eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_نوزدهم 🍁سیاوش _ به به چه عجب بلاخره خانم غش غشو تصمیم گرفتن بیدار شن ؟از این
❤️لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁بی دلیل به دستام زل زده بودم ..البته بی دلیل بی دلیل هم نبود فکرم درگیر بود .درگیر این مشکل ..یعنی میتونستم از دستش فرار کنم ؟ اگه منو پیدا میکرد چی ؟ اونطوری که اون رفتار کرد بعید نیست ..ولی ..ولی نمیدونم ، نمیتونم راه درست رو انتخاب کنم ..اما اینو هم مطمئن هستم که ازدواج با این سادیسمی حماقت محض هستش ..چشمم افتاد به گوشیم که صفحه ی نمایشگرش داشت خاموش و روشن میشد .یعنی کی میتونه باشه ؟ نکنه بابا باشه ..اگه بود چی بهش بگم .؟ با یه کمی اضتراب گوشی رو برداشتم و به اسم کسی که به من زنگ میزد نگاه کردم ..با دیدن اسم سارا یه نفس راحت کشیدم ..با کمی تعلل دستم قسمت سبز گوشی رو لمس کرد و باعث شد که صدای سارا ببیچه تو گوشم ..سارا _ رز کدومــــــــم جهنم دره ای هستی که هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی ؟ هان ؟_ سلام سارایی ؟فکر کنم متوجه بغض تو صدام شد که با نگرانی ازم پرسید سارا _ رز حالت خوبه ؟ کجایی ؟ اتفاقی افتاده ؟ مشکلی پیدا کردی ؟ د حرف بزن دیگه جون به لبم کردی ..یه لبخند محو اومد رو لبام ولی همون لبخند هم با به یاد آوردن حرفای ساشا از بین رفت ..با حالت گرفته ای جوابشو دادم .._ نه سارایی اصلا خوب نیستم . دلم یه بغل میخواد که سیر توش گریه کنم ..سارا _ چه اتفاقی افتاده ؟ عزیزم من که هستم ؟ بیا پیش خودم با باز شدن در اتاق نگام چرخید روی کسی که با اضتراب وارد اتاق شد و بدون بستن در به سمتم حجوم آورد ..امیر _ رز حالت خوبه ؟دیگه صحیح ندونستم که جلوی امیر با سارا در مورد این موضوع حرف بزنم بخاطر همین گذاشتمش واسه یه وقت دیگه .._ سارایی بعدا بهت زنگ میزنم میام پیشت سارا _ باشه منتظرم .پس کاری نداری ؟_ نه برو سارا _ بای _ خدا سعدی بعد از قطع کردن گوشی یهو فرو رفتم تو یه جای امن ..امیر بود که منو کشیده بود سمت خودش و با دستش داشت کمرمو نوازش میکرد ..صداشو که به وضوح میلرزید شنیدم امیر _ چی شده اخه دختر ؟ اینجا چیکار میکنی ؟ میدونی وقتی بهم گفتی اینجایی چه حالی بهم دست داد تو همین موقع یهو در اتاق با شتاب باز شد و یه نفر اومد داخل ..چون من صورتم به سمت در بود دیدم ولی امیر تا خواست برگرده اون بدون اینکه بخواد درو ببنده یه پوزخند زد و رفت ..همین ..برام مهم نیود که منو تو چه وضعیتی دیده ..اتفاقا بهترم بود ..امکان داشت اینطوری نظرش عوض بشه .امیر _ کجایی تو دختر ..؟ میگم کی بود ؟به خودم اومدم و امیر و دیدم که با دو دستش شونه هامو گرفته بود و داشت منو تکون میداد دستاشو از رو شونه هام جدا کردم و دوباره بغلش کردم ..نمیخواستم اشک بریزم الان به این آغوش نیاز داشتم .._ هیچی .یکی از پرستارا بود که نیومد ..امیر _ خب اشکالی نداره ..نمیخوای بگی چه اتفاقی برات افتاده ؟_چرا بهت میگم ولی نه اینجا سری به نشونه ی باشه تکون داد و خودشو ازم جدا کرد ..امیر _ پس تو اینجا بشین تا من برم کارای مرخصیتو انجام بدم .._ باشه به گفتن همین یه کلمه اکتفا کردم ..وقتی امیر رفت با صدای گوشیم که نشون از این بود اس ام اس دارم نگاه کردم ..گوشی رو برداشتم و نگاه کردم ..از یه شماره ی ناشناس بود ..اولش خواستم پاکش کنم ولی کنجکاویم باعث شد که ببینم متن توی این پیام ناشناس چی میتونه باشه با باز کردن پیام و خوندش یه پوزخند اومد رو لبام ..چطوری شماره ی منو پیدا کرده بود ؟ این یه سوال بود که داشت تا مغز استخونام نفوذ میکرد ..پیام ساشا ..( بهتره که از عشقت فاصله بگیری ..این یه تهدید یا هر چیز دیگه ای نیست بلکه اجباره یه قانونه کسی که وارد زندگیه ساشا میشه حق هیچ انتخابی رو نداره پس به نفع خودت و اون عشقته که دیگه با هم نبینمتون ..)همین ؟؟ منظورش چی بود ؟ این چه پیامی بود ؟ واقعا به داشتن عقل اونم تو سر این بشر شک کردم ..کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری کنه ..هیچ کس ...پیش خودش چی فکر کرده ..؟ من رزا هستم ..نه یه دختر معمولی ..دوباره گوشی تو دستم لرزید و بعد از اون موزیک دلنشینی بود که پیچید تو اتاق ..دو باره به گوشی نگاه کردم و با دیدن اسم پدر عزیزم که رو گوشی خاموش و روشن میشد دلم ریخت ..خدایا من تا حالا بهشون دروغ نگفته بودم ..چیکار میتونستم الان انجام بدم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستم ❤️لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁بی دلیل به دستام زل زده بو
❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با یه ذره دو دلی گوشی رو جواب دادم یه لحظه مکث کردم و بعد این تن صدام بود که پیچید تو گوشی .._ سلام بابا جون بابا _ سلام دختر عزیزم ..نمیخوای بیای خونه ؟_ چرا پدر میام البته یه چند ساعت دیگه اگه اشکالی نداشته باشه ..بابا _ یعنی اینقدر از خونه ی پدرت زده شدی که دوست نداری بعد از دو روز هم دل از اون رفیقت بکنی .لحن شوخش باعث شد که بخندم ..بابا _ نه اشکالی نداره ولی سعی کن زود بیای _ باشه بابا جون به مامانی هم سلام برسون و از طرف من ببوسشآقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..آقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..با بلند شدن صدای پرستار تو این موقعیت چشمامو واسه لحظه ای روی هم گذاشتم ..لعنت بهت ..صدای مضطرب پدرم پیچید تو گوشی بابا _ رزا دخترم این صدای چی بود ؟ بیمارستانی ؟ اتفاقی برات افتاده ؟ _ نه بابا جون ، یکی از دوستام مشکلی براش پیش اومده بود از دیشب تا حالا کنارشم ..الانم مرخص شده امشبم اگه اجازه بدید پیشش میمونم تا فردا صبح .و این بود اولین دروغ به عزیز ترین کسی که داشتم و میپرستیدمش ..صدای بابا هنوزم نگران بود و انگار که کاملا باور نکرده ..بابا _ دخترم اگه مشکل جدی هست آدرس بده تا منم بیام ..آخه تو دست تنها چیکار میتونی بکنی ..نگرانتم یه کمی لحنمو شوخ کردم تا شاید بتونم از این تصمیم منصرفش کنم ..دلم نمیخواست تو زندگیم دروغی به باباجون و مامانیم بگم ولی این دروغ اگر چه مصلحتی به نفع خودشون بود و به موقعش همه چی رو بهشون میگفتم .._ نه بابا جون پدر و مادر دوستمم هستن نگران نباشید ..حالا بهم اجازه میدید ؟بابا _ باشه چی بگم بهت آخه ..سعی کن اگه تونستی شب برگردی تا مزاحمشون نباشی .._ نه بابا خودشون اصرار دارن ..بابا _ حالا کدوم دوستت هست ؟چی بگم حالا .اگه بگم سحره که اون و خونوادشو میشناسن و امکان اینکه بخوان برن عیادت زیاده ..آگه بگه نازیه که اونم مسافرته ..چی بگم ..اِمـــــــم ..!_ ام بابا جون شیما هست ..یکی از دوستام شما نمیشناسیش صدای مامانی از اونور بلند شد ..مامان _ یعنی چی سعید ؟ بهش بگو برگرده .ما که اون دوستشو نمیشناسیم ممکنه ناراحت بشن ..خندم گرفت .مامان همیشه نگران بود ..الهی قربون اون نگرانیش برم من ..صدامو صاف کردم و با تک خنده جوابشونو دادم ..خیلی تلاش کردم تا ناراحتی از صدام پیدا نباشه و انگار موفق بودم .._ ای جونم بابایی دوباره گوشی رو گذاشتی رو اسپیکر ؟بابا _ ای پدر سوخته تو باز از من ایراد گرفتی ؟_ ای جونم ددی خوشتون میاد به خودتون فحش میدید ؟ از ما گفتن بودا ..بابا _ ای شیطون ..چیکار کنم دیگه وادارم میکنی ..بلاخره هر کی خربزه بخوره باید پای لرزشم بشینه دیگه با حالت اعتراض صدامو بلند کردم .._ بــــــــــــابــــــــــ ـــــــــایـــــــــــــی !!!!!بابا _ جون بابایی ؟_ داشتیم ؟بابا _ آره عزیزم یه چند دستی تو خونه بود .._ اا بابا من جلو هر کی کم نیارم جلو شما همیشه کم میارم ..آخه این چه وضعشه ؟بابا _ چیکار کنم دیگه هنوز کی راه داری تا به من برسی ..خب برو ورجک ..باشه امشبم میتونی بمونی ولی فردا اول وقت باید خونه باشی ..باشه ؟_ چشــــــــــم قربان ..به روی چشم ..بابا _ آفرین دختر نمونه ..خب من برم که از دل مامانت در بیارم تو هم مواظب خودت و رفتارات باش _ اکِی باباجون ..مواظب خودتون باشین .شیطونی هم نکنید ..من میخوام تک دختر باشم ..بوس خدا مولوی بابا _ از دست تو .دختره بی حیا ..خداحافظت ..قبل از اینکه قطع کنه مثل همیشه تیکه آخرم پروندم و بعد سریع قطع کردم .._ از طرف من مامانی رو هم دو تا بوس آبدار کن ..بعد گوشی رو قطع کردم چون اگه قطع نمیکردم صد در صد مورد لطف باباجونم قرار میگرفتم ..حرف زدن با بابا کلی بهم انرژی داده بود با اینکه هنوزم یه کوچولو ناراحت بودم و استرس داشتم ولی بازم همیشه حرف زدن با خونوادم انرژی بهم میداد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستویک ❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با یه ذره دو دلی
❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با لبخند داشتم به گوشی خاموش شده نگاه میکردم که در باز شد و یه پرستار اومد داخل ..از این پرستارایی بود که کلی چس کلاس میزارن ..فرم بیمارستان نبود که انگار پارتی اومده بود ..یه شلوار پارچه ای تنگ مشکی به همراه کفش پاشته ده سانتی ..فرم بیمارستان البته کوتاه و تنگ دیگه کم مونده بود دکمه هاش از جاش درآد ..مغنه اش هم که قربونش برم پشت گردنش پیدا بود ..من نمیدونم چطور به این اجازه دادن اینجا کار کنه ؟ اصلا چیزی هم سرش میشه ..گرچه با یه کمی پارتی بازی و پول هر جایی که بخواد میتونه کار کنه ..ولی این دیگه واقعا چندش بود ..تنها چیزی که تو صورتش تو ذوق نمیزد این بود که آرایش چندانی نداشت ..که اونم کلی جای تعجب داشت ..همینطور داشتم با دهن باز نگاش میکردم ..اون بنده خدا هم اصلا به روی خودش نیاورد و بعد از در آوردن سرم از پشت دستم و کلی غر غر که چرا با وجود این سرم لباسامو عوض کردم بلاخره رضایت داد بره ..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم و از رو تخت بلند شدم ..بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون که چون یه کوچولو سرگیجه داشتم و از طرفی باید منتظر امیر میموندم تصمیم گرفتم همونجا جلوی در اتاق رو صندلی ها بشینم ..بعد از نشستنم خیلی طول نکشید که امیر اومد اما با قیافه ای که توش پر از سوال بود ..یعنی چی شده ؟نزدیکم که شد کیسه ای که توش داروهام بود و داد دست دیگش و با اون یکی دستشم بازوی منو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم ..اونقدر تو فکر بود که تا رسیدن به ماشین هر چی صداش میزدم انگار نمیشنید ..خدا رو شکر ماشینش رو به روی بیمارستان پارک بود ..یه بی ام و کوپه و شیک به رنگ مشکی ..برعکس ما که خونواده ی متوسطی بودیم ..امیر اینا پولدار بودن و چند تا شرکت داشتن واسه همین ماشینش این بود ..آروم آروم به سمت ماشین جرکت کردیم اونم بعد از زدن دزدگیر و باز کردن در سمت کمک راننده رفت تا خودش سوار بشه ..آروم خم شدم تا سوار ماشین بشم اما با دیدنش اونور خیابون همونطور خم خشکم زد ..خدایا آخه این چی از جون من میخواد ؟ چرا ولم نمیکنه ؟ منظورش از این کاراش چیه ؟ از طرز نگاهش کاملا پیداست که ازم متنفره ولی این کاراش دیگه واسه چیه ؟ همینطور داشتم بهش نگاه میکردم و هنوزم سوار نشده بود ..اونم با تمسخر داشت به من نگاه میکرد ..دلیل این همه تمسخر تو نگاهشو نمیدونستم ..برامم مهم نبود ..چون اون تنها کسی بود که بود و نبودش واسم اصلا اهمیتی نداشت ..بعد از کمی تعمل سوار ماشین امیر شدم و درو بستم تا موقعی که امیر را افتاد هنوزم سنگینیه نگاشو حس میکردم ..برام مهم نبود .. بیخال سمت امیر برگشتم تا بفهمم دلیل این همه حواسپرتیش چی میتونه باشه .._ امیر ؟امیر _...._ امـــــــیر !!امیر _ ...._ ای بابا امیر با توام ..از گوشه ی چشم یه نگاهی بهم انداخت و بعد دوباره حواسوش داد به رو به رو ..امیر _ بله ؟_ امیر ؟؟؟امیر _ گفتم بله .؟نه من اینو نمیخوام ..چرا مثل قبل جوابمو نمیده ؟؟_ امــــــیرر..امیر _ جانم ؟ها حالا شد ..یه کمی خودمو لوس کردم .._ امیری ..نمیخوای بگی چته ؟دوباره یه نگاه بهم انداخت ..و روشو برگردوند امیر _ نه چیزی نیست ._ دروغ نگو پس دلیل این رفتارات چی میتونه باشه ؟ نگو که الکی گرفته شدی؟؟امیر _ گفتم که چیزی نیست _ نه دروغ میگی بگو چته ؟ یعنی اینقدر غریبه هستم که نمیخوای بهم بگی ؟یهو با داد جوابمو داد امیر _ نه میگم چیزی نیست لابد نیست دیگه چرا اینقدر گیر میدی؟ناراحت شدم ..چرا این روزا هر کی به من میرسه هی صداشو بلند میکنه ؟ رومو برگردوندم سمت شیشه و دیگه بهش محل ندادم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستودو ❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با لبخند داشتم ب
❤️ لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁یه مدتی تو سکوت گذشت و وقتی دید که ناراحت شدم با یه دستش دسی که رو پام بودو گرفت و گذاشت رو دنده بعد دست خودشم گذاشت روش امیر _ آخه رز عزیزم چی میخوای بدونی ؟ خیلی خب ببخشید نباید سرت داد میزدم ..ولی واقعا دست خودم نبود ..درک کن یه کمی نه من درکش نمیکردم دلیل این رفتاراش و اصلا درک نمیکردم ..اون کسی که باید تو این موقعیت درک میشد من بودم نه اون ..امیر دوباره خواست چیزی بگه که با صدای برخورد دو تا ماشین و پشت سرش تکون خوردن ما و پرت شدنمون به سمت جلو حرفشو خورد و با بهت به جلوش نگاه کرد ..فقط همین کم بود ..امیر _ حالت خوبه رز ؟ چیزیت که نشده ؟_ نه خوبم برو ببین چیکار کردی ؟امیر _ باشه پس تو پیاده نشو .سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد .. سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد ..حدود یه چند دقیقه ای معطل شدم تا اینکه بلاخره طرف راضی شد و کارت امیر و ازش گرفت ..امیرم بعد از چند لحظه اومد سوار شد ..امیر _ اوفـــــــ چه گیری بود این دیگه .._ خب تقصیر خودت بود میخواستی حواستو جمع کنی تا دست گل به اب ندی امیر _ دست شما درد نکنه دیگه ..ناسلامتی داشتم ناز تو رو میکشیدما !!!_ نه خیر به من هیچ ربطی نداره میخواستی نکشی .مگه من گفتم بیا بکش ؟؟امیر _ چه بکش بکشی شد اا ..مگه نقاشیه ؟_ اه امیر بس کن دیگه میبینی حوصله ندارم بیشتر کل کل میکنی ..؟امیر _ باشه ما تسلیم ..حالا بگو کجا برم ؟؟_ نمیدونم راننده تویی از من میپرسی ؟امیر _ باشه فقط بگو کافی شاپ یا رستوران ؟؟_ نمیدونم نگاهی به ساعت مچیم انداختم که حدودای ساعت 9 رو نشون میداد ..از ساعت 5 تا الان که مرخص شدم همش در حال حرف زدنم ..صدای شکمم که بلند شد متوجه شدم که شدید گشنمه ..با اینکه هنوزم برام سوال بود که چرا امیر تو فکره ..برگشتم سمتش _ امیر لطفا برو یه رستوران ..حرفمو پس میگیرم خیلی گشنمه ..امیر با خنده جوابمو داد امیر _ نه مثل اینکه بلاخره صداش در اومد ..باشه پس بشین تا بریم ..حدود یه ربع ساعت بعد رسیدیم جلوی یه رستوران شیک ..تو این مدت همش سکوت بود امیر که تو فکر بود و گاهی هم به من نگاه میکرد و منم ترجیح میدادم که به موسیقی گوش بدم و فکر کنم ..همین که رسیدیم امیر سریع پیاده شد و در سمت منو باز کرد ..دستمو گرفت و کمکم کرد که پیاده بشم ..هنوز یه کمی سرگیجه داشتم البته خیلی کم ..میتونستم خودمو کنترل کنم ولی خب امیره دیگه نمیشه کاریش کرد ..با کمک امیر به سمت رستوران رفتیم ..تا حالا اینجا نیومده بودم ..رستوران شیک و مدرنی بود و از ظاهرش هم پیدا بود که کلی هم جیبای خوشکلتو خالی میکنن..دم در ورودی که رسیدیم یه نفر درو برامون باز کرد و با دست مارو به داخل دعوت کرد ..او نه بابا فهمیدم رستورانتون با کلاسه ..البته دفعه ی اولم نبود که میومدم یه همچین رستورانایی .خوشبختانه باباجونم هیچی برام کم نزاشته ولی خب بازم این رستوران نیومده بودم و برام تازگی داشت ..وارد که شدیم امیر به سمت میزی که تقریبا گوشه ی رستوران بود رفت ، جای دنج و خوبی بود ..رفتیم و اونجا نشستیم ..هر دو نفرمون تو فکر بودیم و حرفی نمیزدیم ولی نمیشد که ساکت موند .بلاخره خودم به حرف اومدم و سوالمو که داشت مغزمو سوراخ میکرد پرسیدم .._ امیر ؟امیر _ جانم ؟یه لبخند محو زدم ..همیشه این طور حرف زدنش به دلم مینشست .._ امیر نمیخوای بگی که تو بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود ؟ امیر - حالا اگه نگم اتفاقی می افته ؟_ آره از دستت ناراحت میشم امیر _ اوف از دست تو _ بگو دیگه ..بگو بگو بگو بگو بگووامیر هر دو تا دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد ..امیر _ باشه دختر آروم تر ..همون لحظه یه گارسون اومد سر میز و دو تا منو داد بهمون ..نگاهی به لیست غذاها انداختم همشون یکی از یکی بهتر بودن ولی خوب چیکار کنم که عاشق برگ هستم ؟؟؟ یعنی میمیرم براش ..به خاطر همین سریع گفتم من برگ میخورم امیرم به طبعیت از من برگ سفارش داد با دوغ و مخلفات .بعد از اینکه گارسون رفت امیر به حرف اومد ..امیر _ ببینم تو مگه خواستگاریه اون شب و قبول کردی ؟با تعجب سرمو به نشونه ی نه تکون دادم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوسه ❤️ لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁یه مدتی تو سکوت گذشت و و
❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁امیر _ نمیدونم ( دستشو کشید به موهاش ) وقتی رفتم که تصویه حساب کنم بهم گفتن که قبلا نامزدت همه ی مخارج بیمارستان رو پرداخت کرده ..و داروهاتم گرفته بود و گذاشته بود اونجا ..اولش تعجب کردم. کی بود که اینکارو کرده بود واسه همین ازشون اسمشو پرسیدم که ..با کنجکاوی حرفشو ادامه دادم .._ که چی؟؟امیر _ گفتن فامیلیه نامزدت آریامنش هست .مثل اینکه کل بیمارستانم به مال اونه با صدای بلند و تعجب گفتم _ چـــی ؟؟؟؟؟ مال ساشاست ؟امیر _ آرومتر بابا آبرومون رفت ..ساشا کیه دیگه ؟با خجالت به اطرافم نگاه کردم که با جیغ من همه داشتن بهمون نگاه میکردن ..محل ندادم و ادامه دادم _ همون پسره ..یهو قیافه ی امیر رفت تو هم امیر _ نگو که جواب مثبت بهش دادی _ نه به خدا ..تا خواستم ادامه بدم گارسون غذاها رو آورد و بعد از رفتنش نگاهی به امیر انداختم ..تو یه لحظه تصمیم گرفتم که همه چیزو بهش بگم ..هر چی باشه اون نزدیکترین فرد تو کل زندگیمه ..واسه همین از اولش که رفتم کارخونه تا همون موقع که اومد بیمارستان و مو به مو براش تعریف کردم ..اونقدر عصبی شده بود که صورتش به کبودی میزد نبض گردنشو قشنگ میدیم خیلی تلاش کردم تا آرومش کنم که نره سراغش ..اون شبم پیشش موندم و غذا هم حسابی کوفتم شد .......الان دو روز از اون موقع که بیمارستان بودم گذشته و اون دیوونه ی سادیسمی هم بلاخره کار خودش و کرد و اومدن خاستگاری ههه فکر میکردم که با نه گفتن کاری از پیش میره ولی انگار نه انگار ..دقیقا مثل اینه که یاسین تو گوش خر میخونی ..تو افکار خودم بودم به اینکه امشب میرم شیراز و از دستش راحت میشم ..داشتم دو دلم بهش پوزخند میزدم که با صدای یه نفر که منو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم .._ بله ..؟بابا _ عزیزم گفتم با آقا ساشا برین حرفاتو نو بزنید ..با خشم نگاهمو انداختم رو ساشا که با پوزخند وازحی داشت نگام میکرد ..با حرس از جام بلند شدم منم متقابلم پوزخند زدم و به سمت اتاقم حرکت کردم اونم بلند شد و پشت سرم اومد اینو از صدای پاش میفهمیدم زیر لب طوری که نفهمه شروع کردم به غر زدن_ الهی بری بمیری گوساله ی وحشی اه حیف آقا که به توی بیشعور از خود راضیه سادیسمی بگن ..دم در اتاق وایسادمو در باز کردم خاستم اول خودم برم داخل که این دیوانه سرشو انداخت پائین و رفت تو اتاق ولی با حرفی که زد من همونجا ماتم برد ..ساشا _ بهتره اون زبون درازتو کمتر به کار بندازی این دفعه رو نشنیده میگیرم .ولی دفعه ی بعدی رو فقط خدا میتونه کمکت کنه .. همونجا خشکم زده بود و داشتم با دهن باز نگاش میکردم .بابا این گوش نیست که ..هنوز محققان موفق به کشفش نشدن .لامسب باهام کلی فاصله داشت چطور شنید ..با صدای عصبی و بلندش ترسیدم و یه قدم به عقب برداشتم دستمم گذاشتم رو قلبم ساشا _ ببند اون دهنو مگس رفت توش ..بیا داخل ببینم ._ هیـــــــع .با عصبانیت داشت نگام میکرد ..ساشا _ دوست داری داد بزنم سرت ؟منم متقابلا اخمامو کشیدم تو هم و رفتم داخل خاستم درو پشت سرم نبندم ولی با صدای عصبیش ترسیدم که قصد جونمو نکنه واسه همین درو بستم و رفتم رو به روش رو صندلی میز آرایشم نشستم ..اونم که بیتعارف نشسته بود رو تخت اولش هر دو ساکت بودیم و داشتیم با نفرت به هم نگاه میکردیم ..ولی زیاد طول نکشید چون اون به حرف اومد..ساشا _ طبق قرارمون جنابالی یه 5 مین دیگه میری پائین و جواب مثبتت رو میدی گرفتی ..چی کدوم قرار ..منم عصبی زل زدم بهش صدامو نمیتونستم بلند کنم چون آبروی خودم میرفت واسه همین از لای دندونام غریم .._ چـــــــی ؟ کی گفته ؟کدوم قرار ؟ من با شما قراری نزاشتم .تا این حرفمو شنید از جاش بلند شد و اومد رو به روم وایساد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوچهار ❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁امیر _ نمیدونم
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ چه زری زدی ؟ انگار خودت تنت میخواره نه ؟؟بعد با تمسخر بهم نگاه کرد ..نمیدونم اون موقع اون شاعت و از کجا آورده بودم که جوابشو میدادم .._ یه بار گفته بودم بازم میگم همون زری که تو زدی ..از جام بلند شدم و سینه به سینش وایسادم انگشت اشارمو گرفتم سمتش .._ گوش کن آقای ساشا آریامنش ..من هیچ علاقه ی به ازدواج با شما رو ندارم ..آخه میدونی چیه ؟؟ با دستم به سرم اشاره کردم .._ اینجاتون مشکل داره ..یه زره تیک میزنه ..سادیسمیم که هستی ..درظمن هیچ غلطی هم با اون چک و سفته ها نمتونی بکنی ..چون سعیدی رو گرفتن پس بهتره واسه من شاخ و شونه نکشی چون من ازت نمیترسم جوابمم اینه نــــــــــــــــــــــــ ــــــه!!با این حرفام هر لحظه داشت عصبی تر میشد و منم از این کارم راضی ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه کل عصبانیتش فرو کش کرد و با لذت داشت نگام میکرد ..از این نوع نگاه کردنش ترسیدم ..یه جای کار میلنگید ..ساشا _ که اینطور ( پوزخند ) تو ( انگشت اشارشو زد به دماغم ) مطمئنی که اون طرف سعیدی بوده ؟ تا جایی که من اطلاع دارم کس دیگه ای رو اشتباهی گرفته بودن ..( تمسخر صداش بیشتر شد ) یعنی جدا جوابت به من سادیسمی نه هست ..ولی نمیتونی جواب نه بدی ..چون من نمیزارم ..با خشم صورتمو ازش گرفتم و برگشتم که از اتاق برم بیرون همونطورم جوابشو دادم _ جنابالی هر غلطی که میکنی به خودت ربط داره جواب من همونه ..الانم میرم به بقیه میگم ولی هنوز یه قدم ازش دورتر نشده بودم که دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با این کار یه دفعه ای که کرد پرت شدم سمتش ساشا _ پس دوست داری عذابت بدم .؟ باشه حرفی نیست ..میدونی چیه من اون کاریو که بخام انجام میدم ..و این تلاش ههای تو همش بیهودست ..حالا هنوزم میگی نه با یه خونسردی و تمسخری حرف میزد که لجمو در میاورد .. جوری فشار میداد که داشت خورد میشد .._ نـــــــــــــــه ..بیشتر فشار داد لبمو گرفتم به دندون ..ساشا _ حالا چی ؟_ نـــــه فشارش دو برابر شد که آخم رفت هوا .البته خیلی آروم سریه هر دو تا دستمو بردم عقب تا دستشو از دورم باز کنم ..ساشا _ زور نزن تا من نخوام اینجا موندگاری .چی شد ؟ _ نـــــ....آخ نــــــه یهو همون دستش که دورم بود هر دو تا دستمو پشت سرم قفل کرد و فشار داد ..با اون یکی دستشم از پشت سرمو گرفت ساشا _ حالا چی ؟تو چشاش زل زده بودم ولی خیلی ترسیده بودم ..از حرکتی که هر لحظه فکرشو میکردم انجام بده ..ولی بازم سر حرف خودم موندم _ نه ساشا _ دختر سر سختی هستی همینطورم زبون دراز ..سرشو نزدیک کرد بهم و تو فاصله ی یک سانتی صورتم نگه داشت ..ترسیده بودم ولی بازم جوابم همون بود ..میگن کرم از خود درخته قضیه منه .._ نــــــه . ساشا _ حالا چی ؟سرشو نزدیک کرد و.....
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ چه زری ز
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁سرشو نزدیک کرد و... میخواستم جیغ بزنم ولی یادم اومد هر صدایی که از این در بیرون بره ابروی خودم میره نه اون واسه همین صدامو خفه کردم ..دیوانه از بس محکم گاز گرفت یه قطره اشک از چشام چکید ..سرشو جدا کرد و دوباره تو فاصله ی یک سانتی از صورتم نگه داشت .. صداش هنوزم پر تمسخر بود ..دختری نیستم که به حجاب این چیزا اهمیت بدم ولی واسه خودم خط قرمزهایی دارم که اجازه نمیدم کسی پاشو از اون جلوتر بزاره اما ..اما الان قشنگ گیرش افتادم و هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد .. صداش دوباره اومد .. ساشا _ حالا چی ؟ با اینکه از عکس العملش میترسیدم ولی بازم اون رگ لجبازیم بهم اجازه نداد که حرفشو قبول کنم ..فقط یه چیز تو مخم میچرخید و اونم این بود که زندگی با این سادیسمی حماقت محضه همین ..آبم که از آب گذشته بود چه یه وجب چه صد وجب در هر صورت من همین امشب از اینجا میرم پس لزومی نداره که بخوام ازش بترسم ..ولی بازم هر کاری کردم صدام کمی لرزش داشت که نشون میداد ترسیدم ... _ نـــ...نه .. دوباره سرشو خم کرد و ..از دردش صورتم جمع شد .. ساشا _ حالا چی ؟ _ نه دوباره سرشو خم کرد و میخواست بازم کارشو تکرار کنه که مانع شدم .. _ نه نکن ..باشه باشه .. سرشو دور کرد و با یه حرکت منو حل داد عقب که ازش جدا شدم و دو سه قدم به سمت عقب پرت شدم ..دوباره با تمسخر نگام کرد .اینقدر که این با تمسخر به من نگاه میکنه دوست دارم بزنم کلشو بکنم ..ولی حیف که زورم بهش نمیرسه ..اشکام پشت سر هم میریخت و صورتمو خیس کرده بود ..این بوسه حق من نبود من نمیخواستم که اولین بوسه ام اینطوری باشه ..دلم میخواست با عشق باشه .. ساشا _ بهتره بیای بریم پائین در ضمن برو دهنتم بشور . با دستش به سمت در توالت اتاقم اشاره کرد ..دستمو کشیدم به لبام ، دستمو که برداشتم متوجه یه ذره خونی شدم که رو دستم خودنمایی میکرد ..با حرص بهش نگاه کردم و به سمت توالت رفتم .. یه روزی به زانو درت میارم آقای ساشا ..فعلا دور دور توئه پس بتازون ..وارد توالت شدم و درشو محکم بستم اونقدر که از صداش خودم دو متر پریدم هوا .چه برسه به اون بدبخت ..به سمت آینه رفتم و با نفرت به لبم نگاه کردم .. ههه منی که تا حالا حتی دوست پسر نداشتم ببین کارم به کجا رسیده ..؟؟ اه لب پائینیم یه کمی پاره شده بود ..زیاد نیود میشد با رژ مخفیش کرد. با احساس تنفری که تو وجودم دو برابر شده بود شیر آب سردو باز کردم و لبم و شستم .. بعد از شستن لبم شیر و بستم و به طرف در رفتم .همین که در توالت و باز کردم چشمم به ساشا خورد که داشت به صفحه ی گوشیم نگاه میکرد .. اونقدر حواسش پرت بود که حتی متوجه من نشده بود که از توالت بیرون اومدم ..به سمت میز آرایشم رفتم که گوشیمم همونجا بود .پشت سرش که رسیدم یه سرفه کردم تا به خودش بیاد یه حالت تمسخرم به خودم گرفتم که یعنی اینقدر فوضولی تو ؟؟ ولی بدتر خودم کنف شدم .. با صدای سرفه ی من برگشت سمتم و اول از همه نگاش رفت سمت لبام منم که در حال حرس خوردن ..دستامو مشت کرده بودم و داشتم فشارشون میدادم .آخه به روش که نیاورد هیچی خیلی ریلکس هم واسه خودش نطق کرد ..بزنم نصفش کنم ..ازت متنفرم ساشا ..متنفر .. ساشا _ بهرته زودتر کارتو بکنی و بیای . به سمت در اتاق رفت و درشو باز کرد ولی قبل از اینکه بیرون بره صداش دوباره رفت رو اعصابم.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁سرشو نزدیک کرد و.
🌺 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ حرس نخور پیر میشی ..برای من که مهم نیست اما نفر بعدی نمیگیرتت .هه منظورش چی بود ؟؟ مگه من مثل خودشم که هر روز دوست دختر عوض کنم ؟؟ از بس حرسم گرفته بود مطمئن بودم که کل صورتم قرمز شده ..ولی با فکر اینکه فردا میخوره تو حالش یه لبخند خبیس نشست گوشه ی لبم ..نگاهی دوباره به آینه انداختم چشام یه کمی قرمز شده بود دوباره به طرف توالت رفتم و یه آب سرد زدم به صورتم به خودم نگاهی انداختم .خوب بهتر بود .بعد از بیرون رفتن و خشک کردن صورتم یه کمی به صورتم کرم زدم بعد هم یه رژ صورتی پرنگ برداشتم و کشیدم رو لبام ..نگام به گوشیم افتاد که الان رو میز بود برش داشتم و نگاه کردم .. یه اس ام اس داشتم امیر جوابمو داده بود .. امیر _ باشه پس امشب یه جوری دست به سرشون کن تا برن .وقتی که رفتن یه اس بده که بیام دنبالت برسونمت فرودگاه .. پس انگار همه چی آماده بود .. با لبخند به سمت در رفتم .. از اتاق که خارج شدم دیدمش که رو به روی در نزدیک پله ها ایستاده ..واسه یه لحظه دلم یه جوری شد .. با ژست خیلی قشنگی ایستاده بود .البته قبلا مردای زیادی رو دیده بودم که اینطوری وایسن ولی نمیدونم چرا به این بیشتر میومد ..خدایی پسر جذابی بود ..ولی اخلاقش .. سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم . نه نه چی دارم میگم ؟؟؟ من از این سادیسمیه روانی متنفرم .. دوباره چشمم خورد بهش دکمه های کتشو باز کرده بود و یه دستش تو جیب شلوارش بود با اون یکی دستشم داشت با گوشیش کار میکرد . دیگه صبر کردن و جایز ندونستم و به سمتش حرکت کردم ولی قبل از اینکه بهش برسم با صدای بسته شدن در اتاق متوجه من شد و بدون اینکه برگرده سمتم گوشیشو گذاشت تو جیبش با همون دستشم مچ دستمو محکم گرفت .. کلی حرصم گرفته بود زیر لب غریرم _ چه مرگته ؟ خب مگه نمیبینی که دارم میام دیگه دستمو واسه چی میگیری ؟ سریع برگشت سمتم ساشا _ چی گفتی ؟ اونقدر قیافش وحشتناک شده بود که به تته پته افتاده بودم ..ای خدا زلیلت کنه مرد که هی سر من داد میکشی ..الهی یه تریلی 18 چرخ از روت رد شه تو خیابون پرس شی _ ه ..هیــ...هیچی گفتم بریم دیگه کثافت دوباره یه پوزخند زد و اون یکی دستش که تو جیبش بود و در آورد.انگشت اشارشو گرفت سمتم . ساشا _ خوب گوش کن دختر هیچ وقت ..هیچ وقت به فکر دور زدن من نباش چون به بدترین نحو ممکن جوابتو میدم ..الانم فکر این نباش که رفتی پائین میگی جوابم منفیه ..خوب میدونم که تا حالا منو شناختی که اگه بخوام بلایی سرت بیارم حتی اونایی که اون پائین هستن هم نمیتونن کاری از پیش ببرن گرفتی ؟ تو چشمام زل زدم ..چی فکر کردی بیشعور .پائین شهری ..هه منم ساکت نمیشینم نگات کنم ..خودم یه روزی به زانو درت میارم حالا ببین کی گفتم ..نتونستم پوزخند بی موقعمو جمع کنم .واسه همین دستش محکم روی چونم قفل شد .. خیلی دردم اومد این چرا اینقدر وحشیه .. _ آخ ولم کن چونم شکست ..آییی ساشا _ بهتره حد خودتو بدونی چون _ آخ ..چون چی ؟ چی فکر کردی ؟ من ازت میترسم ؟ هه نه خیر اگه جوابتو نمیدم فقط و فقط بخاطر اون چهار نفری هست که اون پائینن وگرنه تو پیشیزی واسم ارزش نداری فشار دستش بیشتر شد .از اینکه داشتم حرصیش میکردم تو دلم عروسی بود ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوهفت 🌺 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ حرس نخور
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🌷ساشا _ چی فکر کردی ؟ که تو واسم با ارزشی ؟ یا عاشق چشم و ابروتم ؟؟؟ اینو بدون که هیچ چیز تو واسم ارزش نداره اگه میبینی الان اینجام دلیل داره .. _ ههه دلیل ؟؟؟ خب چیه اون دلیلت ؟ ساشا _در حدی نمیبینمت که بخوام واسه کارام برات توضیح بدم ..الانم بهتره گمشی پائین .. بعد منو به عقب حل داد ..اه پسره ی وحشی ..معلوم نیست چه مرگشه .زودتر از من به سمت پائین حرکت کرد و منم بعد از اینکه یه کوچولو صبر کردم پشت سرش راهی شدم ..تصمیم داشتم بگم که جوابم منفیه ..هیچ غلطی هم نمیتونه بکنه ..مگه شهر هرته ..پسره ی خل ..اه اینقدر مغزم قاطی کرده که حتی فحش ها رو هم یادم رفته ..پسره ی دهاتی بدبخت معلوم نیست عقده ی چی رو دلش مونده .. با رسیدن به جمع متوجه نگاه هایی شدم که سمت من بود ..انگار ازم جواب میخواستن ..با نگام یه دور همه رو از نظر گذروندم ..رو بابا توقف کردم نمیدونم که این کارم درسته یا نه ؟؟ ولی میدونم که بابا صد درصد پشتمه ..با صدای مامان ساشا نگام کشیده شد به سمتش .. نازی جون _ خوب چی شد عزیزم ؟؟ به تفاهم رسیدین .؟ خندم گرفت این زن تو چه فکری بود ؟؟ کدو تفاهم ؟؟ ما از دو کیلومتری همو ببینیم با تیر میزنیم همو بعد این میگه تفاهم ؟؟خیلی جالبه ..نگاهی به صورت مهربونش کردم واقعا اصلا معلوم نیست این پسره به کی رفته ! نه اخلاق پدرش اینطوریه و نه مادرش ..پس این به کی رفته .. صدای پدر جون بلند شد پدر جون _ البته از قدیم گفتن سکوت نشانه ی رضایت است ..درسته ؟؟ به چشاش نگاه کردم هم نگرانی و دل سوزی ، مهربونی ، همه چی تو نگاهش بود ..به سمت چپم نگاه کردم که ساشا با یه لبخند دست به جیب وایساده بود و داشت به من نگاه میکرد ..اا اینم بلده بخنده ؟؟ وایسا الان اگه اون خنده رو زهرت نکردم تا اومدم دهنم و باز کنم و مخالفتم و اعلام کنم این غول بیابونی بیشعور پرید وسط حرفم .دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش ساشا _ البته پدر ما به تفاهم رسیدیم و مشکلی نداریم .. پدر جون و نازی جون هر دو با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن ..البته منم دست کمی از بقیه نداشتم ..با دهنی باز داشتم بهش نگاه میکردم که سرشو یه کمی خم کرد و از لای دندوناش غرید ساشا _ ببند اون فکو مگس رفت توش ..زود جواب مثبتت رو اعلام میکنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدی .. دروغ نگم از لحن تهدید آمیزش یه خورده ترسیدم .ولی با دیدن خوشحالیه جمعیت گرچه زیادم واقعی نبود دلم نیومد خرابش کنم ..حداقل بزار یه شب خوشحال باشن ..چون مطمئن هستم فردا با شنیدن خبر فرار من این خوشحالی زیاد دووم نمیاره .. نازی جون از جاش سریع بلند شد و از تو کیفش یه جعبه در آورد ..به سمت بابا برگشت آقا سعید اگه اجازه بدید عروسمون رو نشون کنیم .. بابا _ اختیار دارید ..صاحاب مجلسید فقط میتونستم که لبخند بزنم همین ..یه دلشوره ی خاصی داشتم .. نازی جونم با شنیدن این حرف بابا سریع به سمت ما اومد و جعبه رو شوت کرد سمت ساشا خودشم منو کشید سمت خودش و حسابی چلوند بعد که راضی شد کمی عقب رفت نازی جون _ خوشحالم که تو عروسم شدی عزیزم ..از همون روز اولی که دیدمت متوجه شدم که فقط تو میتونی از پس این پدر سوخته در آی .. با دستش به ساشا اشاره کرد ..صدای اعتراض پدر جون به همراه خنده ی ریز من و غر زدن آروم ساشا یکی شد پدر جون _ چی میگی خانم ؟ به بهونه ی پسرت منو چرا فحش میدی ؟ نازی جون با اخم برگشت سمتش نازی جون _ شما حرف نزنی نمیگن لالی بعد به پدر جون اجازه ی حرف زدن نداد و ساشا رو مخاطب قرار داد ..با دیدن حرص خوردن پدر جون ریز ریز خندیدم ..
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁نازی جون _ ساشا پسرم حلقه رو بنداز دست عروست .. اونم خیلی عادی حلقه رو از جعبه در آورد و دستمو گرفت ..هیچ حسی نداشت دستش هیچی ..سرد سرد بود .برعکس دست من که همیشه گرم بود .. دستمو گرفت و با یه حرکت حلقه رو شوت کرد تو انگشتم . حواسم به حلقه ی ساده و زیبایی بود که تو دستم بود ولی با صدای پدر جون یهو تو دلم خالی شد .. پدر جون _ خوب سعید جان این دوتا هم که تکلیفشون معلوم شد اگه اجازه بدید تا یه صیغه ی محرمیت هم بینشون بخونیم .که تا موقعی که میرن سر خونه زندگیشون دچار مشکل نشن ..چی میگی ؟؟ بابا _ به نظر منم اینطوری بهتره چی چیو بهتره .. چی چیو بهتره مگه من اینجا کشکم ؟ چرا نظر منو نمیپرسن .اومدم اعتراض کنم که با دردی که تو قسمت مچ دستم احساس کردم صدام خفه شد و پشت بندش صدای ساشا بود که رفت رو مخم . ساشا _ نظر ما هم همینه .اینطوری خیلی بهتره با حرص برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم .این چقدر رو داره خیلی پروئه یعنی چی دیگه داره زیاده روی میکنه ..اولش که زور میگه بعد تو اتاق که فرت و فرت کارای خاک برسری میکنه ..الانم که اصلا به نظر من اهمیت نمیده حقشه بزنم نفلش کنم ..نه بگید حقشه یا نه .. والا تو این 18 سالی که از خدا عمر گرفتم یه دونه پسر به پرویی این گراز وحشی ندیدم که این بخواد دومیش باشه یعنی حیف که زورشو ندارم وگرنه الان تیکه بزرگش مژه اش بود ..مدیونید اگه فکر کنید لاف میزنم .. با حرص داشتم بهش نگاه میکردم و سعی داشتم که مچ دستمو از بین دستش در بیارم ولی آخه مگه میشد ؟ نه به جان خودش که میخام سر به تنش نباشه ..اصلا نمیتونستم .. _ ول کن این لامصب و اهه .. ساشا _ که چی بشه .؟ یه بار بهت گفتم بازم بهت میگم سعی نکن بچه بازی در بیاری چون عواقبش به ندرت خیلی بدتر از الان میتونه باشه .. _ فقط بلده زور بگه ساشا _ همینه که هست _ غلط کردی ساشا _ چی گفتی ؟ _ همون که شنیدی ساشا _ جرعت داری یه بار دیگه بگو _ جرعت ندارم تموم شده یادم بنداز فردا بخرم ساشا _ کم نیاری یه وقت زبونمو یه متر واسش در آوردم و تکون دادم که یهو کل پذیرایی رفت رو هوا ای وای خاک عالم اصلا یادم نبود که بابا اینا اینجان .با خجالت داشتم نگاشون میکردم آخه این چه کاری بود که من کردم ..شرط میبندم که لپام گل انداخته بود بابا _ این چه کاری بود دخترم ؟ چیزی نداشتم که بگم ..واقعا خجالت میکشیدم اگه بابا و پدر جون نبودن مشکلی نداشتم و خجالتم یختی بابا ولی الان واقعا روم نمیشد بهشون نگاه کنم .. پدر جون _ چکارشون داری سعید بزار جونیشونو کنن نازی جون _ راست میگه فرهاد مامان _ درسته باید از این روزاشون به نحو احسنت استفاده کنن . با عجز زل زدم به ساشا حالا این نگاه یعنی چی ؟ اگه گفتید ؟ آ باریک یعنی اینکه حواسشونو پرت کن دیگه بی تربیت یعنی چی عین ماست وایسادی ناسلامتی شوور نداشتمی دیگه چشاش میخندید البته فکر کنم، ولی روی لبش هیچی دیده نمیشد هنوزم همون پسر تخس و اخمالو بود ..الان حال میده بگم شفتالو ..فکر کنم منظورمو گرفت آخه جوری که من بهش نگاه میکردم اون گربه ی شرک بدبخت و گارفیلدم نگاه نمیکردن . ساشا _ پدر بهتره که خطبه ی عقد و بخونیم درسته؟ پدر جون _ سعید جان اینطوری نگاه نکن من از همون اولم میدونستم که این پسر هوله .. با این حرف پدر جون صدای خنده ی همه بلند شد منم نمیدونستم بخندم یا حرص بخورم ..گیر افتاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم . دل و زدم به دریا و به حرف اومدم ..گوشی پدر جون دستش بود و مثل اینکه میخواستن زنگ بزنن به عاقد ..حالا من نمیدونم اینا اگه میخوان صیغه بخونن دیگه چه نیازی به عاقد هست ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁نازی جون _ ساشا
🔹 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ مم ..اهم ..ببخشید میشه منم نظرمو بگم ؟ نازی جون _ البته عزیزم نظر تو حرف اولو میزنه خجالت کشیدم نه از این وضعیت نه از اینکه من امشب میخوام فرار کنم و این زن از هیچی خبر نداره و تموم محبتشو داره میریزه به پام .. سرمو زیر انداختم ..هر چیم که باشه من دوست ندارم زن ساشا بشم ..شاید اگه وضعیت این نبود بدون در نظر گرفتن سن و چیزای دیگش جوابم مثبت بود چون اون چیزایی و که هر دختری آرزوشو داره ، داره ..پول .خونه .ماشین .موقعیت اجتماعی ، جذابیت ، تیپ ، هیکل . تنها چیزی که تو این بشر یه نکته ی منفی به حساب میاد اخلاق سگشه اما بازم از ته دلم برای دختری که قراره زنش بشه آرزوی خوشبختی میکنم و از طرفی هم باهاش همدردی میکنم .. بابا _ بگو دخترم چیزی میخواستی بگی ؟ مامان _ آره عزیزم بابات راست میگه پدر جون _ خوب همه تشویقت کردن برای حرف زدن مثل اینکه من موندم ..بگو بابا جان بگو عزیزم ..من منتظرم پشت بندش دوباره صدای خنده ی همه بلند شد ولی بازم ساشا همونطور خشک وایساده بود ..البته بگم دیگه دستمم نگرفته بود آخه با اون چش غره ای که نازی جون بهش رفت منم بودم خودمو خیس میکردم ..ولی انگار رو این بشر تاثیری نداشت ..فقط دستمو ول کرد .. _ راستش من میگم بهتر نیست صیغه رو بزاریم برای فردا پدر جون _ چرا آخه چه فرقی داره ..اتفاقا هر چی زودتر باشه بهتره بعد با نگاه معنی داری به ساشا نگاه کرد ..دوباره خجالت کشیدم ..چیزی به ذهنم نمیرسید که بخام بهونه بیارم .. بابا _ خب فرهاد جان همین امشب بهتره که یه صیغه ی سه ماهه بینشون خونده بشه .. پدر جون _ به نظر منم درسته نظر شما دوتا چیه ؟ ساشا _ به نظر منم اینطوری بهتره منم دیگه صدام در نیومد اینا که خودشون میبریدن و میدوختن و تنم میکردن دیگه اعتراض من معنی نداشت .. پاهام خشک شده بود از بس وایساده بودم یه نگاهی به ساشا انداختم و به سمت مبلا حرکت کردم و نشستم رو اولین مبلی که جلوم بود از شانس گند من این بشر هم پرو پرو اومد نشست کنارم .. بیتربیت هی من هیچی بهش نمیگم هی این پرو تر میشه ..اه چندشـــــــــش ..ایــــــــــــــــــــش پدر جون با گوشیش زنگ زد به یه عاقد و بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر اون بنده خدا هم همونطوری بین ما یه صیغه ی محرمیت خوند و ما هم مفتی مفتی به مدت سه ماه شدیم زن این گودزیلا ی بی در و پیکر ..حالا بماند که اون ته مه های دلم یه کوچولو راضی بودما ولی خب درکل کلی حرص خوردم .. یه خرده ی دیگه هم موندن و قرار عقد و عروسی افتاد برای همون سه ماه دیگه ..و قرار شد فردا این بشر بیاد تا بریم با هم برای آزمایش .. من که همونجا تو سالن ازشون خداحافظی کردم و رفتم بالا تو اتاقم ولی بابا و مامان تا دم در همراهیشون کردن حالا انگار خودشون کورن راه و بلد نیستن ..ایـــــــش البته پدر جون و نازی جون که رو چشای ما جا دارنا ولی اون ساشای بیریخت باید بره بمیره .. وقتی که تو اتاقم بودم نمیدونم کنجکاوی یا هر چیز دیگه ای که بود منو کشوند سمت پنجره ی اتاقم و دیدم که ساشا وایساده و داره با بابایی جونم حرف میزنه ..رگ کنجکاویم بدجور زده بود بالا دلم میخواست برم ببینم چی میگن ولی با دیدن ساعت هوش از سرم پرید .. ساعت 9:30 بود و دقیق 11 من پرواز داشتم ..اه لعنت به این شانس لعنت ..تند تند کوله پشتیمو برداشتم و هر چی لباس دم دستم بود و تند تند ریختم توش ..هر چیزی که فکر میکردم لازمه لپ تاپ و آی پد و خلاصه همه چیمو برداشتم ..ماشینمم میخواستم ببرم ولی با یه حساب سر انگشتی متوجه شدم که تو کوله پشتیم جا نمیشه و امیرم که قراره بیاد دنبالم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی 🔹 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ مم ..اهم ..ببخشید می
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁دست به کمر وایسادم و یه دیدی به اینور و اونور انداختم ..خب همه چی حاضر و آمادست حالا میمونه یه چیز مامان و بابا ..اونا رو چیکار کنم ؟؟ یه دست مانتو و شلوار و شال برداشتم و پرت کردم رو تختم تا بیام بپوشم برای اولین بار نگاه نکردم ببینم چی بپوشم بهتره، از اتاق رفتم بیرون و یه نگاهی تو سالن و یه نگاهی به اینور و اونور انداختم ..وا پس مامان و بابا کجان .. _ مامــــــان ، بابــــــــــا !!!!! کجائیید شما ؟؟ صدای مامان از آشپزخونه بلند شد مامان _ بیا اینجا دخترم به سمت آشپزخونه رفتم و سرمو بردم داخل _ اا بابا جونممم که اینجاست خوش میگذره ؟؟؟ بابا _ دخترم بیا اینجا تا یه چیزی بهت بگم مامان _ سعید من راضی نیستم بابا _ عزیزم شوهرشه حق داره مامان _ باشه هنوز که ازدواج نکردن تازه به هم محرم شدن بابا _ اشکالی نداره باشه بلاخره که ازدواج میکنن با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم .چی شده ؟؟ یکی به منم بگه ؟؟ _ بابا اتفاقی افتاده ؟؟ بابا _ آره دخترم برو چمدونتو بردار و به اندازه ی دو ماه لباس بردار _ چـــــــی ؟؟ چرا بابا _ عزیـــــــ..... مامان پرید وسط حرفش مامان _ نه سعید من نمیزارم بابا _ عزیزم دست من تو که نیست مامان _ یعنی چی که دست من و تو نیست .مگه دختر ما نیست بابا _ درسته بیا بریم کارت دارم بعد بلند شد و به سمت اتاقشون حرکت کرد مامانم لیوانشو هل داد عقب و با اکراه بلند شد ..فقط من اون وسط دو تا شاخ در آورده بودم و داشتم نگاشون میکردم . اونا که رفتن منم گیج زل زدم به میز ..یعنی چی شده ؟؟مامان چی و نمیزاره ..؟؟؟ فکر کردنم زیاد طول نکشید چون با دیدن ساعت روی گوشی هوش از سرم پرید ..الان که مامان بابا رفتن با هم بحرفن بهترین موقعیته که منم جیم بزنم سریع گوشیمو برداشتم و یه اس به امیر دادم .. _ امیر تا نیم ساعت دیگه اینجا باش .. هنوز پامو از آشپزخونه بیرون نزاشته بودم که جوابش اومد امیر _ رفتن عزیزم ؟؟ قربون تو پسر خاله ی عزیزم برم که اینقده جیگرییی _ آره زود باش نیم ساعت دیگه اینجا باشیا امیر_ اوکی پَ فعلا _ فعلا سریع به سمت اتاقم رفتم و زود لباسامو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم که تازه متوجه شدم ای وای من ..اینا که همه مشکیه انگار عذادارم . ولی بازم کَین پِغابلم ( مشکلی نیست به آلمانی ) سریع موهامو درست کردم و بعد از برداشتن گوشیم و نوشتن یه تومار واسه مامان و بابا به سمت بیرون حرکت کردم ولی با بیاد آوردن اینکه کفش یادم رفته یه جیغ خفه کشیدم و خودمو با کله پرت کردم تو اتاقم سریع یه کفش ساده پاشه 10 سانتی برداشتم ، چشمم خورد به تختم با دست یکی محکم کوبیدم تو پیشونیم یعنی مُنگول به من میگنا میخواستم بدون کوله ام برم ..