eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صب بخیر به همه بچه های کانال خودمون(بقیه نه😏) 🌺 امروز روز جمعه هست یه پارت ویژه داریم😍 موافقید با توجه به اینکه رمان قرعه خیلی جذاب شده از قرعه باشه یا اینکه از لجبازی باشه؟ به قول یکی از اعضای کانال: رمان قرعه طول کشید به جاهای جذاب برسه ولی الان دیگه جوری شده که آدم شب خوابش نمیبره😂 نظراتتون رو زود اعلام کنید تا پارت ویژه رو آماده کنیم🌺🌺 @admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت57 🔴رایان👇 درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دک
🔴رایان👇 مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کارام و حرفام غیر ارادی بود.. . چون فاصله م باهاش کم بود بوی عطر ملایمشو خیلی واضح حس می کردم.. باز داشتم تحریک می شدم..لباس قرمزش.. تاریکی شب.. سکوت فضای اطراف.. بوی عطرش و از همه بدتر عطر گلای توی باغ که بیش از پیش مستم می کرد.. صورتم خود به خود داشت به صورتش نزدیک می شد.. سریع گرفت میخوام بوس کنم با صدای نسبتا لرزونی گفت : هی یارو مست کردی داری چه غلطی میکنی؟...بکش کنار تا جیغ نزدم و رسوات نکردم..مرتیکه مگه با تو نیستم؟.. ولم کن اشغال.. توی اون موقعیت این چیزا حالیم نبود.. از طرف هانی ناکام مونده بودم ولی الان به این دختر که اصلا نمی شناختمش کشش داشتم.. نه اونجور که از روی دلم باشه..نه..از روی غریزه م بود..هوس و شهوت..حرف می زد خوشم می اومد.با خشمش تحریک می شدم و با نگاه وحشت زده ش سرخوش. چسبوندمش به خودم.دیگه تا سر حد مرگ ترسیده بود..می دونستم هرآن امکان داره جیغ بزنه.برای همین سریع جلوی دهانشو گرفتم و اروم کشیدمش زیر درختا تا کسی ما رو نبینه.. زیر لب گفتم : خوب گوش کن ببین چی میگم.. کاری باهات ندارم. باور کن اصلا قصدم این نیست که بهت دست درازی کنم.. فقط بذار یه کم اروم بشم..به خدا دارم میمیرم.. تحمل کن..کاریت ندارم.. ولی اون تقلا می کرد و هیچ جوری به حرفم گوش نمی داد..کمرشو محکمتر به خودم فشار دادم.. لبامو چسبوندم زیر گوشش و گفتم :انقدر وول نخور دختر..دارم میگم کاریت ندارم..فقط بمون اینجا تا من اوضاع و احوالم رو به راه بشه..اگر داد نمی زنی دستمو بر می دارم وگرنه داد بزنی بدتر باهات رفتار می کنم..باشه؟.. فقط تند تند سرشو تکون داد..اروم دستمو برداشتم.. نفس نفس می زد : عوضی داشتی خفه م می کردی.. برو تو ویلای خودتون خیر سرت بگیر بگپ.با من چکار داری؟. صورتمو به گردنش نزدیک کردم و بو کشیدم..زمزمه وار گفتم نمی تونم..حالم خوب نیست.. می خوام ولت کنم ولی نمیشه نمی تونم.. نمی خوام... مکث کرد و با التماس گفت : تو رو خدا ولم کن..دست به من نزن روانی.. صدام هر لحظه اروم تر می شد... مستم..بفهم.. بذار همینجوری تو بغلم باشی..ببین کاریت ندارم..فقط بمون تا از مستی در پیام.. با حرص گفت :نفهمه بیشعور هیچ می فهمی چی میگی؟..تو بغل تو بمونم که چی بشه؟..احمق ولم کن..مستی باش به من چه؟..ای کاش خبرم دنبال تارا نمی اومدم... چه غلطی کردم.. تو کدوم گوری بودی یهو سر رسیدی؟..اصلا من چرا اومدم بالا سر تو؟.. خیر سرم فکر کردم داری جون میدی..ولی حالا.. اروم گفتم :هیسسسسسس..هیچی نگو... هنوزم تقلا می کرد:هیس و کوفت..می خوای از مستی در بیای؟..تا لااقل منم از دستت راحت شم.. -اوهوم.. -اوهوم و مرض.. عوضی عجب رویی داری تو..علاوه بر اون زور هم داری..بعد به خدمتت میرسم.. گیج و منگ گفتم :چی؟.. - ولم کن تا بگم.. - نه. - نه و نگمه بهت میگم ولم کن..مگه نمی خوای از مستی در بیای؟ اره.. - پس ولم کن تا نشونت بدم.. نمیری؟.. -نه..ولم کن با تردید ولش کردم.. یهو يقه م رو گرفت تو دستشو منو دنبال خودش کشید.. چون این حرکتش برام غیر منتظره بود بی اختیار دنبالش رفتم.. تند تند راه می رفت و یقه ی من هم تو دستش بود.. -کجا میری؟!. هیچی نگفت..جلوی فواره ایستاد..پایین فواره به حوض کوچیک پر از آب بود..نگاش کردم تا ببینم می خواد چکار کنه لباشو با حرص روی هم فشرد و از پشت گردنمو گرفت.. تا به خودم بیام دیدم سرمو تو آب فرو کرد.. نفسم بند اومد.. سرمو اوردم بیرون..داشتم نفس نفس می زدم که باز سر مو فرو کرد..اینبار سریع سرمو کشیدم بیرون.. سرفه م گرفته بود.. دختره ی دیوونه چه غلطی می کنی؟.. خفه م کردی... ادامه دارد.... https://eitaa.com/manifest/1302 قسمت بعد
🌺عکس رایان
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت37 🔵با حرص گفتم - پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت: - واااای خدا!... خب به من
🔵مامان یه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت: - من توی آشپزخونه کلی کار دارم! عه..مامان نگار چه ربطی به آشپزخونه داره؟ مامان؟ ولی مامان محل که نداد هیچ تازه غرغر م کرد که این بچه چقد فضوله... نفسمو با حرص بیرون فرستادم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...از در دستشویی که رد شدم با دیدن نگار تو اون حالت چشمام گرد شد!..همچین این ریمل رو روی مژه هاش میکشید که شده بود شبیه زن میکی موس پوفی کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم.. واقعا نگار واسه چی اینجاس؟!...لباسام رو عوض کردم و سعی کردم به اومدن نگار فکر نکنم ولی مگه میشد؟!.این آدم کا سوهان روح من بود!...داشتم موهام رو برس میکشیدم که یهو در باز شد و نگار اومد داخل.. برس رو روی میز گذاشتم و با اخم گفتم؛ - ببین...اونی که اونجاست (به در اتاق اشاره کردم و گفتم) اسمش در اتاق!.. وقتی میخوای وارد به اتاق شخصی بشی باید اول چند تا ضربه به اون در بزنی وقتی بهت اجازه دادن بعد بری داخل!.. فهمیدی حالا؟ درو بست و اخمی کرد و گفت: - برام مهم نیست تو بدون در زدن من ناراحت شی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - بی شخصیتی خودتو نشون میدی! پوفی کرد و گفت: - از کی تو هال بودی؟! با تعجب گفتم: ها؟ - وای کری؟...میگم از کی تو هال بودی؟!. با خونسردی موهام رو با کش بستم و گفتم: - از همون موقع که تو داشتی اشک تمساح میریختی! با تموم شدن جمله م موهام رو هم بستم و با خونسردی بهش نگاه کردم..چهره اش مضطرب شد و گفت: - ببین....باید بهت بگم اتفاق خاصی نیفتاده بود که من بخوام براش گریه کنم.. با بی حوصلگی گفتم: آخه چقد مغروری تو؟... بیماری پدرت چیز مهمی نیست؟ و بی توجه بهش از روی صندلی بلند شدم و وقتی خواستم از اتاق بیرون برم تنه ای بهش زدم که یهو عین جن بازوم رو گرفت. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چرا دستمو گرفتی؟ - به آرشام نزدیک نشو... این آخرین باریه که بهت هشدار دادم! با عصبانیت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم: ای بابا.....اصلا میخوای خودم واسه آرشام بیام برات خواستگاری؟!..من هیچ احساسی به آرشام ندارم!.. میتونی اینو بفهمی؟!... دست از سرم بردار... و بی توجه به چشمای گرد شده اش در اتاق رو باز کردم که چشمام توی چشمای زمردی آرشام گره خورد...ینی حرفامون رو شنیده؟!...ای خدا چرا من هر حرفی درباره هر کی میزنم میشنوه؟!...ای خدا! ****** لبمو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم: - اینجا چیکار میکنی؟! لبخند کجکی زد و گفت: - من هرجا در موردم صحبت میشه نمیتونم ازش بگذرم و بی تفاوت شم... تک سرفه ای کردم و گفتم: خب... حرفمون تموم شد!... میتونی بری! پوزخندی زد و گفت: - اگه حرف دیگه ای هم مونده بگو... مشکلی نیست! خواستم یه چیزی بلغور کنم که یهو نگار بهم تنه ای زد و از جفتم رد شد... به سمت آرشام که بهم خیره شده بود رفت و با عشوه خرکی گفت: - آرشامی!... سلام... خبری ازت نیستا... و منتظر بهش چشم دوخت ولی آرشام هنوز به من خیره بود...ته چشماش یه حس بود که تا حالا ندیده بودم و لمسش نکرده بودم...ای خدا خفت کنه نگار که باعث شدی رابطه منو آرشام این شکلی شه!.. آخه منو آرشام چه به دوست داشتن؟!.. بلا به دور! هنوز نگاه خیره آرشام بهم بود که تکونی خوردم و همونجور که در اتاق رو میبستم گفتم: - من میرم شما راحت باشین... متوجه چشم غره اساسی آرشام شدم ولی محل ندادم و ازشون دور شدم...ای درد تو جونت نگار که باعث عصاب خوردی من میشی!... بابا یکی نیست به این بگه آرشام ببر برای خودت منو هم نجات بده... تازه دعای خیرم برات میکنم...... ولی نمیفهمه!... یه جوری میخواد به من تلقین کنه که مثلا از ریخت آرشام خوشم میاد! برن گم شن دوتاشون...زندگی واسم نذاشتن که...هنوز توی فکر بودم که به شدت با کسی برخورد کردم...نزدیک بود پهن زمین شم ولی خودم رو جمع و جور کردم...با عصبانیت سرم رو بالا آوردم که دیدم نوید با اخم داره نگاه میکنه... یهو داد زدم: - مگه کوری؟! جلو تو نگاه کن! نوید عصبی تر از من گفت: د رو مخم نرو که اعصاب ندارما... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پله ها رفت.... بسم الله امروز همه به چیزشون هست!.. نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط شما به سمت آشپزخونه به راه افتادم که یه لیوان آب بخورم..هنوز نرسیده بودم که از توی آشپزخونه صدای پچ پچ مامان و بابا میومد... https://eitaa.com/manifest/1310 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت58 🔴رایان👇 مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کا
🔴رایان👇 همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پرید. تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه یکی دیگه محکمتر اونطرف صورتم خوابوند.. اینبار علاوه بر برق، سیمام هم اتصالی کرد و چشمام تار شد.. چون تعادل نداشتم نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته..اونم امان نمی داد هنوز به خودم نیومدم یه بلای دیگه به سرم می اورد.. با همون لحن پر از حرصش گفت حالا از خماری در اومدی شازده پسر؟.. حقته.. تا تو باشی دختر مردم رو شبونه خفت نکنی بعدم بخوای... ادامه نداد. از نوک موهام قطرات آب به روی صورتم می چکید..حالم بهتر شده بود.. زل زدم تو چشماش و گفتم :بفهم چی میگی..بهت گفته بودم کاریت ندارم... دست به کمر با تمسخر گفت :نه تورو خدا. تعارف می کنی؟ .. عجب رویی داری تو..مرتیکه ی سنگ پا.. با خشم نگاش کردم که صورتشو ازم برگردوند و به طرف ویلاشون دوید..از پشت سر نگاش کردم. خیلی زود رفت تو ویلا.. به موهای خیسم دست کشیدم.. تازه موقعیتمو درک کردم..من داشتم چه غلطی می کردم؟! سردی آب کمی از حالت مستی درم اورده بود..بدتر از اون کشیده هایی بود که از دختر خوردم.. عجب ضرب دستی هم داشت..ای دستت بشکنه دختر که فک مکمو پیاده کردی به صورتم دست کشیدم..به طرف ویلا رفتم..برقا خاموش بود..خب معلومه ساعت ۱ نصفه شبه.. ولی هنوز مونده م این دختر این موقع شب تو باغ چکار می کرد؟.. بی خیال ..خوبه کار دست خودم ندادم..هنوزم کاملا مستی از سرم نپریده بود ولی هوشیار تر بودم.. یه راست رفتم تو اتاقم.. می خواستم حوله م رو بردارم و برم زیر دوش.. یه دوش آب سرد حال و روزمو میزون می کرد.. ******* ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت... حس می کرد راه نفسش بند آمده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد.. با صدای تارا ترسید و برگشت.. تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟ یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرص گفت :ای که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم تارا.. کشتی منو.. تارا بهت زده نگاهش می کرد.. ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست. سرش را در دست گرفت و فشرد.. تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود.. ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه كثافت..واقعا که بیشعوره.. مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم... تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!.. با منی؟!.. ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت : برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم. پسره ی الوات.. تارا: کی؟!.. ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه.. پول پولکی..هر کوفت و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت ۱ نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟... تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟.. https://eitaa.com/manifest/1303 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت59 🔴رایان👇 همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پر
🔴خب یادم رفت در آکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره رفته بیرون.. -نیشت که نمی زد.. تربیت شده ست ترلان با حرص لباشو روی هم فشرد..کمی نگاهش کرد و گفت :اون پنجره ی کوفتی رو می بستی تا دیگه مجبور نشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اینجا که خونه ی خودمون نیست راحت باشیم..سه تا نره غول تو ویلای کناری تمرگیدن.. تارا: به اونا چکار داریم؟.. چاردیواری اختیاری..حرفيه؟.. ترلان :نخیر..اینور چاردیواری اختیاری..اونور وضعیت فرق می کنه..هر کی هر کیه. به خدا اگر به خاطر ویلا نبود یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..ولی حیف که نمیشه.. . تارا تند گفت : نه بابا کجا بریم؟..باور کن پامونو از در اینجا بذاریم بیرون کل ویلا رو صاحب میشن دیگه دستگیره ی درش هم بهمون نمیرسه.. ترلان سرشو تکون داد و خواست جواب تارا را بدهد که تانیا با موهایی ژولیده از اتاقش بیرون آمد.. چشمانش خمار بود و خمیازه می کشید.. یه تاپ سفید بندی با یه شلوارک سفید چسبان به تن داشت. یکی از بندهای تاپش از روی شونه ش سرخورده بود و روی بازویش افتاده بود.. تو همون حالت خماری کنار تارا نشست.. در حالی که چشماشو با کف دست ماساژ می داد گفت :شما دوتا خواب ندارید؟..ساعت نزدیکه ۲ شد اونوقت اینجا نشستید قصه ی حسین کرد شبستری واسه هم تعریف می کنید؟..برید بکپید دیگه.. تارا با ارنج زد تو پهلوش که از زور درد خواب از سرش پرید.. با اخم و چشمانی که به خاطر خواب کمی سرخ شده بود به او نگاه کرد و توپید چه مرگته؟..پهلوم سوراخ شد.. تارا:اخه یه بند داری حرف می زنی..خوبه تازه از خواب بیدار شدی..در ضمن ما که اروم حرف می زدیم تو شنیدی؟.. تانیا:کر که نیستم..کجا اروم حرف می زدید؟..صداتون تا ویلای اونطرف هم رفت..من که همین اتاق بغلی بودم.. ترلان خندید و گفت : تانیا معلومه حسابی خماریا.. پاشو برو بخواب منم رفتم.. از جا بلند شد. قبل از اینکه وارد اتاقش شود از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.. با لبخند رو به دخترا گفت :داره بارون میاد.. تانیا جواب داد : خب این اطراف آب و هواش نسبتا شرجيه..شاید واسه همینه.. ********************** " رادوین "👇 همون اول صبحی با صدای داد راشا از خواب پریدم..باز این دو تا افتادن به جونه هم.. کی دست بر می دارن خدا عالمه.. بالشت و برداشتم کوبوندم تو سر خودم..سرمو کردم زیر بالشت تا صداشون نیاد ولی ول کن نبودن..اخرش مجبور شدم بی خیال خواب بشم و از رختخواب دل بکنم.. عادت داشتم شبا موقع خواب بالا تنه م برهنه باشه. یعنی نه بلوز و نه رکابی.. تیشرتمو از کنار تختم برداشتم و تنم کردم..چشمام هنوز خمار بود... با بی حالی از جام بلند شدم..به طرف پنجره رفتم تا پرده رو بکشم.با دیدن هوای بارونی و گرفته ی بیرون تعجب کردم..هنوز تابستون بود . هوای اینجا منو یاد اب وهوای شمال مینداخت. البته مناطق این اطراف چنین آب و هوایی رو می طلبید.. واقعا روح نواز بود.. جون می داد بری بیرون و با گرمکن تو باغ بدوی.. هوس کردم اینکارو بکنم..ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ای دل غافل دیرم شده.. ثانیه ای تعمل نکردم و از اتاق زدم بیرون.. سر و صدای راشا و رایان از تو اشپزخونه می اومد.. تو درگاه ایستادم و نگاشون کردم..راشا رو میز نشسته بود و رایان هم به کابینت تکیه داده بود.. راشا رو به رایان گفت : با اینی که تو گفتی من یاد یه شعری در وصف مردا افتادم.. خوب گوش کن بعدش هم تا می تونی ازش پند بگیر.. چند تا سرفه کرد و ادامه داد : مرد یعنی کار و کار و کار و کار یک سره در شیفت های بی شمار مثل یک چیزی میان منگنه روز و شب از هر طرف تحت فشار مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو خلقتش اصلا به این دردا بود ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار تا در آرد روزگار از وی دمار.... ادامه دارد.. https://eitaa.com/manifest/1335 قسمت بعد
🔻قسمت اول رمانهای کانال 🔴شیطونی (کامل) eitaa.com/manifest/67 🔵لجبازی ( در جریان) eitaa.com/manifest/681 🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان) eitaa.com/manifest/621 🌺🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت38 🔵مامان یه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت: - من توی آشپزخونه کلی کار دارم! عه..ماما
🔵 منم که کلا کنجکاو و فضول!... گوشه ای ایستادم و با پروئی به حرفاشون گوش دادم مامان : - نگار میگه تا مدتی که نیلو و باباش خارج از کشورن نمیاد اینجا دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم .لبخندی زدم. خدایا عاشقتم. هنوز لبخند روی لبام بود که با حرف بابا لبخندم خشک شد: - یعنی چی؟!....برای چی؟!.. پس خودش تنها چیکار میخواد کنه؟! صدای مستاصل مامان بود: - چه میدونم والا.....همش میگه من با نفس مشکل دارم!...نمیخوام مشکلی پیش بیاد! - نه...مگه دوتا بچه ان که بخوان دعوا کنن! خودم باهاش صحبت میکنم... با نفس؟ - نه با نگار!... مشکل نگار نیست... مشکل نفس که با هیچکس کنار نمیاد!... دختر هم انقدر لجباز؟! چی؟!..من لجبازم؟!... دست شما هم درد نکنه!... حالا مشکل از منه؟!..اون نگار چسبونک مشکل نیست که هی عین مارمولک به دیوار به آرشام میچسبه؟!.... پس فردا اگه پارسا رو هم دید میخواد بهش بچسبه!...من اینو میشناسم!... بله...بله؟!..چه غلطا!.. میزنم لهش میکنم...ها؟!.برای چی باید در چنین موقعیتی من بزنم نگار رو له کنم؟! بذار به هر کی میخواد بچسبه!.. با صدای مامان که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم... مامان داشت میز رو میچید... بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: - بگو بچه ها بیان شام... پس من در این مدت میکروفن بودم و نمیدونستم. گفتم: - باش!.. و از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم. آخه این چه رفتاریه پدر من داره؟!... خب نگار خودش بزرگ..... عاقل مثلا... میتونه خودش زندگی کنه! چرا گیر میدی آخه پدر من؟!..ای خدا!.. زیر لبی غرغر میکردم و از پله ها بالا میرفتم...به آخرین پله که رسیدم با دیدن منظره روبه روم چشمام گرد شد... نوید جلوی نگار ایستاده بود و نگار با عصبانیت بهش نگاه میکرد ولی نوید سرش پایین بود...فکر نکنم منو میدیدن!.. چون خیلی از هم دور بودیم و کلا اینا حواسشون نبود!... صدای ضعیف نوید رو به زور شنیدم که انگار گفت: - نگار... ولی صدای جیغ جیغ نگار به وضوح شنیدم: . خفه شو! و یهو دستش رو بالا آورد و برق کشیده خوابوند تو صورت نوید!...هم زمان با کشیده نگار ناخودآگاه دستم رو روی دهنم گذاشتم و ه ن بلندی گفتم... نوید دستش روی صورتش گذاشت و بلافاصله ازش دور شد...بهم که رسید با ناراحتی گفتم:داداشی! ولی بی توجه بهم سریع از پله ها پایین رفت و از خونه بیرون زد...نگاهم به نگار افتاد... عصبی روی مبل نشسته بود و سرش رو بغل کرده بود. با عصابنیت رفتم نزدیکش و گفتم: هی...به چه جراتی زدی توی صورت نوید؟! مگه تو مرض داری؟! سرش رو بالا آورد و اونم با عصبانیت گفت: به آرزوت رسیدی...باشه من دیگه توی این خونه نمیام!...نه حوصله ریخت تورو دارم نه اون نوید بیشعور رو! و از جاش بلند شد که گفتم:- پس آرشام چی؟!... ای بمیری نفس... نقطه ضعفش این آرشام....میمیردی اسمش رو نمیاوردی؟!..الان چمدونش رو پهن میکنه میگه من غلط کردم همين جا میمونم... میگی نه ببین!... صدای خش دارش رو برای اولین بار شنیدم: به خودم مربوطه! و بلافاصله ازم دور شد... غلط نکنم یه نیم کاسه ای زیر کاسه اس... چی زیر یه کاسه اس؟!.. یه نیم کاسه... نفس میمیری به ضرب و المثل درست بگی؟!..اصن نمیخواد ضرب المثل بگی!... با صدای آرشام به متر بالا پریدم: -اینا چشون بود؟ ***** با تعجب برگشتم عقب و چشم تو چشم آرشام شدم...اخمی کردم و گفتم: - اوی..نه که هیچی نشنیدی؟ در اتاق رو بست و همونجور که بهم نزدیک تر میشد گفت: - تو که تصویر و صدا رو باهم داشتی!... گفتم از تو بپرسم؟ عجب آدمیه ها.....اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم: - ها؟... که چی؟!... نگاهشو ازم گرفت و با صدای آرومی گفت: - نوید نگار رو دوست داره!! چشمام بیش از اندازه گرد شد. با بهت گفتم: - دروغ میگی!! نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت: به نظرت چیزی هست که بین منو نوید سکرت باشه؟! بی توجه به طعنه اش روی مبل نشستم و زمزمه وار گفتم: - ای خدا.. آخه دختر قحطی بود؟! آرشام خواست چیزی بگه که با صدای مامان که میگفت "بچه ها؟!..... شام حاض ر ه ساکت شد... از جام بلند شدم و بی توجه به آرشام از پله ها سرازیر شدم.. فکر نمیکردم نوید عاشق نگار باشه؟!... عاشق؟!.. عشق؟!.. خل شدی نفس؟!... آخه نگار و نوید؟!...نه بابا امکان نداره... به سمت آشپزخونه به راه افتادم... با وارد شدنم به آشپزخونه نگاهم به نوید و نگار افتاد که با قیافه های ماتم زده روی صندلی ها نشسته بود https://eitaa.com/manifest/1333 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت39 🔵 منم که کلا کنجکاو و فضول!... گوشه ای ایستادم و با پروئی به حرفاشون گوش دادم مام
🔵 نگاه مشکوکی بهشون انداختم که مامان چشم غره ای بهم رفت به صندلی اشاره کرد. یعنی ساکت شو بشین غذاتو بخور.... صورتم کش اومد و روی صندلی جا گرفتم... بعد از چند لحظه بابا و آرشام هم وارد آشپزخونه شدن.... توی سکوت مشغول غذا خوردن شدیم.... بدجور سکوت بود ها!.. نگاهم به نوید افتاد... طفلی داداشم چرا همچین غمباد کرده؟! سعی کردم به چیزی فکر نکنم و شامم رو بخورم! ***** صدای بهم خوردن قاشق با فنجون بدجور رو مخم بود.... با عصبانیت به نوید نگاه کردم و گفتم: چقد بهم میزنی این چایی رو!؟... مگر محلول آزمایش؟! چشم غره ای بهم رفت و قاشقش رو در آورد و مشغول خوردن شد... آخیش آرامش!...نگاهی به ساعت کردم... ساعت ۱۰ شب بود.. تازه شام رو خوردیم ولی این نگار هنوز نشسته بود... عجبا!...پاشو برو خونه تون اصلا نگاهش میکنم با این قیافه غمبادش غم عالم میاد تو دلم.ایش با صدای بابا دست از غیبت کردن نگار برداشتم: خب دایی جان... یه چیزایی درمورد تصمیمت شنیدم! نگار سریع مثل جت نگاهش رو به بابا دوخت و گفت: - چی؟!...کدوم تصميم؟! مامان با ظرف میوه وارد هال شد و گفت: - ببخشید دخترم........ولی مجبور شدم به داییت بگم که نمیخوای اینجا بمونی! و با گفتن این حرف ظرف میوه رو روی میز وسط گذاشت و کنار نوید روی مبل دونفره نشست....همه نگاهشون رو با کنجکاوی به نگار دوخته بودن...این نگارم که سربه زیرا...همچین سرش رو انداخته بود پایین انگار میدونست خجالت چند بخش؟ ولی من....امیدوار بودم یه چیزی بگه که نمیاد و از این حرفا.....این پدر مهربان منم بلکه راضی شه ول کنه!... دستم رو دراز کردم و سیب قرمز و خوشرنگی از توی ظرف میوه برداشتم و گاز زدم.. آخه میدونید دایی جان من نمیخوام موجب ناراحتی و اذیتی نفس شم...میدونید که اون چقد از من بدش میاد! با این حرف نگار سیب به شدت پرید توی گلوم و به سرفه افتادم...احساس میکردم نفس کم آوردم که با ضربه ای که به کمرم خورد راه تنفسم باز شد و چند تا سرفه دیگه هم کردم.. نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به آرشام افتاد که با نگرانی بالای سرم ایستاده بود... صدای نگرانش بود: چت شد تو؟!..خوبی؟! لیوان آبی که جلوی صورتم قرار گرفت رو از مامان گرفتم و با تشکر زیرلبی سر کشیدم...همه بهم خیره شده بودن... حتی این نوید افسرده!..... ولی من که میدونم هیشکی نگران نشده میخواد ببینه چه جوابی به نگار میدم!... چی میگفتم؟! لیوان آب رو روی میز گذاشتم ولی هنوز سیب نحس توی دستم بود... ********* به نفس عمیق دیگه کشیدم و روبه نگار گفتم: - تو؟!... تو باعث اذیت شدن من میشی؟!... خیلی آدم دورو ای هستی نگار! نگار بدون اینکه جوابی به من بده روبه بابا با لحن مظلومی گفت: . ببینید دایی....حتی وقتی من اینجا مهمونم اینجوری رفتار میکنه!...چه برسه بخوام مدتی هم بمونم! با بهت به قیافه مظلومش نگاه کردم و از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم... بدجور عصبانی بودما! عصبی گاز دیگه ای به سیب نحسم زدم و منتظر جواب بابا شدم که آرشام عین قاشق نشسته پرید وسط بحث مون و گفت: خب... نفس باید همیشه خودش رو با شرایط وفق بده دیگه....در ضمن شما که دشمن خونی نیستین!... آخه مگه بچه این؟!... با غیض به آرشام نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد!... دلم میخواست بزنم لهش کنم!... آخه بگو به تو چه که توی بحث بزرگترا دخالت میکنی؟ مگه تو مفتشی؟!.....هیچ جوابی بهش ندادم....چون فعلا کسی که محکوم شده بود من بدبخت بودم! فقط عصبی به سیب نحسم گاز میزدم... صدای بابا با لحن نصیحت آمیزی بلند شد - نفس جان... باید سعی کنی با همه آدما ارتباط برقرار کنی...چه از اخلاق اونا خوشت بیاد چه نیاد... این یه مهارته. پس اگه نتونی با کسی که اخلاقش باهات جور نیست ارتباط برقرار کنی این مشکل توئه... مشکل از طرف مقابل نیست! و سکوت کرد.... بیا..... تازه یه چیزیم بدهکار شدم... نگاهم به نگار افتاد که لبخند حرص درآری زد و همونجور که پاشو روی پاش میگذاشت گفت: نه مشکل از نفس نیست دایی جون. بابا نفس عمیقی کشید و گفت: - من هنوز حرفم تموم نشده نگار جان... نگار خورد تو پرش و ساکت شد...همه به بابا چشم دوخته بودن که بابا گفت: - نگار جان تو باید مدتی که پدرت و خواهرت ایران نیستن اینجا باشی!... یه دختر تنها توی این شهر دراندشت میخواد چیکار کنه؟!..اصلا به این فکر کردی توی اون خونه باغ به اون بزرگی میخوای چیکار کنی؟! وا اینم پرسیدن داره پدر ساده من؟!... خب هرشب پارتی میگیره عشق و حال میکنه...اصلا این نگار خودش نمیخواد بیاد اینجا!...غلط کردی نفس!.. آرشام رو ول کنه بچسبه به پارتی؟!.. خل شدی؟! https://eitaa.com/manifest/1337 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت60 🔴خب یادم رفت در آکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره
🔴"رادوین"👇 رایان بلند بلند می خندید.با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه.. در همون حال گفتم : به به ..داش راشا شاعر می شود..رو نمی کردی.. راشا با لبخند از رو میز پرید پایین و زد روشونه م:اولا صبح عالی متعالی جناب اقای " جی کاتلر "(قهرمان بدنسازی)... یه تیکه ی کوچیک از نون توی سبد برداشتم و گذاشتم دهنم : هیکل من کجا شبیه هیکله " جی کاتلر " ؟.. راشا:اینجور که تو داری پیش میری و پدر بر و بازو و عضله مضله هاتو در اوردی در اینده ای نه چندان دور می زنی رو دست تموم قهرمانای بدنسازی..میگی نه صبر کن ببین.. زدم به بازوشو بلند گفتم :عشقه ..تو چی می فهمی؟.. اونم آدامو در آورد و گفت :عقده داری برادره من..وگرنه نفهم خره نه من.. رایان با خنده گفت :ا..شباهتتون که در ظاهره ولی از اون نظر مو نمی زنید راشا با اخم گفت :کدوم نظر؟.. رایان به سرش اشاره کرد و گفت :دو گوله.. راشا خواست به طرفش خیز برداره واسه اینکه باز بحثشون نشه رو به راشا گفتم :خب جنابه شاعر..یه شعر مصداق وجود آقایان سرودی دمت گرم..یه چیزی هم واسه دخترا بگو حال کنیم.. رایان پوزخند زد و گفت :بی خیال رادوین این یه مورد و کم میاره من می دونم.. راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :حتما باید شعر باشه؟.. رایان : تو هر چی بخونی ما قبول داریم.. - حالا شعر هم نبود و نبود..یه چیزی در موردشون بگو که واقعا بهشون بخوره.. کمی به من و رایان نگاه کرد.. یه دفعه به بشکن تو هوا زد و گفت :خب گوش بگیرید که الان یه چیزی یادم اومد.. یعنی اخرشه .. با تک سرفه صداشو صاف کرد و گفت : دختر یه موجودی ست ناشناخته که هنوز هم دانشمندان به نتیجه ی خاصی در موردشون نرسیدن..والا همه ی عالم و آدم تو کارش موندن.. . از حالتاش اینه که وقتی تعجب می کنه میگه وااا..وقتی خوشحاله میگه بمیری الهیییییی.. وقتی غمگینه آه می کشه و وقتی میترسه جییییییغ ماوراء بنفش ..همچین که بشینی زمین و با مشت بزنی تو سر خودت تا از شر این دنیای نکبتی با این موجودات ناشناخته خلاص بشی.. . وقتی یه پسر بهش نارو می زنه و ازش بدش میاد میگه ویشششش ایکبیری.. چشاشو..نگاشو.. خاک تو سر هیزت کنن وقتی از پسری خوشش بیاد میگه ووییییییییی..پسر رووووو..چه ناناسه..وای چشماشو بگوووو سگ داره لامصب..موهاش منو کشته مدل موهای ممد درست کرده.. ووووویییییییییییی صداشو بگوووووو می میرم براش. الهی که خودم فدات بشم جیگررررر.. والا دست ما پسرا رو از پشت ۶ قفله کردن.. همه ی عناصر ذكور گیتی در عشقش واله و سرگردونن ..یکی دوتا هم نیستن..کلا دل نیست گاراژه قدیر ژانگولره..از درش بیای تو تا چشم کار می کنه جا هست بشینی.. تاریخ تولد و شماره کفش باجناق پسر عمه ی دختر خاله ی داماد همسایه ی فلان پسره خوش تیپه ناناسه پولدار رو از حفظه ..اونوقت تا بی اف جونش میگه پریشب شام چی خوردی؟ یه کم من من می کنه و اخرش میگه والا بادم نمیاد عزیزم..مگه بی تو چیزی از گلوم پایین میره؟. از سوسک اصولا نمی ترسه فقط چندشش میشه..بازم هست اگر حوصله ش رو دارید براتون میگم.. من و رایان اشک از چشمامون راه افتاده بود بس که خندیده بودیم..این پسر دلقکی بود واسه خودش.. به کل یادم رفته بود دیرم شده و عجله دارم..وقتی یادم افتاد همونطور که می خندیدم گفتم : من باید برم..برگشتم بقیه ش رو بگو..ای.. راشا نشست رو صندلی و خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحونه ش شد. بعد هم سرشو تکون داد و گفت : من امروز دیرتر میام خونه.کلاسم طول می کشه. رایان رو به من گفت :صبحونه نمی خوری؟.. همونطور که از اشپزخونه می رفتم بیرون دستمو تکون دادم و گفتم : نه دیرم شده..تو باشگاه یه چیزی می خورم.. فعلا.. بعد هم سریع رفتم تو اتاقم و حاضر شدم.. به طرف ماشینم رفتم نگاهی به در انداختم. یکی لای در وایساده بود. صدای جر و بحث می اومد.. جر و بحث که نه..انگار بیشتر شبیه به دعوا بود.. در ماشین رو که باز گذاشته بودم و بستم .. به طرف در رفتم..از همونجا صداشون رو می شنیدم. یکی از دخترا تو درگاه وایساده بود.. پشتش به من بود ..برای همین نتونستم تشخیص بدم کدوماشونه.. روهان من که همه چیزو تموم کرده بودم..اصلا کی آدرس اینجا رو بهت داد؟.. -ایناش مهم نیست ..بهت گفته بودم من کنار نمی کشم. حالا هر چی دلت می خواد بگو.. می خوام بدونم تو.. اومدم جلو.نگاه بی تفاوتی به جفتشون انداختم..به دختر نگاه کردم..همونی بود که اون روز اسمش تو قرعه در اومد.. تانیا.. پسره هم قیافه ی خشنی داشت..اخماش تو هم بود و با حالت بدی به من نگاه می کرد.. https://eitaa.com/manifest/1336 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت61 🔴"رادوین"👇 رایان بلند بلند می خندید.با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه.. در
🔴 رادوین👇 سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار.. می خوام اون یکی درو باز کنم.. نمی دونم چرا ولی حس کردم رنگش پریده..انگار نشنید چی گفتم. چون مات و مبهوت سرجاش وایساده بود و به من نگاه می کرد با اخم نگاش کردم و گفتم :خانم کیهانی با شما بودم.. به خودش اومد و من من کنان گفت :ب..بله.. بعد هم کشید کنار..درو کامل باز گذاشتم و خواستم به طرف ماشینم برم که صدای پسره رو شنیدم.. -اقا کی باشن؟.. سر جام وایسادم..برگشتم و گفتم :با منی؟.. با لحن بدی گفت : نه با عمه تم... رو به تانیا گفت :این کیه؟ تو ویلای شماها چکار می کنه؟. تانیا سکوت کرده بود. داد زد :د مگه من با تو نیستم؟..بهت میگم این یارو کیه؟ به تانیا نگاه کردم..لباش می لرزید. چرا ترسیده؟.. . با اخم و لحن سردی رو به پسره گفتم :چه دلیلی داره که ایشون بخوان برای شما توضیح بدن من کیم؟..اومدی جلو خونه ی من بعد هم هر چی از دهنت در میاد میگی؟ برو آقا..برو رد کارت.. يقه م رو محکم چسبید.. قد من کمی از اون بلند تر بود..موچ دستاشو گرفتم.. با خشم گفت :ببین یارو..هر خری می خوای باش..نمی دونستم نامزد من انقدر هرزه ست که با پای خودش پاشده اومده اینجا و داره با تو زندگی می کنه.. با عصبانیت موچ دستاشو فشردم..از درد ابروهاش جمع شد..از حرفایی که بارم کرده بود جوش اورده بودم..صدای "تیریک " استخون موچ دستش رو شنیدم..پر تش کردم عقب.. تلو تلو خورد ولی نیافتاد.. در حالی که از زور خشم سرخ شده بودم انگشتمو تکون دادم و غریدم حرف دهنتو بفهم عوضی..اگر همین الان گورتو گم نکنی زنگ می زنم پلیس اونوقت حسابت با کرام الكاتبينه.د ياالله..مگه با تو نیستم؟.. نگاهش خشمگین بود..اینبار رو کرد به تانیا و پوزخند زد: هه..به من آنگه هرزگی می بندی خودت که استادی تانيا خانم.. به بهونه ی آب و هوا عوض کردن پا شدی اومدی تو ویلای این مرتیکه داری عشق و حال می کنی اره؟..تازه شدی عین خودم..هنوزم ولت نمی کنم.. محاله ممکنه دست از سرت بردارم..لااقل الان که فهمیدم اینکاره ای..یا منو هم.. نگاه تندی بهم انداخت و ادامه داد : مثل این بارو .. نذاشتم ادامه بده همچین با مشت زدم تو دهنش که صورتش چرخید به راست و افتاد زمین.. تانیا با صدای بلند رو به پسره گفت :بلند شو گورتو گم کن اشغال..هی هیچی نمیگم روت کم شه بری به درک ولی انگار بدجور دور برداشتی..هرزگی لقب خودت و هفت جد و ابادته..اینجا ویلای منه.. درو کامل باز گذاشت و به داخل اشاره کرد: ببین کثافت..دوتا ویلاست.. یکیش مال من و خواهرامه..اون یکی ماله این اقاست.لازم نمی دونستم که بخوام برات توضیح بدم ولی چون می دونم انقدر پست و رذلی که به راحتی همه رو مثل خودت می بینی اینا رو بهت گفتم..حالا هم پاشواز اینجا برو .. دیگه نمی خوام قیافه ی نحست رو ببینم..گمشو.. خواست بره تو خونه که پسره سریع از رو زمین بلند شد و موچ دستشو گرفت. تانیا با حرص دستشو کشید ولی پسره ولش نمی کرد.. لازم نمی دیدم دخالت کنم.. تا الان هم هر چی گفتم و هر عکس العملی نشون دادم فقط به خاطر حرفای کثیفی بود که این پسر به من ربطش می داد..ولی نمی دونستم می تونم تو کار اون دختره دخالت کنم یا نه.. تانیا دستشو می کشید ولی پسره ول کن نبود..داد زد دولت نمی کنم..هر زری هم که زدی بسه.باید با من بیای..می خوام ببرمت پیش عمه خانمت و بهش بگم چه دسته گلی رو فرستاده اینجا..بهش بگم برادر زاده ی پاک و خوشگلت اینطرف داره چه غلطی می کنه. د یاالله..راه بیافت.. تانیا اشک از چشماش جاری شده بود..خودشو می کشید عقب..داد زد :ولم کن روهان..دست از سرم بردار..به خدا اگه به کلمه به گوش عمه خانم برسونی روزگار تو سیاه می کنم. --هه.. پس ترسیدی اره؟..راه بیافت.. تانیا برگشت و نگام کرد..رنگ نگاهش ملتمسانه بود..دلم براش نسوخت..یاد حرفای گذشته ش می افتادم..کم اذیتمون نکردن.. موضوع راشا و رایان رو می دونستم راشا اونشب که رایان مهمونی بود بهم گفت.. پس کم عذابمون ندادن..حالا به کم از طرف این پسر اذیت بشه بد نیست.. خیلی اروم و خونسرد داشتم نگاش می کردم انگار نه انگار.. ولی نگاهش اشک آلود بود و پر از التماس.. پسره دستشو کشید و گفت : به چی نگاه می کنی؟..اونم هیچ غلطی نمی تونه بکنه..مگه نمی بینی چقدر براش بی ارزشی که به گوشه وایساده و نگات می کنه..ازت کام گرفت و دیگه براش با زباله های گوشه ی خیابون فرقی نمی کنی بعد از این حرف با سرخوشی قهقهه زد.. باز داشت دست می ذاشت رو نقطه ضعفم..عجب رویی داشت..با اون مشتی که خوابونده بودم تو صورتش از بینیش کمی خون اومده بود. ولی هنوز هم به حرفای صدمن یه غازش ادامه می داد.. https://eitaa.com/manifest/1361 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت40 🔵 نگاه مشکوکی بهشون انداختم که مامان چشم غره ای بهم رفت به صندلی اشاره کرد. یعنی
🔵مامان ادامه حرف بابا رو گرفت و گفت: آره دخترم... آخه میخوای چیکار خودت تنهایی؟!..اینجا باشی لااقل ما کنارتیم... در ضمن کمتر احساس تنهایی میکنی...نمیشه خودت توی اون خونه به اون وسعت و بزرگی زندگی کنی دخترم........میشه! نگار نفس عمیقی کشید و گفت: - باشه چشم....درسته... حالا که فکر میکنم میبینم شبا توی اون خونه باغ واقعا میترسم!... باشه.... میمونم! با پایان رسیدن جمله اش لبخندی به روی مامان و بابا زد و پوزخندی به روی من پاشید!... بابا تکیه اش رو به مبل داد و زیرلبی گفت "خداروشکر "نویدم که همونجور ماتم زده نشسته بود و آرشامم متفکر داشت به قالی نگاه میکرد... نفس.. با صدای کسی که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم... نگاهم رو چرخوندم دیدم نگار بالا سرم ایستاده و به لبخند مهربون هم میزنه!... با بهت بهش نگاه کردم و گفتم: - ها؟!...کارم داری؟! دستمو کشید و گفت: - بیا بریم. چند لحظه کارت دارم! و بی توجه به سنگینی نگاه همه عین بز دستم رو کشید و دنبال خودش برد! *********** همونجور که دستم رو میکشید از توی هال بیرون اومدیم... توی راهرو بودیم که ایستادم و دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم: - بچه شدی؟!...این چه وضعشه؟! نفسشو فوت کرد و گفت: - اولش نخواستم بمونم.... ولی خب میخوام بدونم وقتی که من هستم رفتار آرشام باهات چطوره.... میخوام از نزدیک همه چی رو ببینم! با غیض و بی ربط پرسیدم: - برای چی زدی تو صورت نوید؟! با چشمای گرد شده گفت: فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!... در ضمن چه ربطی داشت؟... دلیل موندن اینجا رو بهت گفتم....در ضمن سعی نکنی خودت رو به آرشام نزدیک کنی!وگرنه بد میبینی! ربطش به ارتباطشه!.. عجب سوالایی می پرسه ها!.. ولی خداییش خسته شده بودم از این دعوا ها سر آرشام تک سرفه تصنعی کردم و گفتم: به هر حال من خسته شدم از این کل کل های بچگانه... حالا که خودت خواستی با هم حرف بزنیم باید بهت بگم که من هیچ گونه علاقه ای به آرشام ندارم..... پس خواهش میکنم دست این رفتارای بچه گانه ت بردار... اخمی کرد و گفت: این الان خواهش بود یا تهدید؟ متقابلا اخم کردم و گفتم: هیچ کدوم......... یه اخطار بود... من هیچ جایی توی این مثلث عشقی توی ذهنت از من و خودت و آرشام ساختی ندارم... دیگه سعی نکنی منو به ریش آرشام ببندیا... پوزخندی زدم و ادامه دادم . حداقل اینجوری راحت تر میتونم توی این مدت تحملت کنم... و بی توجه به اخم های تو همش از جلوش رد شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم...یه لیوان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. حوصله نداشتم از توی یخچال آب دربیارم... وقتی عصبی بودم هیچی برام اهمين نداشت!... شیر آب رو بستم و لیوان رو به لبم نزدیک کردم و آب رو سر کشیدم... لیوان رو شستم و گذاشتم سر جاش.... خداییش دیگه خسته شدم بودم از این حسادت های مسخره نگار!... آش نخورده و لب و دهن سوخته!...چطوری توی این مدت تحملش کنم من؟!.. شانس ندارم که!... از توی آشپز خونه بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم...دیگه حوصله نداشتم چشم تو چشم نگار بشم! ******* . حالا میخوای چیکار کنی؟! با حرص خودکار رو روی برگه پرت کردم و زمزمه وار گفتم: - پرمیس....با هزارمه که داری این سوالو میپرسی؟ - منو بگو که دارم دلداریت میدم! https://eitaa.com/manifest/1351 ق بعدی