eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 یه خورده ضعف داش
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁از تعجب چشام گرد شد ..این منو این همه راه آورده اینجا که ازم بپرسه حموم بودم ؟؟؟ فکر کنم متوجه شد که تعجب کردم ولی اصلا به روی خودش نیورد ..با خشونت موهامو اینور و اونور میکرد ..اصلا نمیدونستم چیکار میخواد بکنه ..سرمو کمی دور کردم و با دستم موهامو از دستش در آوردم .. _ چیکار داری میکنی ؟ حالت خوبه ؟ با خشم سرشو بهم نزدیک کرد از لای دندوناش غرید ..وا این چشه ساشا _ ببینم چرا موهاتو خشک نکردی اومدی پائین ؟ هان ؟ نمیگی سرما بخوری ؟ چی؟؟؟ نه بابا این به فکر سرما خوردن منه ؟؟؟ عمرا اگه باور کنم فکرشو کن حتی یه درصد .. _ از کی تا حالا جناب عالی به فکر سرما خوردن من افتادی ؟ یه پوزخند زد که تا کجاهام که نسوخت ..اه ساشا _ هه کی گفته من به فکر توام ؟؟ به فکر اینم که جواب پدرتو چی بدم .. سریع بلند شدم ایستادم .یه نگاهی به اونجایی که نشسته بودم انداختم ..متوجه شدم که بله رو صندلی منو گذاشته بوده پس بگو چرا موقعی که منو پرت کرد اینقدر دردم گرفت ..با حرص بهش نگاه کردم .. اصلا لج و لجبازیم دست خودم نبود انگار یه کرمی هی بهم میگفت باهاش لج کن باهاش لج کن .. منم خبیسسسسس !!!!! _ اصلا تو رو چه به پدر و مادر من ؟؟ اگه تو به فکرشون بودی که منو مجبور به ازدواج با خودت نمیکردی ؟؟ غیر از اینه ؟؟ هان آفرین زدم به حدف .جون من نگای قیافش الانه که بپوکه ..ههه کم کم داشت قیافش به کبودی میزد آی حال میکردم اینطوری که میشد ..این باشه دیگه منو اذیت نکنه .. ساشا _ چی گفتی ؟؟ اصلا من هر کاری که میکنم به تو ربطی نداره ..حق اعتراضیم نداری ..الانم جواب منو بده .. _ برو بابا به سمت در بیرون حرکت کردم ولی هنوز به در نرسیده دستم با شدت کشیده شد و باعث شد پرت شم سمت عقب .. چون شدت کشیدنش زیاد بود با شدت پرت شدم تو بغلش اونم برای جلوگیری از افتادن دوبارم دستاشو محکم حلقه کرد دور کمرم .. معذب بودم از این همه نزدیکی ..هر دو دستم رو سینه ی لختش بود و کاملا تو حصار دستش بودم ..حتی کوچکترین حرکتی هم نمیتونستم بکنم .. با شدت بیشتری شروع کردم به تقلا کردن ولی دریغ از حتی به صدم میلی متر ..عیت فولاد سر جاش وایساده بود .. نمیدونم چرا ولی از این همه نزدیکی داشت نفسم میگرفت ..از طرفیم ذهنم دوباره داشت یه چیزایی توش رد و بدل میشد .. _ ولم کن .. سرشو آورد پائین و لباشو چسپوند به گوشم ..نفساش که بهم میخورد باعث میشد مور مورم بشه واسه همین خودمو میکشیدم سمت عقب ولی اون کوتاه بیا نبود .اونم همراه من خم میشد سمت عقب .. ساشا _ اگه نکنم ؟؟ حواسم یه لحظه پرت شد سمت لحن شیطونش ..این پسر دچار بحران شخصیت شده من مطمئنم ..کلا موقیعت و این که تو بغلشم و همه چی یادم رفت ..کمرمم خشک شده بود واسه همین یکی از دستامو انداختم دور گردنش و خودمو کشیدم بالا تا کمرم صاف شه ..اصلا یه لحظه یادم رفته بود که تو چه موقعیتی هستم و با این کارم اون چه فکری در موردم میکنه .. _ هیچی گازت میگیرم .. از دهنم پرید ..خودمم تعجب کردم این چی بود که من گفتم ..؟؟ یعنی چی دختر حیات کجا رفته ..وای وای ولی ..ولی این کلمه بیش از حد برام آشنا بود .. ساشا _ جدا ؟؟ خب منتظرم گاز بگیر عزیزم .. مات صورتش شدم ..هنوزم اخم داشت ..ولی چشاش شیطون شده بود ..یهو سرم تیر کشید و باعث شد که چشامو ببندم ..دوباره اون دوتا
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁از تعجب چشام
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 دختر _ عزیزم برو اونور .. پسر _ اگه نرم چی ؟؟ دختر _ خب من میرم .. پسر _ مگه من میزارم .. دختر _ اصلا مگه دست توئه پسر _ پس چی ؟؟ همه چیه تو دست منه .. دختر _ اصلانم اینطور نیست .. پسر _ چرا هست . دختر _ نیست اصلا حقی نداری پسر بلند قه قهه زد و دختر و بیشتر به خودش فشرد .. پسر _ من ارباب توام پس همه چیت دست منه حتی زندگیت .. بعد با لذت به حرص خوردن دختر توی بغلش نگاه کرد .. دختر با جیغ _ غلط کردی ولم کن ببینم .. پسر _ اگه نکنم .. دختر _ گازت میگیرم .. پسر با شیطنت ابروهاشو داد بالا پسر _ جدا ؟خب منتظرم گاز بگیر عزیزم .. بعد بازوشو گرفت سمت دختر ..دختر هم خم شد سمت بازوی پسر تا گازش بگیره .. ......... با فشاری که به کمرم اومد متوجه شدم که خیلی وقته زل زدم به بازوی ساشا ..چشامو از بازوش گرفتم و دوختم به چشاش .. سرشو بهم نزدیک کرد .. هنوزم داشتم بهش نگاه میکردم .اینکه اینقدر در برابرش آروم بودم و اصلا نمیدونستم چی متونه دلیلش باشه .. ساشا _ نگفتی چرا موهاتو خشک نکردی ؟؟ اه این هنوزم گیره ها .. یه لحظه ذهنم منحرف شد و یادم اومد که بله اصلا مگه جناب سشوار واسه من گذاشته که بعد انتظار داره موهامو خشک کنم ..عجبا !! با جیغ جیغ شروع کردم به حرف زدن ..که خدا رو شکر خودشو یه کوچولو کشید عقب .. _ یعنی چی ؟؟ تو مگه اصلا واسه من سشوار گذاشتی که بعد به من میگی چرا موهاتو خشک نکردی ؟؟ با چی انتظار داری موهامو خشک کنم ..؟؟ با اینکه تو حصار دستش بودم هنوزم ولی بازم دستامو زده بودم به کمرم و داشتم با غذب نگاش میکردم .. یه نگاهی به حالتم انداخت و یکی از ابروهاشو داد بالا .. ساشا _ مطمئنی که چیزی به این اسم اینجا نیست دیگه نه ؟؟؟ اصلا نفهمیدم منظورش از اینجا کجاست فکر کردم اتاق خودمو میگه .. _ خب معلومه .من که چیزی ندیدم تو اتاقم .. با همون حالت جواب داد ساشا _ اتاقت ؟؟ _ بله پس چی ؟؟ یهو پوزخند زد و با تمسخر نگام کرد ...وای باز این جنی شد ..حتی منم دیوونه کرده خودمم هی تغییر شخصیت میدم ..یبار شادم یه بار غمگین ، یه بار عصبی اصلا یه وضعیه ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 دختر _ عزیزم ب
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ پس اون چیه اون وسط به دستش که به سمت چیزی گرفته بود نگاه کردم ..ای وای این که سشواره چطور من ندیدم ؟؟ آها خب معلومه اینو گذاشته تو اتاق خودش بعد از من انتظار داره ببینمش .. خواستم برم سمت سشوار و برش دارم ولی هر چی زور زدم دیدم نمیتونم تکون بخورم ..یه نگاهی به خودم انداختم ببینم چه خبره که دیدم بله .. من که هنوز تو بغل اینم .تو رو خدا ببین آلزایمر گرفتم ..درسته میخواستم یه جوری حالشو بگیرم ولی نه دیگه اینطوری که ..اونم من با این لباسا و این وضعیت ساشا .. با هر دو دستم هلش دادم عقب چون کارم یه دفعه ای بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و پرت شد عقب از شانسش تخت پشتش بود و وقتی داشت میوفتاد دستم منم کشید و هر دو افتادیم روش .. ********** اون به پشت افتاد رو تخت و منم کنارش .چونم خورد به پیشونیش و آخم رفت هوا _ آخخ .. ساشا _ آخ ..چت شد ؟ خوبی ؟ یه کمی خودمو کشیدم عقب تر تا بتونم صورتش و ببینم ..همش باعث مییشه سر و صورتم کبود شه بعد میگه چی شد ؟ خوبی ؟ حقشه الان بزنم فک مکشو داغون کنما ..!! با غضب داشتم نگاش میکردم ..یعنی این واقعا نمیدونه یا خودشو زده به خری ؟؟ _ یعنی تو نمیدونی چی شد ؟؟ ساشا _ نه از کجا بادید بدونم .. از حرص زیاد یه جیغ فرا بنفش کشیدم و با صدای جیغ جیغو شروع کردم به غر غر کردن .. اونم هر دو دستشو گذاشت رو گوشش _ هی داری داغونم میکنی بعد راه به راه میپرسی چی شد ؟؟ یعنی تو واقعا نمیدونی ؟؟ واسه چی دست منو کشیدی ؟؟ صورتم و لبام کم بود که زدی چونه ام و هم داغون کردی ؟؟ خوبه الان بزنم داغونت کنم ..؟؟هان با لذت داشت نگام میکرد ..منم با حرص و فک منقبض شده ..من نمیدونم این چی گیرش میاد از حرص دادن من ؟؟ من که میدونم آخر سر پیر میشم از دست این .همه جوونیمم عقده میهش برام که چرا این کارو نکردم چرا اون کارو نکردم .. ساشا _ بسه بسه کر شدم دختر خوبه فاصلمون فقط 1 سانته ها چرا جیغ میزنی . هان چی گفت این ؟؟ کدوم فاصله ؟؟ برو ببینم ..وایسا یه کمی سرمو خم کردم و به خودمون نگاه کردم ..خب الان این افتاده رو تخت و منم ..منم ..منت..چ ی ؟؟ با فهمیدن اینکه الان کجام و چه اتفاقی افتاده سریع به خودم اومدم و خواستم بلند شم ..ولی هنوز تکون نخورده بودم که دستاش قفل شد دور کمرم .. ساشا _ کجا خانم ..بودیم در خدمت .. _ ولم کن ببینم..چی فرت و فرت منو بغل میکنی .. ساشا _ هچین تهفه ای هم نیستی .. با دست به خودم اشاره کردم .. _ اگه نبودم که الان این نبود وضعیتمون .غیر از اینه ؟؟؟ با پرویی و پوزخند بهم نگاه کرد ساشا _ واسه لذت بردن قیافه مهم نیست .. چی گفت این ..یعنی ..وای نه خدا چرا حواسم نبود ؟؟ من که میدونستم این از من بدش میاد چرا ؟؟ چرا آخه ...خدایا .از بس شکه شدم با این حرفش که کلا کلمات و گم کرده بودم ..یعنی من وسیله ی لذت بردنش بودم ؟؟ خیلی بدم اومد تو یه لحظه تمام حس های بد دنیا ریخت تو دلم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ پس اون
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 بی اعتمادی ، نفرت ، هوس ، هرزگی ، و خیلی چیزای دیگه .مطمئن بودم که صورتم از عصبانیت سرخ شده بود ..دست خودم نبود هیچی ..تو همون وضعیت با بیشترین قدرتی که در توانم بود سیلی زدم تو صورتش .. صورتش برگشت و دستاش کمی شل شد .از فرصت استفاده کردم و سریع از بغلش در اومدم .هیچی دست خودم نبود متنفر بودم از اینکه یکی بخواد ازم سوء ااستفاده کنه و ساشا دقیقا همون کاری و کرده بود که ازش نفرت داشتم . سریع صاف ایستادم و با نفرت نگاش کردم ..یه دستش رو صورتش بود و داشت با بهت بهم نگاه میکرد ..دیگه از حدش گزرونده بود تا کی باید ساکت میبودم و هیچی بهش نمیگفتم ؟؟ تا کی تحمل میکردم به توهیناش ..؟؟ نه دیگه نمیتونستم .. انگشت اشارمو گرفتم سمتش _ خوب گوش کن ببینم چی میگم ..پیش خودت چی فکر کردی ؟ که هرچی بگی ساکت میشینمو هیچی نمیگم ؟ اینکه هی روم دست بلند کنی و من جیکمم در نیاد ؟ نه جناب اگه تا الان ساکت موندم و هیچی بهت نگفتم فقط و فقط به خاطر پدر و مادرم بوده ولی دیگه نمیتونم .به اینجام رسیده ) با دست به قصمتی از گردنم اشاره کردم ..( پیش خودت چی فکر کردی که میرم عقدش میکنم و یه بلاییسرش میارم بعدم به درک ؟؟ هر چی شد بشه ؟؟ ولی کور خوندی دیگه بهت اجازه نمیدم ..اجازه نمیدم که راه به راه خوردم کنی ..ازت متنفرم اینو تو گوشت فرو کن ..ازت متنفرم ..تو یه آدم هوس باز و کثیفی .. با پام یه لگد محکم زدم به ساق پاش ..همین لگدم کافی بود تا به خودش بیاد . سریع از جاش بلند شد و با یه قیافه ای که از شدت خشم به کبودی میزد یه قدم به سمتم برداشت اون یه قدم میومد جلو و من یه قدم به سمت عقب بر میداشتم ..دیگه جرعت حرف زدن نداشتم از قیافه ش به وحشت افتاده بودم ..چرا دروغ بگم از اینکه دست روم بلند کنه میترسیدم .. هی اون جلو میومد و هی من عقب میرفتم تا اینکه خوردم به چیزی نفسم بند اومد ..خورده بودم به دیوار و دیگه جایی نبود برای عقب رفتن ..ولی اون هنوز داشت به سمتم میومد .. بهم که رسید چسپیده بهم ایستاد ..هیچ فاصله ای بینمون نبود ..داشت خیره بهم نگاه میکرد و همین خیره نگاه کردنش بود که باعث میشد بترسم .. یکمی خم شد سمتم و از لای دندونای به هم چسپیدش غرید ..صداش بم شده بود .. ساشا _ چی گفتی ؟؟ _ ..... بیشتر خم شد سمتم ساشا _ گفتم چه زری زدی ؟؟ _ ...... بازم جواب من سکوت بود ..میترسیدم دهنمو باز کنم و یه کلمه ی دیگه حرف بزنم تا از کوره در بره و جنازمو بندازه اینجا ..واسه همین ترجیح میدادم خفه خون بگیرم ولی انگار این کارم بدتر بود یهو با خشم داد زد و با کف دستش محکم کوبید به دیوار پشت سرم ..از صدای ضربه ی دستش چشامو محکم بستم .. ساشا _ نشنیدی چی گفتم ؟ د حرف بزن تا یه بلایی سرت نیاوردم .. _ ...... محکم داشتم چشامو رو هم فشار میدادم ..وحشت کرده بودم تا حالا این درجه از عصبانیتشو ندیده بود م .. یهو احساس کردم که نفسم داره بند میاد ..سریع چشمامو باز کردم و با دستام چنگ انداختم به شونه های برهنه ی ساشا .. دست ساشا بود که حصار گردن ضریفم شده بود و داشت خفم میکرد .برای دومین بار ..چشمام تا آخرین حد درشت شده بود و برای ذره ای اکسیژن در حال تقلا کردن بودم ..
Sheytanathaye Ghayemaki(cafenovel.ir).pdf
2.56M
نسخه pdf رمان های قایمکی (رمان قبلی) به قلم Tina27 @Manifest
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 بی اعتمادی ، ن
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا _ که من هوس بازم ؟ که من کثیفم ؟ که من به خاطر این چیزا باهات ازدواج کردم ؟؟ آرهههههه؟؟؟با اون یکی دستش محکم یه سیلی زد تو صورتم .. فشار دستشو بیشتر کرد ..چشمام داشت کم کم بسته میشد ..اصلا نمیتونستم نفس بکشم با مشتایی کم جون به سرشونه هاش ضربه میزدم و دهنمو مثل ماهی باز و بسته میکردم تا بلکه بتونم نفس بکشم ولی دریغ ..اونم انگار اصلا متوجه من نبود ..فقط داشت با نفرت به چشام نگاه میکرد و هر لحظه فشار دستشو بیشتر میکرد .. هیچ راهی نداشتم با آخرین توانی که داشتم ..ناخونای بلندمو فرو کردم تو گوشت شونه هاش که به خودش اومد و فشار دستشو کمتر کرد ..یه دفعه ولم کرد که افتادم رو زمین .. خس خسم بلند شده بود و تند تند نفس میکشیدم ..یه کمی که حالم جا اومد اومدم بلند شم و زودتر از این اتاق فرار کنم که برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم .چنگ انداخت به بازوهامو بلندم کرد .. اشکام تندتند داشتن میریختن .. _ ولم کن ..بزار برم ..من که کاری بهت نداشتم چرا یه دفعه جنی شدی ..ولم کن جوابمو نداد با دستش بند تاپ و گرفت و با یه حرکت کشید ..اونقدر فشار دستش زیاد بود که باعث شد کل تاپ پاره بشه .. ساشا _ الان حالیت میکنم ..خب بزار تا فکرت به حقیقت برسه نه ؟؟ چطوره ..منم همون چیزی میشم که گفتی . اصلا از همون اولم باید باهات همین کارو میکردم .. بدون هیچ حساری جلوش بودم و داشتم اشک میریختم ..به سرنوشت کثیفم .به این حقارت .. شروع کردم به تقلا کردن ..با مشتای کم جون و ضریف ضربه میزدم به سینه اش .. _ تو رو خدا ولم کن ..چرا هی میخوای عذابم بدی ..تو که راحت میتونی با هر کسی که بخوای باشی ..چرا منو عذاب میدی تو که منو دوست نداری ..اصلا این ازدواج مگه صوری نبود ..ولم کن ..من دلم نمیخواد با تو باشم ولم کن ازت متنفرم .بدم میاد ازت پست فطرت سرشو خم کرده بود و داشت گردنمو میبوسید که با این حرفم از حرکت ایساد .آروم سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام .. با نفرت بهش چشم دوختم .کل دلگیری و نفرتمو ریختم تو چشمامو بهش زل زدم .نمیدونم چی دید تو چشمام که یه دفعه سیلیه ی محکمی زد بهم که پرت شدم رو زمین ..یه دستمو جلوی خودم گرفتم تا بدنم پیدا نباشه .. یهو اربده کشید ..ترسیدم و تو خودم جمع شدم .. ساشا _ آره آره ازم متنفری باید میدونستم ..باید میدونستم ..اصلا چرا من به یه بچه اعتماد کردم ..) یهو با صدای بلند زد زیر خنده ..انگار جنون بهش دست داده بود وسط خندیدن یهو ساکت شد و با چند قدم خودشو رسوند بهم ترسیدم و بیشتر تو خودم جمع شدم ( میدونی چیه ؟ نه نمیدونی ..از همون روز اول که عشقمو بهت اعتراف کردم ..از همون روز اول که زل زدی تو چشمام و بهم گفتی تا ابد برام میمونی باید میدونستم که کاسه ای زیر نیم کاسته ..چرا ..چرا که اگه نبود منو به اون پسر خاله ی لا ال..... نمیفروختی ..مگه چی کم گذاشتم برات ؟؟ چی ؟؟ چی بود که به پات نریختم ؟؟ چی بود که تو خواستی و من ندادم بهت ؟ چه کاری بود که خواستیو من انجام ندادم ..اونوقت اینه جواب اون همه عشقی که بهت داشتم ..؟؟ که بهم انگ پست بودن بزنی ؟؟ که زل بزنی تو چشام و بهم بگی ازم متنفری ؟؟ آررررررررهههههه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وهشت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا _ که من هو
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 با مشت مهکم کوبید به دیوار ..گریم قطع شده بود این چی میگفت ؟؟ کدوم عشق ؟ کدوم اعتراف ؟ پس چرا من یادم نیست ؟ چی داره میگه ؟؟ یهو برگشت سمتم و انگست اشارشو گرفت طرفم .. ساشا _ یادت باشه که چیکار کردی ؟ یادت باشه چند بار دستشو تکون داد و خواست چیزی بگه ولی نگفت دستشو مشت کرد و رفت سمت در اتاق از در زد بیرون و درو محکم کوبید به هم ..منو تو بهت و ناباوری گذاشت و رفت .. چی داشت میگفت این ؟؟ چرا من اصلا سر در نمیاوردم از این حرفاش ؟؟ چی شده بود .. با بهت از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که تو این مدت توش بودم . باید مینوشتم .باید اتفاقات این مدت رو مینوشتم تا بتونم تصمیم گیری کنم ...تو شک بودم ..چه اتفاقی افتاده بود که این حرفارو زد ؟؟ چی بود که من ازش بیخبر بودم .. ************** با همون حالت رفتم سمت کیفی که همراهم بود ..ضعف داشتم هم به خاطر اینکه ترسیده بودم ، هم اینکه چند دقیقه پیش تا یک قدمیه ی مرگ رفته بودم ، هم به خاطر اینکه چیزی نخورده بودم و شکی که ساشا با حرفاش و کاراش بهم وارد کرده بود ..کم نبود ..همین که الان تا این اتاق هم اومدم کلی کمال کردم .. دستام میلرزید ، بعد از برداشتن کیفم خودمو پرت کردم رو تخت ..اول باید یه چیزی میخوردم تا یه کمی حالم خوب شه ..با کلی جون کندن از جیب کیفم یه شکلات پیدا کردم و سریع بازش کردم .. اونقدر گشنم بود که اول نزدیک بود با پوست بخورمش ..سریع بازش کردم و انداختمش تو دهنم ..با هر بار جویدنش انگار کل لذت های دنیا رو بهم میدادن .. بعد از خوردن اون شکلات خودمو به پشت پرت کردم رو تخت ..یه کمی باید دراز میکشیدم تا حالم بهتر شه .با خوردن ااون شکلات یه زره جون گرفته بودم ولی یه کمی وقت میخواستم تا بهتر شم .. حدود یه ربع ساعتی به همون حالت موندم وقتی که دیدم حالم بهتره نشستم ..احساس گشنگی شدیدی میکردم ..با این وضعیت نمیتونستم که چیزی بنویسم .. واسه همین از جام بلند شدم خاستم برم بیرون که از گوشه ی چشمم خودمو تو آینه دیدم ..سرجام خشکم زد ..یه دفعه سریع عقب گرد کردم و رفتم جلوی آینه ..چشمم که به خودم افتاد دهنم سه متر باز شد ..وای خدای من !! ببین چه بلایی سرم آورده .. مشکل این بود که بیشتر قصمتای بدنم کبود بود ..درسته پوستم برنز بود ولی با این حال بازم خیلی زود بدنم کبود میشد..الانم دو طرف صورتم کاملا کبود شده بود ..لبم پاره شده بود ..دور گردنم جای دستش به قرمزی میزد و صد در صد تا یه ربع دیگه کبود میشد ..بازوهام هر دوش کبود شده بود ..بر اثر کنده شدن لباسم سرشونه هامم کبود بود ..یه کمی اومدم پائینتر درسته کمرمم کبود بود ..پس این همه دردی که داشتم الکی نبود .. نفسمو آه مانند دادم بیرون نمیدونم چه حکمتی بود ، با اینکه این همه بلا سرم آورده بود ، با اینکه ازش متنفر بودم ولی بازم نمیتونستم نفرینش کنم .. یه چیزی این وسط درست نبود ..اصلا درست نبود ، هیچی با حرفای ساشا جور در نمیومد ..من اولین بار اونو روز خواستگاری دیدم ..قبل از اون هیچی یادم نمیاد هیچی .. تصمیم گرفتم فعلا به چیزی فکر نکنم الان باید یه چیزی میخوردم ..بدون اینکه چیز دیگه ای تنم کنم یه تاپ مشکی که رو کنار تخت افتاده بود و برداشتم و سریع پوشیدمش .. یه تاپ ساده و دو بنده بود..قشنگ بود ..یه کمی اینور و اونور و نگاه کردم تا چیزی پیدا کنم و موهامو ببندم ..که گیره ی سرمو رو بالشت دیدم ..خم شدم که برش دارم آخم رفت هوا ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_ونه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 با مشت مهکم کوبید
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 قسمتایی که بهش فشار آورده بود داشت اذیتم میکرد یکیشم کمرم بود ..سریع گیره رو برداشتم و اول یه برس سر سری و البته با حرص به موهام کشیدم و بعد بستمشون ..همه چی از همین موهام شروع شد ..ولی همه ی تقصیر از ساشا بود .. از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ..در یخچالو باز کردم ..چشم چرخوندم که چشام رو آب پرتقال ثابت موند ..تا چند دقیقه پیش حسابی گشنه بودما !! ولی الان احساس میکردم که میلی به غذا ندارم .. یه لیوان بزرگ آب پرتقال و به همراه یه تیکه ی بزرگ کیک که تو یخچال بود برداشتم ..هر دو رو گذاشتم رو میز و خودمم پشتش جای گرفتم .. حدود 1 ساعت داشتم فقط همونا رو میخوردم .تو این مدت هم از ساشا خبری نیود ..بهتر ..ولی تعجب کرده بودم ..یعنی کجا رفته بود .. یه صدایی بهم میگفت .به تو چه ؟؟؟ مگه همین مرد تیکه پارت نکرد یه ساعت پیش ؟؟ ولی همون صدا دوباره بهم میگفت . یعنی کجا رفته ؟ بلایی سرش اومده ؟؟ اصلا سالمه ؟؟ با تکون دادن سرم همه ی افکارو ریختم دور ، چشمم به بشقاب رو به روم افتاد که خالی بود ..به سختی یه لبخند کم جون زدم ..صورتم و لبام درد میکرد ..بلند شدم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم .. بعد از رد کردن پله ها بلاخره رسیدم به اتاق در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل ..خواستم درو قفل کنم ولی بعد پشیمون شدم ، همونطور بستمش و رفتم سمت تخت وقتی نشستم با دستم چنگ انداختم به کیف ..کیفو برعکس کردم تا همه چی از توش بریزه بیرون .. وقتی که مطمئن شدم همه ی محتویات توش ریخته کیفو پرت کردم یه سمت دیگه و شروع کردم به گشتن ..بعد از یه کمی زیرو رو کردن اون خرت و پرتا بلاخره پیداش کردم .. دفتر خاطراتم بود ..خیلی وقت بود که سمتش نرفته بودم ..نمیدونم ولی هر وقت که میخواستم برم سمتش یه چیزی بلاخره مانع میشد .. یه دفتر خاکستری رنگ که با اکلیل روش ترح یه اسب سفید تک شاخ بود ..خیلی خوشکل بود ..خیلی وقته که این دفتر و دارم و خاطراتمو کم کم توش مینویسم .البته تا راهنمایی ولی یه مدت بود که بی خیالش شده بودم .. روبان رو دفترو باز کردم ..همین که دفترو باز کردم روز جلدش از قصمت داخل یه تیکه ی مشکی نظرمو جلب کرد ..چی بود ؟؟ من یادم نمیاد یه همچین چیزی اینجا گذاشته باشم .. قسمت جلدش جوری بود که یه پارچه ی نازک به حالت قلب مانند بود که جای برای عکس و اینا بود ..ولی اون چی میتونست باشه اون تو ؟؟؟ با کنجکاوی برش داشتم ..درستر که دیدمش یه مموری 1 گیگ بود و پیدا بود که برای دوربین هست ..ولی این مموری !! اینجا !! چیکار میکرد ؟؟؟ بیخیالش شدم بهتره واسه اول یه کمی خودمو خالی کنم ..سریع و تند تند ورق زدم و رسیدم به یه صفحه ی حاکستری تمیز .. از بین اون وسایلی که رو تخت بود سریع یه خودکار پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن ..هر چی که بود ..از همون روزی کهر رفتم خونه .. از خاستگاری ، دعوای تو دفتر ، زورگوییای ساشا ، خوابای مختلف ، و توهماتی که میزدم همهشونو نوشتم .. سرمو که بلند کردم دیدم نمیتونم خودمو راست کنم ..با هزار تا ناله و آخ و اوخ بلاخره کمرمو صاف کردم و نشستم ..یه نگاهی به ساعت انداختم که دیدم اوه اوه چه خبره یعنی این همه وقت من داشتم مینوشتم.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 قسمتایی که بهش فشار آ
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساعت 7 نصفه شب بود .و من حتی نمیدونستم ساشا اومده یا نه .. باید میرفتم یه سری تو خونه میزدم ..اینکه چطور تا حالا نترسیدم خودش کلیه ..احتمال میدادم اومده باشه ..ولی بازم میدیدم بهتر بود .. قبل از اینکه بلند شم خواستم دفترو ببندم که دستم خورد بهش و دفتر از رو تخت افتاد پائین .. اوففف ، خم شدم برش دارم که چشمم به یه خط از دفتر افتاد .. ( امروز قراره ساشا عشقمو ببینم ، اینقدر خوشحالم که حد نداره ) دهنم باز مونده بود ..این چیه ؟؟ خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نه امکان نداره ..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه .. چطور ممکنه ؟؟ سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر .. خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نه امکان نداره ..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه .. چطور ممکنه ؟؟؟ سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر .. به تاج تخت تکیه دادم و دفترو گذاشتم رو پام شروع کردم به خوندن ... فلش بک . یک سال پیش همین که رسیدم خونه با آخرین توانی که داشتم یه جیغ بلند کشیدم ..که باعث شد مامانم سریع از آشپزخونه بدوئه بیاد بیرون .. مامان _ چه خبرته دختر ؟ چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ؟ _ مامان جونم بلاخره تعطیل شدیم ...هورااااااا مامان _ خب حالا انگار چی شده .خوبه فقط 13 روزه ها .. _ او مامان نمیدونی که همین 13 روزم واسه خودش کلیه .. مامان _ امان از دست تو دختر ..امیر زنگ زد گفت ساعت 7 میاد دنبالت حاظر باش .. دستمو به نشونه ی بله قربان گذاشتم کنار پیشونیم ..و کمی خم شدم ... _ بله قربان مامان _ تو آدم نمیشی نه !!! _ وا مامان مگه چیکار کردم ؟ مامان _ هیچی بیا برو که خلی وقت نداری .. نگاهی به ساعت مچیم انداختم ..خب راستم میگه الان ساعت 3 و نیمه تا یه چی بخورم و دوش بگیرم و آماده شم میشه 7 پس زیاد وقت ندارم .. با سرعت برق دوئیدم سمت پله ها ، وای از دست این امیر ..امیر ارسلان پسرخالمه تقریبا از بچه گی با هم بزرگ شدیم و همیشه هم با هم بودیم ..الانم قراره بیاد دنبالم تا بریم خرید عید ..ناسلامتی یه هفته ی دیگه عیده ... وارد اتاقم که شدم سریع همه ی لباسامو در آوردم و پرت کردم یه طرف ...حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم .. حدود یه ساعتی فکر کنم گیر حموم بودم و حسابی خودمو شستم تا تمیز باشم ...پوست برنزم همیشه بعد از حموم براق میشد
سلام به همه امروز یه قسمت ویژه داریم ببخشید صبح نشد پارت بزارم😔
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_ویک لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساعت 7 نصفه شب بو
❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یه نگاهی به ساعت انداختم که برق از کلم پرید ..اوه خدای من نزدیک دو ساعت من حموم بودم ..سرمو به حالت تاسف واسه خودم چند بار تکون دادم رو به روی آینه وایسادمو و شروع کردم به شونه زدن موهای بلند و خرمایی رنگم .. عاشق موهام بودم ..چون هم لخت بود و هم رنگش و خیلی دوست داشتم ...بعد از اینکه شونه زدن موهام تموم شد و حسابی شونه هامو درد گرفت برس و پرت کردم رو تخت و سشوار و برداشتم .. کلا با سشوار زیاد موهامو خشک نمیکنم ولی این دفعه فرق میکرد پس حسابی بهش رسیدم و حالتشون دادم .. بعد از اینکه تموم شد .رفتم سراغ لباس خوب مشکل همیشگی حالا چی بپوشم ؟؟؟؟ بعد از کلی دید زدن بلاخره اونی که میخواستم و پیدا کردم ..ساپورت غواصی مشکی به همراه یه تاپ بندی بنفش .یه مانتوی نخی صورمه ای کمرنگ که دکمه هاش از رو سینه شروع میشد و به صورت کج میرفت پائین تا سر رون از بالا تا کمر تنگ تنگ بود و از کمر به پائین یه کوچولو آزاد تر میشد ..مانتوی خوشکلی بود دوسش داشتم .. آستینامو زدم بالا و شال ساده ی مشکیمو برداشتم ..رفتم جلوی آینه خب خب الان مدل مو ..تصمیم گرفتم زیاد شلوغش نکنم پس موهامو فرق وسط زدم و گوشه هاشو زدم زیر شال ..شال آزاد رو سرم گذاشتم کیف دستی مشگیمو برداشتم ..کفشای اسپرت مشکیمم برداتشم و بعد از پوشیدنشون و برداشتن گوشیم از اتاق زدم بیرون .. بدون آرایش خوشکل تر بودم ..الانم اصلا حوصله ی آرایش نبود .. یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم تا ببینم چقدر وقت دارم ..خوب خوبه یه نیم ساعتی واسه خوردن وقت دارم .آخه ضهر هیچی نخورده بودم و دیرم برگشته بودم .. وارد آشپزخونه ه شدم هیچکسیو ندیدم ..اه .الان من چی بخورم ؟؟؟؟ با صدای بلند مامانی رو صدا زدم . _ مامان ...مامان ..مامان ... مامان با عجله وارد آشپزخونه شد و توپید بهم .. مامان _ چب شده ؟؟ چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ چه خبرته ؟؟ از اینکه مامان اینطوری هل کرده بود خندم گرفته بود واسه همین زدم زیر خنده مامانم که دید دارم میخندم فهمید که چی شده .. مامان _ ای ذلیل مرده تو آدم نمیشی ؟؟ چند بار باید بهت بگم اینطوری منو صدا نکن ..یهو قلبم میگیره ...ای الهی من بیمرم از دست تو راهت شم دختر .. _ وای مامان خدا نکنه .. مامان _ از دست تو ..چته حالا یه خورده قیافمو مظلوم کردم .. _ مامان خب من گشنمه .. مامان _ خب من چیکار کنم یه چیزی پیدا کن بخور .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_ودو ❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یه نگاهی به سا
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁بعد هم منو همونطور با دهن باز گذاشت و رفت .. بعد از 1 مین به خودم اومدم و دهنمو بستم ..شونه هامو بالا انداختم و به سمت در یخچال رفتم ..با یه زره دید زدن یه بسته کالباس به همراه نون برداشتم و گذاشتم رو میز ..حوصله ی مخلفاتشو نداشتم . سریع واسه خودم لقمه گرفتم و بقیه چیزا رو همونجا ول کردم .کیف دستیمو همراه گوشیم و لقمه برداشتم و به سمت در بیرون رفتم که دوباره صدای مامان بلند شد .. مامان _ کجا داری میری دختر .. لقمه پرید تو گلوم ...شروع کردم به سرفه کردن ..بعد از کلی سرفه کردن و اشک ریخت بلاخره تونستم یه کلمه حرف بزنم . _ وا مامان حرفا میزنیا مگه امیر نمیاد دنبالم ..؟؟ مامان _ اا راست میگیا باشه برو _ باشه پس بای بای از طرف من بابایی رو ببوس . سریع در رفتم تا لنگه کفشیو ه میخواست پرت کنه طرفم نخوره بهم ..همونطور که بیرون میرفتم یه گاز گنده زدم به لقمم و از در حیات رفتم بیرون .. یه نگاهی به ساعت مچیم انداختم .ساعت 1 مین هم از 7 گذشته بود ولی خبری از این امیر خل و چل نبود .هر چی اینور و اونورو دید زدم چیزی ندیدم .. اوفففف پس این کجا موند ...همون موقع گوشیم لرزید وقتی اسم امیر و دیدم نزدیک بود همونجا جیغ بکشم ..هر طوری بود خودمو کنترل کردم و دمکمه ی سبز رنگ گوشی رو لمس کردم ..بعد از گذاشتن گوشی دم گوشم صدای پر از خنده ی امیر و شنیدم .. امیر _ به سلام خانم خوشتیپ خودم ..من سر کوچتونم بیا اونجا .. با حرص و صدایی کنترل شده جوابشو دادم _ اونوقت قرار نبود شما بیای اینجا ؟؟ واسه چی اونجا وایسادی ؟؟ نمیگی من خسته میشم این همه راهو پیاده بیام ؟؟ هان ؟؟ امیر با خنده _آخه دختر چقدر تو تنبلی !! بیا دیگه من همینجا وایسادم ..یه خورده پیاده بیا تا چربیهاتو آب کنی .. تا اومدم بهش بتوپم گوشیو قطع کرد ..با چشایی از حدقه در اومده زل زدم به گوشی ..وا این چی میگیه ؟ آخه من چربیم کجا بود ؟؟ وای امیر من میکشمت .. با عصبانیت به طرف سر کوچه حرکت کردم ..جوری بود که حدود 1 مین راه بود تا اونجا با حرص داشتم میرفتم سمت سر کوچه و زیر لب هی داشتم فحش نثار این امیر میکردم که با صدای شدید ترمز ماشینی یه متر پریدم بالا .. هر دو دستمو گذاشتم رو سینم ..و چشامو بستم ..هی تند تند صلوات میفرستادم .. هر دو دستمو گذاشتم رو سینم ..و چشامو بستم ..هی تند تند صلوات میفرستادم .. وای خدا بخیر گذروندا !! وگرنه نزدیک بود همینجا نفله شم که !!! همونطور چشام بسته بود و داشتم تند تند صلوات میفرستادم که با صدای بوق ماشین دو متر دیگه هم پریدم بالا .. با وحشت چشامو باز کردم ..نگاه دو تا شک تو یه روز فکرشو بکنید ..درسته خونمون تو پائین شهر نبود ولی خب بالاشهر بالاشهرم که نبود یه همچین ماشینایی رو تا حالا تو کوچمون ندیده بودم ..وای خدا .