مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 بی اعتمادی ، ن
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هفتاد_وهشت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
ساشا _ که من هوس بازم ؟ که من کثیفم ؟ که من به خاطر این چیزا باهات ازدواج کردم ؟؟ آرهههههه؟؟؟با اون یکی دستش محکم
یه سیلی زد تو صورتم ..
فشار دستشو بیشتر کرد ..چشمام داشت کم کم بسته میشد ..اصلا نمیتونستم نفس بکشم با مشتایی کم جون به سرشونه هاش ضربه میزدم و دهنمو مثل ماهی باز و بسته میکردم تا بلکه بتونم نفس بکشم ولی دریغ ..اونم انگار اصلا متوجه من نبود ..فقط داشت با نفرت به چشام نگاه میکرد و هر لحظه فشار دستشو بیشتر میکرد ..
هیچ راهی نداشتم با آخرین توانی که داشتم ..ناخونای بلندمو فرو کردم تو گوشت شونه هاش که به خودش اومد و فشار دستشو
کمتر کرد ..یه دفعه ولم کرد که افتادم رو زمین ..
خس خسم بلند شده بود و تند تند نفس میکشیدم ..یه کمی که حالم جا اومد اومدم بلند شم و زودتر از این اتاق فرار کنم که برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم .چنگ انداخت به بازوهامو بلندم کرد ..
اشکام تندتند داشتن میریختن ..
_ ولم کن ..بزار برم ..من که کاری بهت نداشتم چرا یه دفعه جنی شدی ..ولم کن
جوابمو نداد با دستش بند تاپ و گرفت و با یه حرکت کشید ..اونقدر فشار دستش زیاد بود که باعث شد کل تاپ پاره بشه ..
ساشا _ الان حالیت میکنم ..خب بزار تا فکرت به حقیقت برسه نه ؟؟ چطوره ..منم همون چیزی میشم که گفتی . اصلا از همون اولم باید باهات همین کارو میکردم ..
بدون هیچ حساری جلوش بودم و داشتم اشک میریختم ..به سرنوشت کثیفم .به این حقارت ..
شروع کردم به تقلا کردن ..با مشتای کم جون و ضریف ضربه میزدم به سینه اش ..
_ تو رو خدا ولم کن ..چرا هی میخوای عذابم بدی ..تو که راحت میتونی با هر کسی که بخوای باشی ..چرا منو عذاب میدی تو که منو
دوست نداری ..اصلا این ازدواج مگه صوری نبود ..ولم کن ..من دلم نمیخواد با تو باشم ولم کن ازت متنفرم .بدم میاد ازت پست
فطرت سرشو خم کرده بود و داشت گردنمو میبوسید که با این حرفم از حرکت ایساد .آروم سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام ..
با نفرت بهش چشم دوختم .کل دلگیری و نفرتمو ریختم تو چشمامو بهش زل زدم .نمیدونم چی دید تو چشمام که یه دفعه سیلیه ی
محکمی زد بهم که پرت شدم رو زمین ..یه دستمو جلوی خودم گرفتم تا بدنم پیدا نباشه ..
یهو اربده کشید ..ترسیدم و تو خودم جمع شدم ..
ساشا _ آره آره ازم متنفری باید میدونستم ..باید میدونستم ..اصلا چرا من به یه بچه اعتماد کردم ..) یهو با صدای بلند زد زیر خنده
..انگار جنون بهش دست داده بود وسط خندیدن یهو ساکت شد و با چند قدم خودشو رسوند بهم ترسیدم و بیشتر تو خودم جمع شدم
( میدونی چیه ؟ نه نمیدونی ..از همون روز اول که عشقمو بهت اعتراف کردم ..از همون روز اول که زل زدی تو چشمام و بهم گفتی تا
ابد برام میمونی باید میدونستم که کاسه ای زیر نیم کاسته ..چرا ..چرا که اگه نبود منو به اون پسر خاله ی لا ال..... نمیفروختی ..مگه
چی کم گذاشتم برات ؟؟ چی ؟؟ چی بود که به پات نریختم ؟؟ چی بود که تو خواستی و من ندادم بهت ؟ چه کاری بود که خواستیو
من انجام ندادم ..اونوقت اینه جواب اون همه عشقی که بهت داشتم ..؟؟ که بهم انگ پست بودن بزنی ؟؟ که زل بزنی تو چشام و بهم بگی ازم متنفری ؟؟ آررررررررهههههه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وهشت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا _ که من هو
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هفتاد_ونه
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
با مشت مهکم کوبید به دیوار ..گریم قطع شده بود این چی میگفت ؟؟ کدوم عشق ؟ کدوم اعتراف ؟ پس چرا من یادم نیست ؟ چی
داره میگه ؟؟
یهو برگشت سمتم و انگست اشارشو گرفت طرفم ..
ساشا _ یادت باشه که چیکار کردی ؟ یادت باشه
چند بار دستشو تکون داد و خواست چیزی بگه ولی نگفت دستشو مشت کرد و رفت سمت در اتاق از در زد بیرون و درو محکم
کوبید به هم ..منو تو بهت و ناباوری گذاشت و رفت ..
چی داشت میگفت این ؟؟ چرا من اصلا سر در نمیاوردم از این حرفاش ؟؟ چی شده بود ..
با بهت از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که تو این مدت توش بودم .
باید مینوشتم .باید اتفاقات این مدت رو مینوشتم تا بتونم تصمیم گیری کنم ...تو شک بودم ..چه اتفاقی افتاده بود که این حرفارو زد
؟؟ چی بود که من ازش بیخبر بودم ..
**************
با همون حالت رفتم سمت کیفی که همراهم بود ..ضعف داشتم هم به خاطر اینکه ترسیده بودم ، هم اینکه چند دقیقه پیش تا یک
قدمیه ی مرگ رفته بودم ، هم به خاطر اینکه چیزی نخورده بودم و شکی که ساشا با حرفاش و کاراش بهم وارد کرده بود ..کم نبود
..همین که الان تا این اتاق هم اومدم کلی کمال کردم ..
دستام میلرزید ، بعد از برداشتن کیفم خودمو پرت کردم رو تخت ..اول باید یه چیزی میخوردم تا یه کمی حالم خوب شه ..با کلی
جون کندن از جیب کیفم یه شکلات پیدا کردم و سریع بازش کردم ..
اونقدر گشنم بود که اول نزدیک بود با پوست بخورمش ..سریع بازش کردم و انداختمش تو دهنم ..با هر بار جویدنش انگار کل لذت
های دنیا رو بهم میدادن ..
بعد از خوردن اون شکلات خودمو به پشت پرت کردم رو تخت ..یه کمی باید دراز میکشیدم تا حالم بهتر شه .با خوردن ااون شکلات
یه زره جون گرفته بودم ولی یه کمی وقت میخواستم تا بهتر شم ..
حدود یه ربع ساعتی به همون حالت موندم وقتی که دیدم حالم بهتره نشستم ..احساس گشنگی شدیدی میکردم ..با این وضعیت
نمیتونستم که چیزی بنویسم ..
واسه همین از جام بلند شدم خاستم برم بیرون که از گوشه ی چشمم خودمو تو آینه دیدم ..سرجام خشکم زد ..یه دفعه سریع عقب
گرد کردم و رفتم جلوی آینه ..چشمم که به خودم افتاد دهنم سه متر باز شد ..وای خدای من !! ببین چه بلایی سرم آورده ..
مشکل این بود که بیشتر قصمتای بدنم کبود بود ..درسته پوستم برنز بود ولی با این حال بازم خیلی زود بدنم کبود میشد..الانم دو
طرف صورتم کاملا کبود شده بود ..لبم پاره شده بود ..دور گردنم جای دستش به قرمزی میزد و صد در صد تا یه ربع دیگه کبود
میشد ..بازوهام هر دوش کبود شده بود ..بر اثر کنده شدن لباسم سرشونه هامم کبود بود ..یه کمی اومدم پائینتر درسته کمرمم کبود
بود ..پس این همه دردی که داشتم الکی نبود ..
نفسمو آه مانند دادم بیرون نمیدونم چه حکمتی بود ، با اینکه این همه بلا سرم آورده بود ، با اینکه ازش متنفر بودم ولی بازم
نمیتونستم نفرینش کنم ..
یه چیزی این وسط درست نبود ..اصلا درست نبود ، هیچی با حرفای ساشا جور در نمیومد ..من اولین بار اونو روز خواستگاری دیدم
..قبل از اون هیچی یادم نمیاد هیچی ..
تصمیم گرفتم فعلا به چیزی فکر نکنم الان باید یه چیزی میخوردم ..بدون اینکه چیز دیگه ای تنم کنم یه تاپ مشکی که رو کنار
تخت افتاده بود و برداشتم و سریع پوشیدمش ..
یه تاپ ساده و دو بنده بود..قشنگ بود ..یه کمی اینور و اونور و نگاه کردم تا چیزی پیدا کنم و موهامو ببندم ..که گیره ی سرمو رو
بالشت دیدم ..خم شدم که برش دارم آخم رفت هوا ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_ونه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 با مشت مهکم کوبید
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتاد
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
قسمتایی که بهش فشار آورده بود داشت اذیتم میکرد یکیشم کمرم بود ..سریع گیره رو برداشتم و اول یه برس سر سری و البته با
حرص به موهام کشیدم و بعد بستمشون ..همه چی از همین موهام شروع شد ..ولی همه ی تقصیر از ساشا بود ..
از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ..در یخچالو باز کردم ..چشم چرخوندم که چشام رو آب پرتقال ثابت موند ..تا چند
دقیقه پیش حسابی گشنه بودما !! ولی الان احساس میکردم که میلی به غذا ندارم ..
یه لیوان بزرگ آب پرتقال و به همراه یه تیکه ی بزرگ کیک که تو یخچال بود برداشتم ..هر دو رو گذاشتم رو میز و خودمم پشتش
جای گرفتم ..
حدود 1 ساعت داشتم فقط همونا رو میخوردم .تو این مدت هم از ساشا خبری نیود ..بهتر ..ولی تعجب کرده بودم ..یعنی کجا رفته
بود ..
یه صدایی بهم میگفت .به تو چه ؟؟؟ مگه همین مرد تیکه پارت نکرد یه ساعت پیش ؟؟
ولی همون صدا دوباره بهم میگفت . یعنی کجا رفته ؟ بلایی سرش اومده ؟؟ اصلا سالمه ؟؟
با تکون دادن سرم همه ی افکارو ریختم دور ، چشمم به بشقاب رو به روم افتاد که خالی بود ..به سختی یه لبخند کم جون زدم
..صورتم و لبام درد میکرد ..بلند شدم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم ..
بعد از رد کردن پله ها بلاخره رسیدم به اتاق در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل ..خواستم درو قفل کنم ولی بعد پشیمون شدم ،
همونطور بستمش و رفتم سمت تخت وقتی نشستم با دستم چنگ انداختم به کیف ..کیفو برعکس کردم تا همه چی از توش بریزه
بیرون ..
وقتی که مطمئن شدم همه ی محتویات توش ریخته کیفو پرت کردم یه سمت دیگه و شروع کردم به گشتن ..بعد از یه کمی زیرو رو
کردن اون خرت و پرتا بلاخره پیداش کردم ..
دفتر خاطراتم بود ..خیلی وقت بود که سمتش نرفته بودم ..نمیدونم ولی هر وقت که میخواستم برم سمتش یه چیزی بلاخره مانع
میشد ..
یه دفتر خاکستری رنگ که با اکلیل روش ترح یه اسب سفید تک شاخ بود ..خیلی خوشکل بود ..خیلی وقته که این دفتر و دارم و
خاطراتمو کم کم توش مینویسم .البته تا راهنمایی ولی یه مدت بود که بی خیالش شده بودم ..
روبان رو دفترو باز کردم ..همین که دفترو باز کردم روز جلدش از قصمت داخل یه تیکه ی مشکی نظرمو جلب کرد ..چی بود ؟؟ من
یادم
نمیاد یه همچین چیزی اینجا گذاشته باشم ..
قسمت جلدش جوری بود که یه پارچه ی نازک به حالت قلب مانند بود که جای برای عکس و اینا بود ..ولی اون چی میتونست باشه
اون تو ؟؟؟
با کنجکاوی برش داشتم ..درستر که دیدمش یه مموری 1 گیگ بود و پیدا بود که برای دوربین هست ..ولی این مموری !! اینجا !!
چیکار میکرد ؟؟؟
بیخیالش شدم بهتره واسه اول یه کمی خودمو خالی کنم ..سریع و تند تند ورق زدم و رسیدم به یه صفحه ی حاکستری تمیز ..
از بین اون وسایلی که رو تخت بود سریع یه خودکار پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن ..هر چی که بود ..از همون روزی کهر رفتم
خونه
.. از خاستگاری ، دعوای تو دفتر ، زورگوییای ساشا ، خوابای مختلف ، و توهماتی که میزدم همهشونو نوشتم ..
سرمو که بلند کردم دیدم نمیتونم خودمو راست کنم ..با هزار تا ناله و آخ و اوخ بلاخره کمرمو صاف کردم و نشستم ..یه نگاهی به
ساعت انداختم که دیدم اوه اوه چه خبره یعنی این همه وقت من داشتم مینوشتم.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 قسمتایی که بهش فشار آ
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتاد_ویک
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
ساعت 7 نصفه شب بود .و من حتی نمیدونستم ساشا اومده یا نه ..
باید میرفتم یه سری تو خونه میزدم ..اینکه چطور تا حالا نترسیدم خودش کلیه ..احتمال میدادم اومده باشه ..ولی بازم میدیدم بهتر
بود ..
قبل از اینکه بلند شم خواستم دفترو ببندم که دستم خورد بهش و دفتر از رو تخت افتاد پائین ..
اوففف ، خم شدم برش دارم که چشمم به یه خط از دفتر افتاد ..
( امروز قراره ساشا عشقمو ببینم ، اینقدر خوشحالم که حد نداره )
دهنم باز مونده بود ..این چیه ؟؟
خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نه امکان نداره
..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه ..
چطور ممکنه ؟؟
سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر ..
خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نه امکان نداره
..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه ..
چطور ممکنه ؟؟؟
سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر ..
به تاج تخت تکیه دادم و دفترو گذاشتم رو پام شروع کردم به خوندن ...
فلش بک . یک سال پیش
همین که رسیدم خونه با آخرین توانی که داشتم یه جیغ بلند کشیدم ..که باعث شد مامانم سریع از آشپزخونه بدوئه بیاد بیرون ..
مامان _ چه خبرته دختر ؟ چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ؟
_ مامان جونم بلاخره تعطیل شدیم ...هورااااااا
مامان _ خب حالا انگار چی شده .خوبه فقط 13 روزه ها ..
_ او مامان نمیدونی که همین 13 روزم واسه خودش کلیه ..
مامان _ امان از دست تو دختر ..امیر زنگ زد گفت ساعت 7 میاد دنبالت حاظر باش ..
دستمو به نشونه ی بله قربان گذاشتم کنار پیشونیم ..و کمی خم شدم ...
_ بله قربان
مامان _ تو آدم نمیشی نه !!!
_ وا مامان مگه چیکار کردم ؟
مامان _ هیچی بیا برو که خلی وقت نداری ..
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ..خب راستم میگه الان ساعت 3 و نیمه تا یه چی بخورم و دوش بگیرم و آماده شم میشه 7 پس زیاد
وقت ندارم ..
با سرعت برق دوئیدم سمت پله ها ، وای از دست این امیر ..امیر ارسلان پسرخالمه تقریبا از بچه گی با هم بزرگ شدیم و همیشه هم
با هم بودیم ..الانم قراره بیاد دنبالم تا بریم خرید عید ..ناسلامتی یه هفته ی دیگه عیده ...
وارد اتاقم که شدم سریع همه ی لباسامو در آوردم و پرت کردم یه طرف ...حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم ..
حدود یه ساعتی فکر کنم گیر حموم بودم و حسابی خودمو شستم تا تمیز باشم ...پوست برنزم همیشه بعد از حموم براق میشد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_ویک لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساعت 7 نصفه شب بو
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتاد_ودو
❤️ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁یه نگاهی به ساعت انداختم که برق از کلم پرید ..اوه خدای من نزدیک دو ساعت من حموم بودم ..سرمو به حالت تاسف واسه خودم
چند بار تکون دادم رو به روی آینه وایسادمو و شروع کردم به شونه زدن موهای بلند و خرمایی رنگم ..
عاشق موهام بودم ..چون هم لخت بود و هم رنگش و خیلی دوست داشتم ...بعد از اینکه شونه زدن موهام تموم شد و حسابی شونه
هامو درد گرفت برس و پرت کردم رو تخت و سشوار و برداشتم ..
کلا با سشوار زیاد موهامو خشک نمیکنم ولی این دفعه فرق میکرد پس حسابی بهش رسیدم و حالتشون دادم ..
بعد از اینکه تموم شد .رفتم سراغ لباس خوب مشکل همیشگی حالا چی بپوشم ؟؟؟؟
بعد از کلی دید زدن بلاخره اونی که میخواستم و پیدا کردم ..ساپورت غواصی مشکی به همراه یه تاپ بندی بنفش .یه مانتوی نخی
صورمه ای کمرنگ که دکمه هاش از رو سینه شروع میشد و به صورت کج میرفت پائین تا سر رون از بالا تا کمر تنگ تنگ بود و از
کمر به پائین یه کوچولو آزاد تر میشد ..مانتوی خوشکلی بود دوسش داشتم ..
آستینامو زدم بالا و شال ساده ی مشکیمو برداشتم ..رفتم جلوی آینه خب خب الان مدل مو ..تصمیم گرفتم زیاد شلوغش نکنم پس
موهامو فرق وسط زدم و گوشه هاشو زدم زیر شال ..شال آزاد رو سرم گذاشتم کیف دستی مشگیمو برداشتم ..کفشای اسپرت
مشکیمم برداتشم و بعد از پوشیدنشون و برداشتن گوشیم از اتاق زدم بیرون ..
بدون آرایش خوشکل تر بودم ..الانم اصلا حوصله ی آرایش نبود ..
یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم تا ببینم چقدر وقت دارم ..خوب خوبه یه نیم ساعتی واسه خوردن وقت دارم .آخه ضهر هیچی
نخورده بودم و دیرم برگشته بودم ..
وارد آشپزخونه ه شدم هیچکسیو ندیدم ..اه .الان من چی بخورم ؟؟؟؟
با صدای بلند مامانی رو صدا زدم .
_ مامان ...مامان ..مامان ...
مامان با عجله وارد آشپزخونه شد و توپید بهم ..
مامان _ چب شده ؟؟ چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ چه خبرته ؟؟
از اینکه مامان اینطوری هل کرده بود خندم گرفته بود واسه همین زدم زیر خنده مامانم که دید دارم میخندم فهمید که چی شده ..
مامان _ ای ذلیل مرده تو آدم نمیشی ؟؟ چند بار باید بهت بگم اینطوری منو صدا نکن ..یهو قلبم میگیره ...ای الهی من بیمرم از دست
تو راهت شم دختر ..
_ وای مامان خدا نکنه ..
مامان _ از دست تو ..چته حالا
یه خورده قیافمو مظلوم کردم ..
_ مامان خب من گشنمه ..
مامان _ خب من چیکار کنم یه چیزی پیدا کن بخور .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_ودو ❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یه نگاهی به سا
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتاد_وسه
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁بعد هم منو همونطور با دهن باز گذاشت و رفت ..
بعد از 1 مین به خودم اومدم و دهنمو بستم ..شونه هامو بالا انداختم و به سمت در یخچال رفتم ..با یه زره دید زدن یه بسته کالباس به
همراه نون برداشتم و گذاشتم رو میز ..حوصله ی مخلفاتشو نداشتم .
سریع واسه خودم لقمه گرفتم و بقیه چیزا رو همونجا ول کردم .کیف دستیمو همراه گوشیم و لقمه برداشتم و به سمت در بیرون رفتم
که دوباره صدای مامان بلند شد ..
مامان _ کجا داری میری دختر ..
لقمه پرید تو گلوم ...شروع کردم به سرفه کردن ..بعد از کلی سرفه کردن و اشک ریخت بلاخره تونستم یه کلمه حرف بزنم .
_ وا مامان حرفا میزنیا مگه امیر نمیاد دنبالم ..؟؟
مامان _ اا راست میگیا باشه برو
_ باشه پس بای بای از طرف من بابایی رو ببوس .
سریع در رفتم تا لنگه کفشیو ه میخواست پرت کنه طرفم نخوره بهم ..همونطور که بیرون میرفتم یه گاز گنده زدم به لقمم و از در
حیات رفتم بیرون ..
یه نگاهی به ساعت مچیم انداختم .ساعت 1 مین هم از 7 گذشته بود ولی خبری از این امیر خل و چل نبود .هر چی اینور و اونورو دید
زدم چیزی ندیدم ..
اوفففف پس این کجا موند ...همون موقع گوشیم لرزید وقتی اسم امیر و دیدم نزدیک بود همونجا جیغ بکشم ..هر طوری بود خودمو
کنترل کردم و دمکمه ی سبز رنگ گوشی رو لمس کردم ..بعد از گذاشتن گوشی دم گوشم صدای پر از خنده ی امیر و شنیدم ..
امیر _ به سلام خانم خوشتیپ خودم ..من سر کوچتونم بیا اونجا ..
با حرص و صدایی کنترل شده جوابشو دادم
_ اونوقت قرار نبود شما بیای اینجا ؟؟ واسه چی اونجا وایسادی ؟؟ نمیگی من خسته میشم این همه راهو پیاده بیام ؟؟ هان ؟؟
امیر با خنده _آخه دختر چقدر تو تنبلی !! بیا دیگه من همینجا وایسادم ..یه خورده پیاده بیا تا چربیهاتو آب کنی ..
تا اومدم بهش بتوپم گوشیو قطع کرد ..با چشایی از حدقه در اومده زل زدم به گوشی ..وا این چی میگیه ؟ آخه من چربیم کجا بود ؟؟
وای امیر من میکشمت ..
با عصبانیت به طرف سر کوچه حرکت کردم ..جوری بود که حدود 1 مین راه بود تا اونجا با حرص داشتم میرفتم سمت سر کوچه و
زیر لب هی داشتم فحش نثار این امیر میکردم که با صدای شدید ترمز ماشینی یه متر پریدم بالا ..
هر دو دستمو گذاشتم رو سینم ..و چشامو بستم ..هی تند تند صلوات میفرستادم ..
هر دو دستمو گذاشتم رو سینم ..و چشامو بستم ..هی تند تند صلوات میفرستادم ..
وای خدا بخیر گذروندا !! وگرنه نزدیک بود همینجا نفله شم که !!! همونطور چشام بسته بود و داشتم تند تند صلوات میفرستادم که با
صدای بوق ماشین دو متر دیگه هم پریدم بالا ..
با وحشت چشامو باز کردم ..نگاه دو تا شک تو یه روز فکرشو بکنید ..درسته خونمون تو پائین شهر نبود ولی خب بالاشهر بالاشهرم
که نبود یه همچین ماشینایی رو تا حالا تو کوچمون ندیده بودم ..وای خدا .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وسه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁بعد هم منو همونط
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتاد_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁یه بوگاتیه مشکی مات ..یعنی دلم میخواست برم دست بکشم روش تا ببینم واقعیه یا نه ..طبق عادت دهنم سه متر باز بود ..
همینطور داشتم فکر میکردم که اگه این ماشین مال من بود چیکار میکردم و چیکار نمیکردم که دوباره با صدای بوقش دو قدم به
عقب برداشتم ولی هنوزم کامل به خودم نیومده بودم ..
دوباره داشتم میرفتم تو رویا که با صدای باز و بسته شدن در ماشین به همون سمت نگاه کردم به زحمت فراوان در دهنمو بستم وای
خدای من این چه جیگریه !!
31 رو داشته باشه اصلا فکرشم نمیکردم که یه پسر به این جوونی از این ماشین پیاده شه ..بهش میخورد حدود 71 ..
با دهن باز داشتم به این خوشکله نگاه میکردم که با اخم و عصبانیت داشت میومد سمتم ..وای خدا منو بگیر غش نکنم الان ...
چشای عسلی مایل به سبز ابروهای پر و مردونه مشکی فکی خوشمل لبایی متناسب موهاشم که مدلش خیلی باحال بود و رنگشم
مشکی بود که بالا زده بود ..
اصلا کلا موقعیتو فراموش کرده بودم موقعی به خودم اومدم که دیدم رو به روم ایستاده و داره با یه پوزحند نگام میکنه ..اه اه بدم
اومد ازش
کلا از پسرای خودپسند بدم میومد ..این الان داره منو اینطوری نگاه میکنه که چی ؟ مثلا میخواست بگه خیلی از من سرتره ..
منم متقابلا یه اخم گنده نشوندم بین ابروهام و به صورت تهاجمی براق شدم سمتش ..
_ چیه ؟ آدم ندیدی که اینطوری نگاه میکنی ؟ برو اونور سر راهم وایسادی میخام رد شم ..
پزخندش پرنگتر شد و با تمسخر جوابمو داد ..
پسر_ آدم دیدم دیوونه ندیدم ..در ضمن فکر کنم این جنابعالی باشی که سر راه من سبز شدی نه من ..
از گوشه ی چشم یه دیدی انداختم که دیدم ای وای خاک تو سرم این که راست میگه ..ولی به روی خودم نیاوردم .به قولا دست پیش
گرفتم تا پس نیوفتم ..
_ هه یه نگاهی به آینه بندازی اونم میبینی ..حالا هم بکش کنار وقت ندارم ..
یهو قیافش رفت تو هم ولی تو چشماش میخوندم که خندش گرفته و داره یه جورایی لذت میبره از این کل کل ..ولی آخه ..
یه قدم بهم نزدیک شد سرشو خم کرد سمتم ..کنار گوشم و شروع کرد به حرف زدن از حرکتش شکه شده بودم ..واسه همین
نتونستم اکس العملی انجام بدم ..
پسره _ دختر خانم بهتره که اون دهن کوچولوتو هر جایی باز نکنی ..ههممم همه مثل من نیستن که اینطوری باهات برخورد کنن
..جای
این همه ورجورجه بهتر بود با یه عذر خواهی سر و ته قضیه رو هم بیاری نه !! الانم منتظرم ..
بعد صاف ایستاد ..
با چشای از حدقه در اومده داشتم به این یارو نگاه میکردم این چقدر پرو بود ...
تا اومدم براق شم سمتش با صدای بوق یه ماشین دیگه و صدای داد امیر به خودم اومدم ..یواش یواش به عقب قدم برداشتم
_ من .عمرا از توی خودپسند عذر خواهی کنم ..خودپسند یخی ..
زبونمو براش در آوردم و برگشتم و به سمت ماشین امیر دوئیدم ..نمیدونستم امیر دیده مارو یا نه !! ولی اگه میدید حتما میومد پس
ندیده ..
همین که سوار ماشین شدم برگشتم عقب ولی از چیزی که دیدم دوباره تا مرز سکته رفتم ..
این این پسر دم خونه ی ما چیکار داشت ؟؟؟
این پسر دم خونه ی ما چیکار داشت ؟؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁یه بوگاتیه م
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتاد_وپنج
❤️ لینک قسمت اول 👇
🍁همینطور با دهن باز زل زده بودم به عقب و داشتم نگاه میکردم امیر هم هنوز حرکت نکرده بود ..
امیر _ چته تو دختر صاف بشین تا حرکت کنم دیگه ؟
_ هیس امیر کار دارم مگه نمیبینی ؟
امیر _ کارت چیه ؟ اینکه برگردی به عقب زل بزنی ؟ اصلا چی هست اون پشت ؟
_ اه یه دقیقه خفه شو دیگه .
امیر _ رز !! درست صحبت کن ..بزار منم ببینم به چی نگاه میکنی !!
_ اه خب نگاه کن دیگه .هی به من گیر میده .
نفسی که با حرص بیرون داد و واضح شنیدم ..یه لبخند نشست رو لبم ..همون موقع در خونمون باز شد و پسره رفت داخل ..
امیر _ کو اونجا که چیزی نیست جز اون ماشین عروسکه ؟ ااا اون ماشین مال کیه ؟ تا جایی که من میدونم از این عروسکا نداشتین تو
این محله !!
با خشم ساختگی برگشتم سمتش و اخمامو کشیدم تو هم ..
_ امیر !! راه بیفت تا همینجا دو تا رفت و برگشت نثارت نکردم ..
سریع هر دو دستشو به نشونه ی تسلیم بلند کرد .
امیر _ باشه بابا خشم اژدها ..حالا کجا بریم ؟؟
یه چپ چپ خوشکل نثارش کردم
_ خب راه بیفت دیگه نمیدونم الان که زوده واسه خرید تازه ساعت 7 و 11 دقیقه هست ..ساعتای 1 و نیم واسه خرید بیشتر خوش
میگذره ..
اونم یه چپ چپ بهم رفت که نزدیک بود بزنم زیر خنده
امیر _ من که میدونم چرا اون موقع خوش میگذره .خیلی خب پایه ی کافی شاپ هستی ؟
_ چه جورمم ..بزن بریم .
سرشو دو سه بار به نشونه ی تاسف تکون داد و حرکت کرد ..از سکوتی که بینمون بود بود داشت حوصلم سر میرفت از طرفیم فکرم
درگیر اون دو تا گوی عسلی مایل به سبز خندون بود ..
اصلا نمیدونستم چرا دارم بهش فکر میکنم ..اما دست خودم نبود خواه نا خواه داشتم بهش فکر میکردم ..
هنوز خیلی نگذشته بود که صدای موزیک بلند شد .سرمو برگردوندم و به امیر نگاه کردم ..اونم به من نگاه کرد و شونشو انداخت بالا
..منم بیخیال شدم تصمیم گرفتم همون به موزیک گوش بدم ..
خسته بودم ، ولی چون به امیر قول داده بودم مجبوری باهاش اومدم وگرنه الان تو خواب ناز بودم ..با این ترافیکیم که بود معلوم نبود
کی برسیم ..تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم ..
صدای موزیک مثل لالایی برام میموند .
تا تو رو دیدم
یه جوری شدم
توهمونی که میمیرم براش ...
اومدی گفتی
اسم تو به من
درِ گوشت گفتم منم اسمم و یواش ...
هیشکی نمیاد
جای تو دیگه
از حالا دلم واسه تو می تپه فقط ...
چجوری بگم
که تو رو می خوام
چجوری بهت بگم خوشم میاد ازت ...
من دوست دارم تو رو قد یه دنیا
من دوست دارم به هیشکی نگیا
عشق منو تو می مونه همیشه
حسودیشون میشه به من و تو خیلی ها ...
من دوست دارم تو رو قد یه دنیا
من دوست دارم به هیشکی نگیا
عشق منو تو می مونه همیشه
حسودیشون میشه به من و تو خیلی ها ...
...
بین من و تو
یه دنیا عشقه
یه دنیا حرفه
یه دنیا احساس ...
تو همونی که
دلم و برده
تو همونی که من دلم می خواد ...
نمیدونم چرا این وسط هی ذهنم پر میکشید سمت اون پسره ..یعنی تو خونه ی ما چیکار داشت ؟؟ کی بود اصلا ؟؟ تا جایی که یادم
میاد ما اقوامی به این خوشتیپی و خوشکلی نداشتیم ..چرا هستن ولی به پای این نمیرسن ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وپنج ❤️ لینک قسمت اول 👇 🍁همینطور با دهن باز زل زده بودم به عقب و داشت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتاد_وشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁با قطع شدن صدای آهنگ و پشت بندش صدای شاد امیر حواسمو دادم بهش و درست نشستم ..
امیر _ خب خانم خانما .. اینم از این کافی شاپ بپر پائین که بعدش کلی کار داریم ...
یه نگاهی به بیرون انداختم که دیدم بله جلوی یه کافی شاپ شیک پارک کرده ..یه ایششش کشیده نثارش کردم و از ماشین پریدم
پائین ..
حالا این ایش واسه چی بود خودمم نمیدونم ..
اونم پشت سر من از ماشین پیاده شد و بعد از قفل کردن در اومد سمتم دستمو گرفت تو دستش .
_ ااا داری چیکار میکنی دستو ول کن زشته !!
امیر _ کجا زشته بیا ببینم مردیم از گشنگی
با تعجب به این پرو بازیی این بشر زل زدم ..
_ چته تو !! مگه خاله بت غذا نداده ؟؟
عاقل اندرسفیهانه نگام کرد ..
امیر _ گیریم داده باشه ..میگی الان نخورم ؟؟
با چشای گرد شده نگاش کردم
_ ههه میگن مردا با شکمشون زدن قضیه اینه .
امیر _ هههههییی حواست باشه چی میگیا !!
_ برو بابا
بلاخره رفتیم داخل و کلی مسخره بازی کردیم یه کیک و قهوه هم خوردیم و به سمت یکی از پاساژا راه افتادیم ..
بعد زا حدود نیم ساعت رسیدیم تو پارکینگ امیر ماشین و پارک کرد و بعد از پیاده شدن منم صدا کرد ..
امیر _ نری تو هپروت ..بیا پائین دیگه جا خوش کرده
_ بچه پرو من حال تو رو نگیرم رز نیستم
امیر _ حالا تو بیا پائین ،حالگیریت پیشکش
با عصبانیت از ماشین خوشکلش پیاده شدم ..و درشو محکم کوبیدم به هم ..
دادش بلند شد ..
امیر _ هوی ماشینه ها در تویله که نیست ..
زبونمو یه متر دادم بیرون و اداشو در آوردم
_ هوی ماشینه ها در تویله که نیست ..اولندش هوی تو کلات بی تربیت ..دومندش در تویله نیست پس چیه از نظر من که با
تویله فرقی نداره ..
بعد غش غش زدم زیر خنده و بدون اینکه بهش مهلت بدم حرفی بزن پا تند کردم و به سمت پاساژ رفتم
از پشت صداشو میشنیدم که داشت با عصبانیت حرف میزد ..
امیر _ نگاش کن تو رو خدا هر از دهنش در میاد میگه بعد راشو میکشه و میره بچه پرو ..
با نیش باز داشتم میرفتم که یهو گرومپ خوردم به چیزی و برای جلوگیری از افتادن به تنها چیزی که دم دستم بود چنگ زدم ..
با بلند کردن سرم و دیدن کسی که رو به روم بود کپ کردم این اینجا چیکار میکرد ..
دست خودم نبود زل زده بودم به چشاش ، چشایی که الان وحشی بود و با اخم داشت نگام میکرد از طرز نگاهش دلم ریخت و یه قدم
به عقب گذاشتم ..
سرم بدجوری داشت تیر میکشید دفترو پرت کردم سمت درو هر دو دستمو گذاشتم رو سرم ..محکم داشتم فشار میدادم ولی آخه
مگه فایده ای داشت ..صحنه صحنه از اتفاقاتی که توش پرنگترین نقش ساشا بود داشت از جلو چشام رد میشد ..
اولین برخورد
جلوی در خونمون جایی که نزدیک بود با ماشین منو زیر بگیره ..لحظه لحظه جر و بحثمون .همه چی از جلوی چشام مثل یه فیلم رد
میشد ..
برخورد بعدی
توی پارکینگ جایی که بهش خوردم و اون با نگاش حسابی سرزنشم کرد ..واسه چی ؟؟ اون لحظه سوالی بود که تو ذهنم بود و بعد با
رفتنش منو تو بهت گذاشت ..
برخورد بعدی
وقتی که تو رستوران نشسته بودم و تولدم بود ، کادویی که گارسون برام آورد و من کنجکاو که بدونم مال کیه ..نگاهم که به سمت
بیرون رفت و جیغ لاستیکای بوگاتی که منو تو بهت گذاشت ..
برخورد بعدی
مهمونی که پدرم به مناسبت شریک جدیدش گرفته بود ..همون مهمونی که یه جور خاصی دلم میخواست توش بهترین باشم ..همون
مهمونی که برای بهترین بودنم کل شهرو دنبال بهترین لباس گشتم ..همون مهمونی که با پائین اومدن من از پله ها همه ی چشمها
خیره رو من بود ،همون مهمونی که نگاه یه مرد منو به آتیش میکشوند ..و وقتی که باهاش اون وسط رقصیدم این گرما به اوج رسید تاجایی که متوجه بوسه ای که به سرم زد نبودم ..
برخورد بعدی
دو ماه از نبود کسی که فقط چند بار دیده بودمش و کل کل هامون میگذشت و من دلتنگ دیدنش ..منی که نمیدونستم چرا دارم برای دیدنش از بابا میخوام تا تو شرکت کنارش باشم ..منی که هنوز سنم به جایی نرسیده بود که برای کار اقدام کنم ..
برخورد بعدی
اولین دیدارمون تو آسانسور شرکت پدر ..کل کل های بیهوده ای که با هر بار به یاد آوردنشون تا مدتها میخندیدم ..
روزهایی که میرفتم شرکت تا ببینمش ، بهونه هایی الکی که به اتاقش میرفتم ، دستکاری تو لپ تاپ و گوشیش بهم زدن قراراش
وقتی که لو رفتم ..
...
این قسمت برام پرنگتر شد ..همون زمانی که خشمشو دیدم همون موقع با اینکه با خشونت باهام رفتار کرد ولی بیشتر ازش خوشم
اومد ..همون وقتی که بعد از 4 ماه اولین بوسه رو ازم گرفت ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هشتاد_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با قطع شدن صدای
🚩#ازدواج_اجباری
#قسمت_هشتاد_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁یواش یواش و پاورچین مثل این چند وقت رفتم سمت اتاقش میخواستم تو نقشه هاش دستکاری کنم و تلافی کاری که باهام کرد و
در بیارم ..دیروز جلوی همه کاری کرد که با لیوان قهوه بخورم زمین ..منم الان با دستکاری تو نقشه ای که برای فردا میخواد جبران
میکنم ..با کلی کاراگاه بازی و اینا وقتی دیدم داره میره پیش بابا سریع از پشت دیوار اومدم بیرون و به سمت اتاقش دوئیدم ..وارد
اتاق که شدم
طبق این چند وقت که این کارو میکردم سریع رفتم سمت لپ تاپ تا خواستم بازش کنم حواسم جمع شد .یه آه بلند کشیدم این که
لپ تاپ شخصیش بود ..
حالا چیکار کنم .؟؟ کنجکاوی امانمو بریده بود ..نمیتونستم هم از طرفی کارشو جبران نکنم ..واسه همین سریع در لپ تاپو باز کردم
..خدا رو شکر رمز نداشت ..خیلی سریع ویندوزش بالا اومد ولی ایندفعه با دیدن چیزی رو لپ تاپ به کل نفسم بند اومد ..
بعد از چهار ماه بعد از این همه کل کل ..بعد از اون همه راز و نیاز با خدا بلاخره من جوابمو گرفتم ..چشمامو بستم و از ته دل قه قهه
زدم ..
خدای من باورم نمیشد اون عکس من بود که بی حوا ازم گرفته شده بود همون شب جشن ..دقیقا سه ماه پیش ...خیلی تو دلم ذوق
کردم ولی الان وقت ذوق نبود باید یه کرمی میریختم ..
داشتم تو فایلاش میگشتم که چشمم خورد به فایلی که رمز داشت روشم نوشته بود عزیز دلم ..یعنی چی میتونست باشه ..خب باز
کردن این چیزا که برا من کاری نداشت کلی کلاس رفته بودم ..شروع کردم به انجام عمیلات ولی چشمتون روز بد نبینه هنوز چند
دقیقه ای نگذشته بود که با صدای عصبی ساشا سرمو بلند کردم و زل زدم تو اون دوتا تیله ی خوشرنگ که الان به سرخی میزد
درد سرم شدیدتر شد اون موقع به اندازه ی امروز عصبی نبود ولی اولین باری بود که ازش ترسیده بودم ..ولی اون روز بهترین روز
زندگیم بود ..روزی بود که غیر مستقیم بهم فهمون که اونم نسبت به من بیمیل نیست ..
دوباره تیر و دردی طاقت فرسا و اون حاله ی از گذشته که به صورت فیلم داشت از جلوی چشمام رد میشد ..
ساشا _ داشتی چه غلطی میکردی ؟
_ من...م..من ..
ساشا _ چیه به پت پت افتادی ؟
_ من ..چیزه ..
دستشو گذاشت رو لبش
ساشا _ هیسس صداتو نشنوم وگرنه من میدونم و تو
ترسیدم لحنش بد بود ..خیلی بد واسه همین جرعت نکردم جوابشو بدم از طرفیم تو شک ورودش بودم اگه میدی که داشتم تو فایلای
شخصیش فوضولی میکردم مطمئنا تیکه بزرگم گوشم بود ..
خیلی آروم دستمو بلند کردم تا از اون فایلا خارج شم که با تشری که زد دستم تو هوا موند و پشت بندش پرت شدنم از روی صندلی
ساشا _ دست نزن وگرنه دستت و خورد میکنم ..گمشو اونور
بعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا ..
_________________________________
بعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا ..
الان چه خاکی تو سرم بریزم ..ای لعنت به من که ..اصلا چرا من لعنت به اون که بیموقع اومد تو ..آخه این چه وضع وروده ...
وجدانم رم دادکشید ..تو باز حرف بیربط زدی ؟؟
الان وقت دعوا نبود ..اون داشت با عصبانیت نگام میکرد و منم با ترس و لرز الان باید چیکار میکردم ..؟؟ یه کمی با خشونت نگام
کرد و یه
قدم برداشت سمتم منم متقاعب از اون سریع خودمو کشیدم عقب این کارم باعث شد که سرجاش وایسه و نگام کنه
چند لحظه نگام کرد و دستشو محکم کشید تو موهاش ..
پشتشو کرد بهم و دستشو مشت کرد و محکم کوبید رو میز که سر جام تکون خوردم ..از لای دندوناش غرید
ساشا _ به تو یاد ندادن تو وسایل شخصیه کسی نباید سرک کشید ..؟
خب الان بهتر بود که جوابشو ندم ..
ولی سکوتم باعث شد بدتر جری بشه و یهو داد کشید .
ساشا _ چیه خفه خون گرفتی ..
محکم سرمو فشار میدادم کم کم همه چی داشت یادم میومد ..خوب یادمه که اون روز بعد از اون داد و هواراش و چرت و پرتایی که
گفت
گریم گرفت ..یادمه که خیلی دلمو شکوند ..با حرفایی که زد ..راستش شاید چون عاشقش بودم اونطوری گریم گرفته بود ..یادمه بعد
از
آخرین حرفی که زد رو به روش ایستادم و بهش سیلی زدم .از قضاوت بیجاش دلم گرفته بود ، اینکه میگفت نکنه سابقه داری که
اینطوری
میتونی رمز گشایی کنی و خیلی چیزای دیگه ..یادمه بعد از اون سیلی که بهش زدم پشتمو کردم بهش که از اونجا برم بیرون ولی
دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش ..