eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۹ 🔵شادی:- خب به جمالت.از دوری یار این جوری شدم دیگه! - حالا من یه پیشنهادی بهت بدم ق
۲۰ 🔵خودم برگشتم تو سالن و سالاری رو دیدم با جعبه ی بزرگی تو دستش ملکی - ارسطو جان کیک رو بذار تو یخچال دیگه آب شد. سالاری:- کیک آب نمی شه دوست عزیز! ملکی:- کیکو نگفتم که دلمونو گفتم، دلم آب شد. همه خندیدن و سالاری اومد سمتم. تازه فهمیدم اسم سالاری ارسطوئه. اسم جالبی داره ها، ارسطو سالاری ابهت خاصی داره سالاری اومد سمتم. سالاری:- تولدت مبارک سارا خانم! تعجب کردم اولین بار بود به اسم کوچیک صدام می کرد. کیک رو به سمتم آورد تا بگیرم. سالاری:- لطفا بذارید تو یخچال - ممنون.ازش گرفتم ولی هنوزم تو بهت اسمم بودم از دهنش. چه خوش آهنگ گفت سارا! خاک بر سرم این چه فکراییه من دارم می کنم؟ سرمو تکون دادم و افکار مسخرمو از ذهنم بیرون کردم. کیک رو تو یخچال گذاشتم و برگشتم تو سالن. همه ی خانوما هم اومده بودن. هیچ کس به جز من روسری سرش نبود. خانومای همکارا که لباساشون کت دامن یا کت شلوار بود، نگین هم یه پیرهن جذب پوشیده بود که یه حلقه آستین نداشت و اون یکی آستینش تا آرنج بود و خواهر سالاری هم یه پیرهن معمولی تنش بود به رنگ قرمز و آستین سه ربع. از تجزیه کردنشون بیرون اومدم. شادی در حال پذیرایی بود همه در حال صحبت بودن که دیدم دارن سر چند ساله شدن من صحبت می کنن. آخرش سالاری یا همون ارسطو گفت: - سارا خانم چند ساله شدید؟ - خانوما که سنشونو لو نمی دن جناب رییس. نمی دونم چرا شیطون شده بودم. فکر کنم جو صمیمیشون به منم غلبه کرده بود. شاهرخی: - دور از شوخی دخترم چند ساله شدی؟ - بیست و پنج نگین: - بابا سنی ازت گذشته پس. خندیدم. - پیر شدیم رفت. خواهر ارسطو که هنوز نمی دونم اسمش چی بود گفت: - این چه حرفیه عزیزم، اگه شما پیری که من فسیل شدم! همه خندیدن و ملکی به طرز ضایعی گفت: - دور از جونتون رها خانم. پس اسمش رها بود! رها کلی سرخ و سفید شد و ملکی هم تازه فهمید چی گفته و سرش رو پایین انداخت. نهایتا ضایع تابلو بودن. برگشتم ببینم ارسطو راجع به رفتار خواهرش چه رفتاری داره که دیدم داره می خنده. ای بی غیرت! شادی: - بذارم آهنگ قشنگه رو؟! همه با هم داد زدن: - بذار بذار. شادی رفت و آهنگی گذاشت و تقریبا همه بلند شدن جز من و شادی و ارسطو. حتی رها هم داشت با ملکی می رقصید. نگین با آقای شاهرخی و خانم آقای شاهرخی هم با سروش، ای وروجک! از من زرنگ تره یه همپای رقص برای خودش پیدا کرد. یه دفعه شادی داد زد: - نوبتی هم باشه نوبت عروس خانمه که برقصه. همه خندیدند. شادی: - ای بابا حواسم نبود این خانم ترشیده پاشو سارا. دوست نداشتم برقصم ولی همه اصرار کردن و از طرفی آقای شاهرخی اومد و خودش بلندم کرد و وسط برد و بدتر از همه این جا بود که همه رفتن کنار و فقط من موندم. مطمئنم از سرخی به زرشکی تغییر رنگ دادم. آهنگم رفته بود رو آهنگ ترکی آذربایجانی، باز بهتر از رقص فارسی بود. ارسطو کنترل تلویزیون رو برداشت و به شاهرخی و شادی چشمکی زد و شادی دوربین فیلمبرداری آورد. شادی - شروع کن سارا جون خلاصه با کلی خجالت شروع کردم، اما چون تو رقص آذربایجانی تبحر داشتم کم کم استرسم ریخت و داشتم تو آهنگ جا میفتادم که آهنگ عوض شد و یه آهنگ فارسی اومد و همه خندیدن و به سالاری نگاه کردن. اونم به من نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت و به شادی اشاره کرد، ای شادی موذی! منم رقصمو عوض کردم و فارسی رقصیدمو دوباره آهنگ عوض شد و عربی شد، منم کم نیاوردم و ادامه دادم. کم کم همه اومدن وسط و من از جمع کناره گرفتم. کسی حواسش به من نبود. آروم رفتم تو آشپزخونه و پنجره رو باز کردم و لبش نشستم. قطره اشکی از چشمم ریخت. خوشحال بودم، خیلی. اما ناراحت هم بودم؛ از دست سهیل، مامان و بابا. هیچ کدوم یادشون نبود. اشکام شدت گرفت. تو خودم بودم که با صدایی کنارم قلبم ریخت و تكون شدیدی خوردم و کم مونده بود بیفتم که دستی مچمو گرفت. برگشتم و ارسطو رو دیدم. چشمام تو چشماش قفل شد. اونم خیره به چشمام بود. تازه فهمیدم دستم تو دستشه. سریع دستمو بیرون کشیدم. جای دستش رو دستم. من چم شده؟ ارسطو: - ببخشید، حواسم نبود. فقط سرمو تکون دادم، قادر به حرف زدن نبودم. برگشتم و دوباره به بارون نم نمی که در حال باریدن بود نگاه کردم و ناخواسته گفتم: - آسمون هم دلش برام کباب شده و داره گریه می کنه. ارسطو: - ناراحتی از این که برات تولد گرفتیم؟ اشکامو پاک کردم و لبخند احمقانه ای زدم - نه، اصلا ناراحتیم از این نیست - پس از چیه؟... https://eitaa.com/manifest/2113 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت110 🔴ناخودآگاه روی لبام لبخند نشست..ولی خیلی زود قورتش دادم..وای خدا رقصش عالی بود..خود
🔴خدایا داره چی میشه؟!..چه اتفاقی میافته؟!..این..این داره چی میگه؟!.. سرم درد گرفته بود..به میز نگاه کردم..ولی سنگینی نگاهش هنوز هم روی من بود و خیلی خوب حسش می کردم.. دستمو روی قلبم گذاشتم..محکم خودشو به دیواره ی سینه می کوبید.. دیگه نمی تونستم تحمل کنم..چرا اینجوری می کنه؟!..چرا؟!.. از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم..خونه ی شادی اینا اپارتمانی بود و یه حیاط کوچیک پشت ساختمون داشتن.. چون امشب جشن تولدش بود ظاهرا همسایه ها استثنا قائل شدن و از این همه سر و صدا شکایتی نداشتن..البته تا به الان که اینطور بود.. زیر سنگینی نگاهش پله ها رو تند تند طی کردم و رفتم بالا..می خواستم برم تو اتاق شادی..حالم خوب نبود..احساس می کردم گلوم حسابی خشک شده و زبونم چسبیده به سقم.. اتاقش دست راست در اول بود..سریع رفتم تو..کلید برق رو زدم ..اتاق روشن شد..یه راست رفتم سمت پنجره و پرده رو کشیدم..بازش کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم.. حالم کمی جا اومد..ولی چرا انقدر گُر گرفتم؟!..مغزم هنگ کرده بود..داشتم به حرفاش و اهنگی که خونده بود فکر می کردم.. اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور اونوقت دیگه مال همیم .. چشم حسودامون کور چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه چرا راه دور بریم .. عشق کنارمونه تک تک کلمات این ترانه پراز معنا و مفهوم بود..ولی چه معنایی؟!.چی می خواست بگه؟!..چرا.. خدایا گیج شدم..اینجا چه خبره؟!..ندایی درونم فریاد می زد :بسه تارا چه مرگته؟!..یه شعر خونده دیگه این حرفا رو نداره.. -ولی با معنا بود.. --خب معنا داشته باشه این وسط تو رو سَنَنَه.. -نگاش فقط به من بود..وقتی می خوند چشم تو چشم بودیم.. نفسمو فوت کردم ..بی قرار از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..بیش از این نمی تونستم اینجا بمونم..توی راهرو بودم که در یکی از اتاقا باز شد و چند تا پسر جوون که از حالت صورتشون کاملا مشخص بود مست و پاتیلن اومدن بیرون.. سرجام خشک شدم..نمی دونم چرا یه دفعه ترس بَرَم داشت..توی عمرم از مار و مور و جک و جونور نترسیده بودم ولی حالا از این چند تا مرد مست وحشت کرده بودم..واقعا چرا؟!.. سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم که ناغافل دستم از پشت کشیده شد..قلبم اومد تو دهنم.. سوت کشداری زد و گفت :اوهـــــــو خانم خانمــــــا..شما کجا اینجا کجا؟..کاش یه چیز دیگه ارزو کرده بودیم.. بقیه شون زدن زیر خنده..برگشتم و با نفرت خواستم دستمو از تو دستش بیرون بکشم ولی زورم بهش نمی رسید.. با تعجب دیدم کامیه..پست عوضی..حیف از شادی که فکر می کنه این تنه لش عاشقشه.. -ولم کن کثافت..چی از جونم می خوای؟.. قهقهه زد :همون جونتو..ولی به روش خودم.. -تو به گور هفت جد و ابادت خندیدی..بکش کنار دستتو.. منو کشید تو بغلش:چرا؟!..حالا که خودت اومدی پیشم ؟!..تو می تونی شبمون رو کامل کنی.. -ول کن اشغال..خیلی پستی..شادی عاشقته نامرد.. --به درک..بهتر از شادی تو بغلمه..البته اونم بی نصیب نمی مونه..خاطرت جمع خوشگله.. ۴ نفر بودن..کامی پرتم کرد تو بغل اون یکی که کنار در ایستاده بود..جیغ بلندی کشیدم...خواستم به بازوش چنگ بزنم که نذاشت.. دستمو محکم نگه داشت..منو چسبوند به دیوار.. وقتی زوری منو بوسید بلندتر جیغ کشیدم..کامی داشت سیگارشو روشن می کرد.. --ببرش تواتاق.. الان بقیه می ریزن اینجا.. از دیوار که جدا شدم با زانو زدم زیر شکمش..مرتیکه ی رذل..همین که خم شد دستام ازاد شد و خواستم فرار کنم که از پشت موهام کشیده شد..جیغ بلندتری کشیدم و چشمامو بستم.. eitaa.com/manifest/2108 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت111 🔴خدایا داره چی میشه؟!..چه اتفاقی میافته؟!..این..این داره چی میگه؟!.. سرم درد گرفته
🔴اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که یک دفعه نقش زمین شدم..فکر کردم منو بردن تو اتاق و الان کارم تمومه ولی وقتی صدای اخ و ناله شنیدم چشمامو باز کردم.. با تعجب بهشون نگاه می کردم..خودمو روی زمین کشیدم و رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..راشا باهاشون درگیر شده بود..اونا هم چون مست بودن بیشتر کتک می خوردن تا اینکه بزنن.. اون 3 تا نقش زمین شدن ولی کامی که قد بلندتر و چهارشونه تر از راشا بود مقاومت می کرد..سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ..دنبال یه چیزی می گشتم که بتونم باهاش کامی رو از پا بندازم.. نگام به صندلی چوبی کوچیکی که زیر پنجره بود افتاد..برش داشتم و اومدم بیرون..با وحشت نگاشون کردم.. راشا افتاده بود رو زمین و کامی هم دستاشو دور گردن راشا حلقه کرده بود..صورتش کبود شده بود و خس خس می کرد..دیگه چیزی نمونده بود خفه بشه که دستامو بردم بالا و صندلی رو کوبوندم تو کمر کامی..از درد ناله ی بلندی کرد و حلقه دستاشو از دور گردن راشا باز کرد..افتاد کنار ولی از زور درد به خودش می پیچید.. راشا به شدت سرفه می کرد تو جاش نیمخیز شده بود و دستشو به گلوش گرفته بود..به طرفش دویدم و کمک کردم بلند شه.. -حالت خوبه؟.. با سرفه سرشو تکون داد..داشتم نگاش می کردم که دستمو کشید..هر دو به طرف پله ها دویدیم..دستمو محکم گرفته بود.. هر دو از پله ها پایین رفتیم..تندتند قدم بر می داشت..با صدایی خش دار گفت :برو مانتوت رو بپوش..باید از اینجا بریم.. حق با اون بود..موندنمون دیگه جایز نبود..می خواستم یه جوری به شادی خبر بدم ولی پیش خودم گفتم تو ماشین بهش زنگ می زدنم..الان فرصت نیست.. دی جی همچنان مشغول خوندن بود و صدا به صدا نمی رسید..از شادی هم خبری نبود..ولی وقتی داشتم دکمه های مانتوم رو می بستم متوجه نگاه خیره و بی اندازه متعجب پریا شدم..وقتی که راشا دستمو گرفت و هر دو به طرف در رفتیم دیدم که چشماش از تعجب گرد شد.. هر دو از در اومدیم بیرون..هیچی نمی گفت..منم سکوت کرده بودم..اینکه چی شده الان دارم باهاش میرم؟!..اینکه چطور می تونم بهش اعتماد کنم ؟!..و اینکه چرا میذارم دستمو بگیره؟!..همه و همه من رو گیج می کردن..برای خودم هم قابل باور نبود..اینکه کامی یا یه مرد غریبه دستمو می گرفت چندشم می شد ولی الان دستم تو دست راشا بود و عین خیالم نبود..نه اینکه بی تفاوت باشم..نه..تپش قلبی که اومده بود سراغم بهم نشون می داد که یه حالیَم..ولی چی؟!..خودمم نمی دونم.. فقط اینو می دونم که بین بد و بدتر باید بد رو انتخاب کنم..اگر توی مهمونی می موندم بدتر بود ولی اینکه بخوام با راشا برگردم خونه همچین بد هم نبود..به هرحال همسایه بودیم.. درسته نمی شناسمش..ولی با کاری که امشب برای نجاتم کرد می تونم درک کنم که ادم بدی نیست..بلائی که قرار بود امشب به سرم بیاد حتی فکرش هم رعشه به تنم می انداخت..ولی راشا با حضور به موقعش باعث شد اون اتفاق شوم برام نیافته.. این در نگاه من که یه دختر بودم کلی ارزش داشت..هرچند که ما از هم خوشمون نمی اومد ولی این کارش هم برام اهمیت داشت.. ماشینش یه پژو 206 مشکی بود..سوار شدیم و بدون هیچ حرفی حرکت کرد.. سریع گوشیم رو در اوردم و به شادی زنگ زدم..جواب نمی داد..توی اون همه سر و صدا نباید هم صدای زنگ موبایلش رو می شنید.. ولی اینکه باخبرش کنم برام مهم بود..چند بار شماره ش رو گرفتم تا اینکه جواب داد.. --الو..تارا..کجا گذاشتی رفتی؟!.. -شادی می تونی حرف بزنی؟..باید یه چیزی رو بهت بگم.. --چی شده؟!..بگو..راستی تو الان کجایی؟!.. -تو راه خونه م..دارم بر می گردم.. --چــی؟!.. --گوش کن..اینا مهم نیست..می خوام یه چیزی بهت بگم فقط دقیق گوش کن باشه؟.. --اوکی..بگو.. تا حدودی همه چیز رو براش تعریف کردم..اون طرف خط فقط سکوت بود..فکر کردم تماس قطع شده.. -الو..شادی صدامو می شنوی؟!.. با صدایی گرفته که معلوم بود داره گریه می کنه گفت :تارا تو رو خدا بگو که داری دروغ میگی..بگو.. -شادی تو که می دونی من هیچ وقت دروغ نمیگم ..به ارواح خاک پدر ومادرم تمام چیزایی که برات تعریف کردم حقیقته..من دارم با .. نگاش کردم..مسلط رانندگی می کرد و حتی نگام هم نمی کرد.. -من دارم با راشا بر می گردم..می تونی بعد از خودش بپرسی..اگر اون به موقع نرسیده بود..الان..من.. https://eitaa.com/manifest/2129 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۰ 🔵خودم برگشتم تو سالن و سالاری رو دیدم با جعبه ی بزرگی تو دستش ملکی - ارسطو جان کیک
۲۱ به این که همه کسم یادش رفت امروز تولدمه! تموم سالایی که یادمه کسی جز اون بهم تبریک نمی گفت، اونم امسال یادش رفت برگشتم سمتش و به چشماش خیره شدم - من انقدر خسته کنندم که همه از دستم خسته می شن؟! | ارسطو: - این چه حرفیه سارا ... خانم! گفت سارا گفت سارا وقتی نگاه متعجبمو دید خانمشو اضافه کرد، خدایا داری با من چی کار می کنی؟! چرا من دارم هول می شم؟! ارسطو داره با من چی کار می کنه؟ ارسطو؟ تازه خودمم تعجب کردم که تو ذهنم گفتم ارسطو. به خودم اومدم. ارسطو رو نگاه کردم که با حالت خاصی نگاهم می کرد، نمی دونم چرا نگاهش با همیشه فرق داشت. چشماشو ازم برنمی داشت. بلند شدم و ایستادم. به خودش اومد و رفت کنار و دستی به گردنش کشید، حس می کردم کلافه س. بدون حرفی رفتم. حالم بد بود، رفتم تو اتاقم و صورتمو آب زدم خدایا دارم حس می کنم... خدایا یه حسی رو دارم تو خودم حس می کنم که تا حالا نکرده بودم، خدایا این حس درسته؟! نمی دونم چرا گنگ بودم!؟ چشممو می بستم اون نگاه آخر سالاری می اومد تو ذهنم. کمی صبر کردم تا حالم سر جاش بیاد و بعد از پنج دقیقه بر گشتم تو سالن و هیچ کس قصد رفتن نداشت، همه در حال حرف زدن بودند بلند گفتم؛ - خب خانما آقایون چی میل دارید برای شام؟ ملکی: - هر چی دوست داریم بگیم؟ خندم گرفت - بله هر چی شادی؛ - بذار به قلم بیارم دونه دونه بنویسیم. همه غذاهای مختلفی سفارش دادن و من با رستوران تماس گرفتم و وقتی غذا رو آوردن فهمیدم فقط من و ارسطو برگ سفارش دادیم. از دست خودم عصبی بودم که هی تو ذهنم سالاری رو ارسطو صدا می کردم ولی نمی دونم چرا دست خودم نبود، انگار ارسطو تو ذهنم ثبت شده بود همه شام رو خوردیم و بازم شادی آهنگ گذاشت و همه رفتن وسط ولی این بار من نرفتم. ارسطو هم با خواهرش می رقصید، چقدر قشنگ و مردونه می رقصید، یه آن دوست داشتم من جای رها باشم ولی بلافاصله وجدانم دعوام کرد. خلاصه ساعت ده شب بود که رضایت دادن برن، همه رفتن و من تنها شدم. نمی دونم چرا یه چیزی تو وجدانم وول می خورد. حس می کردم نباید تو جمع می رقصیدم. منی که با حجاب حاضر شدم نباید این کار رو می کردم. خیلی از عذاب وجدان بدم میاد، البته توی جمع خانوادگیمون همیشه با سهیل می رقصم اما نمی دونم چرا حس می کردم تو این جمع نباید می رقصیدم، احساس گناه بهم دست داده بود، از منی که به یه سری مسایل مه پایبند بودم همچین کاری بعید بود، همش تقصير آقای شاهرخی بود بعدم شادی، بعدم ارسطو. بلند شدم و یه دوش گرفتم و نماز مو خوندم و از خدا خواستم منو برای رقصم ببخشه. درسته آن چنان مذهبی نبودم اما وجدانم داشت اذیتم می کرد و با این کار کمی احساس آرامش کردم. خیلی زود خوابم برد. صبح با ترس از خواب بیدار شدم، خواب بدی دیده بودم. خوابم خیلی واقعی بود، توی خوابم لباس سفیدی تنم بود و داشتم با لبخند به مردی که پشتش به من بود نزدیک می شدم که یه دفعه خون دماغ شدم و تمام پیرهنم قرمز شد و اون مرد برگشت سمتم، خدای من اون مرد ،، اون ارسطو بود خدایا خیر باشه خوابم. پنج هزار تومان صدقه برای خوابم گذاشتم و یادم اومد فقط یه هفته مونده به گرفتن جواب آزمایشم، نمی دونم چرا دلم گواهی بد می داد. افکار منفی رو از خودم دور کردم و رفتم سر کار با هر بار دیدن ارسطو دلم تاپ تاپ می کرد، خدایا یعنی من عاشق شدم؟ هر بار راجبش فکر می کردم این کلمه ی سه حرفی برام پر رنگ تر می شد، ارسطو هم رفتارش باهام فرق کرده بود یه جورایی نگاهش رنگ محبت گرفته بود حس می کردم با دیدن من هول میشه, تفاوت دیگه ای هم که این روزا داشت این بود که اون منو سارا خانم صدا می کرد اما من هنوز جرات نکرده بودم بگم آقا ارسطو ولي شادی راحت صداش می کرد. بالاخره این یه هفته ی کذایی هم تموم شد و قرار بود فردا برم برای جواب آزمایش، آخرای ساعات شرکت بود که رفتم اتاق ارسطو تا ازش مرخصی ساعتی برای فردا بگیرم، در زدم ارسطو :- بفرمایید رفتم داخل: - سلام سالاری :- سلام سارا خانم. چیزی شده؟ پروژه به مشکل خورده؟ - نه راستش برای فردا به مرخصی دو ساعته می خوام - چیزی شده؟ - نه فقط جایی کار دارم ارسطو :- باشه فقط تا ده شرکت باش جلسه داریم با مهندسای ساری - حتما ارسطو: - مرخصی رد نمی کنم، برو - ممنون خداحافظ - خداحافظ. مرخصی برام رد نکرد. ایول داری بابا ارسطو خان بالاخره اون شب پر از استرس تموم شد. من الان رو صندلی آزمایشگاه نشستم و منتظر جواب آزمایشم که با دیدن چهره ی اون دکتر خندون که حالا اخمی واضح روی صورتش بود دلم هری ریخت، تمام افکار منفی قبل از دکتر به ذهنم رسید. با صدای هر قدمش انگار پتک به سر من می کوبیدن، حالا به من رسیده بود و رو به روم ایستاده بود و سعی داشت لبخند بزنه اما واضح بود نمی تونه تظاهر کنه دکتر: - سلام خانم سمایی بفرمایید از این طرف همراهش بدون حرف راه افتادم. سعی کردم محکم باشم... eitaa.com/manifest/2130 قسمت بعد
دوستان به دلیل اینکه بعضی از دوستان نگران مسائل محرم و نامحرم بودن گروه رو کلا پاک کردیم تا اطلاع ثانوی نظر سنجی و.. نداریم🌺 طبق نظر سنجی امشب ۲ قسمت و یک قسمت داریم
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت112 🔴اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که ی
🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دادم.. با هق هق گفت :باشه..همین که قسم خوردی فهمیدم که داری حقیقت رو میگی..می شناسمت..ولی اخه چرا اینجوری شد؟!..کامی که منو دوست داشت.. --درکت می کنم عزیزم..فعلا نمی تونم زیاد حرف بزنم..فقط خواستم یه جوری بهت خبر داده باشم که یه وقت شب رو باهاش تو خونه تنها نمونی..اگه دیدی نمیره زنگ بزن یکی بیاد پیشت.. --باشه..الان زنگ می زنم به عمه شب رو میرم پیشش..می ترسم اینجا تنها باشم..ولی هنوزم باورم نمیشه کامی باهام اینکارو کرده باشه..می دونی چیه تارا؟..همه ی مردا نامردن..همه شون یه مشت دغل بازن..دیگه به هیچ کدومشون اعتماد نمی کنم..هیچ وقت.. نفس عمیق کشیدم ..همین انتظار ازش می رفت..اون الان شکست خورده بود.. -نه شادی..اینو نگو..همه ی مردا مثل هم نیستن..توشون خوب هم پیدا میشه..همه شون مثل کامی دروغگو و نامرد نیستن که قصدشون شکستن غرور یه دختر باشه ..اینکه به دروغ بگن دوستت دارم و بعد که احساس یه دختر رو به آتیش کشیدن و چیزی از غرورش باقی نگذاشتن با خیال راحت بکشن کنار و برن رد زندگی و خوش گذرونیشون..من فکر می کنم هنوز هم اطرافمون مرد پیدا میشه.. با ترمز ناگهانی راشا محکم به جلو پرت شدم که اگر دستمو به موقع جلو نیاورده بودم مطمئنا سرم می خورد تو شیشه.. با تعجب نگاش کردم..با انگشتای دستش محکم فرمون رو فشار می داد..فکش منقبض شده بود و چشماش بسته بود.. وا..این دیگه چشه؟!.. --الو..تارا چی شد؟!..خوبی؟!.. -اره اره..خوبم..فعلا خداحافظ..فقط یادت نره چی بهت گفتما.. --باشه..ازت ممنونم..خداحافظ.. هنوز گریه می کرد..حق داشت.. گوشی رو قطع کردم..نگاه پر از تعجبم هنوز هم به اون بود..از ماشین پیاده شد و محکم در رو بست.. هیچ سر درنمی اوردم..چرا اینجوری می کنه؟!.. از شیشه ی جلو نگاش کردم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود..حالتش کلافه بود.. دستی تو موهاش کشید .. بی هوا برگشت و نگام کرد..زل زدم تو چشماش..انگار از یه چیزی ناراحت بود..ولی چی؟!..از همونجا چند لحظه توی چشمام خیره شد ..در ماشین رو باز کرد و نشست..دیگه نگاش نمی کردم ولی از گوشه ی چشم می پاییدمش..استارت زد و دستاشو به فرمون گرفت..نفس عمیق کشید و حرکت کرد.. -شادی بهترین دوستته؟.. فکر کردم ناراحته ولی صداش این رو نشون نمی داد..معمولی بود.. -اره..دختر ساده ایه ولی خب..همیشه دخترای ساده گول می خورن.. نگام کرد ..یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت :من که اینطور فکر نمی کنم..به ساده و زرنگش بستگی نداره..مهم اینه که طرف تا چه اندازه کار بلد باشه که بتونه خیلی راحت یه دختر رو گول بزنه.. -اره خب اینم هست..مردا رو جز خود شیطون هیچ کس نمی تونه بشناسه.. --چطور؟!..پس اون حرفایی که پشت تلفن به شادی زدی چی؟!.. -کدوم؟!.. --هنوز هم مرد پیدا میشه و همه نامرد نیستن.. سکوت کردم..چی باید می گفتم؟!.. --پس چرا ساکتی؟!.. -نه..خب می دونی به نظر من زن و مرد نداره توی هر دو گروه ادم خوب و بد پیدا میشه..هیچ کس بی عیب نیست.. سرشو تکون داد :افرین..این جملات رو باید با اب طلا بنویسی قاب کنی بعدش هم بزنی تو اتاق خوابت اونم درست رو به روی تختت که همیشه جلوی چشم باشه و از دیدنش هی حض کنی هی حال کنی..هی.. با شیطنت خندید..نگاش کردم..داشت سر به سرم می ذاشت؟؟!!.. -مسخـره می کـنــی؟!.. --غلط می کنم.. -خب بکن.. -چشم.. به هم نگاه کردیم ..با لبخند رومو برگردوندم..اون هم خندید و به جاده خیره شد.. نزدیک ویلا بودیم.. -جلوی در پیاده میشم..نمی خوام خواهرام .. ادامه ندادم ولی خودش گرفت منظورم چیه .. -باشه.. -درضمن چند دقیقه بعد از من بیا تو..نمی خوام جای شَکی باشه که من با تو برگشتم خونه و.. -چرا؟!..اشکالش چیه؟!.. -هیچی.. سرشو تکون داد و گفت :یه سوال.. https://eitaa.com/manifest/2141 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۱ به این که همه کسم یادش رفت امروز تولدمه! تموم سالایی که یادمه کسی جز اون بهم تبریک
۲۲ 🔵 قدمام سست بود هر آن احتمال سقوطم بود،می دونستم خبر بدی برام داره. از پوف های بلندی که می کشید معلوم بود، با هم وارد اتاق شدیم و رو به روم روی مبلی نشست دکتر:- شما همراه ندارید؟ دیگه با این حرفش مهر تاییدی به همه ی حدسیاتم زد، به طور واضحی لرز داشتم. ترس از مردن. خدایا خودت کمکم کن طاقت شنیدن حرفاشو داشته باشم. دکتر فهمیده بود فهمیدم به چیزایی هست - نه ..... راستش . راستش همراه ندارم دکتر – من نمی تونم این رو به شما بگم، می ترسم طاقتشو نداشته باشید. زهر خندی کردم که وجودمو لرزوند. حس جنازه ای رو داشتم که دارن زجر کشش می کنن - دکتر فکر می کنید با این همه دست دست کردنتون تا حالا نفهمیدم با این که برام فوق العاده سخت بود از ته حلقم صدای زجر کشیده ای بیرون دادم با این محتویات - بگید و راحتم کنید دکتر دستی کلافه به موهای لختش کشید دکتر:- حالا که اصرار می کنید . این آزمایشایی که از تون گرفتیم به سری آزمایش اولیه بود برای تست سرطان خون، متاسفانه جواب... حس کردم یه سطل آب جوش رو سرم ریختن. نمی دونستم شنیدن واقعیت انقدر سخته. اگه می دونستم اصرار نمی کردم. همه جا برام یهآن سیاه شد که دکتر دستمو گرفت دکتر: - خویید؟ اینم سواله؟ خوبم؟ نمی دونم، نمی دونستم چه حالیم فقط حس می کردم خیلی به خدا نزدیک شدم. هجوم اشک رو به چشمام حس می کردم اما نمی خواستم جلوی دکتر ضعیف باشم، تنها حرفی که تونستم بزنم و اکثرا تو فیلما شنیده بودم رو زدم با صدایی از ته چاه پرسیدم: - چقدر فرصت دارم؟ دکتر خنده ی تلخی کرد دکتر:- ناامید نباش سارا خانم. بیماری شما تو آزمایش نشون داده تو مراحل اولیه س احتمال درمان هست، در ضمن هنوز آزمایش نهایی ازت گرفته نشده دختر خوب، روحيتو نباز، امکان بهبودی با توجه به شرایط کمی بالاس. ببين الان تقریبا میشه با دو یا سه سال شیمی درمانی درمان قطعی بشه اسم شیمی درمانی پشتمو لرزوند، مادر بزرگم با اولین جلسه ی شیمی درمانی فرداش از دنیا رفت. خدایا چرا من؟ من انقدر اضافی بودم تو این دنیا؟ دیگه حرفای دکتر رو نمی شنیدم. فقط لبایی در حال حرکت می دیدم و آزمایشی که دوباره ازم گرفت و تو برگه ای که دستم داد. قرار بر این شد بیست روز دیگه جوابش میاد، مثل مسخ شده ها از بیمارستان در اومدم راه می رفتم، تو خیابون بودم، صدایی نمی شنیدم، فقط صدای دکتر می اومد که می گفت سرطان خون، شیمی درمانی، همیشه فکر می کردم بیماری سرطان مال افراد پیره، اما الان ، نمی دونم کی اشکام راه خودشونو پیدا کردن و ریختن، کم کم کنترلمو از دست دادم و هق هقم اوج گرفت، همه تو خیابون با تعجب نگام می کردن. خانمی مسن اومد نزدیکم خانم:- چی شده دخترم؟ يعني من اینقدر بی کسم که به غربیه دلش برام سوخت؟ نمی دونم چرا حرف زدم. خواستم خالی شدم که نتركم داد زدم - خدایا این رسمشه؟ مگه من چند سالمه رو به زن کردم: - من همش بیست و پنج سالمه. هفته ی پیش تولدم بود ولی حالا. می دونی دکتر بهم چی گفت تقریبا چند نفری دورم بودن ولی من فقط حواسم به اون زن مهربون بود، دکتر گفت سرطان دارم. سرطان خون دارم می میرم سرمو بالا آوردم، دیدم تو آغوش اون زنم و اون زن داره همراهم اشک می ریزه. همه با ترحم نگام می کردن. نه من اینو نمی خواستم. من ترحم نمی خواستم، من محبت واقعی می خوام بلند شدم و دویدم. تا تونستم دویدم وقتی به خودم اومدم که نمی دونستم کجام، گوشیم داشت زنگ می خورد اما لرزش دستم اجازه برداشتنش رو بهم نمی داد چشممو چرخوندم و یه آژانس دیدم، رفتم توش، مردی که توش بود با دیدن من تعجب کرد. می دونستم چشمام کاسه ی خونه با صدایی از ته چاه آدرس خونه رو دادم و رفتم خونه. خوب بود هنوز مامان اینا نیومده بودن. سهیل هم مسافرتش رو یه هفته تمدید کرده بود و سه روز دیگه بر می گشت، نمی دونستم چی کار کنم. مثل دیوونه ها تو خونه راه می رفتم. حرف می زدم. گله می کردم، بدترین حسای ممکن رو داشتم. دوست داشتم همین الان خودمو بکشم تا زجر کش نشم دوست نداشتم عاقبتم بشه مثل مادر بزرگم. هنوز یادم نرفته قول سرطان چه جوری مادر بزرگ تپل و شیطونمو نابود کرد. چطور اون همه تپلیش تبدیل به به پوست استخون شد. هنوز خس خس نفس های آخرشو یادم نرفته، جون دادن آخرشو یادمه، نفسای سنگین و صدایی که یک آن ساکت شد. سکوتی که با جیغ من شکسته شد و هجوم خانواده بالا سرمون، خدایا یعنی منم دارم به این درد دچار میشم؟ من نباید جوونی می کردم؟ بار سنگینی بودم رو زمین برات؟ من نمی خوام اون جوری بمیرم، خدایا نمی خوام بقيه به چهره ی نابود شدم ترحم کنن و هر روز بیان دیدیم. داد زدم - خدایا نمی خوام بمیرم بازم گرمی روی لبم و این بار سیاهی چشمام و هیچی نفهمیدن ارمغان جدیدی از بیماریم بود. چشمامو که باز کردم هنوز روی زمین بودم به سختی بلند شدم و با همون لباسا رفتم زیر دوش و تا تونستم گریه کردم. تا تونستم زجه زدم eitaa.com/manifest/2131 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۲ 🔵 قدمام سست بود هر آن احتمال سقوطم بود،می دونستم خبر بدی برام داره. از پوف های بلن
۲۳ 🔵صدای تلفنا رو مخم بود، تلفن خونه و اتاقمو قطع کردم، موبایلمو خاموش کردم و نشستم وسط پذیرایی. فکر کردم از این به بعد چی کار کنم. یه مرده باید چی کار کنه؟ کاش کاش یه نفر کنارم بود، دارم از بی کسی دق می کنم، هنوز باورم نمی شد سرطان دارم. هر بار می گفتم نه بابا خواب دیدم اما برگه ی آزمایش واقعی تر از این حرفا بود و من برای چندمین بار امروز فهمیدم واقعیت خیلی زشته؛ خیلی! با همون لباسای خیس وسط سالن بودم. مغزم خالی بود، خالی خالی، نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ هوشیار شدم اما نایی برای بلند شدن نداشتم. بعد از مدتی صداها قطع شد، پوزخندی زدم، تموم شد، صداها تموم شد، رو زمین دراز کشیدم. لرز گرفته بودم. نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای کوبیده شدن در خونه اومد، صدای شادی بود، صدای فریاد ارسطو، داشت منو به اسم صدا می کرد، دیگه پشتش خانم نمی ذاشت. قطره اشکی از چشمم چکید برای نابودی و پر پر شدن عشق نو پایی که داشت شکل می گرفت صدای شادی رو شنیدم که می گفت: - ارسطو خونه س. کفشاش جلوی دره ارسطو: - خب شاید با کفش دیگه ای رفته بیرون شادی: - نمی دونم ولی به حسی بهم میگه خونه س. ارسطو: - اگه هست چرا در رو باز نمی کنه؟ شادی - نمی دونم. چند لحظه ای سکوت شد. یه دفعه شادی با صدای بلندی گفت: - نکنه دوباره حالش بد شده - دوباره؟ - این چند وقته زیاد خون دماغ میشد، این اواخر چشماشم سیاهی می رفت ارسطو: - اون وقت شما باید اینو الان به من بگی؟ - نمی دونستم مهمه - حالا چی کار کنیم؟ - نمی دونم. می تونی در رو بشکونی؟ ارسطو: - اگه نباشه چی؟ کلی ضرر می زنیم بهشون شادی: - نگران ضررش نباش. حسم بهم میگه خونه س. صدای ور رفتن با در رو می شنیدم ارسطو: - سنجاق سر داريد شادی خانم؟ شادی - آره بیا صدای خش خشی می اومد. می دونستم الان میان داخل اما هیچ حسی نداشتم. فقط تونستم رو زمین بشینم و به پایه ی مبل تکیه بدم. برگه ی آزمایشم دستم بود. هنوز به نوشته هاش شک می کردم اما با خوندنشون دوباره شکم می رفت و کاخ آرزوهام فرو می ریخت. صدای باز شدن در اومد و دیدمشون که هراسون اطراف خونه رو نگاه می کنن خدای من ارسطو چقدر چشماش نگران بود. چشماش چرخید و رو من قفل شد و زیر لب زمزمه کرد بهت داشت. باور نمی کرد وضعیت داغونم رو خیس بودم، نصف صورت و لباسام خون بود. شادی با صدای ارسطو توجهش به خط نگاهش جلب شد و منو دید، اونم مثل ارسطو شوکه شد ولی زود به خودش اومد و دوید سمتم و صورتمو تو دستش گرفت. اشکام ریخت شادی: - چی شده سارایی؟ چرا این شکلی شدی؟ ارسطو از بهت در اومد و اومد سمتم و کنارم نشست ارسطو: - سارا ... سارا چرا این جوری ای دختر بلند شو، بلند شو باید بریم دکتر. اشکام شدت گرفت و با هق هق گفتم: - دکتر لازم نیست، دیگه دکتر لازم نیست شادی: - یعنی چی؟ چی میگی سارا؟ - شادی دیگه دکتر لازم ندارم. برگشتم سمت ارسطو که با بهت و بغض نگام می کرد نه دیگه لازم نیست بریم دکتر، من شرط دومتونو انجام دادم ولی باختم. من با انجام این شرط زندگیمو باختم. ارسطو:- منظورت چیه سارا؟ کدوم شرط رو میگی؟ داد زدم مگه من با توی لعنتی چند تا شرط بسته بودم. چند هفته پیش رفتم دکتر. امروز جواب آزمایشمو گرفتم. می دونی چیه؟ به شادی نگاه کردم - شادی می دونی دکتر بهم چی گفت؟ سرمو رو پاهام گذاشتم و زجه زدم - امروز برای اولین بار دلم خواست مامانم پیشم باشه. جواب آزمایشو تکون دادم و به صورتاشون نگاه کردم - ایناها زندگی من تو دستامه، حقیقت تو دستامه. بیا ارسطو خان. هی اصرار می کردی برم آزمایش بدم. خیالت راحت شد؟ راحت شدی منو بدبخت کردی؟ ارسطو:- درست حرف بزن ببینم چی میگی سارا مگه چی نشون داده تو جواب آزمایشت؟ با این حرف ارسطو جفتشون به دهنم چشم دوختن. با بی رحمی تمام و بدون مقدمه گفتم:- سرطان خون!؟ شادی: - وای ارسطو ولی خندید: - شوخی قشنگی نیست سارا تمومش کن. می دونستم باور نکرده - چی رو تموم کنم؟ این که چند وقت فرصت برای زندگی کردن دارم رو تموم کنم؟ این که دارم نابود میشم رو؟ یه نگاه به قیافه ی من بکن. شبیه کساییم که دارن شوخی می کنن؟ ارسطو فریاد کشید: - بس کن سارا. تو هیچیت نیست، هیچیت نیست لعنتی باورم نمی شد ارسطو داشت گریه می کرد، شادی از طرفی داشت برای من گریه می کرد از طرفی تو بهت رفتار ارسطو بود. می دونستم ارسطو کمی بهم علاقه پیدا کرده ولی نمی دونستم در این حده که واسم گریه کنه، بازم ارسطو فریاد زد - بابا مامانت کجان؟ - فعلا نمیان. ارسطو این بار فریادی کشید که گوشم گر شد: - اون داداش بی غیرتت کجاس؟ از حرفش ناراحت شدم. اما حق داشت. سهیل واقعا منو ول کرده رفته. - زنگ زده دیرتر میان. ارسطو خواهش می کنم مسافر تشونو به هم نریز ارسطو چشماش کاسه ی خون بود. ارسطو: مسافرت اون مهم تر از زجر کشیدن توئه؟ د جواب بده لعنتي...؟ https://eitaa.com/manifest/2144 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت113 🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دا
🔴جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!.. نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!.. اخم کردم..به اون چه ربطی داشت؟!..خواستم همینو بهش بگم که تند گفت :نه دیگه نشد..توهین نکن..می دونم می خوای بگی تو رو سننه..یه سوال بود همین..خواستی جواب بده نخواستی نده.. با تردید نگاش کردم..اثار شوخی توی چشماش نبود.. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..سرمو از شیشه کردم تو و گفتم :نه..راستی بابت امشب و کمکی که بهم کردی ممنونم.. --خوب شد گفتی دیگه داشتم ناامید می شدم.. -چی؟!.. --اینکه امشب فردین بازیم گل کرد و یه دخترو از دست چند تا ادم مست نجات دادم..بعد هم زورش اومد یه تشکر خشک و خالی بکنه..کم کم داشتم با خودم عهد می بستم که دیگه جون هیچ دختری رو نجات ندم چون واقعا بی معرفتن.. -خب حالا که تشکر کردم چی؟!..بازم بی معرفتم؟!.. خندید و گفت :نه..ولی بازم جونه هیچ دختری رو نجات نمیدم..مگر اینکه.. نگاه خاصی بهم انداخت و سکوت کرد.. چیزی از نگاش نفهمیدم..فقط سرموتکون دادم وزیر لب خداحافظی کردم.. داشتم به طرف در می رفتم که صدام کرد.. -دیگه چیه؟!.. کیفمو از پنجره اورد بیرون و گفت :یادگاری نگهش دارم؟.. با اخم رفتم سمتش:نخیر.. دستشو سریع برد تو..با همون اخم نگاش کردم.. -چرا همچین می کنی؟..کیفو بده.. --نچ..نمیشه..شرط داره.. با تعجب گفتم :شرط؟!..چی میگی تو؟!..کیفمو بده.. --گفتم که..تا شرطمو قبول نکنی عمرا .. کلافه نگاش کردم :خیلی خب..چه شرطی؟!.. --تو قبول کن ضرر نمی کنی.. -می شنوم.. با خنده سرشو تکون داد :خیلی لجبازی..باشه میگم..فرداشب باید با من شام بیای بیرون.. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..این چی میگه واسه خودش؟!..شام؟!..من؟!..با اون؟!..اوهــــو..دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم :حضرت اقا خواب دیدن خیر باشه..اینکه امشب جونمو نجات دادی درست..منم گفتم ممنون..دیگه هر کی سی خودش..چه دلیلی داره پاشم با تو شام برم بیرون؟!.. --مگه نمیگی دوست پسر نداری؟.. -خب که چی؟!.. --من نمی خوام دوست پسرت باشم..ولی دوست معمولی چرا..همسایه هم که هستیم..چه اشکالی داره یه شب شام با من بیای بیرون؟..باور کن همین ۱ بار..الاقل به خاطر امشب.. چرا انقدر اصرار می کرد؟!..مشکوک نگاش کردم وگفتم :راستشو بگو چی از جونم می خوای؟!..نکنه اینم تلافی کار اون شبه؟..ببین خوب گوشاتو وا کن اگه دست از پا خطا کنی وقصدت اذیت کردن من باشه چنان بلائی به سرت میارم که مرغای اسمون و کلاغا و مرغ و خروسای همسایه هم بشینن و به حالت زار بزن..شیرفهم شد؟.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت:نه نه من غلط بکنم..با همون اژدها و مارمولک غول پیکر و جک و جونورات حسابی روشن شدم که نباید با شماها در بیافتم.. -خوبه که می دونی و باز پیشنهاد میدی.. -ای بابا پیشنهادم دوستانه ست..در ضمن می خوام فرداشب یه چیزی بهت بگم..ولی اگر قبول کنی باهام بیای.. -از کجا باور کنم؟.. لبخند زد وبا نگاه خاصی گفت :قسم می خورم که همینطور باشه..راشا سرش بره قسمش شکسته نمیشه.. با تردید نگاش کردم..یعنی داره راست میگه؟!..اره خب قسم خورد.. سکوتم رو از روی رضایت برداشت کرد و گفت :قبول کردی دیگه؟..فرداشب ساعت ۹ چند متر اونطرف تر منتظرم باش..میام دنبالت.. -ولی من نمیام..متاسفم.. به طرف در رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشینش رو شنیدم..استین مانتوم رو گرفت و برم گردوند..با اخم نگاش کردم و استینم رو از تو دستش کشیدم بیرون.. -چکار می کنی؟!.. --اگر ازت خواهش کنم چی؟.. با تعجب زل زدم تو چشماش..جدی بود..اخه چرا انقدر اصرار می کرد؟!.. -چی میخوای بگی؟..خب همین الان بگو.. --نه..فرداشب..میای؟.. نگاهمون تو هم قفل شد..قلبم اروم و قرار نداشت..تند می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم.. نگاهش سرگردون توی چشمام بود..نمی دونم این نگاه چی داشت و چی شد که از دهنم پرید گفتم :فرداشب راس ساعت ۹ https://eitaa.com/manifest/2154 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۳ 🔵صدای تلفنا رو مخم بود، تلفن خونه و اتاقمو قطع کردم، موبایلمو خاموش کردم و نشستم و
۲۴ 🔵ای خدایا چرا؟ چرا؟ فریادهای پر درد ارسطو منو ساکت کرده بود. اومد جلوم نشست و بی پروا دستمو تو دستش گرفت ارسطو:- نمی ذارم چیزیت بشه، سارا به ارواح خاک مادرم نمی ذارم چیزیت بشه. اشکام ریخت اشکاش ریخت. شادی زجه زد لحظه های سختی بود برای هممون، جواب آزمایشو از دستم در آورد و بلند شد ارسطو:- شادی خانم کمی به وضعش برسید باید بازم بریم دکتر - من دیگه دکتر نمی ارم ارسطو:- تو غلط می کنی با بهت نگاش کردم،اولین فحشی بود که ازش خوردم. با این که تو چشماش پشیمونی از حرفشو دیدم ولی کوتاه نیومدم من ترحم کسی رو نمی خواستم بلند شدم و جلوش ایستادم. برگه ی آزمایشو از دستش کشیدم: - بیرون! بهت زده نگام کرد - گفتم برید بیرون.ارسطو با بهت عقبی رفت. ارسطو:- ولی سارا!؟ داد زدم:- سارانه و سارا خانم.هیچی عوض نشده برید بیرون می خوام تنها باشم شادی:- سارا بذار من پیشت بمونم لحنمو ملایم تر کردم: - شادی خواهش می کنم برید.با نا امیدی نگام کردن و وقتی دیدن تصمیمم عوض نمیشه رفتن بلند شدم و رفتم تو اتاقم و لباسامو در آوردم و تو ماشین انداختم رفتم حمام و سریع یه دوش گرفتم و بیرون اومدم، بلوز شلوار ساده ای پوشیدم و خواستم موس به موهام بزنم که دستم رو هوا خشک شد،یادمه مادر بزرگم تموم موهاش ریخته بود. خدایا یعنی منم همین جوری میشم؟ موس رو به سمت آینه پرت کردم که آینه خرد شد و دل من کمی خنک،همون جا رو زمین نشستم و به خرده های آینه خیره شدم. دیگه حتی گریه م نمی اومد.انگار اشکم خشک شده بود تلفن زنگ خورد. به شماره نگاهی انداختم موبایل سهیل بود؛ برداشتم - بله؟ سهیل - سلام سارا جونم. پوزخندی زدم - سلام انقدر خشک گفتم سلام که سهیل کمی سکوت کرد سهیل:- خوبی سارا؟ - آره بهتر از این نمیشم - داری گریه می کنی سارا؟ - نه فقط دلم براتون تنگ شده بود سهیل « ما هم دلمون برات تنگ شده آره دارم می بینم سهیل:- سارا یه خبر تقريبا بد دارم. دلم هری ریخت - باران طوریش شده؟ - نه بابا دیوونه! راستش عمو امروز صبح فوت کرد. شوکه شدم - چی؟ - عمو فوت کرده - چرا؟ - مگه نمی دونستی سرطان داره؟ خدای من! چقدر سرطان ٹوی فامیلمون ارثی بود ولی چرا همه تو پیری و من تو اوج جوونی. اشکام بازم راه خودشونو پیدا کردن سهیل:- راستش بابا به من زنگ زد و گفت بهت بگم تا هفتم عمو می مونن و بر می گردن. منم امشب بر می گردم تهران. چیزی نمی خوای برات بخرم؟ - نه مرسی - خودتو ناراحت نکن سارا عمو هفتاد و هشت سالش بود. - مگه به سن و ساله سهیل؟این حرف از تو بعیده! - باشه بابا! ما فردا شب می رسیم. کاری داشتی زنگ بزن - باشه مرسی بای قطع کردم. یاد حرفای سهیل که میفتادم تنها یه جملش برام واضح بود. «عمو فوت شد. سرطان داشت. خدایا چی بگم؟ حتی نمی دونم چی باید بگم، تلویزیون رو روشن کردم. زدم شبکه ی پنج تا فیلمو ببینم اما داشت مسجد جمکران رو نشون می داد، دعای مخصوص رو می خوند، ناخوداگاه رفتم تو فاز معنویت، اشکم ریخت و همراهش شروع به خوندن دعا کردم،دعا و فهم معنیش منو به خلسه ی عمیقی برد. درسته که میگن خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره. الان از همیشه بیشتر حس نزدیکی بهش رو داشتم. همراه با دعا خوندم. اشک ریختم. حرف زدم. زجه زدم - خدایا نمی خوام بمیرم، این سرنوشت منه؟ سرنوشت یه دختر ۲۵ ساله! چرا؟ من دوست ندارم الان بمیرم. من تازه داشتم معنی زندگی رو می فهمیدم. من تازه می خواستم برم دنبال نقاشی، من تازه داشتم عاشق می شدم! عاشق؟ آره. حتی با شنیدن اسمش تپش قلبم بالا میره، قلبم هول میشه، قلبم بهانشو می گیره، قلبم درش رو باز می کنه. من عاشق بچه بودم. یعنی من نباید بزرگ شدن باران رو ببینم؟ خدایا! خدایا؟ ضجه زدم حنجرم داغون شد رو همون مبل دراز شدم و چشمام سنگین شد و به عالم خواب فرو رفتم صبح با صدای موبایلم بیدار شدم، ساعت پنج صبح بود، می خواستم فکر کنم و یه تصمیم عاقلانه بگیرم. درست تا ساعت هفت و نیم فکر کردم و هر بار به یه نتیجه رسیدم. من ترحم کسی رو نمی خوام دوست ندارم کسی بدونه، کاش شادی و ارسطو هم خبر نداشتن،باید باهاشون صحبت کنم از رفتارای تغییر کرده ی خونوادم بدم می اومد، دوست ندارم سهیل برام دل بسوزونه و متنفرم نرگس برام ترحم کنه، محبت این جوری و زوری مامان و بابا رو هم نمی خوام، باید برم، باید برم این جا جای موندن نیست. نمی دونم چرا یاد یه آهنگی افتادم و از آرشیو آهنگای موبایلم پیداش کردم. گذاشتمش و مثل ابر بهاری گریه کردم. دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم جدایی سهمه دستامه که دستاتو نمی گیرم تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ دیگه دیره دارم میرم چقدر این لحظه ها سخته جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ ہی وقته دارم تو ساحل چشات دیگه آهسته گم میشم برام جایی تو دنیا نیست... https://eitaa.com/manifest/2155 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید عالیه😂 چطوری از خریدن طلا برای خانوما فرار کنیم این روش خیلی سخته ولی با این قیمت ها ارزش داره😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت114 🔴جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!.. نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!.. اخم ک
🔴با لبخند نگام کرد که به خودم اومدم و تند گفتم :ببین فقط چون همسایه ایم و گفتی دوستانه..درضمن بیشتر کنجکاوم بدونم چی می خوای بگی.. با لبخند سرشو تکون داد :باشه چشم..خدا پدر این حس کنجکاوی رو بیامرزه که بیشتر مواقع به هر دردی می خوره.. با لبخند رومو برگردوندم.. --هی خانم کیفت چی؟!.. ای وای خاک به سرم کیفمو یادم رفت..تند برگشتم طرفش.. گرفته بودش بالا..از دستش کشیدم که بلند خندید.. زیر لب با حرص گفتم :زهرمار.. شنید ولبخندش اروم اروم محو شد..اونم زیر لب گفت :بداخلاق.. ابرومو انداختم بالا نگاه تندی بهش انداختم..رفت سوار ماشینش شد.. زنگ رو زدم..ترلان جواب داد..در باز شد و رفتم تو..دیگه برنگشتم نگاش کنم.. حالا با قرار فرداشب چکار کنم؟!..چه غلطی کردم قبول کردما..نمی دونم چرا پشیمونی اومده بود سراغم.. ای خــــدا..ای کاش قبول نمی کردم.. رفتم تو تانیا وترلان تو سالن بودن..تانیا از جاش بلند شد و گفت :چه زود برگشتی.. به طرف اتاقم رفتم و درهمون حال جوابش رو دادم :همسایه هاشون گیر دادن گفتن سر و صداتون زیاده..منم ترسیدم زنگ بزنن پلیس بیاد زود برگشتم..هر چی شادی اصرار کرد نموندم.. تانیا بازومو گرفت..قلبم ریخت..نکنه فهمیده دارم دروغ میگم؟!.. --چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟!..با کی برگشتی؟!.. نفسمو دادم بیرون و گفتم :با تاکسی ..چه فرقی می کنه؟.. تو چشمام زل زد و گفت :شام خوردی؟.. -نه.. --برو لباستو عوض کن بیا برات غذا گرم می کنم.. -باشه..مرسی.. رفتم تو اتاقم و به سرعت باد لباسامو عوض کردم..سعی کردم به اتفاقات امشب و حرفای راشا و قرار فرداشب فکر نکنم.. یه غلطی بود که کردم و باید پاش وایسم..بی خیال..هر چه باداباد.. تانیا رو به ترلان که تند تند دکمه های مانتوش رو می بست گفت :کجا با این عجله؟!.. ترلان: می خوام برم کتابفروشی..شبنم منتظرمه..گفتم دم ِ درش وایسه تندی میام.. کفش هایش را پا کرد و از ویلا خارج شد..کیفش را روی شانه جا به جا کرد..به طرف ماشینش رفت ولی با دیدن لاستیک جلو که پنچر شده بود اه از نهادش بلند شد.. با پا به لاستیک لگد زد و زیر لب غرغر کنان با خودش زمزمه کرد :ای تو روحت..د بیا..اینم شانسه من دارم؟..تو کی پنچر شدی اخه؟..تا دیروز که سالم بودی.. شالش را روی سر مرتب کرد و کلافه دور خودش چرخید..موبایلش را در اورد تا به اژانس زنگ بزند که صدای رایان را از ان طرف شنید..دستش را پایین اورد و نگاهش را به ان سمت دوخت.. رایان: سلام همسایه..مشکلی پیش اومده؟.. ترلان لبهایش را با حرص جمع کرد وبا چشم به لاستیک پنچر شده ی ماشینش اشاره کرد :سلام..می بینید که..ولی مشکلی نیست ..فعلا.. به طرف در رفت و در همون حال شماره ی اژانس را گرفت.. --آژانس دانیال بفرمایید.. -سالم اقا..یه ماشین می خواستم.. --سلام..متاسفم خانم تا نیم ساعت دیگه ماشین نداریم..اگر می تونید صبر کنید ادرس بدید ماشین رو بفرستم.. لبهایش را روی هم فشرد و کلافه گفت :نه ممنون..الان می خواستم..خداحافظ.. با خشمِ کنترل شده ای دکمه ی قطع تماس را فشرد..تنها اژانسی که به ویلا نزدیک بود همان اژانس دانیال بود..دیرش شده بود و زیر لب بر شانسش لعنت می فرستاد.. با این حال باید تا سر خیابان پیاده می رفت..ماشین تانیا تعمیرگاه بود و امروز برای تحویلش می رفت..تارا هم که ماشین نداشت..چاره ای نبود.. به طرف در رفت و بازش کرد..چند قدمی از ویلا فاصله گرفته بود که با شنیدن صدای بوق ماشینی از پشت سر برگشت..با دیدن رایان ایستاد..رایان کنار پایش ترمز کرد و شیشه ی جلو را پایین داد.. رایان:بیا بالا..تا یه مسیری می رسونمت.. ترلان: نه ممنون..تا سر خیابون میرم از اونجا یه ماشین می گیرم.. رایان :احساس می کنم دیرت شده..یه جورایی از حالت کلافه ت پیداست..پس دیگه چرا تعارف می کنی؟..مطمئن باش قصد اذیت کردنت رو ندارم.. با زدن این حرف اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و به پشتی صندلی تکیه داد..ترلان خیره نگاهش کرد..حس کرده بود که رایان دچار سوتفاهم شده است..مایل هم نبود که ان را برطرف کند ولی از طرفی حسابی دیرش شده بود و دوست نداشت شبنم را بیشتر از ان معطل کند.. https://eitaa.com/manifest/2166 قسمت بعد