
آره بابا خودش بود... راستی نگار واسه چی اومده اینجا؟
https://eitaa.com/manifest/1291 قسمت بعد
سلام
صب بخیر به همه بچه های کانال خودمون(بقیه نه😏) 🌺
امروز روز جمعه هست یه پارت ویژه داریم😍
موافقید با توجه به اینکه رمان قرعه خیلی جذاب شده از قرعه باشه یا اینکه از لجبازی باشه؟
به قول یکی از اعضای کانال: رمان قرعه طول کشید به جاهای جذاب برسه ولی الان دیگه جوری شده که آدم شب خوابش نمیبره😂
نظراتتون رو زود اعلام کنید تا پارت ویژه رو آماده کنیم🌺🌺
@admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت57 🔴رایان👇 درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دک
#قرعه
#قسمت58
🔴رایان👇
مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کارام و حرفام غیر ارادی بود.. .
چون فاصله م باهاش کم بود بوی عطر ملایمشو خیلی واضح حس می کردم.. باز داشتم تحریک می شدم..لباس قرمزش.. تاریکی شب.. سکوت فضای اطراف.. بوی عطرش و از همه بدتر عطر گلای توی باغ که بیش از پیش مستم می کرد..
صورتم خود به خود داشت به صورتش نزدیک می شد.. سریع گرفت میخوام بوس کنم
با صدای نسبتا لرزونی گفت : هی یارو مست کردی داری چه غلطی میکنی؟...بکش کنار تا جیغ نزدم و رسوات نکردم..مرتیکه مگه با تو نیستم؟.. ولم کن اشغال..
توی اون موقعیت این چیزا حالیم نبود..
از طرف هانی ناکام مونده بودم ولی الان به این دختر که اصلا نمی شناختمش کشش داشتم.. نه اونجور که از روی دلم باشه..نه..از روی غریزه م بود..هوس و شهوت..حرف می زد خوشم می اومد.با خشمش تحریک می شدم و با نگاه وحشت زده ش سرخوش. چسبوندمش به خودم.دیگه تا سر حد مرگ ترسیده بود..می دونستم هرآن امکان داره جیغ بزنه.برای همین سریع جلوی دهانشو گرفتم و اروم کشیدمش زیر درختا تا کسی ما رو نبینه..
زیر لب گفتم : خوب گوش کن ببین چی میگم.. کاری باهات ندارم. باور کن اصلا قصدم این نیست که بهت دست درازی کنم.. فقط بذار یه کم اروم بشم..به خدا دارم میمیرم.. تحمل کن..کاریت ندارم..
ولی اون تقلا می کرد و هیچ جوری به حرفم گوش نمی داد..کمرشو محکمتر به خودم فشار دادم.. لبامو چسبوندم زیر گوشش و گفتم :انقدر وول نخور دختر..دارم میگم کاریت ندارم..فقط بمون اینجا تا من اوضاع و احوالم رو به راه بشه..اگر داد نمی زنی دستمو بر می دارم وگرنه داد بزنی بدتر باهات رفتار می کنم..باشه؟..
فقط تند تند سرشو تکون داد..اروم دستمو برداشتم..
نفس نفس می زد : عوضی داشتی خفه م می کردی.. برو تو ویلای خودتون خیر سرت بگیر بگپ.با من چکار داری؟.
صورتمو به گردنش نزدیک کردم و بو کشیدم..زمزمه وار گفتم نمی تونم..حالم خوب نیست.. می خوام ولت کنم ولی نمیشه نمی تونم.. نمی خوام...
مکث کرد و با التماس گفت : تو رو خدا ولم کن..دست به من نزن روانی..
صدام هر لحظه اروم تر می شد... مستم..بفهم..
بذار همینجوری تو بغلم باشی..ببین کاریت ندارم..فقط بمون تا از مستی در پیام..
با حرص گفت :نفهمه بیشعور هیچ می فهمی چی میگی؟..تو بغل تو بمونم که چی بشه؟..احمق ولم کن..مستی باش به من چه؟..ای کاش خبرم دنبال تارا نمی اومدم...
چه غلطی کردم.. تو کدوم گوری بودی یهو سر رسیدی؟..اصلا من چرا اومدم بالا سر تو؟.. خیر سرم فکر کردم داری جون میدی..ولی حالا..
اروم گفتم :هیسسسسسس..هیچی نگو...
هنوزم تقلا می کرد:هیس و کوفت..می خوای از مستی در بیای؟..تا لااقل منم از دستت راحت شم..
-اوهوم..
-اوهوم و مرض.. عوضی عجب رویی داری تو..علاوه بر اون زور هم داری..بعد به خدمتت میرسم..
گیج و منگ گفتم :چی؟..
- ولم کن تا بگم..
- نه.
- نه و نگمه بهت میگم ولم کن..مگه نمی خوای از مستی در بیای؟
اره..
- پس ولم کن تا نشونت بدم..
نمیری؟..
-نه..ولم کن
با تردید ولش کردم.. یهو يقه م رو گرفت تو دستشو منو دنبال خودش کشید.. چون این حرکتش برام غیر منتظره بود بی اختیار دنبالش رفتم.. تند تند راه می رفت و یقه ی من هم تو دستش بود..
-کجا میری؟!. هیچی نگفت..جلوی فواره ایستاد..پایین فواره به حوض کوچیک پر از آب بود..نگاش کردم تا ببینم می خواد چکار
کنه
لباشو با حرص روی هم فشرد و از پشت گردنمو گرفت.. تا به خودم بیام دیدم سرمو تو آب فرو کرد.. نفسم بند اومد.. سرمو اوردم بیرون..داشتم نفس نفس می زدم که باز سر مو فرو کرد..اینبار سریع سرمو کشیدم بیرون.. سرفه م گرفته بود..
دختره ی دیوونه چه غلطی می کنی؟.. خفه م کردی...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/manifest/1302 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت37 🔵با حرص گفتم - پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت: - واااای خدا!... خب به من
#لجبازی
#قسمت38
🔵مامان یه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت:
- من توی آشپزخونه کلی کار دارم!
عه..مامان نگار چه ربطی به آشپزخونه داره؟ مامان؟ ولی مامان محل که نداد هیچ تازه غرغر م کرد که این بچه چقد فضوله... نفسمو با حرص بیرون فرستادم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...از در دستشویی که رد شدم با دیدن نگار تو اون حالت چشمام گرد شد!..همچین این ریمل رو روی مژه هاش میکشید که شده بود شبیه زن میکی موس پوفی کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم.. واقعا نگار واسه چی اینجاس؟!...لباسام رو عوض کردم و سعی کردم به اومدن نگار فکر نکنم ولی مگه میشد؟!.این آدم کا سوهان روح من بود!...داشتم موهام رو برس میکشیدم که یهو در باز شد و نگار اومد داخل.. برس رو روی میز گذاشتم و با اخم گفتم؛
- ببین...اونی که اونجاست (به در اتاق اشاره کردم و گفتم) اسمش در اتاق!.. وقتی میخوای وارد به اتاق شخصی بشی باید اول چند تا ضربه به اون در بزنی وقتی بهت اجازه دادن بعد بری داخل!.. فهمیدی حالا؟ درو بست و اخمی کرد و گفت:
- برام مهم نیست تو بدون در زدن من ناراحت شی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- بی شخصیتی خودتو نشون میدی!
پوفی کرد و گفت:
- از کی تو هال بودی؟!
با تعجب گفتم: ها؟
- وای کری؟...میگم از کی تو هال بودی؟!. با خونسردی موهام رو با کش بستم و گفتم:
- از همون موقع که تو داشتی اشک تمساح میریختی! با تموم شدن جمله م موهام رو هم بستم و با خونسردی بهش نگاه کردم..چهره اش مضطرب شد و گفت:
- ببین....باید بهت بگم اتفاق خاصی نیفتاده بود که من بخوام براش گریه کنم.. با بی حوصلگی گفتم:
آخه چقد مغروری تو؟... بیماری پدرت چیز مهمی نیست؟ و بی توجه بهش از روی صندلی بلند شدم و وقتی خواستم از اتاق بیرون برم تنه ای بهش زدم که یهو عین جن بازوم رو گرفت.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
چرا دستمو گرفتی؟
- به آرشام نزدیک نشو... این آخرین باریه که بهت هشدار دادم! با عصبانیت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
ای بابا.....اصلا میخوای خودم واسه آرشام بیام برات خواستگاری؟!..من هیچ احساسی به آرشام ندارم!.. میتونی اینو بفهمی؟!... دست از سرم بردار... و بی توجه به چشمای گرد شده اش در اتاق رو باز کردم که چشمام توی چشمای زمردی آرشام گره خورد...ینی حرفامون رو شنیده؟!...ای خدا چرا من هر حرفی درباره هر کی میزنم میشنوه؟!...ای خدا!
******
لبمو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
- اینجا چیکار میکنی؟!
لبخند کجکی زد و گفت:
- من هرجا در موردم صحبت میشه نمیتونم ازش بگذرم و بی تفاوت شم...
تک سرفه ای کردم و گفتم: خب... حرفمون تموم شد!... میتونی بری!
پوزخندی زد و گفت:
- اگه حرف دیگه ای هم مونده بگو... مشکلی نیست!
خواستم یه چیزی بلغور کنم که یهو نگار بهم تنه ای زد و از جفتم رد شد... به سمت آرشام که بهم خیره شده بود رفت و با عشوه خرکی گفت:
- آرشامی!... سلام... خبری ازت نیستا... و منتظر بهش چشم دوخت ولی آرشام هنوز به من خیره بود...ته چشماش یه حس بود که تا حالا ندیده بودم و لمسش نکرده بودم...ای خدا خفت کنه نگار که باعث شدی رابطه منو آرشام این شکلی شه!.. آخه منو آرشام چه به دوست داشتن؟!.. بلا به دور!
هنوز نگاه خیره آرشام بهم بود که تکونی خوردم و همونجور که در اتاق رو میبستم گفتم:
- من میرم شما راحت باشین... متوجه چشم غره اساسی آرشام شدم ولی محل ندادم و ازشون دور شدم...ای درد تو جونت نگار که باعث عصاب خوردی من میشی!... بابا یکی نیست به این بگه آرشام ببر برای خودت منو هم نجات بده... تازه دعای خیرم برات میکنم...... ولی نمیفهمه!... یه جوری میخواد به من تلقین کنه که مثلا از ریخت آرشام خوشم میاد! برن گم شن دوتاشون...زندگی واسم نذاشتن که...هنوز توی فکر بودم که به شدت با کسی برخورد کردم...نزدیک بود پهن زمین شم ولی خودم رو جمع و جور کردم...با عصبانیت سرم رو بالا آوردم که دیدم نوید با اخم داره نگاه میکنه...
یهو داد زدم:
- مگه کوری؟! جلو تو نگاه کن!
نوید عصبی تر از من گفت: د رو مخم نرو
که اعصاب ندارما... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پله ها رفت.... بسم الله امروز همه به چیزشون هست!.. نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط شما به سمت آشپزخونه به راه افتادم که یه لیوان آب بخورم..هنوز نرسیده بودم که از توی آشپزخونه صدای پچ پچ مامان و بابا میومد...
https://eitaa.com/manifest/1310 قسمت بعد