مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت48 🔴که دید چاره ای جز پریدن ندارد..اروم اروم خودشو سر داد پایین..ولی کنترلشو از دست داد
#قرعه
#قسمت49
🔴صدای راشا بلند از توی اتاق به گوششون رسید:
به به..ببین کی اس داده..هانی جونته ..بذار ببینم چی فرستاده..
رایان که نفس نفس می زد و سرخ شده بود به مشت محکم به در زد و گفت : مگه اینکه دستم بهت نرسه راشا..
راشا خندید و گفت : برسه هم کاری نمی تونی بکنی.. گوش کن ببین دوست دختر نازنینت چی فرستاددددده..
با لحنی اروم و با احساس گفت : " ببین غمگین ببین دلتنگ دیدارم ببین خوابم نمی آید و بیدارم نگفتم تاکنون اما کنون بشنو تو را بیش از همه من دوست می دارم. رایانم قرار فرداشبمون رو فراموش نکنی عزیزم..مشتاقانه منتظرم ببینمت.."
رایان با کف دست به پیشونیش زد :د نخون لعنتی..اون غلط کرد با تو..
راشا بلند خندید : به من چه؟..هانی جون عاشقت شده خفته منو می چسبی؟..
رادوین با لبخند کنار رایان ایستاد و به راشا گفت :بیا بیرون بسه دیگه.
راشا:نه کجا بیام؟.. تازه می خوام جواااب اس رو بدمممم..
رایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت :راشا خریت نکنی... محکم زد به در و ادامه داد:دیوونه چیزی نفرستی..باز کن این در و تا حالیت کنم..
راشا:اهاان.. فرستادم.. گوش کن ببین خوبه؟.. " هانی جونم منم بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم..برای فرداشب لحظه شماری می کنم خانمی..حسابی خوشگل کنید. می خوام وقتی می بینمت ضربان قلبم به اوج برسه.. شبت بخیر عزیزم....پسندیدی داش رایان؟..
رایان با حرص دندوناشو روی هم فشرد و افتاد به جونه در..رادوین هر کاری می کرد تا او را آرام کند نمی شد..هم خنده ش گرفته بود و هم از دست راشا حرص می خورد..
یک دفعه در باز شد و رایان تا به خودش بیاد راشا از زیر دستش فرار کرد..رایان دنبالش دوید..اخر هم از پشت يقه ش رو گرفت و پرتش کرد رو زمین..
هر دو برادر با هم کشتی می گرفتند..راشا می خندید و رایان با حرص به او ضربه می زد..البته ضربه هایش انقدر درد نداشت ولی جوری بود که تمام حرصش را خالی کند..
راشا با خنده گفت :بدبخت گوشیت داغون شد.. رایان با خشم گفت : به درک..حال تو رو بگیرم روحم شاد میشه جیگرم حال میاد..همین بسه..
راشا : پس روحت شاد و یادت گرامی..
رایان :مرض..می کشمت.. .
راشا با خنده در حالی که دستای رایان رو سفت چسبیده بود گفت : بیچاره از بس عقده ای هستی ..باشه بزن عقده هات خالی شه.. رایان محکمتر زدش که صدای آخش در اومد ولی هنوز می خندید.. رادوین اومد جلو که از هم جداشون کنه ولی راشا دستشو گرفت و کشید. رادوین افتاد کنارش.. حالا هر سه با هم کشتی می گرفتند و می خندیدند..
*******
راشا در حالی که حوله ش را دور گردنش انداخته بود از دستشویی بیرون امد..صورتش را خشک کرد و رو به رایان که سرش تو گوشیش بود گفت :نترس اس ندادم. رایان :می دونم..دارم جواب اس هانی رو میدم..
راشا با ذوق گفت :جونه من؟ چی براش فرستادی؟ رایان با اخم سرشو بلند کرد و گفت :باز هوس مشت و مال کردی؟.. راشا قولنج گردنش را شکست و گفت :نه قربون دستت..دیگه تا ۱ ماه مشت و مال نمی خوام.. حسابی کوبیده شدم..
رایان با لبخند گفت :حقته..
راشا:باشه حقمه. فقط جونه من بگو چی فرستادی؟.. رایان:نگم خوابت نمی بره نه؟..
راشا:نه..
رایان:نه و نگمه..هیچی گفتم فرداشب میام.. راشا عین لاستیک که بادش خالی شده باشد لباشو آویزان کرد و گفت :همین؟.. نه قربون صدقه ای..نه فدات بشمی..هیچی؟..
رایان با اخم گفت : نه اینا رو بگم واسه چی؟..همین که میگم میام کافیه..
راشا به طرف اتاقش رفت و گفت : بابا تو دیگه کی هستی؟..دختره خوشگله پولداره..عاشقت هم که هست..دیگه ناز کردن نمی خواد که دو دستی بچسبش ولش نکن..
رایان : من می دونم دارم چکار می کنم.. تو به فکر خودت باش
راشا تو درگاه اتاقش ایستاد و با لبخند گفت :اخه تو توی ما خرشانس تشریف داری..وگرنه من اگه از این شانسا داشتم که الان اینجا نبودم..
https://eitaa.com/manifest/1113 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت47 🔵با غیض گفتم: - بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟! به چمدو
#لجبازی
#قسمت49
🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با تعجب بیشتری پرید وسط حرفم و گفت:
اگه بگی نگار بره تو انباری بمونه که سنگین تری!..اونجا که اتاق نیست!..میدونی چقدر نا مرتبه!؟...اصلا مگه نگار قبول میکنه اونجا بمونه؟!...من اگه بهش بگم بره تو همچین اتاقی که چمدونش رو میگیره میره!...حرفا میزنیا!
یهو با ذوق گفتم:
- واقعا اگه بگی میره؟
یه جوری نگاهم کرد که خودم فهمیدم چه گافی دادم..... تک سرفه ای کردم و گفتم:
خب چیزه...من خودم تمیزش میکنم!
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت:
- تو؟ اون اتاق رو برای نگار تمیز میکنی؟!
کی گفت؟!...من گفتم؟!...نه من اصلا همچین حرفی نزدم!...با من من گفتم:
- من؟...نه چیزه... منظورم این بود که توی تمیز کردنش کمک میکنم! مامان کتاب رو باز کرد و گفت:
- اگه تویی تو تمیز کردنش هم کمک نمیکنی و مشغول مطالعه کتابش شد...حرف دیگه ای نزدم و از جام بلند شدم...وقتی داشتم از اتاق بیرون میرفتم مثل بدبخت بیچاره ها آهی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم..... امیدوارم حداقل این آه پر سوز دل مامان رو نرم کنه!..
به سمت اتاق آخریه که ۱۰ درصد احتمال داشت اتاق نگار بشه به راه افتادم... در اتاق رو باز کردم........حق با مامان بود...خیلی اتاق نامرتبی بود و همه چی داخلش پیدا میشد!...دیوار روبه روی در رو قفسه فلزی بزرگی بود که کلی چیز بدرد بخور و بدرد نخور روی طبقه هاش چیده بود... داخل اتاق رفتم...اوه اوه چه خبره اینجا!...واقعا خیلی اتاق داغونی بود!...نگاه نا امیدی به در و دیوار اتاق انداختم و چراغ رو خاموش کردم و خواستم در رو باز کنم که دیدم قفله.. یا بسم الله این چرا قفل شده؟!... دسته در رو توی دستم حرکت دادم... نه قفل قفل بود!...با ترس چراغ رو دوباره روشن کردم... آخ چرا یادم نبود این در لعنتی قفلش خرابه؟!..
******
تویه اتاق گیر افتاده بودم....آخه من چرا انقدر حواس پرتم؟! چرا یادم رفت این در قفلش خرابه؟!.. آخه من احمق چرا در رو بستم؟!... الان چیکار کنم؟!... مثل این فیلما داد و هوار کنم؟!... په نه په داد هوار نکن و ساکت بشین تا مثل فیلما پارسا از توی پنجره بیاد دستتو بگیره ببره نجاتت بده! اینم حرفیه ها!... تک سرفه ای کردم و گفتم:
- آهای...نوید... آرشام....مامان........ باب ا.....
من گیر افتادم! کسی جواب نداد... آخه مگه دارم لالایی میخونم انقدر آروم میگم؟!... تک سرفه دیگه ای کردم و مثل میوه فروش ها داد زدم:
- من تو اتاق گیر کردم.....نوید.... آرشام...بابا مامان . حتی وقتی هم که اینجوری گیر افتادی غرورت بهت اجازه نمیده ازم کمک بخوای؟!.....همه رو صدا زدی به جز من! آخه چقدر تو مغروری با صدای خونسرد نگار که رگه های کنایه داشت دلم میخواست خودم رو خفه کنم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیدونستم یه آدم روانی هم میتونه بهم کمک کنه.. و با لحن حرص درآری گفتم:
-قرصات رو خوردی؟! با صدای عصبی گفت:
- نکنه دلت میخواد تا صبح اونجا بمونی؟! داد زدم:
- اوهوی... تو یا زیاد فیلم افسانه ای میبینی یا من رو احمق فرض کردی... مگه اینجا کلبه متروکه اس که نجات دادن من دست تو باشه؟!...اصلا تو یکی چرا صدای من رو شنیدی؟!
- از حموم اومده بودم که صدات رو شنیدم... با تعجب گفتم:
- رفتی حموم؟!... با حرص گفت:
- مگه من مثل تو چندشم که اجازه بدم موهام از نوشابه چسب چسب شده باشه و مورچه ها از سر و کولم بالا برن؟!
- اولا چندش خودتی...دوما این در رو باز کن که اعصاب ندارم! با لحن خونسردی که بدجور عصبیم میکرد گفت:
این الان خواهش بود یا دستور؟!
با پروئی گفتم:
- دستور!!...این در قفلش مشکل داره از داخل باز نمیشه...از بیرون باز میشه...میمیری اگه بازش کنی؟
- اول معذرت خواهی کن به خاطر نوشابه...دوم خواهش کن! با جیغ گفتم:
مگه تو خواب ببینی......... در ضمن بهت گفتم یکی زدی یکی خوردی!..حالا باز کن این در وامونده رو!
- من میرم موهام رو خشک کنم... صدای پاهاش رو شنیدم... نفهمیدم چطور این جمله از دهنم بیرون پرید:
- میدونی اگه آرشام بفهمه همچین بلایی سر عشقش آوردی چیکارت میکنه!؟...دونه دونه شیوید های توی سرت رو میکنه!
صدای پرسرعت قدم هاش رو شنیدم و لبخند پیروزمندانه ای زدم!...نه بابا..یعنی تحریک کردن حسادت دخترها انقدر کارایی داشت و من نمیدونستم؟!.. حالا چیشد من خودم رو چسبوندم به آرشام؟!... در به شدت باز شد و من قیافه برزخی نگار رو دیدم... به خاطر اینکه حموم رفته بود آرایش نداشت و تقریبا برای اولین بار توی این سن چهره بی آرایشش رو دیدم.... لب و لوچه ام رو آویزون کردم و با چندش گفتم:
- ایییییی.....بی آرایش شبیه جن میمونی! با حرص و غیض گفت: یه بار دیگه جمله ات رو تکرار کن...
eitaa.com/manifest/1582 قسمت بعد