مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستم ❤️لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁بی دلیل به دستام زل زده بو
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستویک
❤️لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁با یه ذره دو دلی گوشی رو جواب دادم یه لحظه مکث کردم و بعد این تن صدام بود که پیچید تو گوشی .._ سلام بابا جون بابا _ سلام دختر عزیزم ..نمیخوای بیای خونه ؟_ چرا پدر میام البته یه چند ساعت دیگه اگه اشکالی نداشته باشه ..بابا _ یعنی اینقدر از خونه ی پدرت زده شدی که دوست نداری بعد از دو روز هم دل از اون رفیقت بکنی .لحن شوخش باعث شد که بخندم ..بابا _ نه اشکالی نداره ولی سعی کن زود بیای _ باشه بابا جون به مامانی هم سلام برسون و از طرف من ببوسشآقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..آقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..با بلند شدن صدای پرستار تو این موقعیت چشمامو واسه لحظه ای روی هم گذاشتم ..لعنت بهت ..صدای مضطرب پدرم پیچید تو گوشی بابا _ رزا دخترم این صدای چی بود ؟ بیمارستانی ؟ اتفاقی برات افتاده ؟
_ نه بابا جون ، یکی از دوستام مشکلی براش پیش اومده بود از دیشب تا حالا کنارشم ..الانم مرخص شده امشبم
اگه اجازه بدید پیشش میمونم تا فردا صبح .و این بود اولین دروغ به عزیز ترین کسی که داشتم و میپرستیدمش ..صدای بابا هنوزم نگران بود و انگار که کاملا باور
نکرده ..بابا _ دخترم اگه مشکل جدی هست آدرس بده تا منم بیام ..آخه تو دست تنها چیکار میتونی بکنی ..نگرانتم یه کمی لحنمو شوخ کردم تا شاید بتونم از این تصمیم منصرفش کنم ..دلم نمیخواست تو زندگیم دروغی به باباجون
و مامانیم بگم ولی این دروغ اگر چه مصلحتی به نفع خودشون بود و به موقعش همه چی رو بهشون میگفتم .._ نه بابا جون پدر و مادر دوستمم هستن نگران نباشید ..حالا بهم اجازه میدید ؟بابا _ باشه چی بگم بهت آخه ..سعی کن اگه تونستی شب برگردی تا مزاحمشون نباشی .._ نه بابا خودشون اصرار دارن ..بابا _ حالا کدوم دوستت هست ؟چی بگم حالا .اگه بگم سحره که اون و خونوادشو میشناسن و امکان اینکه بخوان برن عیادت زیاده ..آگه بگه نازیه که
اونم مسافرته ..چی بگم ..اِمـــــــم ..!_ ام بابا جون شیما هست ..یکی از دوستام شما نمیشناسیش صدای مامانی از اونور بلند شد ..مامان _ یعنی چی سعید ؟ بهش بگو برگرده .ما که اون دوستشو نمیشناسیم ممکنه ناراحت بشن ..خندم گرفت .مامان همیشه نگران بود ..الهی قربون اون نگرانیش برم من ..صدامو صاف کردم و با تک خنده جوابشونو
دادم ..خیلی تلاش کردم تا ناراحتی از صدام پیدا نباشه و انگار موفق بودم .._ ای جونم بابایی دوباره گوشی رو گذاشتی رو اسپیکر ؟بابا _ ای پدر سوخته تو باز از من ایراد گرفتی ؟_ ای جونم ددی خوشتون میاد به خودتون فحش میدید ؟ از ما گفتن بودا ..بابا _ ای شیطون ..چیکار کنم دیگه وادارم میکنی ..بلاخره هر کی خربزه بخوره باید پای لرزشم بشینه دیگه با حالت اعتراض صدامو بلند کردم .._ بــــــــــــابــــــــــ ـــــــــایـــــــــــــی !!!!!بابا _ جون بابایی ؟_ داشتیم ؟بابا _ آره عزیزم یه چند دستی تو خونه بود .._ اا بابا من جلو هر کی کم نیارم جلو شما همیشه کم میارم ..آخه این چه وضعشه ؟بابا _ چیکار کنم دیگه هنوز کی راه داری تا به من برسی ..خب برو ورجک ..باشه امشبم میتونی بمونی ولی فردا اول
وقت باید خونه باشی ..باشه ؟_ چشــــــــــم قربان ..به روی چشم ..بابا _ آفرین دختر نمونه ..خب من برم که از دل مامانت در بیارم تو هم مواظب خودت و رفتارات باش _ اکِی باباجون ..مواظب خودتون باشین .شیطونی هم نکنید ..من میخوام تک دختر باشم ..بوس خدا مولوی بابا _ از دست تو .دختره بی حیا ..خداحافظت ..قبل از اینکه قطع کنه مثل همیشه تیکه آخرم پروندم و بعد سریع قطع کردم .._ از طرف من مامانی رو هم دو تا بوس آبدار کن ..بعد گوشی رو قطع کردم چون اگه قطع نمیکردم صد در صد مورد لطف باباجونم قرار میگرفتم ..حرف زدن با بابا کلی
بهم انرژی داده بود با اینکه هنوزم یه کوچولو ناراحت بودم و استرس داشتم ولی بازم همیشه حرف زدن با خونوادم
انرژی بهم میداد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستویک ❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با یه ذره دو دلی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستودو
❤️ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁با لبخند داشتم به گوشی خاموش شده نگاه میکردم که در باز شد و یه پرستار اومد داخل ..از این پرستارایی بود که کلی چس کلاس میزارن ..فرم بیمارستان نبود که انگار پارتی اومده بود ..یه شلوار پارچه ای
تنگ مشکی به همراه کفش پاشته ده سانتی ..فرم بیمارستان البته کوتاه و تنگ دیگه کم مونده بود دکمه هاش از
جاش درآد ..مغنه اش هم که قربونش برم پشت گردنش پیدا بود ..من نمیدونم چطور به این اجازه دادن اینجا کار کنه ؟ اصلا چیزی هم سرش میشه ..گرچه با یه کمی پارتی بازی و پول
هر جایی که بخواد میتونه کار کنه ..ولی این دیگه واقعا چندش بود ..تنها چیزی که تو صورتش تو ذوق نمیزد این بود که آرایش چندانی نداشت ..که اونم کلی جای تعجب داشت ..همینطور داشتم با دهن باز نگاش میکردم ..اون بنده خدا هم اصلا به روی خودش نیاورد و بعد از در آوردن سرم از
پشت دستم و کلی غر غر که چرا با وجود این سرم لباسامو عوض کردم بلاخره رضایت داد بره ..با رفتنش یه نفس
راحت کشیدم و از رو تخت بلند شدم ..بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون که چون یه کوچولو سرگیجه داشتم و از طرفی باید منتظر امیر میموندم
تصمیم گرفتم همونجا جلوی در اتاق رو صندلی ها بشینم ..بعد از نشستنم خیلی طول نکشید که امیر اومد اما با قیافه ای که توش پر از سوال بود ..یعنی چی شده ؟نزدیکم که شد کیسه ای که توش داروهام بود و داد دست دیگش و با اون یکی دستشم بازوی منو گرفت و کمکم
کرد تا بلند شم ..اونقدر تو فکر بود که تا رسیدن به ماشین هر چی صداش میزدم انگار نمیشنید ..خدا رو شکر ماشینش رو به روی
بیمارستان پارک بود ..یه بی ام و کوپه و شیک به رنگ مشکی ..برعکس ما که خونواده ی متوسطی بودیم ..امیر اینا
پولدار بودن و چند تا شرکت داشتن واسه همین ماشینش این بود ..آروم آروم به سمت ماشین جرکت کردیم اونم بعد از زدن دزدگیر و باز کردن در سمت کمک راننده رفت تا خودش سوار
بشه ..آروم خم شدم تا سوار ماشین بشم اما با دیدنش اونور خیابون همونطور خم خشکم زد ..خدایا آخه این چی از جون من میخواد ؟ چرا ولم نمیکنه ؟ منظورش از این کاراش چیه ؟ از طرز نگاهش کاملا پیداست
که ازم متنفره ولی این کاراش دیگه واسه چیه ؟ همینطور داشتم بهش نگاه میکردم و هنوزم سوار نشده بود ..اونم با تمسخر داشت به من نگاه میکرد ..دلیل این
همه تمسخر تو نگاهشو نمیدونستم ..برامم مهم نبود ..چون اون تنها کسی بود که بود و نبودش واسم اصلا اهمیتی
نداشت ..بعد از کمی تعمل سوار ماشین امیر شدم و درو بستم تا موقعی که امیر را افتاد هنوزم سنگینیه نگاشو حس میکردم
..برام مهم نبود ..
بیخال سمت امیر برگشتم تا بفهمم دلیل این همه حواسپرتیش چی میتونه باشه .._ امیر ؟امیر _...._ امـــــــیر !!امیر _ ...._ ای بابا امیر با توام ..از گوشه ی چشم یه نگاهی بهم انداخت و بعد دوباره حواسوش داد به رو به رو ..امیر _ بله ؟_ امیر ؟؟؟امیر _ گفتم بله .؟نه من اینو نمیخوام ..چرا مثل قبل جوابمو نمیده ؟؟_ امــــــیرر..امیر _ جانم ؟ها حالا شد ..یه کمی خودمو لوس کردم .._ امیری ..نمیخوای بگی چته ؟دوباره یه نگاه بهم انداخت ..و روشو برگردوند امیر _ نه چیزی نیست ._ دروغ نگو پس دلیل این رفتارات چی میتونه باشه ؟ نگو که الکی گرفته شدی؟؟امیر _ گفتم که چیزی نیست _ نه دروغ میگی بگو چته ؟ یعنی اینقدر غریبه هستم که نمیخوای بهم بگی ؟یهو با داد جوابمو داد امیر _ نه میگم چیزی نیست لابد نیست دیگه چرا اینقدر گیر میدی؟ناراحت شدم ..چرا این روزا هر کی به من میرسه هی صداشو بلند میکنه ؟ رومو برگردوندم سمت شیشه و دیگه
بهش محل ندادم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستودو ❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با لبخند داشتم ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستوسه
❤️ لینک قسمت اول 👇
eitaa.com/manifest/2678
🍁یه مدتی تو سکوت گذشت و وقتی دید که ناراحت شدم با یه دستش دسی که رو پام بودو گرفت و گذاشت رو دنده
بعد دست خودشم گذاشت روش امیر _ آخه رز عزیزم چی میخوای بدونی ؟ خیلی خب ببخشید نباید سرت داد میزدم ..ولی واقعا دست خودم نبود
..درک کن یه کمی نه من درکش نمیکردم دلیل این رفتاراش و اصلا درک نمیکردم ..اون کسی که باید تو این موقعیت درک میشد من
بودم نه اون ..امیر دوباره خواست چیزی بگه که با صدای برخورد دو تا ماشین و پشت سرش تکون خوردن ما و پرت شدنمون به
سمت جلو حرفشو خورد و با بهت به جلوش نگاه کرد ..فقط همین کم بود ..امیر _ حالت خوبه رز ؟ چیزیت که نشده ؟_ نه خوبم برو ببین چیکار کردی ؟امیر _ باشه پس تو پیاده نشو .سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد ..
سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد ..حدود یه چند دقیقه ای معطل شدم تا اینکه بلاخره طرف راضی شد و کارت امیر و ازش گرفت ..امیرم بعد از چند لحظه
اومد سوار شد ..امیر _ اوفـــــــ چه گیری بود این دیگه .._ خب تقصیر خودت بود میخواستی حواستو جمع کنی تا دست گل به اب ندی امیر _ دست شما درد نکنه دیگه ..ناسلامتی داشتم ناز تو رو میکشیدما !!!_ نه خیر به من هیچ ربطی نداره میخواستی نکشی .مگه من گفتم بیا بکش ؟؟امیر _ چه بکش بکشی شد اا ..مگه نقاشیه ؟_ اه امیر بس کن دیگه میبینی حوصله ندارم بیشتر کل کل میکنی ..؟امیر _ باشه ما تسلیم ..حالا بگو کجا برم ؟؟_ نمیدونم راننده تویی از من میپرسی ؟امیر _ باشه فقط بگو کافی شاپ یا رستوران ؟؟_ نمیدونم نگاهی به ساعت مچیم انداختم که حدودای ساعت 9 رو نشون میداد ..از ساعت 5 تا الان که مرخص شدم همش در
حال حرف زدنم ..صدای شکمم که بلند شد متوجه شدم که شدید گشنمه ..با اینکه هنوزم برام سوال بود که چرا
امیر تو فکره ..برگشتم سمتش _ امیر لطفا برو یه رستوران ..حرفمو پس میگیرم خیلی گشنمه ..امیر با خنده جوابمو داد امیر _ نه مثل اینکه بلاخره صداش در اومد ..باشه پس بشین تا بریم ..حدود یه ربع ساعت بعد رسیدیم جلوی یه رستوران شیک ..تو این مدت همش سکوت بود امیر که تو فکر بود و گاهی
هم به من نگاه میکرد و منم ترجیح میدادم که به موسیقی گوش بدم و فکر کنم ..همین که رسیدیم امیر سریع پیاده شد و در سمت منو باز کرد ..دستمو گرفت و کمکم کرد که پیاده بشم ..هنوز یه
کمی سرگیجه داشتم البته خیلی کم ..میتونستم خودمو کنترل کنم ولی خب امیره دیگه نمیشه کاریش کرد ..با کمک امیر به سمت رستوران رفتیم ..تا حالا اینجا نیومده بودم ..رستوران شیک و مدرنی بود و از ظاهرش هم پیدا
بود که کلی هم جیبای خوشکلتو خالی میکنن..دم در ورودی که رسیدیم یه نفر درو برامون باز کرد و با دست مارو به داخل دعوت کرد ..او نه بابا فهمیدم رستورانتون با
کلاسه ..البته دفعه ی اولم نبود که میومدم یه همچین رستورانایی .خوشبختانه باباجونم هیچی برام کم نزاشته ولی خب بازم
این رستوران نیومده
بودم و برام تازگی داشت ..وارد که شدیم امیر به سمت میزی که تقریبا گوشه ی رستوران بود رفت ، جای دنج و خوبی بود ..رفتیم و اونجا نشستیم ..هر دو نفرمون تو فکر بودیم و حرفی نمیزدیم ولی نمیشد که ساکت موند .بلاخره خودم به حرف اومدم و سوالمو که داشت مغزمو سوراخ میکرد پرسیدم .._ امیر ؟امیر _ جانم ؟یه لبخند محو زدم ..همیشه این طور حرف زدنش به دلم مینشست .._ امیر نمیخوای بگی که تو بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود ؟ امیر - حالا اگه نگم اتفاقی می افته ؟_ آره از دستت ناراحت میشم امیر _ اوف از دست تو _ بگو دیگه ..بگو بگو بگو بگو بگووامیر هر دو تا دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد ..امیر _ باشه دختر آروم تر ..همون لحظه یه گارسون اومد سر میز و دو تا منو داد بهمون ..نگاهی به لیست غذاها
انداختم همشون یکی از یکی بهتر بودن ولی خوب چیکار کنم که عاشق برگ هستم ؟؟؟ یعنی میمیرم براش ..به خاطر همین سریع گفتم من برگ میخورم امیرم به طبعیت از من برگ سفارش داد با دوغ و مخلفات .بعد از اینکه
گارسون رفت امیر به حرف اومد ..امیر _ ببینم تو مگه خواستگاریه اون شب و قبول کردی ؟با تعجب سرمو به نشونه ی نه تکون دادم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوسه ❤️ لینک قسمت اول 👇 eitaa.com/manifest/2678 🍁یه مدتی تو سکوت گذشت و و
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستوچهار
❤️لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁امیر _ نمیدونم ( دستشو کشید به موهاش ) وقتی رفتم که تصویه حساب کنم بهم گفتن که قبلا نامزدت همه ی
مخارج بیمارستان رو پرداخت کرده ..و داروهاتم گرفته بود و گذاشته بود اونجا ..اولش تعجب کردم. کی بود که اینکارو
کرده بود واسه همین ازشون اسمشو پرسیدم که ..با کنجکاوی حرفشو ادامه دادم .._ که چی؟؟امیر _ گفتن فامیلیه نامزدت آریامنش هست .مثل اینکه کل بیمارستانم به مال اونه با صدای بلند و تعجب گفتم _ چـــی ؟؟؟؟؟ مال ساشاست ؟امیر _ آرومتر بابا آبرومون رفت ..ساشا کیه دیگه ؟با خجالت به اطرافم نگاه کردم که با جیغ من همه داشتن بهمون نگاه میکردن ..محل ندادم و ادامه دادم _ همون پسره ..یهو قیافه ی امیر رفت تو هم امیر _ نگو که جواب مثبت بهش دادی _ نه به خدا ..تا خواستم ادامه بدم گارسون غذاها رو آورد و بعد از رفتنش نگاهی به امیر انداختم ..تو یه لحظه تصمیم گرفتم که
همه چیزو بهش بگم ..هر چی باشه اون نزدیکترین فرد تو کل زندگیمه ..واسه همین از اولش که رفتم کارخونه تا
همون موقع که اومد بیمارستان و مو به مو براش تعریف کردم ..اونقدر عصبی شده بود که صورتش به کبودی میزد
نبض گردنشو قشنگ میدیم خیلی تلاش کردم تا آرومش کنم که نره سراغش ..اون شبم پیشش موندم و غذا هم حسابی کوفتم شد .......الان دو روز از اون موقع که بیمارستان بودم گذشته و اون دیوونه ی سادیسمی هم بلاخره کار خودش و کرد و اومدن
خاستگاری ههه فکر میکردم که با نه گفتن کاری از پیش میره ولی انگار نه انگار ..دقیقا مثل اینه که یاسین تو گوش
خر میخونی ..تو افکار خودم بودم به اینکه امشب میرم شیراز و از دستش راحت میشم ..داشتم دو دلم بهش پوزخند میزدم که با
صدای یه نفر که منو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم .._ بله ..؟بابا _ عزیزم گفتم با آقا ساشا برین حرفاتو نو بزنید ..با خشم نگاهمو انداختم رو ساشا که با پوزخند وازحی داشت نگام میکرد ..با حرس از جام بلند شدم منم متقابلم
پوزخند زدم و به سمت اتاقم حرکت کردم اونم بلند شد و پشت سرم اومد اینو از صدای پاش میفهمیدم زیر لب طوری
که نفهمه شروع کردم به غر زدن_ الهی بری بمیری گوساله ی وحشی اه حیف آقا که به توی بیشعور از خود راضیه سادیسمی بگن ..دم در اتاق وایسادمو در باز کردم خاستم اول خودم برم داخل که این دیوانه سرشو انداخت پائین و رفت تو اتاق ولی با
حرفی که زد من
همونجا ماتم برد ..ساشا _ بهتره اون زبون درازتو کمتر به کار بندازی این دفعه رو نشنیده میگیرم .ولی دفعه ی بعدی رو فقط خدا میتونه
کمکت کنه ..
همونجا خشکم زده بود و داشتم با دهن باز نگاش میکردم .بابا این گوش نیست که ..هنوز محققان موفق به کشفش
نشدن .لامسب باهام کلی فاصله داشت چطور شنید ..با صدای عصبی و بلندش ترسیدم و یه قدم به عقب برداشتم دستمم گذاشتم رو قلبم ساشا _ ببند اون دهنو مگس رفت توش ..بیا داخل ببینم ._ هیـــــــع .با عصبانیت داشت نگام میکرد ..ساشا _ دوست داری داد بزنم سرت ؟منم متقابلا اخمامو کشیدم تو هم و رفتم داخل خاستم درو پشت سرم نبندم ولی با صدای عصبیش ترسیدم که
قصد جونمو نکنه واسه همین درو بستم و رفتم رو به روش رو صندلی میز آرایشم نشستم ..اونم که بیتعارف
نشسته بود رو تخت اولش هر دو ساکت بودیم و داشتیم با نفرت به هم نگاه میکردیم ..ولی زیاد طول نکشید چون اون به حرف اومد..ساشا _ طبق قرارمون جنابالی یه 5 مین دیگه میری پائین و جواب مثبتت رو میدی گرفتی ..چی کدوم قرار ..منم عصبی زل زدم بهش صدامو نمیتونستم بلند کنم چون آبروی خودم میرفت واسه همین از لای
دندونام غریم .._ چـــــــی ؟ کی گفته ؟کدوم قرار ؟ من با شما قراری نزاشتم .تا این حرفمو شنید از جاش بلند شد و اومد رو به روم وایساد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوچهار ❤️لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁امیر _ نمیدونم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستوپنج
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشا _ چه زری زدی ؟ انگار خودت تنت میخواره نه ؟؟بعد با تمسخر بهم نگاه کرد ..نمیدونم اون موقع اون شاعت و از کجا آورده بودم که جوابشو میدادم .._ یه بار گفته بودم بازم میگم همون زری که تو زدی ..از جام بلند شدم و سینه به سینش وایسادم انگشت اشارمو گرفتم سمتش .._ گوش کن آقای ساشا آریامنش ..من هیچ علاقه ی به ازدواج با شما رو ندارم ..آخه میدونی چیه ؟؟ با دستم به سرم اشاره کردم .._ اینجاتون مشکل داره ..یه زره تیک میزنه ..سادیسمیم که هستی ..درظمن هیچ غلطی هم با اون چک و سفته ها
نمتونی بکنی ..چون
سعیدی رو گرفتن پس بهتره واسه من شاخ و شونه نکشی چون من ازت نمیترسم جوابمم اینه نــــــــــــــــــــــــ ــــــه!!با این حرفام هر لحظه داشت عصبی تر میشد و منم از این کارم راضی ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه کل
عصبانیتش فرو کش کرد و با لذت داشت نگام میکرد ..از این نوع نگاه کردنش ترسیدم ..یه جای کار میلنگید ..ساشا _ که اینطور ( پوزخند ) تو ( انگشت اشارشو زد به دماغم ) مطمئنی که اون طرف سعیدی بوده ؟ تا جایی که
من اطلاع دارم کس دیگه ای رو اشتباهی گرفته بودن ..( تمسخر صداش بیشتر شد ) یعنی جدا جوابت به من
سادیسمی نه هست ..ولی نمیتونی جواب نه
بدی ..چون من نمیزارم ..با خشم صورتمو ازش گرفتم و برگشتم که از اتاق برم بیرون همونطورم جوابشو دادم _ جنابالی هر غلطی که میکنی به خودت ربط داره جواب من همونه ..الانم میرم به بقیه میگم ولی هنوز یه قدم ازش دورتر نشده بودم که دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با این کار یه دفعه ای که کرد
پرت شدم سمتش ساشا _ پس دوست داری عذابت بدم .؟ باشه حرفی نیست ..میدونی چیه من اون کاریو که بخام انجام میدم ..و این
تلاش ههای تو همش بیهودست ..حالا هنوزم میگی نه با یه خونسردی و تمسخری حرف میزد که لجمو در میاورد .. جوری فشار میداد که داشت خورد میشد .._ نـــــــــــــــه ..بیشتر فشار داد لبمو گرفتم به دندون ..ساشا _ حالا چی ؟_ نـــــه فشارش دو برابر شد که آخم رفت هوا .البته خیلی آروم سریه هر دو تا دستمو بردم عقب تا دستشو از دورم باز کنم ..ساشا _ زور نزن تا من نخوام اینجا موندگاری .چی شد ؟ _ نـــــ....آخ نــــــه یهو همون دستش که دورم بود هر دو تا دستمو پشت سرم قفل کرد و فشار داد ..با اون یکی دستشم از پشت
سرمو گرفت ساشا _ حالا چی ؟تو چشاش زل زده بودم ولی خیلی ترسیده بودم ..از حرکتی که هر لحظه فکرشو میکردم انجام بده ..ولی بازم سر حرف خودم موندم _ نه ساشا _ دختر سر سختی هستی همینطورم زبون دراز ..سرشو نزدیک کرد بهم و تو فاصله ی یک سانتی صورتم نگه داشت ..ترسیده بودم ولی بازم جوابم همون بود ..میگن
کرم از خود درخته قضیه منه .._ نــــــه .
ساشا _ حالا چی ؟سرشو نزدیک کرد و.....
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ چه زری ز
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستوشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁سرشو نزدیک کرد و... میخواستم جیغ بزنم ولی یادم اومد هر صدایی که
از این در بیرون بره ابروی خودم میره نه اون واسه همین صدامو خفه
کردم ..دیوانه از بس محکم گاز گرفت یه قطره اشک از چشام چکید
..سرشو جدا کرد و دوباره تو فاصله ی یک سانتی از صورتم نگه داشت ..
صداش هنوزم پر تمسخر بود ..دختری نیستم که به حجاب این چیزا
اهمیت بدم ولی واسه خودم خط قرمزهایی دارم که اجازه نمیدم کسی
پاشو از اون جلوتر بزاره اما ..اما الان قشنگ گیرش افتادم و هیچ کاری
هم از دستم بر نمیاد ..
صداش دوباره اومد ..
ساشا _ حالا چی ؟
با اینکه از عکس العملش میترسیدم ولی بازم اون رگ لجبازیم بهم اجازه
نداد که حرفشو قبول کنم ..فقط یه چیز تو مخم میچرخید و اونم این بود
که زندگی با این سادیسمی حماقت محضه همین ..آبم که از آب گذشته
بود چه یه وجب چه صد وجب در هر صورت من همین امشب از اینجا
میرم پس لزومی نداره که بخوام ازش بترسم ..ولی بازم هر کاری کردم
صدام کمی لرزش داشت که نشون میداد ترسیدم
...
_ نـــ...نه ..
دوباره سرشو خم کرد و ..از دردش صورتم جمع شد ..
ساشا _ حالا چی ؟
_ نه
دوباره سرشو خم کرد و میخواست بازم کارشو تکرار کنه که مانع شدم ..
_ نه نکن ..باشه باشه ..
سرشو دور کرد و با یه حرکت منو حل داد عقب که ازش جدا شدم و دو
سه قدم به سمت عقب پرت شدم ..دوباره با تمسخر نگام کرد
.اینقدر که این با تمسخر به من نگاه میکنه دوست دارم بزنم کلشو بکنم
..ولی حیف که زورم بهش نمیرسه ..اشکام پشت سر هم میریخت و
صورتمو خیس کرده بود ..این بوسه حق من نبود من نمیخواستم که
اولین بوسه ام اینطوری باشه ..دلم میخواست با عشق باشه ..
ساشا _ بهتره بیای بریم پائین در ضمن برو دهنتم بشور .
با دستش به سمت در توالت اتاقم اشاره کرد ..دستمو کشیدم به لبام ،
دستمو که برداشتم متوجه یه ذره خونی شدم که رو دستم خودنمایی
میکرد ..با حرص بهش نگاه کردم و به سمت توالت رفتم ..
یه روزی به زانو درت میارم آقای ساشا ..فعلا دور دور توئه پس بتازون
..وارد توالت شدم و درشو محکم بستم اونقدر که از صداش خودم دو متر
پریدم هوا .چه برسه به اون بدبخت ..به سمت آینه رفتم و با نفرت به لبم
نگاه کردم ..
ههه منی که تا حالا حتی دوست پسر نداشتم ببین کارم به کجا رسیده
..؟؟ اه
لب پائینیم یه کمی پاره شده بود ..زیاد نیود میشد با رژ مخفیش کرد. با
احساس تنفری که تو وجودم دو برابر شده بود شیر آب سردو باز کردم و
لبم و شستم ..
بعد از شستن لبم شیر و بستم و به طرف در رفتم .همین که در توالت و
باز کردم چشمم به ساشا خورد که داشت به صفحه ی گوشیم نگاه
میکرد ..
اونقدر حواسش پرت بود که حتی متوجه من نشده بود که از توالت بیرون
اومدم ..به سمت میز آرایشم رفتم که گوشیمم همونجا بود
.پشت سرش که رسیدم یه سرفه کردم تا به خودش بیاد یه حالت
تمسخرم به خودم گرفتم که یعنی اینقدر فوضولی تو ؟؟
ولی بدتر خودم کنف شدم ..
با صدای سرفه ی من برگشت سمتم و اول از همه نگاش رفت سمت
لبام منم که در حال حرس خوردن ..دستامو مشت کرده بودم و داشتم
فشارشون میدادم .آخه به روش که نیاورد هیچی خیلی ریلکس هم
واسه خودش نطق کرد ..بزنم نصفش کنم ..ازت متنفرم ساشا ..متنفر ..
ساشا _ بهرته زودتر کارتو بکنی و بیای .
به سمت در اتاق رفت و درشو باز کرد ولی قبل از اینکه بیرون بره صداش دوباره رفت رو اعصابم.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁سرشو نزدیک کرد و.
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستوهفت
🌺 لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشا _ حرس نخور پیر میشی ..برای من که مهم نیست اما نفر بعدی نمیگیرتت .هه منظورش چی بود ؟؟ مگه من مثل خودشم که هر روز دوست دختر عوض کنم ؟؟ از بس حرسم گرفته بود مطمئن بودم که کل صورتم قرمز شده
..ولی با فکر اینکه فردا میخوره تو حالش یه لبخند خبیس نشست گوشه
ی لبم ..نگاهی دوباره به آینه انداختم چشام یه کمی قرمز شده بود
دوباره به طرف توالت رفتم و یه آب سرد زدم به صورتم به خودم نگاهی
انداختم .خوب بهتر بود .بعد از بیرون رفتن و خشک کردن صورتم یه کمی
به صورتم کرم زدم بعد هم یه رژ صورتی پرنگ برداشتم و کشیدم رو لبام
..نگام به گوشیم افتاد که الان رو میز بود برش داشتم و نگاه کردم ..
یه اس ام اس داشتم امیر جوابمو داده بود ..
امیر _ باشه پس امشب یه جوری دست به سرشون کن تا برن .وقتی
که رفتن یه اس بده که بیام دنبالت برسونمت فرودگاه ..
پس انگار همه چی آماده بود ..
با لبخند به سمت در رفتم ..
از اتاق که خارج شدم دیدمش که رو به روی در نزدیک پله ها ایستاده
..واسه یه لحظه دلم یه جوری شد .. با ژست خیلی قشنگی ایستاده بود
.البته قبلا مردای زیادی رو دیده بودم که اینطوری وایسن ولی نمیدونم چرا
به این بیشتر میومد ..خدایی پسر جذابی بود ..ولی اخلاقش ..
سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم . نه نه چی دارم میگم ؟؟؟ من از
این سادیسمیه روانی متنفرم ..
دوباره چشمم خورد بهش دکمه های کتشو باز کرده بود و یه دستش تو
جیب شلوارش بود با اون یکی دستشم داشت با گوشیش کار میکرد .
دیگه صبر کردن و جایز ندونستم و به سمتش حرکت کردم ولی قبل از اینکه
بهش برسم با صدای بسته شدن در اتاق متوجه من شد و بدون اینکه
برگرده سمتم گوشیشو گذاشت تو جیبش با همون دستشم مچ دستمو
محکم گرفت ..
کلی حرصم گرفته بود
زیر لب غریرم
_ چه مرگته ؟ خب مگه نمیبینی که دارم میام دیگه دستمو واسه چی
میگیری ؟
سریع برگشت سمتم
ساشا _ چی گفتی ؟
اونقدر قیافش وحشتناک شده بود که به تته پته افتاده بودم ..ای خدا زلیلت
کنه مرد که هی سر من داد میکشی ..الهی یه تریلی 18 چرخ از روت رد
شه تو خیابون پرس شی
_ ه ..هیــ...هیچی گفتم بریم دیگه
کثافت دوباره یه پوزخند زد و اون یکی دستش که تو جیبش بود و در آورد.انگشت اشارشو گرفت سمتم .
ساشا _ خوب گوش کن دختر هیچ وقت ..هیچ وقت به فکر دور زدن من
نباش چون به بدترین نحو ممکن جوابتو میدم ..الانم فکر این نباش
که رفتی پائین میگی جوابم منفیه ..خوب میدونم که تا حالا منو شناختی
که اگه بخوام بلایی سرت بیارم حتی اونایی که اون پائین
هستن هم نمیتونن کاری از پیش ببرن گرفتی ؟
تو چشمام زل زدم ..چی فکر کردی بیشعور .پائین شهری ..هه منم ساکت
نمیشینم نگات کنم ..خودم یه روزی به زانو درت میارم حالا
ببین کی گفتم ..نتونستم پوزخند بی موقعمو جمع کنم .واسه همین
دستش محکم روی چونم قفل شد ..
خیلی دردم اومد این چرا اینقدر وحشیه ..
_ آخ ولم کن چونم شکست ..آییی
ساشا _ بهتره حد خودتو بدونی چون
_ آخ ..چون چی ؟ چی فکر کردی ؟ من ازت میترسم ؟ هه نه خیر اگه
جوابتو نمیدم فقط و فقط بخاطر اون چهار نفری هست که اون پائینن وگرنه
تو پیشیزی واسم ارزش نداری فشار دستش بیشتر شد .از اینکه داشتم حرصیش میکردم تو دلم عروسی
بود ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستوهفت 🌺 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ حرس نخور
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستوهشت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🌷ساشا _ چی فکر کردی ؟ که تو واسم با ارزشی ؟ یا عاشق چشم و ابروتم
؟؟؟ اینو بدون که هیچ چیز تو واسم ارزش نداره اگه میبینی الان اینجام دلیل
داره ..
_ ههه دلیل ؟؟؟ خب چیه اون دلیلت ؟
ساشا _در حدی نمیبینمت که بخوام واسه کارام برات توضیح بدم ..الانم
بهتره گمشی پائین ..
بعد منو به عقب حل داد ..اه پسره ی وحشی ..معلوم نیست چه مرگشه
.زودتر از من به سمت پائین حرکت کرد و منم بعد از اینکه یه کوچولو صبر
کردم پشت سرش راهی شدم ..تصمیم داشتم بگم که جوابم منفیه ..هیچ
غلطی هم نمیتونه بکنه ..مگه شهر هرته ..پسره ی خل ..اه اینقدر مغزم
قاطی کرده که حتی فحش ها رو هم یادم رفته ..پسره ی دهاتی بدبخت
معلوم نیست عقده ی چی رو دلش مونده ..
با رسیدن به جمع متوجه نگاه هایی شدم که سمت من بود ..انگار ازم
جواب میخواستن ..با نگام یه دور همه رو از نظر گذروندم ..رو بابا توقف کردم نمیدونم که این کارم درسته یا نه ؟؟ ولی میدونم که بابا صد درصد پشتمه ..با صدای مامان ساشا نگام کشیده شد به سمتش ..
نازی جون _ خوب چی شد عزیزم ؟؟ به تفاهم رسیدین .؟
خندم گرفت این زن تو چه فکری بود ؟؟ کدو تفاهم ؟؟ ما از دو کیلومتری
همو ببینیم با تیر میزنیم همو بعد این میگه تفاهم ؟؟خیلی جالبه ..نگاهی
به صورت مهربونش کردم واقعا اصلا معلوم نیست این پسره به کی رفته !
نه اخلاق پدرش اینطوریه و نه مادرش ..پس این به کی رفته ..
صدای پدر جون بلند شد
پدر جون _ البته از قدیم گفتن سکوت نشانه ی رضایت است ..درسته ؟؟
به چشاش نگاه کردم هم نگرانی و دل سوزی ، مهربونی ، همه چی تو نگاهش بود ..به سمت چپم نگاه کردم که ساشا با یه لبخند دست به جیب وایساده بود و داشت به من نگاه میکرد ..اا اینم بلده بخنده ؟؟ وایسا الان اگه اون خنده رو زهرت نکردم
تا اومدم دهنم و باز کنم و مخالفتم و اعلام کنم این غول بیابونی بیشعور
پرید وسط حرفم .دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش
ساشا _ البته پدر ما به تفاهم رسیدیم و مشکلی نداریم ..
پدر جون و نازی جون هر دو با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن ..البته منم
دست کمی از بقیه نداشتم ..با دهنی باز داشتم بهش نگاه میکردم که
سرشو یه کمی خم کرد و از لای دندوناش غرید
ساشا _ ببند اون فکو مگس رفت توش ..زود جواب مثبتت رو اعلام میکنی
وگرنه من میدونم و تو فهمیدی ..
دروغ نگم از لحن تهدید آمیزش یه خورده ترسیدم .ولی با دیدن خوشحالیه
جمعیت گرچه زیادم واقعی نبود دلم نیومد خرابش کنم ..حداقل بزار یه شب
خوشحال باشن ..چون مطمئن هستم فردا با شنیدن خبر فرار من این
خوشحالی زیاد دووم نمیاره ..
نازی جون از جاش سریع بلند شد و از تو کیفش یه جعبه در آورد ..به سمت
بابا برگشت
آقا سعید اگه اجازه بدید عروسمون رو نشون کنیم ..
بابا _ اختیار دارید ..صاحاب مجلسید
فقط میتونستم که لبخند بزنم همین ..یه دلشوره ی خاصی داشتم ..
نازی جونم با شنیدن این حرف بابا سریع به سمت ما اومد و جعبه رو شوت
کرد سمت ساشا خودشم منو کشید سمت خودش و حسابی چلوند بعد
که راضی شد کمی عقب رفت
نازی جون _ خوشحالم که تو عروسم شدی عزیزم ..از همون روز اولی که
دیدمت متوجه شدم که فقط تو میتونی از پس این پدر سوخته در آی ..
با دستش به ساشا اشاره کرد ..صدای اعتراض پدر جون به همراه خنده ی
ریز من و غر زدن آروم ساشا یکی شد
پدر جون _ چی میگی خانم ؟ به بهونه ی پسرت منو چرا فحش میدی ؟
نازی جون با اخم برگشت سمتش
نازی جون _ شما حرف نزنی نمیگن لالی
بعد به پدر جون اجازه ی حرف زدن نداد و ساشا رو مخاطب قرار داد ..با دیدن حرص خوردن پدر جون ریز ریز خندیدم ..
#ازدواج_اجباری
#قسمت_بیستونه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁نازی جون _ ساشا پسرم حلقه رو بنداز دست عروست ..
اونم خیلی عادی حلقه رو از جعبه در آورد و دستمو گرفت ..هیچ حسی نداشت دستش هیچی ..سرد سرد بود .برعکس دست من که همیشه گرم بود ..
دستمو گرفت و با یه حرکت حلقه رو شوت کرد تو انگشتم . حواسم به حلقه ی ساده و زیبایی بود که تو دستم بود ولی با صدای پدر جون یهو تو دلم خالی شد ..
پدر جون _ خوب سعید جان این دوتا هم که تکلیفشون معلوم شد اگه اجازه
بدید تا یه صیغه ی محرمیت هم بینشون بخونیم .که تا موقعی که میرن سر
خونه زندگیشون دچار مشکل نشن ..چی میگی ؟؟
بابا _ به نظر منم اینطوری بهتره
چی چیو بهتره ..
چی چیو بهتره مگه من اینجا کشکم ؟
چرا نظر منو نمیپرسن .اومدم اعتراض کنم که با دردی که تو قسمت مچ دستم احساس کردم صدام خفه شد و پشت بندش صدای ساشا بود که رفت رو مخم .
ساشا _ نظر ما هم همینه .اینطوری خیلی بهتره
با حرص برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم .این چقدر رو داره خیلی پروئه
یعنی چی دیگه داره زیاده روی میکنه ..اولش که زور میگه بعد تو اتاق که
فرت و فرت کارای خاک برسری میکنه ..الانم که اصلا به نظر من اهمیت
نمیده حقشه بزنم نفلش کنم ..نه بگید حقشه یا نه ..
والا تو این 18 سالی که از خدا عمر گرفتم یه دونه پسر به پرویی این گراز
وحشی ندیدم که این بخواد دومیش باشه یعنی حیف که زورشو ندارم
وگرنه الان تیکه بزرگش مژه اش بود ..مدیونید اگه فکر کنید لاف میزنم ..
با حرص داشتم بهش نگاه میکردم و سعی داشتم که مچ دستمو از بین
دستش در بیارم ولی آخه مگه میشد ؟ نه به جان خودش که میخام سر به
تنش نباشه ..اصلا نمیتونستم ..
_ ول کن این لامصب و اهه ..
ساشا _ که چی بشه .؟ یه بار بهت گفتم بازم بهت میگم سعی نکن بچه
بازی در بیاری چون عواقبش به ندرت خیلی بدتر از الان میتونه باشه ..
_ فقط بلده زور بگه
ساشا _ همینه که هست
_ غلط کردی
ساشا _ چی گفتی ؟
_ همون که شنیدی
ساشا _ جرعت داری یه بار دیگه بگو
_ جرعت ندارم تموم شده یادم بنداز فردا بخرم
ساشا _ کم نیاری یه وقت
زبونمو یه متر واسش در آوردم و تکون دادم که یهو کل پذیرایی رفت رو هوا
ای وای خاک عالم اصلا یادم نبود که بابا اینا اینجان .با خجالت داشتم
نگاشون میکردم آخه این چه کاری بود که من کردم ..شرط میبندم که لپام
گل انداخته بود
بابا _ این چه کاری بود دخترم ؟
چیزی نداشتم که بگم ..واقعا خجالت میکشیدم اگه بابا و پدر جون نبودن
مشکلی نداشتم و خجالتم یختی بابا ولی الان واقعا روم نمیشد بهشون
نگاه کنم ..
پدر جون _ چکارشون داری سعید بزار جونیشونو کنن
نازی جون _ راست میگه فرهاد
مامان _ درسته باید از این روزاشون به نحو احسنت استفاده کنن .
با عجز زل زدم به ساشا حالا این نگاه یعنی چی ؟ اگه گفتید ؟ آ باریک یعنی اینکه حواسشونو پرت کن دیگه بی تربیت یعنی چی عین ماست وایسادی ناسلامتی شوور نداشتمی دیگه
چشاش میخندید البته فکر کنم، ولی روی لبش هیچی دیده نمیشد هنوزم
همون پسر تخس و اخمالو بود ..الان حال میده بگم شفتالو ..فکر کنم
منظورمو گرفت آخه جوری که من بهش نگاه میکردم اون گربه ی شرک
بدبخت و گارفیلدم نگاه نمیکردن .
ساشا _ پدر بهتره که خطبه ی عقد و بخونیم درسته؟
پدر جون _ سعید جان اینطوری نگاه نکن من از همون اولم میدونستم که
این پسر هوله ..
با این حرف پدر جون صدای خنده ی همه بلند شد منم نمیدونستم بخندم
یا حرص بخورم ..گیر افتاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم .
دل و زدم به دریا و به حرف اومدم ..گوشی پدر جون دستش بود و مثل
اینکه میخواستن زنگ بزنن به عاقد ..حالا من نمیدونم اینا اگه میخوان صیغه
بخونن دیگه چه نیازی به عاقد هست ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_بیستونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁نازی جون _ ساشا
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی
🔹 لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁_ مم ..اهم ..ببخشید میشه منم نظرمو بگم ؟
نازی جون _ البته عزیزم نظر تو حرف اولو میزنه
خجالت کشیدم نه از این وضعیت نه از اینکه من امشب میخوام فرار کنم و
این زن از هیچی خبر نداره و تموم محبتشو داره میریزه به پام ..
سرمو زیر انداختم ..هر چیم که باشه من دوست ندارم زن ساشا بشم
..شاید اگه وضعیت این نبود بدون در نظر گرفتن سن و چیزای دیگش جوابم
مثبت بود چون اون چیزایی و که هر دختری آرزوشو داره ، داره ..پول .خونه
.ماشین .موقعیت اجتماعی ، جذابیت ، تیپ ، هیکل . تنها چیزی که تو این
بشر یه نکته ی منفی به حساب میاد اخلاق سگشه اما بازم از ته دلم
برای دختری که قراره زنش بشه آرزوی خوشبختی میکنم و از طرفی هم
باهاش همدردی میکنم ..
بابا _ بگو دخترم چیزی میخواستی بگی ؟
مامان _ آره عزیزم بابات راست میگه
پدر جون _ خوب همه تشویقت کردن برای حرف زدن مثل اینکه من موندم
..بگو بابا جان بگو عزیزم ..من منتظرم
پشت بندش دوباره صدای خنده ی همه بلند شد ولی بازم ساشا همونطور
خشک وایساده بود ..البته بگم دیگه دستمم نگرفته بود آخه با اون چش
غره ای که نازی جون بهش رفت منم بودم خودمو خیس میکردم ..ولی انگار
رو این بشر تاثیری نداشت ..فقط دستمو ول کرد ..
_ راستش من میگم بهتر نیست صیغه رو بزاریم برای فردا
پدر جون _ چرا آخه چه فرقی داره ..اتفاقا هر چی زودتر باشه بهتره
بعد با نگاه معنی داری به ساشا نگاه کرد ..دوباره خجالت کشیدم ..چیزی
به ذهنم نمیرسید که بخام بهونه بیارم ..
بابا _ خب فرهاد جان همین امشب بهتره که یه صیغه ی سه ماهه
بینشون خونده بشه ..
پدر جون _ به نظر منم درسته نظر شما دوتا چیه ؟
ساشا _ به نظر منم اینطوری بهتره
منم دیگه صدام در نیومد اینا که خودشون میبریدن و میدوختن و تنم میکردن
دیگه اعتراض من معنی نداشت ..
پاهام خشک شده بود از بس وایساده بودم یه نگاهی به ساشا انداختم و
به سمت مبلا حرکت کردم و نشستم رو اولین مبلی که جلوم بود از شانس
گند من این بشر هم پرو پرو اومد نشست کنارم ..
بیتربیت هی من هیچی بهش نمیگم هی این پرو تر میشه ..اه
چندشـــــــــش ..ایــــــــــــــــــــش
پدر جون با گوشیش زنگ زد به یه عاقد و بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر
اون بنده خدا هم همونطوری بین ما یه صیغه ی محرمیت خوند و ما هم
مفتی مفتی به مدت سه ماه شدیم زن این گودزیلا ی بی در و پیکر ..حالا
بماند که اون ته مه های دلم یه کوچولو راضی بودما ولی خب درکل کلی
حرص خوردم ..
یه خرده ی دیگه هم موندن و قرار عقد و عروسی افتاد برای همون سه ماه
دیگه ..و قرار شد فردا این بشر بیاد تا بریم با هم برای آزمایش ..
من که همونجا تو سالن ازشون خداحافظی کردم و رفتم بالا تو اتاقم ولی
بابا و مامان تا دم در همراهیشون کردن حالا انگار خودشون کورن راه و بلد
نیستن ..ایـــــــش البته
پدر جون و نازی جون که رو چشای ما جا دارنا ولی اون ساشای بیریخت
باید بره بمیره ..
وقتی که تو اتاقم بودم نمیدونم کنجکاوی یا هر چیز دیگه ای که بود منو
کشوند سمت پنجره ی اتاقم و دیدم که ساشا وایساده و داره با بابایی
جونم حرف میزنه ..رگ کنجکاویم بدجور زده بود بالا دلم میخواست برم ببینم
چی میگن ولی با دیدن ساعت هوش از سرم پرید ..
ساعت 9:30 بود و دقیق 11 من پرواز داشتم ..اه لعنت به این شانس لعنت
..تند تند کوله پشتیمو برداشتم و هر چی لباس دم دستم بود و تند تند
ریختم توش ..هر چیزی که فکر میکردم لازمه لپ تاپ و آی پد و خلاصه همه
چیمو برداشتم ..ماشینمم میخواستم ببرم ولی با یه حساب سر انگشتی
متوجه شدم که تو کوله پشتیم جا نمیشه و امیرم که قراره بیاد دنبالم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی 🔹 لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ مم ..اهم ..ببخشید می
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_ویک
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁دست به کمر وایسادم و یه دیدی به اینور و اونور انداختم ..خب همه چی
حاضر و آمادست حالا میمونه یه چیز مامان و بابا ..اونا رو چیکار کنم ؟؟
یه دست مانتو و شلوار و شال برداشتم و پرت کردم رو تختم تا بیام بپوشم
برای اولین بار نگاه نکردم ببینم چی بپوشم بهتره، از اتاق رفتم بیرون و یه
نگاهی تو سالن و یه نگاهی به اینور و اونور انداختم ..وا پس مامان و بابا
کجان ..
_ مامــــــان ، بابــــــــــا !!!!! کجائیید شما ؟؟
صدای مامان از آشپزخونه بلند شد
مامان _ بیا اینجا دخترم
به سمت آشپزخونه رفتم و سرمو بردم داخل
_ اا بابا جونممم که اینجاست خوش میگذره ؟؟؟
بابا _ دخترم بیا اینجا تا یه چیزی بهت بگم
مامان _ سعید من راضی نیستم
بابا _ عزیزم شوهرشه حق داره
مامان _ باشه هنوز که ازدواج نکردن تازه به هم محرم شدن
بابا _ اشکالی نداره باشه بلاخره که ازدواج میکنن
با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم .چی شده ؟؟ یکی به منم بگه ؟؟
_ بابا اتفاقی افتاده ؟؟
بابا _ آره دخترم برو چمدونتو بردار و به اندازه ی دو ماه لباس بردار
_ چـــــــی ؟؟ چرا
بابا _ عزیـــــــ.....
مامان پرید وسط حرفش
مامان _ نه سعید من نمیزارم
بابا _ عزیزم دست من تو که نیست
مامان _ یعنی چی که دست من و تو نیست .مگه دختر ما نیست
بابا _ درسته بیا بریم کارت دارم
بعد بلند شد و به سمت اتاقشون حرکت کرد مامانم لیوانشو هل داد عقب
و با اکراه بلند شد ..فقط من اون وسط دو تا شاخ در آورده بودم و داشتم
نگاشون میکردم .
اونا که رفتن منم گیج زل زدم به میز ..یعنی چی شده ؟؟مامان چی و نمیزاره ..؟؟؟
فکر کردنم زیاد طول نکشید چون با دیدن ساعت روی گوشی هوش از سرم
پرید ..الان که مامان بابا رفتن با هم بحرفن بهترین موقعیته که منم جیم
بزنم
سریع گوشیمو برداشتم و یه اس به امیر دادم ..
_ امیر تا نیم ساعت دیگه اینجا باش ..
هنوز پامو از آشپزخونه بیرون نزاشته بودم که جوابش اومد
امیر _ رفتن عزیزم ؟؟
قربون تو پسر خاله ی عزیزم برم که اینقده جیگرییی
_ آره زود باش نیم ساعت دیگه اینجا باشیا
امیر_ اوکی پَ فعلا
_ فعلا
سریع به سمت اتاقم رفتم و زود لباسامو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم
که تازه متوجه شدم ای وای من ..اینا که همه مشکیه انگار عذادارم . ولی بازم کَین پِغابلم ( مشکلی نیست به آلمانی ) سریع موهامو درست کردم و بعد از برداشتن گوشیم و نوشتن یه تومار واسه مامان و بابا به سمت بیرون حرکت کردم
ولی با بیاد آوردن اینکه کفش یادم رفته یه جیغ خفه کشیدم و خودمو با کله
پرت کردم تو اتاقم سریع یه کفش ساده پاشه 10 سانتی برداشتم ،
چشمم خورد به تختم با دست یکی محکم کوبیدم تو پیشونیم یعنی مُنگول
به من میگنا میخواستم بدون کوله ام برم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁دست به کمر وایسا
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁سریع کولم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون یعنی خدا میدونه که تا آشپرخونه
با چه مکافاتی رفتم تا ددی و مامی متوجه نشن ..بعد از وصل کردن نامه به یخچال
یه لنگه دمپایی ( آدامس ) انداختم تو دهن مبارک و از خونه زدم بیرون
..مسافت بین خونه تا در بیرون و سریع رفتم از در زدم بیرون همین که در
پشت سرم بسته شد یه نفس عمیق کشیدم .
آخیش بخیر گذشتا ..هوفـــــــــــــف ..
سریع گوشی نازنینمو از جیبم در آوردم و یه نگاهی به ساعت انداختم
ساعت دقیق 10 بود والاناست که امیر پیداش بشه تصمیم گرفتم که یه
پیام بدم بهش
_ کجایی تو ؟؟
هنوز از فرستادن پیام یه مین هم نگذشته بود که یه ماشین جلوم ترمز کرد
..ای ول امیر جون خودمه دیگه همیشه آن تایم ماچچچچ سریع در ماشین و
باز کردم و سوار شدم کولمو گذاشتم رو پام در حالی که هنوز سرم تو
گوشیم بود یه سلام بلند و بالا نثار امیر کردم .
با حرکت ماشین منم گوشیمو پرت کردم تو کیفمو از پنجره بیرونو دید میزدم
ولی اا این شیشه ها چرا دودیه ؟؟
چرا امیر جواب سلاممو نداد ؟؟؟
اما با چیزی که بیرون دیدم با وحشت برگشتم سمت راننده ..نـــــــــــهه
اما با چیزی که بیرون دیدم با وحشت برگشتم سمت راننده ..نـــــــــــهه..خدای من!!!!
_ تو ....تـــ... تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ چیه انتظارشو نداشتی ؟ منتظر عشقت بودی ؟
عشقت رو با یه تمسخری گفت که میخواستم بپرم بهش فکشو جا به جا کنم بچه
پرو .ساشا بود که کنارم بود و داشت منو میبرد جایی
هــــــــــــــــه جایــــــــــــی این منو کجا داره میبره ؟
دست خودم نبود اصلا فکرم نمیتونست متمرکز بشه یا به قولا تمرکز کنم ..مخصوصا
که الان ماشین امیر و دیدم که از کنارمون رد شد و رفت سمت خونه الان بیچاره چه
فکری میکنه ؟ حتما فکر میکنه قالش گذاشتم یا دروغ بهش گفتم .با فکر اینکه زیر
پای امیر قراره جنگل امازون درست بشه کوله مو بردم بالا و شروع کردم به زدن
ساشا
_ خیــــــــــلی بیشعوری ؟ چرا اومدی ؟ من اصلا دلم نمیخواد ریختتو ببینم بعد تو منو
به زور سوار ماشینت میکنی ؟ زود نگه دار وگرنه جیغ میکشم ..با توام میگم نگه دار
این لگنـــــــــــــــــــــو ..
با دست راستش کولمو از دستم محکم کشید و پرت کرد عقب .بعد از اینکه کولمو
پرت کرد عقب تا به خودم بیام ببینم چی شده دستش بود که محکم فرود اومد تو
دهنم..از درد قیافم جمع شد .
ساشا _ خفه شو احمق . چیه نمیومدم که به هرزگیت میرسیدی ؟ ههه یه بار بهت
گفتم بازم بهت میگم خیالات ورت نداره خانم عاشق چشم و ابروت نیستم که راه به
راه بیوفتم دنبالت پس زر زیادی نزن ..ثانیا جرعت داری اون دهن گشادتو باز کن تا
بلایی سرت بیارم که اونورش ناپیادا مفهــــــــــــومه
مفهومه ی آخرشو اونقدر بلند و با عصبانیت داد زد که چسپیدم به در و تند تند سرمو
تکون دادم ..همونطورم اشکام بود که داشت میریخت و به هیچ عنوان نمیتونستم که
جلوشونوو بگیرم کم چیزی نبود به من توهین کرد بهم گفت خراب ..
ساشا _ نشنیدم مفهومه ؟
با داد بعدیش مجبور شدم که دهنم و باز کم ..البته قبلش چند بار آب دهنمو قورت
دادم که صدام نلرزه ولی بازم موفق نبودم و اون لرزشی و که نباید ، داشت ..
تصمیم گرفتم فعلا خفه خون بگیرم .چون اینم اعصابش قاطی بود اینو از مشت کردن
دستاش دور فرمون و نفسای عصبیی که میکشید هر کسی خیلی راحت میتونست
تشخیص بده ..
تو جاده بودیم و معلوم نبود که کجا داره میره هم تاریک بود و نمیتونستم اطرافو ببینم
هم افکارم درگیر امیر بود طوری که در ظاهر داشتم به خیابون نگاه میکردم ولی اصلا
نمیفهمیدم چی دارم میبینم ..
حدود نیم ساعت یا 45 دقیقه ای بود که الان تو ماشین ساشا بودم ..حیف اسم به
این قشنگی که گذاشتن برای این بشر بهتر بود میزاشتن مفنگی روانی ..
لقب جدیدی که بهش دادم باعث شد حتی برای لحظه ای هم که شده یه لبخند
محو بیاد رو لبام ..لیاقتش همین لقباست ..نه بیشتر .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁سریع کولم و برداشت
#ازدواج_اجباری
#ادامه_قسمت_سی_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁تو فکر لقب دادن و نفرین کردن ساشا بودم که با ویبره ی گوشیم یه متر پریدم بالا و
دستمو گذاشتم رو قلبم همینطور که تند تند داشتم نفس میکشیدم دستم رفت
سمت گوشیم و برش داشتم .امیر بود ..
با دیدن اسمش به کل یادم رفت که کی کنارمه و کجام ..برای فراموش کردن لحظه
ای از این ناراحتیا با تمام وجودم دستم دکمه ی سبز رنگ و لمس کرد ..
گوشی و که گذاشتم کنار گوشم صدای جذاب و بم امیر بود که گوشامو پر کرد ..
امیر _ الو عزیزم رز خانم کجایی پس ؟ منو کاشتی ؟
اصلا حواسم به اطراف نبود
_ سلام عزیزم ..نه راستش یه مشکلی پیش اومده برام
به وضوح صداش نگران شد ..
امیر _ چی شده رز ؟ اتفاقی افتاده ؟ دوباره چه آتیشی سوزوندی ؟
لحنم دلخور شد و با ناز اسمشو صدا زدم
_ امیــــــــــر
امیر _ جانم عزیــــــــ...
با کشیده شدن یه دفعه ای گوشی و صدای ساشا که با عصبانیت داشت با امیر
بحث میکرد برای لحظه ای شک زده داشتم نگاش میکردم
ساشا _ گوش کن جناب نبینم دفعه ی دیگه اسمتو رو این گوشی وگرنه بلای سرت
میارم که روزی صد بار آرزوی مرگتو کنی ..
با عصبانیت و چشمایی به خون نشسته ماشین و پارک کرد و سریع پیاده شد درو
محکم بست ..تکونی خوردم و با حرس از ماشین پیاده شدم ..با قدمایی عصبی رفتم
سمتش و رو به روش ایستادم با اینکه کفشم پاشنه ده سانتی بود ولی هنوزم ازش
کوتاه تر بودم ..
توجهی به حرفای رکیکی که میزد نکردم فقط خیره داشتم نگاش میکردم و دستمم
سمتش بود ولی کیه که توجه کنه ؟ مگه اصلا حضور منو متوجه میشد ؟
بعد از حدود 5 دقیقه که مثل درخت وایساده بودم بلاخره گوشی رو قطع کرد و
دستشو با حالت عصبی کشید تو موهاش زیر لب غرید
ساشا _ حالیت میکنم دختره ی خیره سر .
چــــــــی ؟؟ این با من بود ؟ غلط کرده حقشه الان یه چپ و راست بیاما
_ چی گفتی ؟
سریع برگشت سمت من و با تعجب زل زد بهم ولی تعجبش زیاد طول نکشید که
جاشو به یه اخم وحشتناک داد
ساشا _ تو کی از ماشین پیاده شدی ؟
به تو چه فوضول
_ یه چند دقیقه ای می..میشه .
یه تای ابروش پرید بالا
ساشا _ اونوقت واسه چی ؟
با دستم به گوشیم اشاره کردم
_ واسه این ..بدش من نمیدونم چی شده بود که ترسم پریده بود ..بیچاره امیر خدا میدونه چی بارش کرده ..
ساشا _ جدا ( یهو پرید سمتم و چونمو گرفت تو دستش همچین فشار میداد انگار
چوب خشکه میخود بشکونتش ) بگو ببینم این بی شرف با تو چیکار داشت ؟
هـــــــــــــان ؟ مگه تو شوهر نداری ؟ پس این ( گوشی و جلوم تکون داد ) واسه
چی باید راه به راه زنگ بزنه بهت ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #ادامه_قسمت_سی_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁تو فکر لقب د
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁چه پروئه این هی هیچی بش نمیگم واسه من شاخ و شونه میکشه ..
با یه حرکت گوشیو از دستش قاپیدم و از زیر دستش در رفتم .بدو بدو رفتم اون
سمت ماشینش
_ ولی من شوهری اینجا نمیبینم ( حقشه الان حرف خودشو به خودش پس بدم )
هی آقا پسر خیالات ورت نداره بین ما هیچی نیست .عاشق قد هیکلتم نیستم که
بهت وفادار بمونم هر کاری عشقم بکشه میکنم گرفتــــــــــی ؟
گرفتیه آخر و با یه لحن مسخره گفتم و اونم نه گذاشت نه برداشت خیز برداشت
سمتم ..یا جد سادات ..بد بخت شدم
ساشا _ میبینم که دهنت زیادی ول شده .آخه دختره ی خیره سر میخوای بهم ثابت
کنی که خرابی ؟؟؟ لازم نیست میدونم .الانم وایسا تا بدتر از این و سرت نیاوردم ..
با صداش خود به خود سر جام وایسادم و با عصبانیت برگشتم سمتش ..
انگشت اشارمو گرفتم سمتش
_ خراب هفت جد و آبادته مرتیکه ی روان پریش . پیش خودتـــــــ....
نتونستم حرفمو کامل کنم چون موقعی که داشتم باهاش حرف میزدم از فرصت
استفاده کرد و پرید سمتم منم ندیدمش و این شد که با کشیده ای که بهم زد پرت
شدم وسط خیابودن و پشت بندش صدای وحشتناک ترمز ماشینی بود که داشت
میومد سمتم ..
با ترس دستمو گرفتم جلو چشام تا نور اذیتم نکنه و فقط یه جیغ زدم
_ نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــه ........
ماشین با صدای وحشتناکی متوقف شد ..حالا کجا متوقف شد؟؟ تو 5 سانتیه صورتم
.یعنی کافی بود یه خورده ی دیگه بیاد جلوتر تا این بدن مبارک و زیر کنه ..خیلی
ترسیده بودم نفسم حبس شده بود و با ترس داشتم به کاپوت پرشیای مشکی
رنگی نگاه میکردم که الان درست رو به روم زده بود رو ترمز
بوی لاستیکای ماشین تو هوا پیچیده بود و باعث آزار میشد . منم کاملا خشک شده
بودم بعد از حدود 5 دقیقه که فکر کنم راننده به خودش اومد صدای باز و بسته شدن
در ماشین و شنیدم و پشت بندش صدای قدمای یه نفر که داشت هر لحظه بهم
نزدیکتر میشد ..همین که بهم رسید با صدای دادش یه متر پریدم هوا و با ترس
برگشتم سمتش .
_ هی دختره ی روانی واسه چی میپری جلوی ماشین ؟ نمیگی زیرت کنم ؟ نزدیک
بود بزنم بهت . ها چته چرا ماتت برده بلند شو ببینم
همچین با داد حرف میزد انگار حالا زده بهم و منم تو کمام اینم رفته زندان .عجب دور
و زمونه ای شده ها
اون از اون ساشای بیشعور که معلوم نیست کدوم جهنم دره ای هست اینم از این
یارو که داره سرم جیغ میکشه دست خودم نبود کم کم داشتم تحملم و از دست
میدادم به خودم اومدم و سریع بلند شدم اول نگاهی به پسره انداختم که جلوم بود
قد تقریبا بلندی داشت حدود 182 اینا پوست برنزه و چشای کشیده ی خمار به رنگ
سبز تیره دماغی عقابی و لبایی تقریبا قلوه ای هیکلشم رو فرم بود . جذاب بود ولی
هنوزم به پای ساشا نمیرسید
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁چه پروئه این هی هی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁اصلا یادم رفته بود که میخواستم باهاش دعوا کنم داشتم خیره خیره نگاش میکردم
که با صدای حرسیش به خودم اومدم
پسره _ هی دختر دید زدنت تموم شد ؟ بجای عذر خواهی زل زدی به من که چی
بشه ؟
اخمام جمع شد تو هم دهنم و باز کردم تا حرف بزنم ولی با ورود مایعی گرم به دهنم
و پشت بندش سرفه های پی در پی باعث شد که برای مدتی بیخیال بشم ..
با دست کشیدم رو صورتم احساس کردم که دستم خیس شد دستمو برداشتم و
بهش نگاه کردم .خدای من !!
خون بود که از دماغم میومد و معلوم بود که خیلی وقته خونریزی داره چون تقریبا از
دماغم به پائین کل هیکلم پر خون بود .
با عصبانیت برگشتم به پشت سرم و بهش نگاه کردم همونطور خشکش زده بود و
داشت به من نگاه میکرد ..
با تکون خوردن شونه ام و پشت سرش صدای نگران پسره
پسره _ حالت خوبه خانم ؟ هی با توام کجایی ؟
برگشتم سمتش
با دستم دسشو هل پس زدم و براق شدم سمتش
_ برو کنار پسره ی عوضی . به من دست نزن .تو که رانندگی بلد نیستی خیلی غلط
میکنی میشینی پشت فرمون برو گم شو اونور تا نزدم نفلت نکردم .
خیلی عصبی شده بودم و کلش هم تقصیر ساشا بود نه به اون غلدر بازیش نه به
این که الان این پسره هر چی دلش خواست بارم کرد و اونم عین خیالشم نیست
پسره ی عوضی یعنی دلم میخواد پدرشو در بیارم انگار چشش فقط امیر و میبینه
با حرفی که به پسره زدم یهو صدای قه قه اش رفت بالا
پسره _ چی بزنی منو نفله کنی ؟ چی میگی تو ؟
دوباره زد زیر خنده حرصم گرفت و یه کشیده ی محکم زدم تو صورتش که صداش
خفه شد
سریع بازومو گرفت و منو کشید سمت ماشینش
پسره _ چه غلطی کردی توی خراب منو میزنی ؟ الان حالیت میکنم ..آخــــــخ
احساس کردم دیگه کشیده نمیشم با تعجب برگشتم سمت عقب که دیدم بله
ساشا ست که داره با پسره دعوا میکنه ..یکی پسره میزد سه چهار تا ساشا ..
یعنی یه وضعیتی بود که خدا میدونه ..ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و خودشم
نشسته بود روش و با مشت هی میکوبید تو صورت پسره .از صورت اون بیچاره
هیچی دیگه نمونده بود ..سریع رفتم سمتش و شونه اشو گرفتم و کشیدم سمت
خودم ولی مگه ول میکرد این
ساشا _ تو غلط میکنی که به زن من دست میزنی پسره ی .....
پشت بندش شروع کرد به فحش دادن .بیچاره پسره داشت زیر دست ساشا له
میشد .البته حقش بود پسره ی عوضی ولی خب نبایدم میزاشتم که کار به پلیس
بکشه مخصوصا که الان تو جاده هم بودیم ..ولی معلوم نیست کدوم جاده هست که
اینقدر خلوته ؟از اون موقع تا الان 10 دقیقه میگذره ولی حتی یه ماشینم رد نشده
..اووف
دوباره سریع دستمو گذاشتم رو شونه ی ساشا و تکونش دادم
_ تو رو خدا ساشا ولش کن کشتیش ..ساشا بسشه ..اه با توام ساشا ..میگم
ولش کن ( اصلا به من توجهی نشون نمیداد مجبوری صدامو انداختم پس کلم )
ســــاشا ولــــــش کن کشتــــــــش ..
یهو برگشت سمتم و با صدای بلندی نعره زد
ساشا _ گمشو تو ماشین سریع
پسره هم از همین غفلتش استفاده کرد پشت محکمی زد بهش .سر جام خشکم
زده بود اینا دیگه کین بابا البته زیادم بدم نمیومد که به ساشا یه گوشمالی حسابی
بده پسره ولی مشکل این بود که اصلا پسره نمیتونست مثل ساشا بزنه فقط کتک
خور بود
با صدای بلند ساشا به خودم اومدم و سریع پریدم تو ماشین
ساشا _ تو که باز وایسادی ؟ مگه نگفتم گم شو تو ماشین هــــــــان !!
سوار ماشین شدم و در بستم .از پنجره داشتم بهشون نگاه میکردم هنوز چند ثانیه
نگذشته بود که یه ماشین وایساد و پشت بندش دو تا مرد پیاده شدن ..
دماغم هنوز خونریزی داشت .کنجکاوی نکردم ببینم چی پیش میاد به اندازه ی کافی
صدای داد و بیدادشون میومد منم صندلی ماشین و خابوندم و یه دستمال هم
برداشتم گذاشتم رو دماغم و دراز کشیدم .بدرک که چه اتفاقی میخواد براش بیوفته ..
وقتی اون با من یه همچین رفتاری میکنه از منم نباید توقع زیادی داشته باشه ..
نمیدونم چقدر سر و صدا کردن و چه مدت گذشت که بلاخره در ماشین و باز کرد
واومد نشست .کنجکاوی نکردم ببینم چه شده و چه بلایی سرش اومده ..
همین که نشست گوشیمو محکم پرت کرد رو شکمم .که آخم بلند شد ..بیشعوره
دیگه چه میشه کرد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اصلا یادم رفته ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وپنج
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁_ آخــــــخ چته روانی ؟
ساشا _ خفه شو رزا ، فقط خفه شو تا بلایی سرت نیاوردم ..
_ تو غلط میکنی که بخوای بلایی سرم بیاری پسره ی روان پریش ..
یهو خیز برداشت سمتم و یقه ی مانتومو گرفت ..از ترس بدنم داشت میلرزید ..یکی
نیست آخه بگه دختره ی دیوانه خب وقتی که اینقدره ترسویی مرز داری که هی زر
زر میکنی تا این بخواد یه همچین رفتاری داشته باشه ؟؟..ولی از یه طرفم به خودم
نهیب میزدم که حقشه باید بدتر از این باهاش برخورد کنم تا آدم شه ..حالا نه که
خیلیم آدم میشه !! بیچاره فقط پوست منه که هی راه به راه کبود میشه ....خیلی
عصبی شده بود با دادی که زد سریع چشامو بستم و دستامو گذاشتم رو دستاش
بدنش داغ بود
ساشا _ مگه من بهت نمیگم خفه شو ؟ آخه دختره ی نفهم چرا کاری میکنی که
مجبور بشم دست روت بلند کنم ..حالیت نیست ؟ نمیبینی اعصابم داغونه ؟ چیه ؟
چه مرگته ؟ حقته الان پرتت کنم از ماشین بیرون و ولت کنم تا یکی بیاد سراغت ؟
هــــــــــا ؟ همینو میخوای ؟
نتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم
_ اون نشونه ی غیرتته که زنتو این موقع تو خیابون ول کنی و بزاری بری ..
با داد ساشا و پشت بندش مشتی که به صورتم خورد اول یه درد بدی حس کردم که
تا مغز استخونم نفوض کرد و بعد همه جا تاریک شد .....
ساشا _ خفـــــــــــــه شو لعنتــــــــی ..
.......................
با درد بدی از خواب بیدار شدم هم صورتم و هم سرم خیلی وحشتناک درد میکرد
..اونقدر بد که نتونستم تحمل کنم و یه آخ تقریبا بلند گفتم ..
بعد از کمی ناله کردن و لوس کردن خودم به امید اینکه یکی پیدا بشه نازمو بکشه نا
امید چشمامو باز کردم ..اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی رو ببینم
جای تعجب داشت که چطور خونمون این همه ساکته !!! یعنی مامان بابا نیستن ..با
تیر کشیدن دوباره ی سرم یه دستمو گذاشتم رو سرمو صدام بلند شد
_ آخــــــخ
یه کوچولو گذشت ولی درد سرم و گونم خوب که نمیشد هیچ هر لحظه بدترم میشد
..چشام داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد ..کم کم داشت اطراف برام واضح
میشد و همینطور تعجب من بیشتر ..خدای مـــــــــن ...
نـــــــــــه من کجام !! این که اتاق من نیست ..پس کجاست با ترس و استرس از رو
تخت پریدم و به سمت در هجوم بردم ولی همین که از جام بلند شدم سرم گیج رفت
و دوباره پرت شدم رو تخت ..
کم کم داشت همه چی یادم می اومد ..شب خاستگاری ..حرفای بابا جون ، فرار من
، سوار شدنم تو ماشین ساشا ، حرف زدنم با امیر ، و در آخر دعوای من و ساشا و
مشتی که کوبید تو صورتم
با یاد آوری مشتی که خوردم ناخود اگاه دستم بالا رفت و نشست رو گونه ی سمت
راستم ولی با درد بدی که داشت سریع دستمو کنار کشیدم ..
با زور از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که
چشمم خورد به گوشیم که رو میز کنسول بود ..برش داشتم و به سمت در رفتم ..یه
دستمم رو سرم بود خیلی بد درد میکرد خیلی .دیگه دلم میخواست بزنم زیر گریه
..ولی هر طوری که بود جلوی خودمو گرفتم من نباید ضعفی از خودم نشون میدادم
..امکان داره اینطوری بیشتر اذیتم کنه ..آره درسته ...
با اینکه این همه دلداری به خودم دادم ولی بازم نتونستم دستمو از سرم جدا کنم
..خیلی بد تیر میکشید ..با حالت زاری از اتاق بیرون اومدم ..یه نگاه سر سری به ویلا
انداختم ..از پله هایی که رو به روم بود پیدا بود که طبقه ی دوم هستم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁_ آخــــــخ چته ر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁به سمت پله ها رفتم و ازشون سرازیر شدم ..دلم میخواست از رو نرده ها سر بخورم
ولی سر درد و سرگیجه ام مانع از انجام این کار میشد ..معلوم نیست خود گور به
گور شدش کجاست که پیداش نیست .
اه این پله هام چقدره طولانیه ؟ هر چی بیشتر میرم پائین طولانی تر میشه ..پله
مارپیچی بود بعد و پائین اومدن ازش به مراتب سختر ..چون سرگیجه داشتم و
اینطوری بدتر میشد ..
بالاخره بعد از حدود 10 مین از پله ها پائین اومدم ..نگاهی به اطراف انداختم تو
همون نگاه اول متوجه چیدمان سلطنتی ویلا میشدی ..به طرز زیبایی وسایل چیده
شده بود جوری که دکورش آدم و محو خودش میکرد .ترکیبی از رنگای طلایی و
مشکی و یه کمی هم خاکستری ..
با یه کمی دقت متوجه ساشا شدم که رو به روی تی وی نشسته بود و داشت
شبکه ها رو بالا و پائین میکرد ..حرسم در اومد ..من تو چه وضعیتی هستم اونوقت
این آقا واسه خودش نشسته داره شبکه چنج میکنه !!!
تصمیم گرفتم بهش بی محلی کنم ..این بهترین راه بود ..البته واسه فعلا چون دیگه
جونی برای کتک نداشتم ...اگه بازم دست روم بلند کنه صد در صد جام سینه ی
قبرستونه پس همون بهتر که یه مدتی حرص دادنشو بیخیال بشم ..
با دقت به اطرافم نگاه کردم تا بتونم آشپزخونه رو پیدا کنم ..که موفق شدم ..درست
سمت راستم قرار داشت و اوپن بود ..یعنی از پذیرایی دید داشت بهش ..
به سمت آشپزخونه رفتم .ولی هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که با صداش سر
جام میخ کوب شدم ..
ساشا _ غذا رو میز هست بهتره بخوری ..
حتی سرشو نچرخوند تا منو ببینه ..منم بیخیال دوباره رفتم سمت آشپزخونه که
دوباره صداش بلند شد
ساشا _ بهتره اون قرصایی که رو میز هست رو هم بخوری چون من اصلا حوصله ی
نئشه کشی رو ندارم و اگه بلاییم سرت بیاد مطمئن باش که همین جا ولت میکنم و
میرم .
دلم گرفت دست خودم نبود ..خب کیه که وقتی کسی باهاش با طرز تمسخر آمیزی
حرف بزنه که انگار از یه کیسه ی زباله هم بی ارزش تری بهش بر نخوره ..
لحن ساشا هم دقیقا همونطوری بود ..ناراحتیم به یه پوزخند تبدیل شد ..خب وقتی
اون با من یه همچین رفتاری داره چرا من نداشته باشم ؟؟ مگه چیم از اون کمتره ؟؟
زیبائیم ؟؟ اخلاقم ؟ رفتارم ؟ یا پولم ؟؟ خب این آخری رو من ندارم ولی اون داره
درست ولی چیزای دیگرو چی ..صد در صد ازش بهترم ..
شونه ای بالا انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی دقیقا جلوی در آشپزخونه با
سرگیجه ی شدیدی که بهم دست داد و ضعفی که داشتم خوردم زمین
_ آخــــــــخ
برای لحظه ای چشمامو محکم رو هم فشار دادم بعد از حدود 5 مین دوباره چشامو
باز کردم ..نا خود آگاه نگام رفت سمت ساشا که بیخیال لم داده بود رو مبل و داشت
پوزخند میزد ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁به سمت پله ها رفتم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
هه چه انتظاری داشتم الان من ؟؟ این که بیاد و کمکم کنه تا بلند شم ؟ یا از اینکه
افتادم نگران شه ؟؟ هه خیال باطل من که میدونم براش ذره ای ارزش ندارم پس
همون بهتر که کاری بهم نداره چون همونقدر واسه منم بی ارزشه ..زیر لب فحشی
نثارش کردم و با کمک دیوار خودمو کشیدم بالا
با ناتوانی به سمت میزی که تو آشپزخونه بود رفتم و یکی از صندلیا رو کشیدم عقب
.بلافاصله خودمو پرت کردم روش ..برای لحظه ای چشامو بستم و دوباره باز کردم ..یه
کمی دیدم تار شده بود و اونم به خاطر سر درد بدی بود که داشتم ..
نگاهی به روی میز انداختم و جعبه ی پیتزا رو دیدم که رو میز بهم چشمک میزد
.اونقدر گرسنه بودم که بیتوجه به همه چی سریع برش داشتم و شروع کردم به
خوردن ..
بعد از اینکه تا نصفه خوردم سیر شدم پشت بندش بلند شدم و یه لیوان برداشتم
..یخچالو باز کردم ولی دریغ ..هیچی توش نبود بیخیال شدم و قرص و با کمی آب از
شیر آب خوردم ..
با ویبره ی گوشیم ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم ..به دلم افتاده بود که امیره ..د
رو صندلی نشستم و گوشیمو نگاه کردم ..درست حدس زده بودم امیر بود 56 بتا
میس کال و تقریبا 10تا مسیج
دستم رفت رو مسج ها اولیش و باز کردم
امیر _ رز چرا گوشیتو بر نمیداری ؟
دومیش ( رز این کی بود که گوشیتو ازت گرفت ؟ ) سومیش ( رزا ..حالت خوبه ؟
کجایی ؟ داری نگرانم میکنی ) و همینطور مسیجهای دیگش که به همین منظور بود ..
با دیدن اس ام اس آخریش دستم رو صفحه ی لمسی گوشی حرکت کرد ..
امیر _ رزا عزیزم جواب بده نگرانتم ..
_ سلام امیر نگران نباش من خوبم
هنوز دقیقه ای از اس ام اس دادنم نگذشته بود که زنگ زد .با بلند شدن صدای
گوشیم که صدای بارش باران بود هل کردم و سریع قطعش کردم
نگام خیلی تند کشیده شد سمت ساشا که داشت به تی وی نگاه میکرد نفس
راحتی کشیدم و تند برای امیر نوشتم
_ امیر زنگ نزن نمیتونم جوابتو بدم اس بده
گوشی رو گذاشتم رو میز و از سر جام بلند شدم جعبه ی پیتزا رو برداشتم تا بندازم
تو سطل جعبه رو انداختم و دوباره برگشتم نشستم رو صندلی .
امیر _ رزا کجایی ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا نمیتونی حرف بزنی ؟
_ امیر بعدا بهت توضیح میدم ..الان نمیشه باید باهات حرف بزنم..
امیر _ باشه نگفتی حالت خوبه ؟مشکلی برات پیش اومده ؟ اون مرده کی بود ؟
خود به خود لبام به خنده باز شد .همیشه این نگرانیاشو دوست داشتم ..نمیدونم
دوست داشتنم از چه جنسیه ولی خیلی خیلی برام مهمه ..
_ عزیزم حالم خوبه .. گفتم که بعدا همه چی رو بهت میگم ..
دیگه اشاره ای به این موضوع نکرد ..عاشق این درک بالاش بودم ..با لبخند داشتم
باهاش مسیج بازی میکردم که یهو گوشی از دستم کشیده شد ..
شکه شده به دستم نگاه میکردم ..
گوشی کجا رفت ؟؟؟ چی شده ؟؟
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 هه چه انتظاری داشت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_وهشت
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🍁_ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_وهشت لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🍁_ پیش خودت چی فکر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_سی_ونه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
🌷اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونم عاشقتم عاشقتم مثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سی_ونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 🌷اشکاي من بودن که ت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگش رفته ..
پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 حس شیرین امنیت بود که
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ویک
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
.ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافی حرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 .ساشابعد از اینکه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی که ساشا کشید اونم پشت سرش رفت
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 ساشا _ باشه ...نه
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2078
با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشش همینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیخواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدم به کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنمو تغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگی ساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچی شش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ..
.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 با بیرون رفتن هر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..
ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا _ ههه خب ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وپنج
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وپنج لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁نمیدونم قیافم نشون
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وشش
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..
وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 نه خوب اگه میدونس
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وهفت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁وضعیتمون جوري ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_چهل_وهشت
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟