eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و صبح بخیر خدمت همه ی عزیزان کسایی که بعضی قسمت ها براشون نمیاد به این آیدی پیام بدن @admin_roman
🔵🔵🔵🔵 خیلی ها پیام دادن که فلان قسمت از فلان رمان برای ما نمیاد،راه حل چیه؟به آموزش زیر دقت کنید👇👇👇 مثلا شما قسمت ۴ رمان شیطونی رو دارید یه دفعه میپره قسمت ۲۰ و قسمت های میانی رو براتون نمیاره. به قسمت ۴ برید پایین هر قسمت سمت راست یه فلش هست(فوروارد سریع) اون رو بزنید و بالا سمت راست کپی کردن لینک رو بزنید بعد لینکی که کپی کردید رو برای خودتون جایگذاری کنید و عدد آخرش رو یه دونه بیشتر کنید مثال👇👇 https://eitaa.com/manifest/574 https://eitaa.com/manifest/575 با این روش هر جا موندید به راحتی قسمت بعد رو میتونید پیدا کنید اگه باز هم نتونستید به این ادمین اون قسمتی که ندارید رو بگید تا براتون بفرسته @admin_roman
پارت های جدید تا دقایقی دیگه👇👇👇
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت26 🔴ولی نگاهه سرنشینان هر دو ماشین به سمت ویلا بود هنوز متوجه ی یکدیگر نشده بودند.. پیا
🔴هر 6 نفر رفتند جلو تا از نزدیک ویلا رو مورد بررسی قرار بدهند. ویلا در ظاهر دو تا بود..ولی در اصل یکی بود که میشه گفت به دو نیم تقسیم شده بود. قسمت وسطی ویلا کاملا برداشته شده بود و با یک در جدا قسمت راست از چپ جدا شده بود.. . دو تا در درست رو به روی هم..سمت چپ برای ویلای سمت چپ.. راست هم برای ویلای سمت راست.. رادوین: سمت راست واسه بابای ما بوده یا چپ؟.. اقای شیبانی: سمت راست.. تانیا:اینجا عالیه..اصلا فکر نمی کردم نماش انقدر جذاب و گیرا باشه.. اقای شیبانی:بله..بعد از تقسیمش بهترین معمارها و نقاشان که پدرتون سراغ داشتند روش نظارت کردند.. هر دو ویلا درست شبیه به هم بودند. چون سیبی که از وسط نصف شده باشد. با چند پله به بالکن منتهی می شد. ستون هایی بلند با نقش هایی برجسته و زیبا.دور تا دور بالکن نرده های فرفورژه ی قهوه ای روشن کار شده بود. ویلا نمای فوق العاده ای داشت.. پسرا ویلای سمت راست رو نگاه می کردند و دخترا سمت چپ..هنوز با هم حرف نزده بودند.. چند باری که نگاهشون به طرف هم کشیده شده بود..خیلی سریع آن را دزدیده بودند. با این کار اخمی بر چهره می نشاندند و ويلا را نگاه می کردند.. اقای شیبانی:وقت برای دیدن جای جای ویلا زیاده..فعلا باید در مورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم.. با زدن این حرف به طرف میز و صندلی که زیر درخت قرار داشت رفت.. 6 نفر هم بدون هیچ حرفی پشت سرش حرکت کردند.. ترلان اروم گفت: یعنی شیبانی چی می خواد بگه؟... تانیا:چه می دونم.. من از الان عزا گرفتم واسه شب.. تارا:چرا؟!.. تانیا.آه..روهان رو میگم دیگه..امشب قراره بیان.. ترلان:اره راست میگی..به کل یادم رفته بود. بی خیال تانیا.. مطمئن باش برنده تویی نه روهان.. تانیا:نمی دونم..نمی دونم تهش چی میشه..ولی استرس دارم.. ترلان: فعلا بی خیال استرست شو ..بیا بریم ببینیم شیبانی چی میگه..بعد در موردش حرف می زنیم.. دخترا نشستند ولی پسرا ایستاده بودند.. . اقای شیبانی نشست و کیفش را روی میز گذاشت.. رادوین گفت :اقای شیبانی یه سوال داشتم ... اقای شیبانی نگاهش کرد و سرش را تکان داد:بله بفرمایید. سوالتون چیه؟.. رادوین: راستش پدر ما نه پولدار بود و نه ملک و املاکی داشت..یعنی تا جایی که ما مطلع بودیم. حالا سه دونگه این ویلا به نام پدر ماست .. می خواستم بدونم پدرم پول خرید سه دونگ رو از کجا اورده بود؟..با توجه به اینکه توانایی خریدش رو نداشت پس چطور تونست سه دونگه اینجا رو بخره؟.. اقای شیبانی سکوت کوتاهی کرد.دستاش و روی میز گذاشت و انگشتاش و توی هم قفل کرد..همه ..حتی دخترا هم منتظر چشم به او دوخته بودند.. . اقای شیبانی:اونطور که من از خانم و آقای کیهانی شنیدم این ویلا خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانیه آقای کیهانی و اقای بزرگوار بوده.خیلی قبل پیش..یعنی درست زمانی که این دو سن کمی داشتند.ویلای کناری که به ساختمان کوچیک و نقلی بوده متعلق به خانواده ی بزرگوار بود. البته الان دیگه نیست..اونجا رو کوبیدن و جاش به ویلای وسیع ساختن.بله داشتم می گفتم که توی اون ساختمان خانواده ی بزرگوار زندگی می کردند.همسایه بودن ولی در عین حال صميميته خاصی بینشون بوده..بعد از اینکه اقای کیهانی ازدواج کردند اومدن تهران.. خانواده ی بزرگوار هم برای سکونت رفتند کرج..دیگه بقیه ش رو نمی دونم که چی شد ولی تا اینجا می دونم که خیلی اتفاقی این دو دوست همدیگرو پیدا می کنند. ظاهرا شما اون موقع نوجوون بودید..خانه ی پدری آقای بزرگوار هنوز پا برجا بوده..اقای بزرگوار اون رو می فروشن و با پولش سه دونگ از ویلا رو می خرند. البته این تصمیم رو آقای کیهانی گرفته بود که خب عملیش هم کردند.. رایان : پس در اینصورت پدر ما سهم الارثش رو داده و سه دونگه این ویلا رو خریده درسته؟.. اقای شیبانی:بله درسته..ایشون خواهر یا برادری نداشتن؟.. اینبار راشا جواب داد : نه بابا تک فرزند بود. البته به خاله خانم هم هست که خیلی پیره و شهرستان زندگی می کنه.. خاله ی پدرم .. اقای شیبانی سرش را تکان داد و گفت: در هر صورت اطلاعاته من تا همین قدر بود..و حالا می پردازیم به بحث خودمون در رابطه با ویلا ادامه دارد https://eitaa.com/manifest/857 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت8 🔵توئه یا حوله خر؟! چرا انقدر بد بوئه!! اینو که شنیدم کنار در نشستمو از خنده ترکیدم.
🔵با جیغ پریدم وسط حرفش: - سامو زهر مار...اون چی بود تو سی دی گذاشته بودی؟! صدای خنده اش توی گوشی که پیچید دلم میخواست خفش کنم: . آجی خو...تو چرا انقدر ترسویی...دختر باید شجاع باشه! ۔ غلط کردی.........پر میس فردا خفت میکنم!... خندید و گفت: - فردا پنجشنبه اس! با حرص گفتم: - میام در خونه تون....... بیشعوراتو میدونی من از فیلم ترسناک در حد مرگ میترسم... خیلی خری! اینو گفتمو گوشی رو قطع کردم...حالا من با اون صحنه های ترسناک که دیدم چی کار کنم؟........ای خدا شب به خوابم بیاد چی کار کنم؟!! ********* ساعت دو شب شده بود و من هنوز بیدار بودم.... فقط واسه شام رفتم بیرون و دوباره پریدم تو اتاقم.... وقتی تنها میشدم اون صحنه های ترسناک جلوی چشمم میومد!.. خدا حفت کنه پر میس! | روی تختم چمباتمه زده بودمو پتوم رو روی پام کشیده بودم.... من امشب نمیخوابم!... چهره اون مرد وحشت ناکه جلومه!! صدای تیک تاک ساعت توی اتاقم پیچیده بود....بالاخره کی چی؟!... خوابم میاد خوا... کم کم چشمام گرم شد که....... صدای شکستن به چیزی اومد!. قلبم اومد تو دهنم....نگاهم به پنجره افتاد....... با دیدن اون همه سایه و سر و صدا از ترس جیغ خفه ای کشیدم با ترس و لرز به شیشه خیره شده بودم...وای خدا نیفتم بمیرم...همونجور که به پنجره خیره شده بودم یهو در اتاقم باز شد... گردنمو ۱۸۰ درجه چرخوندمو به چارچوب در خیره شدم.... با دیدن آدمی که به پارچه سفید رو خودش انداخته بود و شبیه شبح شده بود چشمام سیاهی رفت و... ****** - نوید میگم نکنه جدی جدی سکته کرده باشه؟! - زهر مار... تخصير تو بود دیگه...اگه بلایی سرش بیاد میزنم شل و پلت میکنم! - غلط کردی... چرا منو شل و پل کنی؟!... خودت گفتی شنیدی داشته با دوستش کل کل میکرده که چرا واسش فیلم ترسناک گذاشته! - من گفتم....ولی تو گفتی بیا شب بترسونیمش! - من بگم برو تو چاه تو راست میری خودتو میندازی تو چاه؟! - آرشام خفه شو... برو یه لیوان آب بیار بریزیم تو سرش به هوش بیاد... سر و صداها توی گوشم می پیچید....... میخواستم بیدار شم ولی انگار وزنه های صد کیلویی به مژه هام چسبیده بود... اپنی من مردم؟!... پس این سر و صداها ماله کیه!؟...نکن... پاشیده شدن آب به روی صورتم فرصت فکر کردن رو ازم گرفت...چشمام رو باز کردم و دیدم آرشام و نوید بالا سرم هستن! آرشام خونسرد بود ولی ته چشماش نگرانی موج میزد و نوید که انگار بالا سر جنازه ام ایستاده بود!! همچین با نگرانی بهم خیره شده بود که به لحظه به خودم شک کردم! نشستمو گفتم: . چتونه شماها؟! بهو نوید گفت: - تخصیر این آرشام بی شعور بود نفس!.... با دهن باز گفتم: . چی تقصیر آرشام بی شعور بود؟؟! آرشام بی تربیتی زمزمه کرد که نوید گفت: به اینکه ما تورو بترسونیم! پنی... ینی تموم این دیوونه بازیا زیر سر این دوتا بوده؟!... ینی اینا منو میترسوندن؟!...با حرص گفتم: . خیلی خیلی.. آرشام نیشش شل شد و گفت: . خیلی چی؟! با عصبانیت گفتم: . خیلی.... برین بیرون...همین الان! آرشام با خونسردی شونه ای بالا انداخت و رفت...نوید م لبخندی زد و گفت: . آجی کوچیکه.... با عصبانیت خیره شدم بهشو گفتم: - برای تو هم دارم آقا نوید... | نوید خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت: - ببخش دیگه آجی... هلش دادم و گفتم: - بفرما بیرون میخوام کپه مو بذارم! نوید خدانکنه ای زیرلب گفت و از اتاق بیرون رفت.... چراغا رو خاموش کردم.... دیگه نمیترسیدم... بیش از حد عصبانی بودم! ******** با صدای زنگ گوشیم چشمام رو باز کردم...کدوم بی کاری این موقع روز زنگ میزنه؟! گوشی رو چنگ زدمو جواب دادم: . هان؟! - سلام خانوم ترسو! https://eitaa.com/manifest/869 قسمت بعد
🌺🌺به علت روز تعطیل امشب یه پارت ویژه از لجبازی داریم تا داستانش یکم جون بگیره.🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت27 🔴هر 6 نفر رفتند جلو تا از نزدیک ویلا رو مورد بررسی قرار بدهند. ویلا در ظاهر دو تا ب
🔴همه با اشتیاق به آقای شیبانی خیره شدند که گفت: ویلای سمت راست متعلق به آقایان بزرگوار..و ویلای سمت چپ هم متعلق به خانم ها کیهانی هست.. به اطراف اشاره کرد و گفت:همونطور که می بینید همه چیز از هم جداست. میز و صندلی امکانات و سرویس بهداشتی که هم داخل و هم خارج از ویلا قرار داره..حتی فواره.. یعنی شما چیز مشترکی با هم ندارید..من وظیفه م بود شما رو از وجود این ویلا اگاه کنم که کردم. از اینجا به بعد با خود شماست.. تانیا با تعجب گفت:یعنی چی؟ .. میشه واضح تر بگید؟.. . اقای شیبانی: خب الان شما ۶ نفر صاحب کل این ویلا هستید..هر ۶ نفر شما هم می تونه برای این ویا تصمیم بگیره..و اینکه.. همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد.. عذرخواهی کرد و از جا بلند شد.. جواب تلفنش را داد..هیچ کس حرفی نمی زد.نگاهشان به اقای شیبانی بود.. . اقای شیبانی گوشی را قطع کرد و رو به ۶ نفر گفت:معذرت می خوام..باید برم.. کار مهمی برام پیش اومده.. رادوین:باشه من می رسونمتون.. اقای شیبانی با لبخند کیفش را برداشت و گفت:نه پسرم اژانس نزدیکه..شما تازه با ویلا اشنا شدید..هنوز مدت زمان زیادی هم نیست که رسیدید.. خودم میرم..شرمنده عجله دارم.. فعلا با اجازه.. به طرف در نرده ای رفت و از آن خارج شد.. دخترا از روی صندلی بلند شدند و ایستادند.. ترلان نگاهی به فضای اطراف و ويلا انداخت و گفت:جای فوق العاده ایه..دلم نمی خواد برگردم خونه.. تانیا:اره..منم درست همین حس رو دارم.. تارا:ولی من باید برگردم خونه..هنوز غذای نونو رو ندادم.. ترلان:بی خیال بابا.. تو هم با اون نونو جونت..بچه ها من میگم بیایم همینجا زندگی کنیم.واسه به مدت حال و هوامون هم عوض میشه.. تانیا نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند گفت: فکر بدی هم نیستا.. منم موافقم.. تمام مدت پسرا شاهد گفت و گوی آنها بودند.. رایان اروم رو به رادوین و راشا گفت:اینا رو باش..نیومده موندگار شدن.. راشا:عمرا..شما رو نمی دونم ولی من که بدجور پابنده این ویلا شدم..جون میده به مدت اینجا بمونیم عشق و حال کنیم..فکرشو بکنید.من برم لبه اون فواره بشینم گیتار بزنم..و ای حسشو بگو..معرکه میشه. رادوین خندید و اروم گفت:اینو بگو.. صبح زود لباس ورزشیمو بپوشم کل باغ رو بدوم..وای حس وحالی داره ها.. اون موقع از صبح زیر درختا بدوی... رایان هم که لبخند بر لب داشت گفت:وای مهمونی رو بگو پسر.. به افتخار ورودمون یه مهمونی ترتیب می دیدم بر و بچ همگی بریزن اینجا..عجب چیزی بشه.. می ترکونیما.. راشا تایول اره..منم براتون می زنم حال کنید.. رادوین به دخترا اشاره کرد و گفت: باید به جوری اونا رو دک کنیم.. اینطور که معلومه دارن واسه خودشون نقشه می کشن راشا:عمرا بتونن بمونن.هنوز راشا رو نشناختی.. مگه میذارم؟.. دخترا نگاهی به پسرا انداختند .. تانیا اروم گفت: نکنه اونا هم می خوان بمونن؟..بدجور دارن پچ پچ می کنن.. تارا:اره..همه ش لبخند تحویله هم میدن و به ویلا اشاره می کنن..غلط نکنم قصد دارن تلپ شن.. ترلان:بیخود کردن..اینجا فقط جای ماست.. تانیا ابروشو انداخت بالا و گفت: کاملا باهات موافقم.. تارا:صبر کنید الان می فهمیم می خوان چکار کنن.. بعد رو به پسرا بلند گفت:ببخشید اقایون.. پسرا نگاهش کردند.. . تارا دست به سینه با نگاهی مغرور گفت:ما قصد داریم مدتی رو اینجا بمونیم. البته کاری به سهمه شما نداریم.. تو ویلای خودمون هستیم. امیدوارم مشکلی نداشته باشید. راشا جلو آمد و گفت: مشکل که سرتاپاش مشكله..چون این ما هستیم که مدتی رو می خوایم اینجا بمونیم سرکار خانم. ترلان یک قدم جلو آمد و کنار تارا ایستاد بخياله خام..ما زودتر گفتیم.. پس فعلا ما می مونیم. بعد که برگشتیم هر کار خواستید بکنید به ما مربوط نیست.. رایان یک قدم جلو آمد و گفت:ظاهرا شما خیالات ورت داشته خانم.. صف نونوایی نیست که هر کی زود گفت کارش راه بیافته..ما اینجا می مونیم. شما بر می گردی.هر وقت خسته شدیم و قصد بر گشت پیدا کردیم. اونوقت بفرما ویلا در خدمتتون تانیا اومد جلو و معترضانه گفت:هه.. گر میتون نمی کنه اونوقت؟.. رادوین هم جلو آمد و کنار راشا و رایان ایستاد:نه خانم شما نگران نباش..ما هم سرماشو کشیدیم هم گرماشو.. سه تا پسر درست رو به روی سه تا دختر قرار گرفتند.. چشم تو چشمه هم با نگاهی معترض.. تارا :فقط ما سه نفر اینجا می مونیم..همین و بس.. راشا:نه خانم..اگر بنا به سه نفره که اون سه نفر ماییم..نه شما.. وسلام.. اعتراضشون بالا گرفت..هیچ کدام کوتاه نمی آمدند.. در این بین رادوین بلند گفت: ساکت.. . همگی سکوت کردند و نگاهشون رو از روی همدیگر برداشتند و به رادوین دوختند.. رادوین با اخم کمرنگی گفت:اینجوری که نمیشه..باید منصفانه تصمیم بگیریم.. تانیا:میشه بفرمایید انصاف جلو چشمه شما چیه و چطوریه؟.. اخم های رادوین باز شد.. ادامه دارد https://eitaa.com/manifest/866 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت28 🔴همه با اشتیاق به آقای شیبانی خیره شدند که گفت: ویلای سمت راست متعلق به آقایان بزرگو
🔴و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده.. رایان سرشو تکون داد و جاکلیدیشو از تو جیبش در آورد و به رادوین داد .. اون هم مهره رو ازش جدا کرد و رو به بقیه گفت:هر کی اسمش رو روی برگه می نویسه.بعد اسامی رو گلوله می کنیم و می ریزیم زیره میز. یکی از ما مهره رو میندازه..دخترا میندازن.. پسرا هم همینطور.. تا جایی که یکیمون 6 بیاره..اونوقت همون یه نفر کج میشه و از زیر میز یکی از اسما رو برمی داره.. اگر از دخترا بود اونا می مونن..اگر یکی از اسمای ما بود ما می مونیم.. قرعه به نام هر کی افتاد اون سه نفر می مونند..خب موافقید؟.. ترلان: تا حدودی اره موافقم.. روشه خوبیه.. ولی کی اول تاس میندازه؟.. رایان:واسه اینم سکه میندازیم..شیر و خط..چطوره؟.. ترلان:باشه قبوله. رادوین سکه رو از رایان گرفت..همه چشم به دست او دوختند.. رادوین:شما شیر..ما هم خط.. نظرتون چیه؟.. دخترا سراشون رو به نشونه ی موافقت تکان دادند.. رادوین سکه رو تو دستش چر خواند و بالا انداخت ..با چشم دنبالش کردند.. سکه روی چمن ها افتاد ..رادوین کج شد و جلوی چشم همه سکه رو برداشت و بالا آورد . با لبخند به دخترا نگاه کرد..دخترا چپ چپ به پسرا نگاه کردند و اخماشون رو در هم کشیدند.. رادوین:خب حالا که خط اومد پس ما مهره رو میندازیم..اعتراضی ندارید؟.. تانیا و ترلان و تارا فقط سکوت کردند. همین سکوت نشانه ی اعتراضشان بود ولی پسرا بی توجه بودند.. رایان:من کاغذ خودکار همرام نیست..کسی نداره؟ تانیا اروم گفت:من دارم.. نیم نگاهی به پسرا انداخت و از تو کیفش دفترچه و خودکارش و در اورد.. به تعداد برگه کند و به همه داد. رادوین:خیلی خب حالا هر کی اسم خودشو رو برگه بنویسه.. خودکار دست به دست می چرخید..اسامی که نوشته شد کاغذا رو مچاله کردن و پرت کردن زیر میز..رو میزی پلاستیکی سفید.. بلند بود و کسی نمی تونست قرعه ها رو ببینه.. راشا مهره رو از رادوین گرفت و گفت : من اول میندازم.. همه دور میز جمع شدند، راشا مهره رو تو دستش تکون داد و اروم پرت کرد.2 اومد.. راشا:ای از ریشه بخشکه این شانس من راحت شم..2 هم شد شماره؟..آه.. تارا پوزخند زد و نگاه مغرور شو تو چشمای راشا دوخت ..راشا لبخند کجی تحویلش داد و سرش را برگرداند.. تارا مهره رو برداشت ..تو دستش فشرد.اروم پرتش کرد. ۱ اومد.. راشا با همون پوزخند نگاهش کرد:باز دمه شانسه خودم گرم.. یکی از تو بالاتر بود.. تارا با حرص گفت:اولا تو نه و شما..دوما شمام که نوکت قیچی شده دیگه چی میگی؟.. راشا خواست جواب بدهد که رایان گفت:بی خیاله دعوا.. فعلا نوبته منه هر دو به مهره نگاه کردند که تو دست رایان بود.. راشا زیر گوشش گفت: تو همیشه داش زرنگه بودی..شانست هم که خدا برکتش بده از من و رادوین بهتره..پس جونه راشا پوزه اینا رو بزن.. . رایان لبخند کجی تحویلش داد و چیزی نگفت..مستقیم به ترلان نگاه کرد و بعد هم به میز..مهره رو اول انداخت بالا و گرفت پرت کرد رو میز..مهره چرخید بین ۵ و ۶ در حال چرخیدن بود ..ولی وقتی افتاد 5 اومد.. رایان با حرص تو موهاش دست کشید و گفت:اک هي..لعنتی نشد.. . راشا زد رو شونه ش و گفت:غصه نخور رایان جون.. تو هم خیلی باشی داداشه خودمی دیگه..شانس نداریم ما..اینم اعتماد به نفس برو حال کن رایان زیر پوستی خندید و چیزی نگفت.. نوبته ترلان بود. استرس داشت. به هیچ کس نگاه نمی کرد..مهره رو انداخت..۳ اومد.. صدای " وااااای " دخترا بلند شد. رادوین جلو امد..بدون فوت وقت مهره رو برداشت و پرت کرد..چرخید چرخید چرخید چرخید و..دقیق ۶ اومد.. ادامه دارد https://eitaa.com/manifest/882 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت9 🔵با جیغ پریدم وسط حرفش: - سامو زهر مار...اون چی بود تو سی دی گذاشته بودی؟! صدای خن
🔵با صدای پرمیس تموم اتفاقای دیروز جلوی چشمم اومد و با عصبانیت گفتم: - سلامو زهر مار...هنوز یادم نرفته دیروز چی بلایی سرم آوردی؟ صدای خنده ش توی گوشی پیچید . آجی جون....ناراحت نشو دیگه.... در عوض واست به سوپرایز دارم.... خمیازه ای کشیدم و گفتم:| - بنال.. - بی تربیت......... اصلا نمیگم! اگه کنجکاو و فضول نبودم صد در صد میگفتم" به درک ولی چون کنجکاو و فوق العاده فضولم گفتم: - پر میس... بگو دیه... . اصلا باید بگی به خاطر فیلم بخشیدیم - بترکی....خیلی خب باو بخشیدمت.. صدای ذوق زده اش بود:| - واIIIIای نفس... . چته؟!چرا داد میزنی؟! | . نفس...داداشم داره برمیگرده! خمیازه دیگه ای کشیدم و گفتم: . خو برگرده... چی؟ ... پارسا داره برمیگرده؟!.. ینی چی که داره برمیگرده؟!... توی جام سیخ نشستمو گفتم: - داره برمیگرده؟! | . آره..........باورت میشه نفس؟! نیشم شل شد ولی.... گفتم: . خب دیگه...داره برمیگرده که برمیگرده... زنگ زدی همینو بگی؟!... میخوام بخوابم.....بای بای با جیغ و داد گفت: . خیلی بی احساسی نفس... بیشع پریدم وسط حرفشو گفتم: . جیغ نزن خواب از سرم میپره...بای و گوشی رو قطع کردم....... دوباره روی تخت ولو شدم....پارسا به 5 سالی ازم بزرگتر بود...... خیلی آروم و سر به زیر بود و منو پرمیس همیشه اذیتش میکردیم! یادش بخیر چقدر بهش میخندیدم إنکه خیلی درس خون و ساده بود سوژه دستمون بود! وقتی 18 سالش شد واسه ادامه تحصیل گذاشت رفت خارج از کشور.... فکر کنم رفت آمریکا پیش پدربزرگش اینا!...نمیدونم یادم نیست! در هر صورت الان بعد از گذشت چند سال داره برمیگرده! | ینی الان درسش تموم شده؟..په نه په داره میاد اینجا ادامه تحصیل بده! شایدم بیاد! بعید نیست... فعلا که خونه ما پانسیون دانشجو های غریب شده.والا........ دلم میخواست بخوابم....ولی اصلا خوابم نمیبرد... از جام بلند شدم. آخ جونمی امروز پنجشنبه اس!... توی آینه نگاهی به خودم انداختم..... لباس خوابمو با یه شلوار توسی و به بلوز آستین سه رب همون رنگی عوض کردم تا تیپم جلوی آرشام بی ناموسی نشه!! موهامم ساده بالای سرم جمع کردم.. چه خوشگل و خانوم....... در اتاق رو باز کردمو خواستم برم بیرون که یهو احساس کردم تو هوام! با برخورد کمرم با کف زمین به خودم اومدم... ینی من الان خوردم زمین؟! واسه چی؟!... منکه داشتم مثه آدم راهمو میرفتم!...نگاه گیجمو دور تا دورم چرخوندم و یهو نگاهم روی تعداد زیادی تیله خشک شد! این تیله ها از کجا پیداشون شد؟ نگو کار آرشامه!...اینکه دیشب با من تلافی کرد... در حد مرگ عصبانی بودم......... همه تیله ها رو جمع کردم............باشه آقا آرشام.....باشه تیله میذاری در اتاق من تا لیز بخورم؟!...باشه! تیله هارو جمع کردمو برگشتم توی اتاقم....لامصب چه بزرگ و سنگینن!! کش و قوصی به کمرم دادم....از اتاق بیرون رفتم.. همه توی آشپزخونه داشتن صبحونه میخوردن... گفتم: . صبح بخیر... همه جواب دادن که آرشام با لبخند خبیثی گفت: . دیشب خوب خوابیدی دختر عمو؟؟ نوید سقلمه ای بهش زد که نیشش بسته شد!...نه بابا....کم کم داشتم از نوید نا امید میشدم! همونجور که صندلی رو بیرون میکشیدم لبخندی زدم و گفتم: - بله... چرا که نه؟! | روی صندلی نشستم....... با اینکه تعجبش گرفته بود ولی گفت: . صبح خوب بیدار شدی؟! | لبخندم عریض تر شدو گفتم: - توپ... انگشت شصتمو با انگشت سبابه م رو نزدیک هم کردم تا اندازه تیله ها بشه!همونجور که که دستمو توی هوا تكون میدادم گفتم: . توپ! چشماش شده بود اندازه توپ بسکتبال! https://eitaa.com/manifest/883 قسمت بعد
سلام پارت های جدید در حال آماده سازی هستن 🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت29 🔴و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده.. رایان سر
🔴راشا:ايوووول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه.. گل کاشتی پسر.. تارا پوزخند بر لب اروم گفت:هه..همچین قربون صدقه ی هم میرن انگار تو المپیک مداله طلا اوردن.. پسرا شنیدن.. رایان گفت: کم از المپیک نیست.. وگرنه شما اینجا واینمیستادی پا به پای ما مهره بندازی.. ترلان زیر لب جملاتی را زمزمه کرد و رویش را برگرداند.. رادوین :خب بریم سر وقته قرعه ببینیم کی برنده میشه.. راشا خندید :جو ما رو گرفته ها..همچین ذوق کردیم انگار از طرف بانک می خوان قرعه کشی کنن این وسط به ماشین آخرین مدل هم گیر مون میاد.. تانیا رو به هر سه گفت:ماشین آخرین مدل پیش کشتون.. ویلا رو در اختیار ما بذارید دیگه با شما کاری نداریم.. رادوین:همچین چیزی امکان نداره.. . تانیا زل زد تو چشماش و گفت:شما فعلا برو قرعه رو بکش بیرون..بعد به احتمالاتش فکر کن.. رادوین بدون هیچ حرفی رو پا نشست و دستشو برد زیر میز .. سرش بالا بود و نگاهش به بقیه.. راشا که دید رادوین داره طولش میده گفت:د زود باش دیگه..مگه دستتو کردی تو صندوقه آرا که انقدر طولش میدی؟..۶ تا بیشتر نیستا... رادوین دستش و بیرون اورد ..یکی از کاغذا تو دستش بود..همه دورش حلقه زدند..دخترا مضطرب و پسرا مشتاق.. رادوین نگاهی به تک تکشون انداخت و کاغذ رو باز کرد..نگاهش رو به کاغذ دوخت.. چند لحظه فقط به اسم خیره شد..لبخند اروم اروم مهمون لبهاش شد. با این لبخند دخترا پوفی کردند و افتادن رو صندلی.. پسرا با هیجان و خوشحالی پریدن بالا و ایول گفتن..ولی نگاه رادوین هنوز به کاغذه توی دستش بود.. اروم رو به دخترا کرد و گفت: تانیا کدومتونین؟.. تانیا با تعجب نگاهش کرد :تو اسم منو از کجا می دونی؟!.. رادوین با لبخند کاغذ و برگردوند..روی کاغذ اسم تانیا نوشته شده بود.. رادوین ابروش و بالا انداخت و با شیطنت نگاهش کرد: به به..چه اسمی..میگم خوشگله ها.. دخترا از جا پریدن.. تارا و ترلان با خوشحالی دستاشونو به هم زدند .. تانیا با لبخند ولی نگاهی جدی به طرف رادوین رفت..کاغذ رو از تو دستش کشید و نگاهی بهش انداخت..درست بود..اسم تانیا روش نوشته شده بود.. . سرشو بلند کرد..رادوین همچنان با لبخند به او زل زده بود .. تانیا هم لبخند به لب داشت ولی لحنش خاص بود.. تانيا:اگه خوشگله به صاحبش مربوط میشه نه کس دیگه.. کاغذ و اورد بالا و جلوی صورتش تکون داد :اینم از قرعه که به نامه ما سه نفر افتاد..دیگه حرفیه؟.. رادوین که همچنان لبخندش و حفظ کرده بود دستاشو برد بالا و گفت:نه خانم..کی خواست اعتراض کنه؟.. به وی اشاره کرد و گفت: این شما و این هم ويلا. خوش بگذره..روز خوش خانمای محترم.. بعد هم پشتشو به دخترا کرد و رو به رایان و راشا چشمک زد..دخترا ندیدند .. رایان و راشا وقتی فهمیدند قرعه به نام دخترا افتاده ناراحت شدند ولی بیشتر از این حرکت رادوین تعجب کرده بودند.. بدون هیچ حرفی دنبال او رفتند..دخترا هم با نگاهشان اونها رو دنبال کردند.. ادامه دارد... https://eitaa.com/manifest/888 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت10 🔵با صدای پرمیس تموم اتفاقای دیروز جلوی چشمم اومد و با عصبانیت گفتم: - سلامو زهر
🔵کم کم بخودش اومد و مشغول لقمه گرفتن شد.... بابا گفت: . قضیه چیه؟! شونه ای بالا انداختمو گفتم: - هیچی بابا جون... و نگاه خبیثی به آرشام انداختم که نگاهشو ازم گرفت! آی آی یه آشی برات بپزم یه وجب روش روغن باشه!.. صبر کن و ببین! در اتاق آرشام رو به آرومی باز کردم... خیلی وقت بود آرشام و نوید بیرون بودن ولی من تازه نقشه مو درست کرده بودم! معلوم نیست این دوتا میرن بیرون چیکار!... شونه ای بالا انداختمو گفتم: - به من چه! به کیسه تیله ها نگاه کردم.. جنس کیسه از تور بود...اوه اوه اینا اگه بخورن تو ملاج یکی که طرف ناقص میشه!! توی دست دیگه به تیغه کاملا برنده و یه نخ تقریبا نازک...! خب این سه تا وسیله قراره بلا سر آرشام بیارن!... تا آقا آرشام یاد نگیره بلا سر من بیاره! نگاهمو به جای آویز روبه روی در افتاد... قبلا که اینجا اتاق مهمان بود یه دونه از این آویز ها که وقتی در باز میشه سر و صدا میکنن گذاشته بودیم! ولی وقتی قرار شد آرشام بیاد اینجا برش داشتیم.....اما قلابی که آویز بهش وصل بود هنوز به سقف بود لبخند پهنی زدم... خب الان دقیق باید چیکار کنم؟!....... یه کار ساده! روی زمین نشستمو نخ رو به گره کیسه تیله ها گره دادم... نخ رو چند دور دور گره کیسه پیچ دادم تا خوب سفت شه... این از کیسه!.. صندلی میز تحریر رو نزدیک در بردم..... یا خدا خودت کمک کن نیفتم ناقص شما کیسه رو توی به دستم گرفتمو با ترس و لرز روی صندلی ایستادم... آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم به پایین نگاه نکنم..... خدا خفت کنه آرشام...منو مجبور به تلافی میکنی؟ داشتم زندگی مو میکردما... کیسه سنگین رو بالا آوردم.....نخش رو به قلاب آویز قبلی گره دادم..... وقتی کاملا از سفت بودنش مطمئن شدم از صندلی پایین اومدم... خب این که وصل شد....در رو یکم باز کردم... تیغه رو به همراه چسب یک دو سه توی جیبم گذاشتم و دوباره از صندلی بالا رفتم.. همچنین دقت میکردم که این تیغه موازی با کیسه باشه که واسه کنکورم انقدر دقت نمیکردم.. وقتی خوب مطمئن شدم موازی ان چسب رو روی لبه در ریختم...اییییی چقد چارچوب بالای در خاکیه! سعی کردم به کثیفی بالای در فکر نکنم.... چسب رو کامل ریختم... تیغه رو روی چسب گذاشتم و محکم فشارش دادم تا بچسبه.... نکنه دستمم به همراه تیغه بچسبه؟!.. با ترس دستمو از روی تیغه برداشتم.....خداروشکر نچسبید! ینی تیغه چسبید؟!...آره دیگه مگ چی بود نچسبه؟!...در رو هل دادمو بستمش.. از صندلی پایین اومدمو به شاهکارم خیره شدم...اینجوری میشه که وقتی آقا آرشام در رو باز کرد تیغه نزدیک نخ کیسه میشه و یهو کیسه میبره و گرومپ...میخوره تو ملاج آرشام! وایسا ببینم....حالا من چطور برم بیرون...اگه در رو باز کنم که تیغه میخوره به کیسه و همه زحماتم هدر میره! ای خااااک بر سر خل و چلم کنم من....... چطور برم بیرون!؟ ... به سمت پنجره رفتم... ادامه دارد‌... https://eitaa.com/manifest/911 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت30 🔴راشا:ايوووول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه.. گل ک
🔴رایان معترضانه رو به رادوین گفت: کجا میری؟.. پس چرا اینجوری شد؟.. از در بیرون رفتند .. رادوین در حالی که به طرف ماشینش می رفت گفت: خب دیدید که.. قرعه به نامشون شد..ولی.. در ماشین رو باز کرد. قبل از اینکه سوار بشن راشا گفت:ولی چی؟ ..جونه من بگو . لبخند شیطنت آمیزی تحویلش داد و گفت: نکنه براشون خواب های آشفته دیدی؟.. رادوین خندید و گفت: سوار شین تو راه بهتون میگم.. فعلا باید خیالشون رو راحت کنیم که رفتیم.. پس بپرید بالا.. پسرا لبخند بر لب سوار شدند.. **************** تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند.. تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟.. ترلان :کیا؟!.. تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید.. تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟! خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون.. ترلان:حق با تاراست..ما که نمی شناسیمشون..همون بهتر که رفتن.. تانیا لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت:نمی دونم والا..ولی عجب ادمای سیریشی بودنا..اخرش مجبور شدیم قرعه بندازیم.. ترلان:حالا هر چی که بود تهش به نفع ما شد.. تارا با شوق و ذوق گفت:اره همین مهمه. روشون کم شد اساسی.. تانیا خندید و چیزی نگفت.. ************ ترلان وارد اتاق تانیا شد .. تانیا زیبا و آراسته در حالی که کت و دامنی به رنگ شیری به تن داشت روی تختش نشسته بود..یک شال همرنگ لباسش هم روی سرش انداخته بود..ولی زیاد بسته نبود.. موهای جلو قسمتی از آن به زیبایی روی پیشانیش ریخته بود.. ترلان کنارش نشست و گفت:چرا غمبر ک زدی ابجی؟..روهان و خانواده ش الاناست که برسن..نمیای بیرون؟.. تانیا سرشو بلند کرد..نگاهشو به ترلان دوخت و با صدایی اروم و گرفته گفت:اعصابم داغونه ترلان.. ترلان:مگه نمی خوای امشب آب پاکی رو بریزی رو دستش و خودتو خلاص کنی؟ پس دیگه دردت چیه؟.. تانیا:چرا..اتفاقا توی این مدت همه ش دارم حرفامو با خودم زمزمه می کنم که یادم نره..امشب همه چیز و تموم می کنم. ترلان:همین درسته..ما که خورده برده ای از شون نداریم..یه کلام ختمة كلام..میگی آقا من شما رو دوست ندارم..یه خبطی کردم نامزده تو شدم بعدش هم دیدم اخلاقامون به هم نمی خوره ..کشیدم کنار.. حالا هم شما رو بخیر و مارو به سلامت.. تانیا لبخند زد و گفت: فقط خدا کنه به همین راحتی بکشه کنار می شناسیش که. ترلان:هیچ غلطی نمی تونه بکنه مجبوره بکشه کنار..اختیارت دسته خودته.. کسی نمی تونه مجبورت کنه تانیا:مشکل من می دونی چیه؟..اینکه بابا ما سه تا رو سپرده به عمه خانم.. می ترسم اون به این ازدواج اصرار کنه بعد بمونم تو روش چی بگم.. . ترلان با حرص گفت: تانیا این حرفا از تو بعیده.. عمه خانم حرف زیاد می زنه تو که نباید گوش کنی..شاید اون گفت با سر شیرجه بزن برو تو چاه تو هم باید بری؟..محکم وایسا و حرفتو بزن..مطمئن باش هیچی نمیشه.. تارا وارد اتاق شد و گفت: تانی، تری ..اومدن..از پشت پنجره ماشینشونو دیدم..بیاین بیرون.. تانیا و ترلان از رو تخت بلند شدند. تانیا دستی به لباسش کشید . از اتاق بیرون رفتند.. ترلان کت و شلوار سبز کم رنگ و تارا هم بلوز و شلوار مشکی براق که خط های قرمز و سفید که به رنگ اکلیل روش کار شده بود به تن داشتند.. هر سه فوق العاده زیبا شده بودند.. ادامه دارد.... https://eitaa.com/manifest/890 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت31 🔴رایان معترضانه رو به رادوین گفت: کجا میری؟.. پس چرا اینجوری شد؟.. از در بیرون رفتند
🔴روهان به همراه خانم و آقای سزاوار توی سالن نشسته بودند. خدمتکار سینی چای رو گردوند و بعد از اون از سالن بیرون رفت. خانم سزاوار که مادر روهان بود پشت چشم نازک کرد و گفت :وا. تانیا جون چرا خودت چای رو نیاوردی؟.. تانیا با اخم کمرنگی گفت: چرا باید من می اوردم؟ خانم سزاوار دستانش که چند ردیف النگو و جواهرات گران قیمت بهشان اویزان بود رو تو هوا تکون داد و گفت : وا خب همه جا رسم بر اینه که عروس چای رو بگردونه.شما هنوز اینا رو نمی دونی؟ تانیا دستشو مشت کرد و با همون حالت قبلی گفت:چرا می دونم. منتها من که عروس نیستم.این دیدار هم جنبه ی خواستگاری نداره. صرفا جهت مهمونی تلقی میشه. البته از نظر من و خواهرام که اینطوره.شما رو نمی دونم نگاهی بین خانم و آقای سزاوار رد و بدل شد..هر دو متعجب بودند. اقای سزاوار رو به تانیا گفت:دخترم این حرفه تو چه معنی میده مگه با روهان قرار مداراتون رو نذاشته بودید که امشب بیایم و زمان عروسی رو تعیین کنیم؟ تانیا نگاه پر از خشمش رو به چشمای مشکی و وحشی روهان دوخت و گفت:خیر من چنین قراری با پسر شما نذاشتم.این مهمونی هم به اصرار ایشون بود روهان با اخم از روی مبل بلند شد و ایستاد.با صدای پر تحکم گفت بیا بیرون می خوام باهات حرف بزنم. تانیا:من با تو جایی نمیام.حرفی داری همینجا در حضوره همه بزن روهان دستاشو مشت کرد و زیر لب غريد حرفام خصوصیه به نفعته که بیای منتظرم با قدم هایی بلند از در خارج شدتانیا آب دهانش رو قورت داد و به خواهرانش نگاه کرد. ترلان اروم گفت: خب برو ببین چی میگه..حرفاتو هم بهش بزن.تانیا مردد از جا بلند شد. تصمیمش را گرفته بود همین امشب باید اب پاکی را روی دستان روهان بریزد.دیگر بیش از این جایز نبود این موضوعه مسخره کش پیدا کند. با اجازه ای گفت و از سالن خارج شد.از در بیرون رفت. نگاهش رو اطراف چرخاند.روهان روی تاب فلزی نشسته بود. به طرفش رفت. روهان با حرصی مشهود پاشو به زمین می کوبید و با این کار تاب را به حرکت در می اورد.حضور تانیا رو حس کرد. سرش رو بلند کرد و از روی تاب بلند شد. رو به روی هم ایستادند. تانیا بی توجه به او روی تاب نشست به رو به رو نگاه کرد و گفت: خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بزنم.ولی اول می خوام حرفای تو رو بشنوم. روهان لبخند زد و کنارش نشست. تانیا کمی خودش رو جمع و جور کرد. روهان گفت:نه اتفاقا این تویی که اول باید حرفاتو بزنی. گوش می کنم. بگو. تانیا که دیگر صبرش لبریز شده بود و طاقت حضور او را در کنارش نداشت گفت:خیلی خب.از خدامه که این بازی مسخره هر چه زودتر تموم بشه. روهان:بازی ؟کدوم بازی؟عشقه من به تو بازی نیست تانیا. چرا نمی خوای بفهمی؟ تانیا پوزخند زد و گفت:هه..اره عشق.عشقه چی روهان؟ عشقه تو عشق نیست همه ش کشکه.تو برای من حکم یه لکه ی ننگ رو داری که می خوای به زور بهم بچسبونیش.و من این ننگ رو نمی خوام.بهتره بکشی کنار. روهان از جا بلند شد و رو به روی تانیا ایستاد.با صدای بلند گفت:اگر ننگم و اینو نمی خوای مهم نیست. حتی ذره ای برام اهمیت نداره.. تو ماله منی اینو می فهمی؟..نامزده منی.. تا آخر هفته هم قانونا و شرعا زنم میشی..دیگه حرفی هم نمونده که بخوایم بزنیم. الان هم میریم داخل و تو به مامان و بابا میگی که تصمیمت رو گرفتی و می خوای با من ازدواج کنی. شنیدی چی گفتم؟ تانیا از جا بلند شد.با خشم زل زد تو چشمای سرخ شده ی روهان.با نفرت گفت:حالم ازت بهم می خوره روهان ارزومه بری به درک پست فطرت رذل اون مهسای بدبختو به خاکه سیاه نشوندی بس نبود؟حالا نوبته منه؟منو نشونه گرفتی و می خوای این وسط چی رو به دست بیاری؟پول؟ قدرت؟کم داری؟اره؟خودت کم داری که بازم حرص می زنی؟ ... ادامه دارد https://eitaa.com/manifest/897 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت32 🔴روهان به همراه خانم و آقای سزاوار توی سالن نشسته بودند. خدمتکار سینی چای رو گردوند
🔴روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت و فشرد. با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کرتو باز کن ببین چی میگم.برای اخرین بار میگم تو با من ازدواج می کنی.مهسا و هر خره دیگه ای هم که بینمون بوده رو فراموش می کنی. مهسا رفت به درک.دیگه مهسایی وجود نداره.پس هی اسمشو جلوی من به زبون نیار. تکان محکمی به او داد و گفت: الان میریم تو و همون کاری که من گفتم رو می کنی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی تانیا. گله ای نباید بکنی.شیر فهم شد؟ تانیا بازوشو محکم از بین دستان روهان بیرون کشید .در حالی که با دست بازوشو ماساژش می داد اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت: کم هارت و پورت کن.هر کی ندونه من که می دونم هیچی بارت نیست حرفات همه باده هواست هیچ غلط زیادی نمی تونی بکنی روهان پوزخند زد و نگاه خاصی به او انداخت گفت جدی؟ولی زیاد هم مطمئن نباش عزیزم.ظاهرا هنوز روهان رو نشناختی.من می تونم کاری بکنم به دست و پام بیافتی.اره همینی که جلوت وایساده داره بهت میگه اگر نخوای به این ازدواج تن بدی باید پی همه چی رو به تنت بمالی.حالا چی؟بازم می خوای رو حرفت بمونی؟ تانیا با تعجب و چشمان گرد شده گفت :روهان چی تو اون سرته؟!منظورت از این حرفا چیه؟! روهان خندید.اروم اروم خنده ش بلندتر شد.قهقهه زد و دور خودش چرخید.با سرخوشی می خندید. تانیا متعجب نگاهش می کرد. به هیچ وجه سر از کارش در نمی اورد.معنی حرف هایش را نمی فهمید. روهان در حالی که هنوز می خندید به تانیا نگاه کرد.صورت و چشمانش سرخ شده بود. روهان دستشو توی جیبش برد. بعد از چند لحظه دستشو بالا آورد و رو به روی صورت تانیا گرفت.کف دستشو باز کرد.زنجير ضخیمی از جنس طلا از لابه لای انگشتان روهان اویزان شد. چشمان تانیا از زور تعجب گرد شد.چند لحظه فقط به زنجیر خیره شد. بهت زده گفت: این این گردنبند دست تو چکار می کنه؟! روهان با لبخند و نگاهی خاص گفت:می شناسیش؟ تانیا:معلومه که می شناسمش.این گردنبنده مادرمه.. پرسیدم دسته تو چکار می کنه؟! دستشو جلو برد تا گردنبند را از او بگیرد ولی روهان خیلی سریع دستشو عقب کشید گردنبند رو تو مشتش فشرد :درست حدس زدی عزیزم.این گردنبند بعلاوه ی خیلی چیزای دیگه که مربوط به خانواده ی کیهانی میشه دسته منه. تانیا که در ابتدا از گفته های روهان متعجب شده بود.کم کم اخم بر پیشانی نشاند و گفت: خیلی پستی روهان.واقعا نمی دونم چی بهت بگم.از ماله ما دزدی می کنی.اونوقت خیلی ریلکس جلوی من می ایستی و تهدید می کنی؟. روهان قهقهه زد . تانیا با حرص نگاهش می کرد. روهان: اخم که می کنی خوشگل تر میشی با دل من بازی نکن عشقم تانیا تقریبا داد زد:خفه شو دزد عوضی یادگار مادرمو پس بده بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن. روهان با بدجنسی نگاهش کرد :دزد؟..هه.. خانمی کسی به نامزدش از این حرفا نمی زنه. مشتشو اورد بالا و ادامه داد :این گردنبند و یادگاری های خانوادگیتون دسته منه.ولی از راه دزدی به دستشون نیاوردم. پدرت اونا رو به من داد. تانیا با تعجب گفت: پدرم؟!داری دروغ میگی.اینو بدون با این حرفای صدمن یه غازت عمرا بتونی خامم کنی. روهان:مگه نمی خوای بدونی کی اینا رو بهم داده؟خب من هم گفتم پدرت چراشو بهت نمیگم تا همینقدر که بهت گفتم هم براش دلیل داشتم تانیا:روهان چی توی اون کله ی بی مغزت می گذره؟اینبار چه خوابی دیدی؟ روهان نگاهی به اطرافش انداخت هووووومی کرد و گفت: خب خواب که دیدم ولی خوشه خیالت راحت. تانیا دستشو برد جلو و گفت:اون گردنبند رو بده و همراه پدر ومادرت از اینجا برو.بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه .دیگه کم کم داری با این کارا و حرفات حوصله م رو سر می بری. روهان دست تانیا رو توی دستش گرفت. تانیا با حرص دستشو کشید ولی روهان محکم نگهش داشته بود. روهان: تقلا نکن عشقم. فقط در خواستمو قبول کن. مطمئن باش بهترین عروسی رو برات می گیرم.برات بهترین زندگی رو می سازم. فقط با من باش.دراونصورت گردنبند مادرت و هر چیزه دیگه ای که به تو و خانواده ت مربوط میشه رو پس میدم.حتی از خودم هم بهت میدم. فقط برای من باش. تانیا خشکش زده بود.در چشمان روهان خیره شد.حتی پلک هم نمی زد. تانیا:روهان نگو که می خوای https://eitaa.com/manifest/903 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت33 🔴روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت و فشرد. با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کرتو باز کن ببی
🔴روهان سرش رو تکون داد :دقیقا..افرين.. معلومه دختر باهوشی هستی. البته در این شک نداشتم وگرنه انتخابت نمی کردم..تو دختر فهمیده و زرنگی هستی.. گاهی هم شیطون و سرتق از تمومه خصوصیاتت خوشم میاد..تو همونی که من می خوام.. پس مطمئن باش به این اسونيا ولت نمی کنم... تاینا با خشم دستشو بیرون کشید و به قدم به عقب برداشت..انگشت اشاره ش رو اورد بالا و تهدید کنان گفت: به ارواح خاک پدرو مادرم قسم می خورم که هیچ وقت این ازدواج سر نگیره. قسم می خورم روهان..من تانيام.. تانیا کیهانی..بدون داری با کی حرف می زنی. تهدیدات تو کتم نمیره..نه.به هیچ وجه ازت نمی ترسم..هر غلطی هم دلت می خواد بکن..اصلا از همین امشب برو بشین واسه م هزارتا نقشه بکش.. ولی مطمئن باش خودم سدی جلوت می سازم تو که هیچ صد نفر مثل تو هم نتونه اونو بشکنه و ازش رد بشه. روهان دهان باز کرد حرف بزنه که تانیا سرش داد زد :خفه شو كثافت..فقط خفه شو..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم اون موقع که قبول کردم نامزدت بشم صرفا به خاطر عقایده پدرم بود. گفت روهان مرد زندگیه و اقا و سرشناسه..منم گفتم چشم و اون خبط رو کردم..ولی بعد که فهمیدم چه كثافتی هستی کشیدم کنار..پدرم فوت شده بود و ندید که تو چه رذلی هستی..از تمومه کثافت کاریات خبر دارم. فکر نکن سر مو عین کبک کردم زیر برف و ساکت نشسته م که تو بیای بگی عشقم..عزیزم..منم برات غش و ضعف کنم..نه آقا..اینجا رو اشتباه اومدی.. تا تهشو خوندم..می دونم قصدت چیه..میخوای بگی اگر باهات ازدواج نکنم یادگار خانوادگیمو بهم پس نمیدی.. منم میگم خب نده..برو به درک..نه اونا برام ارزشی دارن نه تو..ولی گردنبنده مادرم رو می خوام و مطمئن باش ازت پس می گیرم..اون تنها یادگار مادرمه.. ازت می گیرمش ولی تن به ازدواج با تو نمیدم..این هم حرفه اخر منه. حالا هم از خونه ی من گمشو بیرون..اگر هم بخوای برام مزاحمت ایجاد کنی اینو بدون با پلیس و ۱۱۰ طرفی روهان ساکت و خاموش با نگاهی پر از خشم و در عین حال پر تعجب به تانیا خیره شده بود.. فکش منقبض شده بود. پوست سبزه ش به سرخی می زد..چشمان مشکیش از زور خشم قرمز شده بود..لبان نازک و مردانه ش را با حرص روی هم می فشرد.. دستی بین موهایش کشید..اتش گرفته بود، حرف های تانیا او را به اوج عصبانیت رسانده بود.. تانیا بیش از آن نایستاد..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفت..در رو باز کرد و داخل شد..بدون اینکه به سالن نگاهی بیاندازد از پله ها بالا رفت.. آقا و خانم سزاور که حدس زده بودند قضیه از چه قرار است سرسنگین خداحافظی کردند و از خونه بیرون رفتند.. تارا و ترلان تا پشت در همراهیشون کردند و در رو بستند.. از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردند.اقا و خانم سزاور با روهان جر و بحث می کردند. تا اینکه از باغ خارج شدند.. *** ** *** تانیا توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود..ترلان و تارا هم کنارش نشسته بودند..هر چه را که بینشان اتفاق افتاده بود رو برای خواهرانش تعریف کرد.. ترلان نفس عمیقی کشید و گفت :یعنی یادگار خانوادگیمون برات ارزشی نداره؟.. می خوای به همین اسونی ازشون بگذری؟ تانیا تو جانیم خیز شد..یه دستشو گذاشت زیر سرش و گفت:نه بابا..اون موقع اینو گفتم تا حرصشو در بیارم..می خواستم بهش بفهمونم با وجوده اونا هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه..قصدم همین بود تارا:حالا می خوای چکار کنی؟..گردنبند مامان دسته اون نامرد چکار می کنه؟ تانیا به تای ابروشو بالا انداخت نمی دونم.. خودش که گفت بابا بهش داده ولی نگفت چطوری ترلان:شاید هم داره دروغ میگه تانیا:شاید نمی دونم، در هر حال همه چیز تموم شد حالا باید به فکری بکنیم تا بتونیم گردنبند رو به دست بیاریم.. از وقتی تو دستش دیدم ذهنمو به خودش مشغول کرده تارا: من که میگم فعلا نباید کاری بکنیم..بذار یه مدت بگذره..وگرنه اونجوری آتو میدیم دستش که اره واسمون مهمه..ولی اگر به مدت بی خیالش بشیم اونم پیشه خودش فکر می کنه برامون مهم نیست..بعد از اونم یه فکری می کنیم ترلان:منم با تارا موافقم. فعلا بی خیالی طی کنیم تا بعد ببینیم چی میشه تانیا: تا کی؟ ترلان: تا هر وقت که زمانش مناسب باشه..فعلا جز صبر کار دیگه نمیشه کرد صدای میومیو از پشت در می اومد تارا با لبخند از جا بلند شد :ای جووونم..نونوی من اومده پشته در داره صدام می کنه درو باز کرد..بچه گربه ی سفید و پشمالویی پشت در نشسته بود و با صدای ریزی میومیو می کرد. با دیدن تارا سرشو بلند کرد و نگاه درخشان و مظلومش رو به او دوخت.. . تارا بغلش کرد ..خیلی اروم نوازشش می کرد..روی تخت نشست. گربه ی ملوسی بود. از اینکه تارا نوازشش می کرد خوشش اومده بود ترلان خندید :اینو نگاه انقدر که تو نونو جونتو نوازش میکنی به مادر بچه ش رو نوازش نمی کنه..بسه دیگه.. تارا اخماشو کشید تو هم :اولا چه ربطی داشت؟دوما چطور دلت میاد؟ببین چه نازه؟وای فداش بشم https://eitaa.com/manifest/904 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت34 🔴روهان سرش رو تکون داد :دقیقا..افرين.. معلومه دختر باهوشی هستی. البته در این شک نداش
🔴تانیا با لبخند سرشو تکون داد :خدا به عقلی بهت بده دختر خونه رو کردی باغ وحش..همه جور جک و جونوری تو اتاقت پیدا میشه خداوکیلی شبا خوف برت نمیداره با مار و افتاب پرست هم اتاق میشی؟.. تارا:نه مگه مار و افتاب پرست هم ترس داره؟..اونا تو اکواریومه خودشونن.در ضمن جاشون سواست..ور دله من که نیستن ترلان :حالا هرچی..من یه سوسک تو اتاقم باشه تا صبح خوابم نمی بره.. تا نکشمش اروم و قرار ندارم..اونوقت تو با این هیولاها سر می کنی؟ من در عجبم به خدا.. تارا با حرص گفت: نمی خواد در عجب باشی..کار به جونورای عزیزه من نداشته باشی کافیه.. تانیا پوفی کشید و گفت: بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره..از همین الان دلم براش کبابه ترلان خندید :وای همینو بگو.. پسره بیچاره هر شب باید قبل از خواب به شب بخیر به تمامی جک و جونورا و حشراته محترمه چه سوسک و پشه و مگس و پروانه بگه..بعد هم بره سراغه مار و مارمولک و افتاب پرست بعدش نوبتی هم باشه نوبته ماهی ها و ابزيانه.. خوب که همه رو به دور زیارت کرد وبهشون شب بخیر گفت به جست می زنه تو تخت که مثلا به جونوره اخری که همون نونو جونه شب بخیر بگه که می بینه نه نونو تشریف داره نه خانم خانماش..اینورو بگرد اونورو بگرد..نخیر..می بینه خبری ازش نیست..یهو در اتاق باز میشه هیکل خانم تو درگاه نمایان میشه.. به شیشه شیر کوچولو دستشه داره به نونو شیر میده..اخه نونوجان قبل از خواب شیر ولرم میل می کنن..اگه نخوره خوب خوابش نمی بره..بعد از ۱ ساعت که شیر خوردنش تموم شد با تمامه احساس میذارش تو سبدش که بگیره بک په..این وسط شوهره بیچاره ش هم هفتاد و هفت تا خواب از پادشاهانه عزیز رو دیده..زیر لب به "ایش" تحویلش میده و می گیره می خوابه..بشمر سه هم به خواب میره..باور کن عینه همین واسه تارا اتفاق میافته..من مطمئنم تمام مدت که ترلان حرف می زد تانیا می خندید. تا حدی که از زور خنده سرخ شده و از چشمانش اشک جاری شده بود.. . ترلان هم می خندید که تارا رو به هر دو دهانش و کج کرد و گفت :هه هه هه هه هه ..یه مشت چرت و پرت بلغور کردی دادی تحویله تانیا بعد هم نیشتونو باز کردین می خندین؟..اولا من حالا حالاها شوهر بکن نیستم..دوما اگر هم خر مغزمو گاز گرفت خواستم چنین اشتباهی رو مرتکب بشم میرم زنه به جانور شناس میشم که لااقل مثله خودم به حیوونا علاقه داشته باشه و بهشون احترام بذاره.. ترلان :خوبه اونجوری میشین دوتا.. به باغ وحش بین المللی دایر می کنید. به به چه شود..اونوقت سر درش هم می زنید باغ وحشه وحشیان..با مدیریت تارا کیهانی و جنابه همسر ..شوهرت هم مثله خودت یه پا دیوونه از آب در میاد دیگه غیر از این که نمیشه تانیا با لبخند گفت : خدا خوب در و تخته رو با هم جور می کنه ترلان خندید و گفت :حالا باز خوبه تارا واسه شوهره اینده ش نقشه کشیده و می دونه چی می خواد ..منو بگو که گمونم اسب سفید شاهزاده م رو کشتن و باهاش هات داگ درست کردن که پیداش نیست وگرنه امکان نداشت اینقده دیر کنه.. اینبار تارا هم اخماش باز شد و خندید تارا:چیه؟..نکنه هوس شوهر کردی؟ ترلان با نیش باز گفت :عمرا..این به قلم به من نمیاد.. تارا نگاهی به هر دو انداخت .. با ذوق نونو رو نوازش کرد و گفت : بچه ها به تصمیمی گرفتم.. میخوام حیوونامو هم با خودم بیارم ويلا..اینجا که نمی تونم تنهاشون بذارم.. لبخند از روی لبان تانیا و ترلان محو شد.. با چشمان گرد شده گفتند :چ ی؟؟.. تارا : چیت نه و چلوار.. ساده نه گلدار چی نداره تانیا :تارا این به مورد و خواهشا بی خیال شو ..ما یه مدت میریم اونجا حال و هوامون عوض بشه..نهایت ۲ یا ۳ ماه..بذار جک و جونورات همینجا واسه خودشون عشق و حال کنن..جونه من بر ندار بیارشون.. تارا اخم کرد :نمی تونم اینجا ولشون کنم به امانه خدا..زبون بسته ها از بی آبی و بی غذایی تلف میشن.. ترلان لباشو ورچید و گفت :اوخی نگو که دلم کباب شد تارا نگاهش کرد :تو از همون اولش با حیوونای من ضد بود..اخه چکارت کردن که انقدر ازشون بدت میاد؟.. ترلان:همه جور بلایی به سر من و تانیا اوردن..خودت هم خوب می دونی تانیا:به نعمت می سپرم غذاشون رو بده.. فقط اینا رو با خودت ور ندار بیار.. تارا:نعمت فقط سرایداره.. چه می دونه اینا چی می خورن یا چه موقع باید بهشون غذا بده؟ نه خودم باید باشم.. ترلان با حرص نگاهش کرد و گفت :خیلی خب.. فقط ۲ تا شون رو بیار..بقیه رو بذار باشن نعمت بهشون می رسه تا ما برگردیم.. تارا لبخند پت و پهنی تحویل ترلان داد :۳ تاشونو میارم. نونو و پولکی و افتاب..بقیه باشن پیش نعمت.. تانیا با صدای ناله مانندی گفت :وااای خدا حالا نونو هیچی دیگه چرا اون دوتا هیولا رو میاری؟.. تارا:چون رسیدگی به اونا سخت تره..نعمت که نمی تونه به مار و افتاب پرستم درست و حسابی برسه..باید خودم اینکارو بکنم https://eitaa.com/manifest/922 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت11 🔵کم کم بخودش اومد و مشغول لقمه گرفتن شد.... بابا گفت: . قضیه چیه؟! شونه ای بالا
🔵بابا ارتفاعش تا زمین باغ زیاده! میفتم ناکار میشم در ضمن با وجود اون همه درخت مگه سالم میمونم! اه لعنتی!... چطور برم بیرون؟...همونجور که به باغ خیره بودم نگاهم روی ماشین نوید میخکوب شد! با دوتا دستم زدم توی سرمو داد زدم: - وای اومدن!! نگاهمو توی کل اتاق چرخوندم... حالا چه غلطی کنم؟! کجا برم؟!... دوباره پریدم سمت پنجره که نگاه کنم...نه نگاه نکن نفس! یه وقت دیدی این آرشام با اون چشمای بابا غوریش دیدت! آره آره نباید به پنجره نگاه کنم..حالا کجا برم خدا؟!..صدای شوخی و خنده نوید و آرشام میومد!...دیگه داشتم میمردم از ترس! صدای پاها نزدیک تر شد...توی یک صدم ثانیه نگاهم به تخت خواب آرشام افتاد... به چیزی فکر نکردم و شیرجه زدم زیر تخت!...هنوز یک ثانیه از قایم شدن من نگذشته بود که در باز شد! احساس کردم تموم سلول های بدنم دارن به آرشام نگاه میکنن.. باز شدن در همانا و افتادن کیسه توی سر آرشام همانا! لبخندی که به خاطر شوخی هاش با نوید روی لبش بود محو شد.... صورتش مچاله شد و دستشو گذاشت توی سرشو نالید - آخ... سرم! جلوی دهنمو گرفته بودم تا قهقه نزنم ولی خداییش این همه ترس به این تلافی می ارزید! چشماش رو از درد بسته بود خنده مو کنترل کردم...یه تیکه از پتوی تخت جلوی بینیم بود و بینیم رو قلقک میداد...اه برو کنار دیگه!...الان عطسه میکنم روت ها!..قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم عطسه ی خیلی بلند و ضایعی کردم! آرشام همونطور که سرشو گرفته بود نگاهشو توی کل اتاق چرخوند.... خودمو عقب تر کشیدم... میدونم میدونه کاره منه ها.....ولی نمیخوام فعلا جلوی روش باشم تا آبا از آسیاب بیفته... الان خیلی جدی تشریف داره... میزنه شل و پلم میکنه... سرشو مالش داد و با عصبانیت گفت: خفت میکنم نفس!! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت... عه رفت؟!... آخ جونمی آزاد شدم.......... وقتی خوب از رفتنش مطمئن شدم به آرومی از زیر تخت بیرون اومدم... باید قبل از اینکه بر گرده از اتاق بزنم بیرون......... در اتاق رو باز کردم.... خبری نبود.... پامو از چارچوب در بیرون گذاشتمو خواستم برم بیرون که یهو بازوم به شدت کشیده شد!! از ترس چشمام رو بستم....وقتی چشمام رو باز کردم دوباره توی اتاق آرشام بودم... نگاه وحشت زدم روی آرشام خشک شد؟ خدایا........ این که بی تفاوت با بروسلی نیست!... یه کاغذ بده لااقل وصیت نامه مو بنویسم! نگاهم تموم حرکاتشو دنبال میکرد...با عصبانیت در اتاق رو بست و به سمتم اومد.... هردمون سکوت کرده بودیم...با هر به قدمی که اون جلو میومد من عقب تر میرفتم... یهو چسبیدم به دیوار خاک به سرم نه راه پس دارم نه راه پیش! ولی خودم نباختمو سرتقانه زل زدم توی چشمای زمردیش! نزدیک ترم شد و دستش رو روی دیوار کنار سرم گذاشت و روی صورتم خم شد.... با دیدن چشماش که ازشون خون میبارید جدی جدی داشتم میگرخیدم! با صدای خونسردی که خیلی متعجب میکرد گفت: - الان دقیقا چه غلطی کردی؟!! با شنیدن صدای خونسردش اعتماد به نفس گرفتمو همونجور که سرتقانه بهش خیره بودم گفتم: - تلافی هنوز چشمای سرخشو به چشمام دوخته بود... نفسای داغ و عصبیش به گونه هام میخورد.... دستمو بالا آوردم و دستشو از روی دیوار کنار زدم....داشتم میرفتم که گفت: - ببین کوچولو منتظر به قول خودت تلافی باش! برگشتمو زبونی واسش در آوردم اداشو در آوردم!...عصبی شد و به سمتم خیز برداشت که به سرعت نور از اتاق زدم بیرون! عجب آدم پروئیه ها!... خودش تیله زیر پای من گذاشت تا لیز بخورم سقط شم ولی وقتی باهاش تلافی میکنم عصبانی میشه! عجبا!.... در اتاقم رو باز کردمو رفتم داخل...لپ تاپ رو روشن کردمو یکی از همون آهنگای نحسی که پر میس برام ریخته بود رو گذاشتم... صداشم که تا آخر بلند کردم... *** بیا آروم بگو در گوشم دوسم داری بزار همه دورشن از دور تو برن کنار بزار حسودا همه کورشن آخه من به تو وابسته ام*** رفتم وسط اتاقمو مثه دیوونه ها میرقصیدم.... عادتم بود!... خو اگه در طول روز نرقصم که خیک میشم *** یا تو رو میخوام یا اصن هیچ کسی دیگه به چش نمیاد بس که خوشگلی تو لامصب تو رو دوست دارم بس که شیک پوشی منو دوست داری و نیست توش هیچ بسی که دلم هزار راه میره وقتی تو دسترس نیس گوشیت میشم مست اون بوی عطرت دست لای موی لختت وقتی رو بروم میرقصی دنیا مال من میشه تو یه لحظه*** داشتم همینجور قر میدادم که سنگینی نگاهی رو حس کردم....... آروم آروم برگشتمو چشم تو چشم آرشام شدم...اخم غلیظی کرده بود صدای ملانی(خواننده)رو مخم بود ***چقد خوبه موزیکم تا خوده صبح میکوبه دستات چرا از دست من دوره؟ خوش میگذره به هر کی بی‌‌.. که یهو آرشام جلو اومد خیلی شیک و مجلسی لپ تاپ رو خاموش کرد! واه این چرا همچین کرد؟ با تعجب بهش خیره بودم که گفت: - یه ذره صداشو کم کن...سرم کافی نبود حالا میخوای گوشام رو هم گر کنی؟! eitaa.com/manifest/932 قسمت بعد
سلام و خوش آمد به همه اعضای جدید رمانهای کانال رو میتونید با استفاده از این لینکها دنبال کنید هر قسمتی رو که نیومد براتون به پی وی ادمین پیام بدید. @admin_roman قسمت های جدید در حال آماده سازی...🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت35 🔴تانیا با لبخند سرشو تکون داد :خدا به عقلی بهت بده دختر خونه رو کردی باغ وحش..همه
🔴ترلان با کف دست به پیشونی خودش زد و گفت:رسما بدبخت شدیم رفت.. گفتیم میریم اونجا لااقل یه مدت از شر جونورای تو راحت میشیم..از شانسه ما گلچینشون کرده می خواد با خودش بیاردشون..اونم چی؟ گربه و مار وافتاب پرست اخه پولکی هم شد اسمه مار؟ تارا :تو چه کار به اسمش داری؟..من صاحبشم که دلم می خواد اسمشو بذارم پولکی.. مشکلی داری؟.. خندید : با اسمش نه ولی با خودش اره.. تارا پشت چشم نازک کرد : به هیچ وجه مهم نیست ..داشته باش.. تانیا:وای روتو برم دختر.. خیلی خب بیار..مگه کسی حریفه تو میشه؟.. تارا خندید:خوشم میاد خودتون می دونید تهش کیش و مات می شید بازم حرف خودتونو می زنید.. ترلان اخم کرد و گفت :هرهر نکن واسه من.. من و تانیا از تو بزرگتریم باید هر چی میگیم بی چون و چرا بگی چشم تارا اداشو در اورد گفت :اوه اوه حالا به جای چشم بگم باشه چی؟..اشکال نداره؟ ترلان با حرص گفت :مسخره می کنی؟..برو یه کم ادب یاد بگیر دختر تارا:ادب دارم ولی رو حیوونام حساسم حواستو جمع کن ابجی.. ترلان چپ چپ نگاش کرد. تانیا به جر و بحثشون می خندید تانیا:بسه دیگه سرمو خوردید.پاشین برید بخوابید.. فردا کلی کار داریم. باید وسایلمون رو جمع کنیم ترلان و تارا از روی تخت بلند شدند.. تارا همونطور که نونو رو نوازش می کرد رو به تانیا گفت :دقیقا کی حرکت می کنیم؟.. . تانیا: 3 یا 4 روز دیگه.. می خوام به عمه خانم هم خبر بدم.. ترلان :من جای تو بودم اینکارو نمی کردم.. می خوای باز بیافته به جونمون؟.. تانیا چشم غره رفت و گفت : ترلان اینو نگو..اون بزرگتر مونه..اینو یادت نره که بابا ما رو به اون سپرده و الان به جورایی سرپرستمونه..درسته به میل خودمون نرفتیم خونه ش و گفتیم اینجا راحت تریم..ولی دلیل نمیشه که اونو هم در جریان قرار ندیم ترلان لبخند کمرنگی زد و اروم سرشو تکون داد :باشه..شب بخیر.. تارا هم شب بخیر گفت.. تانیا با لبخند جوابشون رو داد..دخترا از اتاق بیرون رفتن و ترلان درو بست ***** تانیا از جا بلند شد و لباس خوابش رو پوشید..یه بلوز یقه دار که از جلو چند تا دکمه می خورد.. به رنگ سفید با گل های ریز آبی.. بلوز و شلوار سر هم بود..چراغ خواب رو روشن کرد و برق اتاق رو خاموش کرد.به ساعتش نگاه کرد.. ۱۲ بود روی تخت که دراز کشید اتفاقاتی که تو طول روز براشون پیش اومده بود رو مرور کرد.. ويلا.. پسرا.. كل كل باهاشون..امشب..روهان و حرفاش..از اینکه بالاخره روهان رو رد کرده بود خوشحال بود. ولی به خاطر گردنبند نگران بود.. چشمانش کم کم گرم شد و به خواب فرو رفت.. ************ پسرا توی اشپزخونه دور میز نشسته بودند و صبحانه می خوردند رایان رو به راشا گفت : برنامه ی امروزت چیه؟. راشا به قلوپ از چاییشو خورد و گفت : برنامه ی خاصی ندارم..تا۱۲ کلاس و بعدم میام خونه عصر هم به سر به باشگاهه رادوین می زنم چطور؟ رایان شونه ش رو بالا انداخت و رو به هر دو گفت:هیچی.. گفتم اگر پایه هستید امشب شام بریم بیرون رادوین نگاهش کرد و گفت :من حرفی ندارم راشا رو به رایان گفت :فکر خوبیه..ولی رایان تو کار و زندگی نداری ؟نمی خوای محض رضای خدا هم که شده در اون مغازه ی بدبختتو باز کنی؟شاید دری به تخته خورد و به بنده خدایی اومد توش مشتری شد رایان که صبحانه ش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد تکیه ش رو به کابینت داد و گفت : نه بابا کار و بار کساته..هنوز جنسایی که اون سری وارد کردم چند تاییش رو دستم مونده... رادوین هم از پشت میز بلند شد فنجونش رو برداشت و گذاشت تو سینک،شیر آب رو باز کرد.. رادوین اگر درستو ادامه داده بودی الان به به جایی می رسیدی..ولی وسطش ول کردی الان این وضعته.. رایان پوزخند زد و گفت :همین فوق دیپلم کامپیوتر هم زیاده.الان فوق لیسانسه ها و بالاتراش بیکار و بی عار دارن دور خودشون می چرخن..باز من این مغازه و کسب و کار رو دارم رادوین داشت با حوله دستاشو خشک می کرد..راشا از پشت میز بلند شد نگاهش پر از شیطنت بود.. رو به رایان گفت :ناقلا دوست دختر جدید پیدا می کنی و لو نمیدی؟ رایان با تعجب گفت: کی؟!من؟! برو بابا دلت خوشه.. راشا:ارره..رایان جون هر کی رو بتونی سیا کنی منو نمی تونی..دیشب که گوشیت رو میز تو هال بود صفحه ش روشن شد..دیدم اس اومده..اون موقع تو اتاقت بودی..فکر نکنی از روی فضولی بودا..نه جانه تو..حس کنجکاویم تحریک شده بود..انگشتم همینجور یهویی خورد رو دكمه ش و اس ام است باز شد..صبر کن یادم بیاد چی بود؟..دستی به چونه ش کشید.رایان چپ چپ نگاهش می کرد.. راشا عقب عقب به طرف در اشپزخونه رفت با همون نگاه شیطون گفت :اهان یادم اومد..همگی گوش کنید ببیند چی گفته این لیدی محترم.. با ادای ظریف و زنونه ای گفت : "رایان جونم تو که میدونی من به خیابونا وارد نیستم میشه بهم بگی باید از کدوم طرف قربوووونت برررررم؟!". رادوین با صدای بلند زد زیر خنده https://eitaa.com/manifest/940 قسمت بعد
تبادل داریم بعد تبادل یه قسمت لجبازی داریم 😍😍 یه نظر سنجی هم داریم بعد تبادل همه باشید حتما🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت12 🔵بابا ارتفاعش تا زمین باغ زیاده! میفتم ناکار میشم در ضمن با وجود اون همه درخت مگه
🔵با این که خنده ام گرفته بود ولی اخمام رو توهم کشیدم و گفتم: - غلط کردی... من چیکار به تو دارم؟!.........دارم ورزشمو میکنم! دستاشو توی جیبش کرد و پوزخندی زد و گفت: - آها........اون وقت شما به این دیوونه و وحشی بازیا میگی ورزش؟! به رقص من گفت وحشی بازی؟!... به رقصیدن من توهین کرد!... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: . خیلی بی.. و ادامه حرفمو ندادم... خیلی بی چیه!؟... بی چی؟!.. بی شعور؟!...نه چون از رقصم خوشش نیومده که بی شعور نمیشه!... داشتم فکر میکردم که به فحشی بهش بدم که همونجور که به سمت در میرفت گفت: - دیگه نبینم صداشو زیاد کنیا... میخوام درس بخونم! اینو گفتو رفت!...ای لعنت به این روزگار!... آدم تو خونه خودشم آرامش نداره.......... ****** یه هفته از دعوای منو آرشام میگذشت... توی این یه هفته هیچ کاری به کارم نداشته و همینم منو متعجب و اندکی متفکر میکنه! توی آینه به خودم نگاه کردم........ موهام رو فر کرده بودمو جلوشون رو با یه تل خوجل جمع کرده بودم. یه تاپ سفید آستین کوتاه و چسبون با یه دامن کوتاه مشکی به همراه به ساپورت مشکی مجلسی... یه کت کوچولو هم برای روی تاپم بود که توی کیفم گذاشته بودمش تیپم دخترونه و شیک بود.... خونه پر میس اینا جشن بود........مامانش به خاطر برگشتن پارسا جشن گرفته بود....ماهم خونوادگی دعوت شده بودیم... مانتو و شالم روی تخت آماده بود. وای چقده تشنم شده! از اتاق بیرون رفتم...هیشکی توی هال نبود... رفتم توی آشپزخونه... در یخچال رو باز کردم...بطری آب در آوردمو سر کشیدم! آخیش تشنم بودا!.. بطری رو توی یخچال گذاشتمو در یخچال رو بستم.. خواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم به آرشام افتاد...با چشمای گرد شده داشت نگاهم میکرد... منم داشتم به اون نگاه میکردم......... البته با تعجب.. این چرا داره منو اینجوری نیگا میکنه؟!... خدایا توبه....بلا به دور... یه قدم نزدیکم اومد و غرید - این چیه پوشیدی؟! نگاهی به لباسام انداختم و با بهت گفتم: - لباس.. یهو داد زد: - نوییید.... تا اینو گفت گفتم: چته تو چرا داد میزنی؟؟ اومد جوابمو بده که نوید اومد نزدیکمون و گفت: - بله؟!...چیشده؟!... چرا داد میزنی؟ آرشام نگاه میرغضبی بهم انداخت و روبه نوید گفت: - آق داداشش.... یه نیگا به تیپش بنداز! نوید نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: . خب چشه؟ آرشام عصبی تر گفت: - هیچی چشم نیست گوشه! ******* به اخم غلیظش خیره شدم... این چرا اینجوری اخم کرده؟!...لبخند خبیثی زدم...خب حالا که این نقطه ضعفشه پس بیا حرصش بدیم! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - من که مشکلی توی تیپم نمیبینم.... این تویی با همه چیز مشکل داری... نوید چشم غره ای بهم رفت.چیزی نگفتمو از آشپزخونه بیرون اومدم.....ولی سنگینی نگاه آرشام رو حس میکردم.... ****** با توقف ماشین جلوی خونه پر میس اینا از ماشین پریدم بیرون...شالم رو درست کردم... مامان نزدیک در رفت و زنگ زد... در با تیکی باز شد......نگاهم به آرشام افتاد هنوز اخم کرده بود....... بتر کی.. اونقدر عصبی بود که اصلا محل نوید هم نمیداد!...به درک........ به من چه؟! رفتیم داخل خونه... یه حیاط معمولی...نه خیلی بزرگ و نه خعلی کوچیک....ولی با صفا بود... از جاده سنگ فرش توی حیاط گذشتیم و رسیدیم به ساختمون خونه.... در باز شد و مامان پر میس اومد جلو و شروع کرد به آبیاری و ماچ و بوسه! به من که رسید دسته گل رو بهش دادمو مثله دخترای مثلا باادب گفتم: چشمتون روشن خاله مهتاب........بالاخره آقا پارسا هم اومد خاله مهتاب گل از گلش شکفت و گفت: - چشم و دلت روشن عزیزم... بعدم نگاهشو به به جایی دوخت و صدا زد: - پارسا مامان... واه پارسا مامان چیه دیگه؟!.. عین این بچه های دوساله..همین میشه که پسرت لوس میشه....ایشی زیرلب گفتم...ولی خداروشکر خاله مهتاب متوجه نشد؟ نگاهم به پسر قد بلندی افتاد که داشت بهمون نزدیک میشد...همونجور بهش خیره بودم... خدایا نگو این پارساس... این همون پسر سربه زیره اس که همش سرش تو کتاب و درس بود؟!چه تغییر کرده.......... یهو به نفر گفت: - سلام.. سرم پایین بود.... سرمو بالا آوردمو نگاهم توی یه جفت چشم قهوه ای گره خورد... احساس کردم کف دستام عرق کرده........ خدایا چرا من اینجوری شدم!؟ نفسام بند اومده بود، چرا با دیدن چشماش همچین شدم؟!....یهو یه نفر گفت: - هوی.... حالا دیگه داداش منو فراموش کردی؟!.. صدای پر میس رو تونستم تشخیص بدم... لبخندی زدمو باهاش روبوسی کردم... نگاهم به ابرو های گره خورده پارسا افتاد و تپش قلبم شدت گرفت. صداش بود که گفت: - شناختین نفس خانوم؟! دیدم خیلی زشته مثله ماست نگاش کنم...وایسا ببینم اینکه عینک میزد https://eitaa.com/manifest/941 قسمت بعد
🔵🔵🔵نظر سنجی آیا موافقید به جای سه پارت قرعه و یک پارت لجبازی از هر کدوم دو پارت بزاریم؟👇👇👇 @admin_roman پایان نظر سنجی دو پارت از هر کدوم تصویب شد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت36 🔴ترلان با کف دست به پیشونی خودش زد و گفت:رسما بدبخت شدیم رفت.. گفتیم میریم اونجا لا
🔴رایان که از زور خشم سرخ شده بود یه قدم به طرف راشا برداشت.. راشا هم در حالی که قهقهه می زد سریع از اشپزخونه زد بیرون.. *************** موبایل راشا زنگ خورده گوشی روی میز بود، برداشت. نگاهی به شماره انداخت.. با تعجب رو به رادوین و رایان گفت: شیبانی جواب داد :الو -الو سلام اقای راشا بزرگوار؟ راشا: ۔بله خودم هستم. بفرمایید -به جا آوردید؟.. راشا: بله..اقای شیبانی..اتفاقی افتاده؟.. -خیر، همه چیز رو به راهه، شرمنده دیروز کار مهمی برام پیش اومد مجبور شدم با عجله بر گردم.. راشا: نه خواهش می کنم.. کار پیش میاد دیگه..درک می کنم.. ممنونم. در مورد به سری مسائل که مربوط به ویلا میشه می خواستم شما و برادراتون رو امروز عصر توی دفترم ملاقات کنم راشا نگاهی به پسرا انداخت. هر دو رو به روی راشا ایستاده بودند و با کنجکاوی نگاهش می کردند.. راشا:یه چند لحظه گوشی بله خواهش می کنم.. راشا گوشی رو پایین اورد جلوی دهانه ش رو گرفت و گفت: میگه امروز عصر بریم دفترش می خواد باهامون حرف بزنه رادوین :چه حرفی؟ راشا: مثل اینکه در مورد ویلاست.. رایان نگاهی به هر دو انداخت و گفت: میریم ببینیم چی میگه. رادوین هم سرش رو تکون داد و رو به راشا گفت : بهش بگو چه ساعتی بیایم؟. راشا گوشی رو کنار گوشش گرفت و گفت:چه ساعتی بیایم اقای شیبانی:ساعت ۵ راشا: باشه..سر ساعت اونجاییم.. -ممنونم. پس فعلا.. راشا:خداحافظ. گوشی رو قطع کرد..رو به پسرا گفت:یعنی چی می خواد بگه؟. رادوین به طرف چوب لباسی رفت و کت اسپرت مشکیش رو برداشت.. در همون حال که کت رو به تن می کرد گفت:حتما مهمه که به خاطرش این موقع از صبح تلفن زده. من امروز ۱ میام خونه.. فعلا.. بعد از زدن این حرف از خونه بیرون رفت و در رو بست.. رایان از گوشه ی چشم نگاهی به راشا انداخت و با اخم کمرنگی گفت:کی به تو گفته بدون اجازه ی من به گوشیم دست بزنی؟ راشا خندید و گفت:مگه باید اجازه می گرفتم؟... شرمنده نمی دونستم. ایشاالله دفعه ی بعد رایان دندوناشو روی هم فشرد و گفت: دفعه ی بعدی وجود ندارد. بار آخرت باشه راشا.. و گرنه من می دونم و تو راشا دستاشو برد بالا و گفت: خیلی خب غلاف کن هفتیر تو. حالا خداییش دوست دخترت بود؟.... اسمش چیه؟ رایان:تو که پیامکشو خوندی، یه نگاه به اسمشم مینداختی.. راشا روی مبل نشست و گفت : تقصیر خودت شد زود از اتاقت اومدی بیرون.. فقط تونستم اس رو بخونم.. رایان اروم با پاش به پای راشا زد و گفت: عجب رویی داری تو..در ضمن هانی دوست دخترم نیست.. راشا سوت کشید و ابروشو انداخت بالا.. راشا اوووو ، پس اسمش هانی اونوقت چرا دوست دخترت نیست؟,عیب و ایرادی داره؟ رایان کنارش نشست کمی خودش رو به جلو خم کرد.انگشتاشو تو هم گرده کرد و گفت: از اون لحاظ نه. اتفاقا هم خوشگله هم پولدار. ولی زیادی شیفته ست.عین کنه می مونه..از اینجور دخترا خوشم نمیاد. راشا خندید و گفت: او کی گرفتم چی میگی حتما عاشقت شده داش رایان.. رایان هم خندید و گفت بی خیال بابا، من میگم دختره کنه ست تو میگی عشق و عاشقی؟ تازه دعوتم کرده اخر هفته پارتی ۔ راشا اروم زد پشتشو گفت: دمت گرم.. عجب شانسی مفتگی عشق و حال؟.. رایان باز گفت عشق و حال.دارم میگم من باهاش رابطه ای ندارم. نمی خوام هم داشته باشم راشا:چرا؟ مگه نمیگی دختره از اون خرپولاست ، پس بچسب ولش نکن رایان: اره، پولشون از پارو بالا میره. جلوی مغازه باهاش اشنا شدم..داشتم درو می بستم که دیدم یکی موبایلش افتاد جلوی پام.. خم شدم برش داشتم. همین که سر مو بلند کردم چشمم بهش افتاد.. چشمای مشکی و پوست پرفر .. دماغش عمل کرده، تیپش امروزیه ولی زیادم زننده نیست..میگم باهاش مشکلی ندارم فقط خیلی سیریشه موبایلش ضربه دیده بود واسه ش درست کردم.. گفت کارت مغازه رو بهش بدم که اگر موبایلش عیب و ایرادی پیدا کرد زنگ بزنه باور کن همچین جدی اینا رو می گفت که من باورم شده بود قصدی ندارد، ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود. چند بار به بهانه ی گوشی زنگ زد..ولی بعد اس داد من جوابشو مي دادم. نه از روی قصد و غرض، به همین دوستی و این حرفا. تا اینکه چند وقت پیش گفت می خواد پارتی بگیره و منو هم دعوت کرد.. راشا:حالا مگه چی شده؟ چرا دودلی؟ رایان:اخه مطمئنم این پارتی رو که برم دیگه اویزون شدنش رو شاخه..با قبول درخواستش یعنی رابطه مون محکم تر میشه . اینجوری به هم نزدیک میشیم و دیگه. راشا با تعجب گفت :مگه از اوناشه؟ رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت بچه می دونم..ولی بر حسب تجربه مطمئنم اینجوری میشه از اون دخترایی نیست که سریع خودشو ولو کنه تو بغلت. ولی اگر رابطه ی دوستیمون ادامه پیدا کنه.. تهش شاید به به جاهایی ختم شد که برای من خوشایند نیست راشا: خب کاری ندارد. بهش بگو نمی تونی بیای.. بعد هم یه بهونه ی تپل جور کن تحویلش بده https://eitaa.com/manifest/951 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت13 🔵با این که خنده ام گرفته بود ولی اخمام رو توهم کشیدم و گفتم: - غلط کردی... من چیک
🔵 پس عینکش کو؟؟... مثله بچه های خنگ گفتم: عه... پارسا عینکت کو؟! با این حرفم اخمش محو شد و با پرمیس از خنده ترکیدن.... چه قدر قشنگ میخنده!... آخی پیشی ملوسه!..لامصب چه دندونای سفید و ردیفی...بابا این پارسا نیست!... پارسا بچگی هاش خیلی اسکل بود!... صدای بریده بریده پرمیس بود:. خدا خفت نکنه نفس..........پارسا چشماشو لیزر کرده... لبخند پهنی زدمو گفتم: - اینجا لیزر کردی یا همون خارج؟! پارسا خنده اشو خورد و گفت: - نه همون خارج ولی پرمیس خندید....اخمی کردم و گفتم: - هوی پر میس..بدم میاد یکی بهم بخنده ها... حواست باشه! پرمیس خنده شو خورد و چیزی نگفت.... نگاهم رو دور تا دور سالن میگردوندم....اوف چه خبره این همه مهمون!...هرکی ندونه انگا پارسا خان جشن الفبا گرفته! خب دو نفر دعوت میکردین چه خبره این همه بریز و بپاش! آخه توی این تحریم و گرونی مگه پول علفه خرسه که شما میریزین توی شکم مهمونا؟! همونجور که پرتقالم رو پوست میگرفتم داشتم توی دلم غرغر میکردم... حس کردم کسی جفتم نشسته... سریع گردنمو چرخوندم که چشم تو چشم پرمیس شدم.......ای جان چه آرایشی هم کرده کثافت! لبخند پهنی زدمو گفتم: - بیشور چه خوشگل شدی! پرتقال رو از توی دستم برداشت و همونجور که با پروئی میلومبوند گفت: خودم میدونم! با تعجب گفتم: به اینکه بیشعوری؟! بقیه پرتقال رو گذاشت تو دهنشو گفت: . نه بی تربیت...........اینکه خوشگلم! اشاره ای به پوست پرتقال کردم و گفتم: . نه میبینم که پرو هم هستی! دستمالی برداشت و دستاشو خشک کرد و گفت: - اینارو بی خی... نفس....پارسا میخواد بره توی آموزشگاه زبان تدریس کنه.... ابرو هامو بالا دادم و گفتم: - جدی؟! چیشد حالا میخواد تدریس کنه؟ . خب دیگه... اونجا که بود برای اینکه بتونه با مردم ارتباط برقرار کنه مجبور بود انگلیسی شو فول کنه...الانم میخواد برای سرگرمی تدریس کنه.. یه خیار برداشتمو همونجور که داشتم پوست میگرفتم گفتم: - والا پسرم پسرای قدیم!... الان پسرا دکترا دارن بیکار تو خیابون ول میچرخن....اون وخ این آق داداش شما برای سرگرمی میخواد بره درس بده!...والا... با سقلمه ای که خوردم داد زدم: - هوی چته میزنی؟! که یهو نگاهم به چشمای خوش رنگ پارسا افتاد....دست به سینه ایستاده بود و یه لبخند کجکی هم زده بود! چه با لبخند خوجل میشه!...نیشم شل شد و گفتم: - احوال شما... دهنشو باز کرد که به چیز بگه که یهو سر و کله آرشام پیدا شد...اخمی کردمو نگاهمو ازش گرفتم... آرشامم که اصلا عین خیالش نبود!... فک کنم اصن نفهمید من بهش اخم کردم..... خیار رو توی ظرفم گذاشتمو حلقه حلقه اش کردم... یهو آرشام گفت: . خب...آقا پارسا... اینو گفت و مشغول حرف زدن با پارسا شد...ینی یه سوالایی از این بیچاره میپرسید که من به جبر و معادله گفتم زکی! داشتم با پرمیس حرف میزدم که یهو پارسا گفت: . مگه نه نفس..! سرمو آوردم بالا و گفتم: . چی؟! یهو آرشام با لبخند تصنعی گفت: - نفس آلمان زندگی نکرده!... فکر نکنم چیزی در این مورد بدونه !! ******* وا ینی چی؟! خب بذار حرفشو بزنه شاید یه چیزی سرم بشه! ینی چی؟!.. خیلی بهم بر خورد! پشت چشمی واسه آرشام نازک کردمو چیزی نگفتم.... حدود به نیم ساعتی گذشت که یهو مستخدم اومد و روبه جمع گفت: - شام حاضره... بفرمایین... و به سلف سرویس اشاره کرد...با پر میس از جامون بلند شدیم و به سمت سلف رفتیم..... این پرمیس هم به هوا داشت حرف میزد...ینی به این فکش استراحت نمیداد لامصب! بشقابی برداشتمو همونجور که به حرفای پرمیس گوش میدادم برنج کشیدم... یهو به نفر اومد و با جیغ گفت: - وای پرپر اینجایی؟! بهت تبریک میگم برای اومدن پارسا جون!! پر میس لبخندی زد و با دختره مشغول ماچ و بوسه و آبیاری شدن! روی برنجم به سیخ کباب گذاشتمو یه لیوان نوشابه پر کردم...روبه پر میس و اون دختره که در حال خوش و بش بودن گفتم : - پر میس... من میرم تا تو بیای.... پر میس نگاهشو از دختره گرفت و فقط سرشو واسم تکون داد! بی تربیت.....لااقل به "برو عزیزمی "به "باشه عجقمی"ای خدا شکرت! به رفیقم نداریم قربون صدقمون بره!.. به سمت یکی از مبلا رفتمو نشستم... لیوانمو روی گل میز گذاشتمو مشغول شدم... دستی به کت کوچولوم کشیدم تا مطمئن بشم جاییم بیرون نیست!! والا... وسط این همه آدم غریبه!. داشتم غذامو میخوردم که یهو سر و کله پارسا پیدا شد!... بشقاب به دست اومد و گفت: - اجازه هست؟! خودمو جمعو جور کردمو گفتم: - بفرمایین خیلی شیک و مجلسی اومد و کنارم نشست... اگه فقط پنج شیش سال پیش بود یه جوری میزدم تو ملاجش! خیلی حال میدادا... اون موقع خیلی ساده و سر به زیر بود و منو پرمیس هم کلا مردم آزار! هردو مون سکوت کرده بودیم که گفت: . یادته بچگی هام چقد اذیتم میکردی؟! تو اون پر میس آتیش پاره! اینو که گفت یهو هرچی خورده بودم پرید تو گلوم. https://eitaa.com/manifest/953 قسمت بعد
سلام به همه 🌺 پارتهای جدید در حال آماده شدنه داستانها دارن پا میگیرن پارتهای جدید تا ساعت ۱۷:۳۰ در کانال قرار میگیرن🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت37 🔴رایان که از زور خشم سرخ شده بود یه قدم به طرف راشا برداشت.. راشا هم در حالی که قهق
🔴رایان اخماشو کشید تو هم و کلافه گفت اخه اینم نمیشه.. راشا:دیگه چرا؟.. نفس عمیقی کشید و گفت اخه بدبختیش اینجاست بابای این هانی خانم یکی از همونایی که چک من دستشه. می ترسم دست رد به سینه ی دځی جونش بزنم از اونورم باباش کار دستم بده. می فهمی که چی میگم؟ راشا با مشت زد به بازوی رایان و گفت :یعنی خاک اخه ایکیو دیگه چرا رفتی با دختره طرف رفیق شدی؟ رایان: اولا هنوز هیچی بینمون نیست در حد دوستی معمولیه دوما منه خر چه می دونستم هانی دختره شهسواريه.. بعدا از زبونه خودش شنیدم راشا نچ نچی کرد و گفت :هه.. عجب شانسی داری تو حالا می خوای چه گِلی به سرت بگیری؟ رایان گرفته گفت : نمی دونم.. واسه ی همین دو دلم.. راشا :اگر اینجوریه که تو میگی چاره ای نداری جز اینکه درخواستشو قبول کنی. حالا شاید شدی داماده شهسواری تهش عاقبت بخیر شدی دست منو هم گرفتی ، والا. همیشه ادم اولش بدشانسی میاره تهش می فهمی نه بابا. تا الان داشتی پله های خوشبختی رو طی می کردی و از بدبختی دور می شدی رایان: بر و بابا تو که خیلی دلت خوشه این حرفا کجا بود؟ من و چه به داماد شدن اونم چی؟..داماده شهسواری هه.. عمرا.. راشا:حالا شایدم شد.. با شیطنت ادامه داد :چیه؟ نکنه می خوای اول عاشق بشی بعد ازدواج کنی؟ رایان پوزخند زد و گفت :عشق کیلویی چند؟ تو این دوره و زمونه به اندازه ی یه سره سوزنم گیرت نمیاد..هه..عشق. راشا:حالا شاید هم هست ولی گیر ما نمیاد.. رایان از جا بلند شد و گفت همون بهتر که نیاد.. توی این هاگیر واگیر فقط عشق و عاشقی رو کم دارم. بی خیال من برم دیگه راشا هم از روی مبل بلند شد و گفت : یادت نره عصر باید بریم دفتر شیبانی.. رایان سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت نه یادمة.. ساعت پنج و نیمخونه م.فعلا.. از خونه بیرون رفت و در رو بست..راشا هم آماده شد.. امروز کلاس موسیقی دیرتر دایر می شد. از طرفی زودتر هم بر میگشت.. رادوین۲۷ ساله، لیسانس تربیت بدنی، یه مدت کوتاه تو دبیرستان پسرانه مربی تربیت بدنی بود. ولی از اون شغل استعفا داد.به دلایلی که یکی از انها دایر کردن باشگاه ورزشیش بود. یه باشگاه کوچک که رادوین علاقه ی خاصی به آن داشت در زمینه ی شنا ، بدنسازی و والیبال تبحره خاصی داشت.. چشمان آبی پوست گندمی، بینی متناسب قد بلند و چهار شانه شخصیتی گاه جدی و مغرور و گاهی هم شاد و شیطون " رایان هم جوانی قد بلند و چهار شانه و بسیار جذاب بود.ولی رادوین به خاطر ورزشکار بودنش چهار شانه تر به نظر می رسید و هیکل و عضله های ورزیده ش را جذاب و گیرا به رخ می کشید رایان ۲۵ ساله بود، چشمان قهوه ای تیره پوست گندمی مایل به برنزی قلمی و متناسب که به قول راشا از صدقه سر پدر و مادرشون هیچ کدوم صورت و بینی نا فورمی نداشتند.. تا مقطع فوق دیپلم در رشته ی کامپیوتر پیش رفته بود. ولی از آنجایی که پول را در ادامه دادن به درس و رشته ش نمی دید آن را رها کرد و به کار در بازار روی اورد مغازه ی نسبتا بزرگ موبایل فروشی به همراه لوازم جانبی آنها در کنارش قطعات کامپیوتر هم خرید و فروش می کرد... شخصیتی شوخ و در عین حال زرنگ همیشه راهی برای رهایی از مشکلاتش داشت. و راشا که برادر کوچک انها محسوب می شد ۲۳ ساله با چهره ای جذاب..موهای مشکی، چشمان قهوه ای که توی نور روشن به نظر می رسید ولی تو تاریکی و سایه تیره می شد.. لیسانس موسیقی در رشته ی نوازندگی گیتار، کارش فوق العاده بود. همینطور صدای خوبی داشت در یکی از اموزشگاه های موسیقی گیتار تدریس می کرد... ادامه دارد... https://eitaa.com/manifest/961 قسمت بعد
عکس مربوط به قسمت بالا☝️☝️
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت14 🔵 پس عینکش کو؟؟... مثله بچه های خنگ گفتم: عه... پارسا عینکت کو؟! با این حرفم اخ
🔵اونقدر سرفه کردم تا دیگه داشتم دار فانی رو بای بای میکردم که این پارسا همچین میزد تو کمرم که گفتم ستون فقراتم میاد تو حلقم وقتی بعد از چندتا سرفه تپل حالم جا اومد گفت: چت شد تو دختر؟! تک سرفه ای کردمو چیزی نگفتم...لیوان نوشابه رو برداشتمو سر کشیدم...ای وای....نوشابم تموم شد...دیگه هیچی ندارم با غذام کوفت کنم که... نگاهی به لیوان خالی انداختم....صدای پارسا بود - میخوای من برات نوشابه بیارم؟! نگاهی بهش انداختمو گفتم: - نه خیلی ممنون... میترسم عقده این چند سالو در بیاری و تو نوشابم سمی چیزی بریزی! اخمی کرد و گفت: من مثله تو انقدر مردم آزار نیستم......... اینو گفت و پاشد رفت! داشت میرفت که گفتم: - نارحت شدی؟!... خواستم ادامه بدم "هنوزم مثه بچگی هات لوس و بی مزه ای! ولی برگشت و گفت: نه الان میام... رفت...شونه ای بالا انداختم و مشغول غذا خوردنم شدم....یهو یکی اومد نشست کنارم...برگشتمو چشم تو چشم آرشام شدم....نگاه خونسردی بهم انداخت و خیلی شیک مشغول غذا خوردنش شد.......... وا... تو که اومدی هیچی نمیگی پاشو برو دیه! ******* هردمون سکوت کرده بودیم... آرشام غذاش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت: - کی جشن تموم میشه؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم: . به نظرت من شبیه مامان پارسا م؟! اخمی از روی فکر کردن کرد و گفت: نه...چرا این سوالو پرسیدی؟ - والا اینجور که تو پرسیدی. مگه من مامان پارسام که بدونم جشن کی تموم میشه... و لبخندی زدم... به سردی گفت: - بی مزه! اینو گفت و رفت... بی مزه خودتی... نگاهی به بشقاب خالیم انداختم..، نفهمیدم چی خوردم...هر ديقه هي یکی اومد جفتم نشست و بعدم یه چی بهش گفتم بش برخورد و رفت! نگاهم به مستخدم افتاد که با این گاری ها که توی رستورانا غذا حمل میکنن از این ور هال میرفت اون ور هال! بیچاره دلم واسش سوخت!... بشقاب به دست سمتش رفتمو بشقاب و لیوانمو توی ترالی حمل غذا گذاشتمو لبخند به لب گفتم: خسته نباشین... گل از گلش شکفت و گفت: - سلامت باشی خانوم... اینو گفت و ترالی رو هل داد و دوباره مشغول جمع آوری شد...هی خدا چه کنیم دیه.......دل رحمیم! نگاهم به پرمیس افتاد و کنارش نشستم... داشتیم حرف میزدم که صدای گوشیم بلند شد... گوشیم رو از توی کیفم در آوردم........ عه...آفتاب از کدوم طرف در اومده آق نوید به من اس داده؟! اس رو باز کردم: - نفس........بابا میگه باید برگردیم!... پاشو بیا تو حیاط دارن خدافظی میکنن......... گوشی رو با حرص بستم.....دوساعته دارن خدافظی میکنن اون وخ این الان به من گفته؟!.. بی تربیت!...میمردی زودتر میگفتی؟ روبه پر میس گفتم: آجی باید بریم...مانتوم تو اتاقته... چرا اینقدر زود؟! شونه ای بالا انداختمو گفتم: . چه بدونم... پاشو مانتومو بیار! سرشو تکون داد و گفت: - باشه .... *********** همه سوار ماشین شدیم...شب خوبی بود!... بعد از چندین سال پارسا رو دیدم...ولی... چرا وقتی دیدمش همچین شدم!؟ چرا چون چ چسبیده به را... تو هم بیکاریا نفس..... فقط چون خیلی تغییر کرده بود تعجب و اندکی متفکر شده بودم! آره خب... اینم حرفیه!... شونه ای بالا انداختم.... بی خیال دیه.... ***** بابا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و همه پیاده شدیم....انقدر خسته بودم که نگووووو! کلیدام رو از توی کیفم در آوردم و در رو باز کردم......کنار در ایستادم تا همه برن داخل... آرشامو نوید خواستن برن داخل که پامو جلوی پای آرشام گرفتمو آرشامم خیلی شیک در اثر زیرپایی من شوت شد با پخش شدن آرشام روی زمین نوید با نگرانی گفت: . عه. پسر حواست کجاس؟! سریع خودشو جمع کرد و غرید - از خواهرت بپرس! از کنارشون رد شدمو خونسرد گفتم: - من در خونه رو برا مامان بابام باز کردم...چه خودتو پسر خاله فرض کردی!... نوید با خنده گفت: - پسرخاله چیه؟!... کلاه قرمزیه! آرشام با حرص نگاهی به نوید انداخت که نوید خنده شو خورد....همونجور که به سمت اتاقم میرفتم داد زدم: کلاه قرمزی هم نه...اون الاغه اسمش چی بود!؟...ها جیگر!...جیگرها اینو گفتمو برای جلوگیری از جنگ جهانی سوم پریدم تو اتاقما ایول نفس خانوم... خوب حالشو گرفتی...بعله پس چی فکر کردی آرشام جون!؟ سریع لباسام رو عوض کردم... تاپم رو پرت کردم روی چوب لباسی و شیرجه زدم روی تخت خیلی زود خوابم برد... چشمام رو باز کردم... به ساعت نگاهی کردم.....واه....ساعت 1 ظهره؟! چقده من خوابیدم!؟... روی جام نشستمو کش و قوصی به کمرم دادم...دهنمو اندازه غار علی صدر باز کردم و حالا هي خمیازه بکش! دستی به گردنمو کشیدم.... نگاهم به تاپم افتاد.....وایسا ببینم....این تاپو که من دیشب عوض کردم انداختمش رو چوب لباسی... پس چیشد که الان روی میزه!؟ https://eitaa.com/manifest/959 قسمت بعد
پارت جدید داریم در حال آماده سازی لجبازی الان قرعه ساعت ۲۳