eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁فکش و محکم از رو
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووففف ساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این که بهش گفتم بیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ هی برو کنارساشا
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 _ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووففف با دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عین کارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدم ساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادم ساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستم پشتش .. اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیمون نشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 _ ساشا !! تو رو
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکه روي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتم که الان اینجا ببینمش . دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه به پیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمول همون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با این لباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشابعد از این
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدی که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند و ساعت رولکسی که بیشتر مواقع مارک مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم . هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ... مثل همیشه تیپ ساده ای زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم .. دوباره پوزخند و نگاه خیره ای که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تو وضعیتایی دیده بودم که اینطوری دیدنش الان برام عادی بود .. با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدم رزا _ بریم دیگه چرا وایسادی .. با بد خلقی جوابشو دادم _ برو منم پشتت میام چیزی نگفت و به سمت پله ها رفت ..از پشت با دقت بیشتری به تیپش نگاه کردم ..یه شلوار تنگ لوله تفنگی به همراه یه مانتوی ساده که تا کمی بالا تر از زانوهاش میرسید و یه شال مشکی .. جوری تیپ زده بود انگار عذا داره ..دوباره تمسخر و پوزخند ..موهاشو فرق کج زده بود و کوچکترین آرایشی نداشت ..چه جالب ..این تنها چیزی بود که تو اخلاقش هنوز تعغییر نکرده بود .. پشت سرش درا رو قفل کردم و به سمت ماشین حرکت کردم ولی اون وسط راه ایستاده بود و محو دریا شده بود ..تعجب نداشت چون میدونستم که دریا رو دوست داره ..ولی اینکه بزارم بیشتر از این بهش خوش بگذره یکی از محالات بود .. تا همینجا هم خیلی باهاش راه اومده بودم ..خیلی بیشتر از اون چیزی که باید ... ماشینو روشن کردم و به سمتش رفتم ..بهش که نزدیک میشدم متوجه دستش شدم که روی سرش بود و داشت به سرش فشار وارد میکرد برای لحظه ای نگران شدم ولی خیلی زود اون نگرانی رو پس زدم .. با بوقی که زدم به خودش اومد و به سمت ماشین حرکت کرد خواست در عقب رو باز کنه که سریع قفل مرکزی رو فعال کردم متوجه حرص خودنش شدم .. بعد از کمی مکث در جلو رو باز کرد و بعد از نشستن درو محکم کوبید به هم .. ههههه این دختر بچه تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..کی میخواست بزرگ بشه ؟. این کارش ذره ای برام اهمیت نداشت چیزی که زیاد داشتم ماشینهای پارک شده تو پارکینگ خونه هام بود .. برای همین پوخند معنا داری زدم از کنار چشم متوجه سائیدن دندوناش به هم شدم و این یعنی کارمو خوب انجام دادم .. دستم به سمت فلشی که کنار دنده بود رفت و پس از وصل کردن به سیستم با رد کردن چند ترک به آهنگ مورد نظرم رسیدم .. شاید این آهنگ حرفای نگفته ی زیادی داشت که بینمون بود ..دلیل نفرت من ..دلیل سکوت اون
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁بعد از پوشیدن ل
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 شادمهر (رابطه) تا حرف عشق میشه من میرم من سخت از این حرفا دورم منم یه روز عاشقی کردم از وقتی عاشق شدم اینجورم بینمون سکوت بود نه من دوست داشتم حرفی بزنم نه اون ..به سمت پاساژ مورد نظر میرفتم و تنها چیزی که باعث شکستن این سکوت بود موزیک و صدای شادمهر بود که سعی داشت چیزی رو لا به لای این ترانه بهش بفهمونه .. دار و ندارم پای عشقم رفت چیزی نموند جز درد نامحدود این جای خالی که توی سینم هست قبلا یه روزی جای قلبم بود برگشت و بهم زل زد ..تصمیم گرفتم که بیخیالش باشم ..تا ببینم با این کاراش به کجا میرسه ..من قصدی از گذاشتن این آهنگ نداشتم .. آهنگی بود که همیشه گوش میدادم پر از مفهموم برای من ... این روزگار بد کرده با قلبم کم بوده از این زندگی سهمم دلیل می بافم برای عشق برای چیزی که نمیفهمم از آدمهای این شهر بیزارم چون با یکیشون خاطره دارم به من نگو با عشق بی رحمی من زخم دارم تو نمی فهمی غریبه ام با این خیابونا من از تمام شهر بیزارم از هرچی رابطه اس میترسم از هر چی عشق من طلبکارم همین که قلب تو مردد شد در دل من خاطره ای رد شد از وقتی عاشقش شدم ترسیدم از وقتی عاشقش شدم بد شد این روزگار بد کرده با قلبم کم بوده از این زندگی سهمم دلیل می بافم برای عشق برای چیزی که نمیفهمم وارد پارکینگ پاساژ شدم و بعد از پارک کردن از ماشین پیاده شدم بدون هیچ حرفی اونم بعد از مدتی پیاده شد ..بعد از قفل کردن ماشین دیدمش که داشت به سمت قسمت بیرونیه پارکینگ میرفت ..از این کارش حرصم گرفت چطور جرأت میکنه ..؟؟ با سرعت به سمتش رفتم و مچ دستشو گرفتم ..فشار دستم اونقدری بود که صدای آخش و بشنوم ..سرمو نزدیکش کردم و با خشم کنترل شده ای غریدم _ با اجازه ی کی سرتو انداختی پایئن و میری ؟ هان ؟؟؟ با دادی که سعی در کنترلش داشتم چشاش و بست ... چیزی نگفت این باعث بیشتر شدن عصبانیت من شد .. _ گوش کن بچه یه حرف و به آدم یه بار میزنن ..میخوای بگی آدم نیستی ؟؟ مشکلی نیست ..خودم میدونم .. لحظه ای سکوت کردم و به قیافه ی ترسیدش نگاه کردم .جالب بود که اون زبون 7 متریش کار نمیکرد ..!! _ جنابعالی از کنار من جم نمیخوری ..وای به حالت رزا ..وای به حالت ببینمت یه قدم حتی یه قدم از من دورتر شدی اونوقت دیگه اتفاق بعدش و فقط خدای بالای سرت میتونه حدس بزنه گرفتی ؟؟؟؟ با ترس جوابمو داد رزا _ بب ..باشه با خشم نگاش کردم و به سمت خروجی پارکینگ حرکت کردم ..اونم با قدمایی تند کنارم حرکت میکرد ..مچ دستشو ول کردم و اینبار انگشتامو لای انگشتای ظریفش قفل کردم .. رزا مچ دستم داشت از جاش در میومد ..اعتزاضیم نمیتونستم بکنم چون میترسیدم بیشتر از اینی که هست عصبی بشه و منو برگردونه ..برگشتن هم مساوی بود با بستن راه فرار همونطوری که دستمو میکشید اون یکی دستمو بردم داخل جیب مانتوم ..از بس فکرم درگیر نقشه و فرار بود که متوجه نشدم کارت بانک و پولی که همراهم بود و برداشتم یا نه ... دستم که به پولا و کارت بانک خورد جلوی لبخندمو نتونستم بگیرم و دهنم به یه لبخند بزرگ باز شد هنوز کامل نخندیده بودم که مچ دستمو ول کرد ولی بلافاصله انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد .. هههه به دستامون نگاه کردم که عین فیل و فنجون میموند .. با فشاری که به دستم آورد و صدای عصبیش سریع لبخندمو جمع کردم .. ساشا _ چیه چیلت بازه ؟ ببند اون دهنتو !! مگه نمیبینی که مردم دارن نگات میکنن هان ؟؟؟ از حرص زیاد چشمامو بستم و لب پائینیمو به دندون گرفتم ..خیلی جلوی خودمو گرفته بودم تا دهن به دهنش نزارم ..و این کار واقعا هم انرژی میخواست ..کنترل در برابر حرفای بی منطق و ضد و نقیض این، کار خیلی سختیه که از پس هر کسی بر نمیاد .. نمیدونم چرا اینقدر خودشو میچسپونه به من ..خدایی به جز قیافه و تیپ و البته در مورد شغلش نمیدونم ولی پول خوبه ..اما از اخلاق هیچی نداره من نمیدونم کدوم خری میخواد با این سر کنه ..؟ خدا به داد زنش برسه.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 شادمهر (رابطه
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ضمیر ناخودآگاهم بهم تشر زد _ همونطوری که خودت سر میکنی .. سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم تا بیشتر از این فکر نکنم .. به ورودیه پاساژ که رسیدیم توجهم به ساختمون 4 طبقه بزرگی جلب شد ..از ساختمون کاملا مشخص بود که گرونترین پاساژی هست که تو این شهره ..البته تهران بهتر از ایناش هم بود ولی خوب طرز ساختش که از بیرون کاملا با شیشه کار شده بود و معماریه زیباش ، باعث میشد آدم جذب بشه .. با کشیده شدن دستم توسط ساشا و غر غر کردنش مجبوری چشم از ساختمون برداشتم و دنبالش رفتم ساشا _ معلوم نیست این اومده خرید یا دید زدن ساختمون ..خوب راه بیفت دیگه ، این درو تخته که دید زدن نداره .. با هم وارد پاساژ شدیم ..پاساژ جوری بود که طبقه ی اول پر از لوازم آرایش و چیزای دیگه بود که من اینجا کار نداشتم ..واسه همین سر جام ایستادم که ساشا هم وقتی دید من نمیام اونم ایستاد ساشا _ چته ؟ چرا ایستادی ؟ راه بیفت دیگه ؟ با دستم به اطراف اشاره کردم .. _ اینجا که همش لوازم آرایشیه ..) به طبقه ی پائین که از اینجا دید داشت اشاره کردم ( اونجام که همش بدلی جاته ..من که این چیزا رو لازم ندارم ..چرا منو آوردی اینجا ؟ خنده ی تمسخر آمیزی کرد و یه دفعه منو کشید سمت خودش جوری که پرت شدم سمتش ، دستشو حلقه کرد دور کمرم و راه افتاد سمت آساسور .. ساشا _ بچه تحمل کن یه ذره ..من اونقدر بیکار نیستم که بگردونمت ..محض اطلاع اینجا طبقه ی دوم لباس بچه ، طبقه ی سوم لباس مردونه ، و طبقه ی آخر به لباسهای زنونه اختصاص داده شده ..الان بهتره راه بیوفتی از اینکه اونطوری جلوی ملت منو به خودش نزدیک کرده بود خجالت کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم ..بعضیا با لبخند ، بعضیا با تعجب ،بعضیا با تحسین ، و بعضیام با حسادت بهمون نگاه میکردن ..لبمو گاز گرفتم _ ساشا ولم کن زشته خنده ی مرموزی کرد ساشا _ زشت اینه که زنمو ول کنم تا بقیه بدزدنش نه بغل گرفتنش متوجه ای که ؟ با یه لحن کنایه آمیزی بهم گفت ..خب این کجاست کنایه زدن داشت ؟ میگم که سادیسمیه .. _ ولم کن همه دارن نگامون میکنن با عصبانیت غرید ساشا _ خفه شو ، یه الف بچه به من میگه چی خوبه چی بد ..خودم میدونم دارم چیکار میکنم بهتره جنابالی زر زر نکنی .. با حرص چشامو بستم ...و همونطوری جابشو دادم . _ چرا تو هی دوست داری منو مسخره کنی ؟ خوشت میاد از حرص دادن من ؟ آسانسور آماده بود و ما هم معطل نشدیم . وارد آسانسور شدیم ساشا _ خوش اومدن که به تو ربطی نداره ولی مسخره کردن آره دوست دارم مسخرت کنم حرفیه ؟؟؟ هنوزم دستش دور کمرم بود ..کمی تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم ..ولی مگه میشد ..؟ _ معلومه که حرفیه ..تو خودت خوشت میاد که من راه به راه هی با تمسخر باهات حرف بزنم ؟ با خنده ی عصبی منو بیشتر به خودش فشار داد که برای جلوگیری از خفه شدن دستمو گذاشتم رو سینش .. ساشا _ هه جرعت داری فقط یه بار امتحان کن .. _ خیلی زورگویی میدونستی ؟ برگشت و با یه طرز عجیبی زل زد بهم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ضمیر ناخودآگا
❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ آره میدونستم خیلی پرو بود دیگه بهتر دونستم چیزی نگم ..حالا خوب بود کسی تو آسانسور نبود ..بلاخره صدای یه زن اعلام کرد که به طبقه ی مورد نظر رسیدیم .. دوباره دستمو گرفت و خودش راه افتاد ..تو این طبقه همه نوع لباس زنونه یافت میشد از لباس زیر گرفته تا لباس مجلسی و ... از کنار مغازه ها رد میشدیم و چند دقیقه وایمیستادیدم ..اگه چیزی نظرمو یا نظرشو جلب میکرد که میرفتیم داخل اگرم نه که هیچی .. از جلوی یه مغازه رد میشدیم که چشمم خورد به یه لباس مجلسیه ی خیلی خوشکل یه لباس دکولته ی کوتاه تا سر زانو به رنگ صورتیه کمرنگ که زیر سینه اش به رنگ شیری رنگ یه پارچه ی دیگه وصل بود و حالت کمربند بهش داده بود که تا قصمتی از شکم میومد از اونجا به بعد تقریبا گشاد بود و یه سمتشم چاک به صورت 1 مانند داشت که تا همون قصمت کمربند اومده بود و روش یه گل ناز زده بودند از اون پائین ترشم با گلایی به رنگ صورتی کمرنگ و شیری رنگ تزئین شده بود خلاصه لباس خوشکلی بود با کلی ذوق داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه دستم کشیده شد .به خودم که اومدم دیدم وارد مغازه شدییم .. مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صدای ساشا برگشت سمتمون که با دیدن قیافه ی پسره خشکم زد .. مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صدای ساشا برگشت سمتمون که با دیدن قیافه ی پسره خشکم زد .. وای خدای من این دیگه چقدره خوشکله ؟؟؟ در کل اصلا نمیتونستم که چشم ازش بردارم ..از طرفیم قیافش بدجور آشنا میزد .. موهای کوتاهه مشکی .که شلوغ حالت داده بود بهش ..ابروهای کشیده و تمیز ولی پیدا بود که تمیز نکرده ..چشمایی کشیده و آبی تیره یا تقریبا سورمه ای که از دور به مشکی میزد دماغی متناسب با صورتش لبایی باریک و صورتی با دندونایی یه دست سفید .ته ریش خوشکل و در آخر صورتی کشیده و جذاب که یه عینک هم گذاشته بود رو چشماش که جذابیت صورتشو بیشتر میکرد ... جالبیش این بود که اونم داشت خیره خیره نگام میکرد ...خدایا من اینو کجا دیدم آخه ..چرا هیچی یادم نمیاد ... همینطور زل زده بودم به پسره و پسره هم داشت به من نگاه میکرد ..یه غم عجیبی تو چشماش بود که برام گنگ بود ..با فشاری که ساشا به کمرم آورد و پشت بندش صدای عصبیش که با پسره بود به خودم اومدم و سرمو سریع انداختم پائین .. ساشا _ میشه اون لباس پشت ویترین رو برای خانمم بیارید لطفا ..!! اون لطفا نی که ساشا گفت از صد تا فحش هم بدتر بود ..پسره با صدای ساشا به خودش اومد و بدون اینکه بهش محل بده اومد سمت من جالبیش این بود که از نظر جذاب بودن تقریبا یکی بودن و هیکلاشونم مثل هم بود ..یعنی اگه ساشا با این پسره دعوا میگرفت معلوم نبود این بزنه یا اون .. پسره اومد رو به روم ایستاد و سریع دستمو گرفت ..از کارش تعجب کردم ..تند سرمو چرخوندم تا ببینم ساشا چه عکس العملی نشون میده ولی انگار ساشا هم تو شک بود .. پسره _ خدای من رز ...خودتی ؟؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟ تا جمله ی پسره تموم شد مشت ساشا بود که فرود اومد تو صورت پسره .. ساشا _ ای بی پدر و مادر . حالیت میکنم تو غلط میکنی جلوی من دست زنمو میگیری ..حیوون حالیت میکنم .. ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و هی به صورتش مشت میزد ..اما پسره هیچ کاری نمیکرد ..و فقط داشت به من نگاه میکرد ..منم از اون بدتر .. اون یکی پسره که اونورتر ایستاده بود و نسبت به این دوتا هیکل ورزیده تری داشت به خودش اومد و سریع به سمت ساشا رفت و به زور بلندش کرد .. ساشا _ ولم کن ببینم چی میگه این بی ناموس .. پسره _ چی میگی تو ؟ اصلا تو خودت کی هستی ؟ ساشا _ آخه به تو چه بی غیرت ..جلوی روی من اومده دست زنمو گرفته میگه اا خودتی رز ؟ اون قسمت آخرشو با یه لحنی گفت که خندم گرفت حالا من نمیدونم تو اون موقعیت این خنده از کجا اومد ..اصلا در کل بگم یه حس خوبی به این پسر خوشکله داشتم ..واسه همین اصلا از دعواشون ناراحت نشدم تازه بیشتر دلم میخواست اون پسره ساشا رو بزنه تا ساشا اینو .. اون یکی پسر که ساشا رو گرفته بود به حرف اومد تقریبا با صدای بلند حرف زد تا اون دوتا رو ساکت کنه ..آخه هنوزم داشتن به هم فحش میدادن و کل کل میکردن ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وشش ❤️ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ آره می
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁پسر دومی _ د خفه شید دیگه ..مگه نمیبینید این خانم اینجاست ؟ خجالت نمیکشید اینطوری حرف میزنید .. پسره _ آخه شاهین داداش مگه نمیبینی چطور پرید بهم ؟ تازه من باید اینکارو میکردم که دست رز و گرفته ؟ بجاش این به من .. هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا حمله کرد بهش تا اومد مشت دیگشم نثار پسره کنه اون یکی که حالا میدونستم اسمش شاهینه سریع جلوشو گرفت شاهین _ د خفه شو شهاب یه دقیقه ببینم اینجا چه خبره ؟ شهاب _ آخه .. شاهین _ آخه بی آخه ...خوبه تازه اومدی میخوای دردسر درست کنی ؟ شهاب دیگه چیزی نگفت .. ساشا هم داشت با خشم نگاش میکرد . شاهین روشو کرد سمت ساشا شاهین _ شرمنده آقای .... ساشا با خشم _ آریامنش .. شاهین _ بله آریامنش . من از شما معذرت میخوام واسه این سوتفاهم ..میشه با هم بریم اون قصمت تا حرف بزنیم ؟ ساشا _ من حرفی ندارم با شما .. بعد با یه حرکت شاهین و هل داد و اومد سمت من دستمو گرفت و کشید سمت در مغازه که با صدای شاهین وایساد شاهین _ شرمنده ولی باید با هم حرف بزنیم ..موضوع در مورد رزاست ... منم این وسط انگار نقش برگ چغندر و ایفا میکردم ..هم از ساشا میترسیدم هم فکر اینکه من اون پسره شهاب و کجا دیدم و از همه بدتر اونا منو از کجا میشناسن برام سوال شده بود .. ساشا با خشم به من نگاه کرد و راه رفته رو برگشت ..شاهین هم رفت سمت در مغازه و قفلش کرد بعد برگشت سمت ما و با دستش به سمت مبلایی که اونطرفتر بود اشاره کرد .. شاهین _ لطفا بریم اون قسمت .. ساشا فقط کلشو تکون داد و راه افتاد همون سمت ..منم که عین خر دنبالش اینور و اونور کشیده میشدم .. همگی نشستیم ..جوری بود که منو ساشا کنار هم و رو به رومونم اون دوتا .. ساشا _ خب میشنوم ..بهتره اول بگید که زن منو از کجا میشناسید شهاب _ ههه زنت ؟ از کی تا حالا خواهر من شده زنت ؟؟؟ با این حرفی که شهاب زد یهو ساشا بلند شد ایستاد تا حمله کنه سمتش . منم که از تعجب زیاد خشکم زده بود این وسط فقط اون شاهین بود که دوباره پرید و ساشا رو مجبور به نشستن کرد .. شاهین _ بشین داداش یه لحظه تا حرف بزنیم .. ساشا _ د آخه مرتیکه جلوی من داره به زنم میگه خواهرم ، رز که داداشی نداره ، اینم نمیشناسه ، اونوقت تو به من میگی آروم باش ؟ شاهین _ درسته حرف با شماس ولی یه سوء تفاهمی شده یه لحظه بشین ساشا که نشست شاهین روشو کرد سمت شهاب شاهین _ تو نمیتونی یه دقیقه دندون رو جیگر بزاری ؟ شهاب _ شاهین خودتم خوب میدونی که چی شده واسه چی اینقدر خونسردی ؟ اصلا عمو میدونه ؟ من الان بهش زنگ میزنم شاهین _ بشین سر جات ببینم .. لحنش اونقدر با خشم و ترسناک بود که من رنگم پریده بود چه برسه به اون بیچاره که مخاطبش بود ..خودشم نشست و روشو کرد سمت ساشا شاهین _ ببین داداش برای رفع سوء تفاهم بهتره اول همو بشناسیم ..من شاهین نعمتی هستم و اینم داداشم شهاب نعمتی و همچنین (یه نگاهی به من انداخت) پسر عمو های این خانم رزا نعمتی و شما با این حرفش تعجب کردم..ن ه !!!!!!!! مگه عمو برگشته ؟؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁پسر دومی _ د
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 بلاخره زبونم باز شد _ نه !!!! آخه مگه میشه ؟ تا جایی که من یادمه عمو آلمان بود .. شهاب یه جوری نگام کرد که به خودم شک کردم . شهاب _ دختر عمه ما یک ساله که برگشتیم ..ولی بهت حق میدم که نشناسی ساشا _ درست حرف بزنید ببینم چه خبره اینجا ؟؟؟ شاهین _ میشه اول بگید که خودت کی هستی و با دختر عموی ما چیکار میکنی ؟ ساشا با گیجی _ من ؟؟؟ خوب من شوهرشم .. شاهین _ ولی تا جایی که ما خبر داشتیم رزا شوهری نداشت ساشا _ درسته یه مدتیه که عقد کردیم و فعلا کسی از موضوع خبر نداره .. شهاب _ راست میگه رزا ؟؟؟ شهاب _ راست میگه رزا ؟؟؟ با این حرف شهاب از گوشه ی چشم نگاهی به ساشا انداختم تا وضعیتو بسنجم ..راستش میخواستم همه چیو لو بدم اما نمیدونم چی بود که باعث میشد زبونم بند بیاد .از طرفی تا نگام به ساشا افتاد ، البته از گوشه ی چشم، رنگم پرید .. خدایا خودت امروزو بخیر بگذرون ، خدا کنه بتونم فرار کنم وضعیت الان از قرمزم اونورتره .. رنگش بود که از عصبانیت به کبودی میزد .اخماش بدجور تو هم بود و دندناشو داشت مهکم میسائید رو هم دستشم یکیش رو کمر من بود از بس فشار داده بود نزدیک بود بی کلیه شم .. زود نگامو دادم به شهاب و گیج نگاش کردم ..فکر کنم از حالت صورتم فهمید که باید سوالشو دوباره بپرسه .یه لبخند زد که نزدیک بود غش کنم . شهاب _ رزا گفتم که این مرتیکه ) با دستش ساشا رو نشونه گرفت ، همون لحظه فشار دستش بیشتر شد که آروم ناله کردم ( راست میگه ؟ این شوهرته ؟ دوباره نگاهی به ساشا انداختم که با قیافه ای تو هم داشت به شهاب نگاه میکرد سرمو بر گردوندم و نگاهی دوباره به اون دوتا انداختم .هم شهاب و هم شاهین هر دو منتظر بودن تا ببینن من چی میگم .. با تته پته اونم بخاطر ترسی که از ساشا داشتم شروع کردم به حرف زدن .. _ راس..راستش من ..من شکه شدم ..یه ..یه لحظه .. یه نفس عمیق کشیدم و بعد از دوباره دید زدن همشون با استرس کمتری شروع کردم به حرف زدن ..الان میخواستم لو بدم ولی نمیدونم دوباره چرا هر چی یادم بود از یادم رفت .. _ راستش آره ساشا شوهرمه و یه مدتی میشه که عقد کردیم . به وضوح تو هم رفتن قیافه ی شهاب و پشت بندش پوزخند زدن ساشا رو دیدم ..دلم نمیخواست که ساشا خوشحال بشه و پسر عموم ناراحت ..از طرفی خیلی وقت بود که ندیده بودمشون و دلم میخواست یه دل سیر بغلشون کنم ولی با وجود این روانی سادیسمی اصلا امکان پذیر نبود . تا اومدم دهنمو باز کنم بگم این ازدواج به میل خودم نبوده فشار دست ساشا باعث شد خفه خون بگیرم ، کنار گوشم زیر لب جوری که فقط من بشنوم غرید ساشا _ دختره ی خر ، حواست و جمع کن که پاتو کج نزاری چون اونوقت دیگه قول نمیدم که زنده از این در برید بیرون منو که میشناسی
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وهشت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 بلاخره زبونم با
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁چرا دروغ بگم از تهدیدش ترسیدم از این روانی هر کاری بر میومد ..با قیافه ی زاری بهش نگاه کردم که اصلا به روی مبارکش نیاورد شاهین _ چیزی میخواستی بگی رزا ؟ وضعیت بد بود بهتر دیدم یه جوری جمعش کنم تا بعدا بتونم فرار کنم ..الان بهتر بود که این آتیشو بخوابونم .. فکرم به کل درگیر بود ، درگیر این همه اتفاقاتی که میوفتاد ولی الان وقت فکر کردن نبود ، شب یا یه موقع دیگه میتونستم حسابی فکر کنم اما الان بهتر بود که عصبانیت ساشا رو کم کنم پس چه راهی بهتر از حیله ی زنانه .. خودمو جمع و جور کردم و بیشتر رفتم سمت ساشا وقتی که منو تو اون وضعیت دید تعجب کرد . ساشا _ داری چیکار میکنی تو ؟ اون دو تا پسر عموی بیخاصیت ولی خوشکلمم که با درخت فرقی نداشتن ..البته الان ،به موقع یه چاق سلامتیم با اون دوتا میکنم .. _ چیزی نیست عزیزم .. پشت بندش خودم انداختم تو بغلش و یه دستمو حلقه کردن دور گردنش با اون یکی دستمم دستشو گرفتم .. _ آره شاهین میخواستم بگم که و هیچ کسیو بیشتر از ساشا دوست ندارم .. شاهین با یه قیافه ای نگام کرد که انگار تو راست میگی منم به روی خودم نیاوردم ..صدای ناراحت شهاب رفت رو نروم شهاب _ رزا قرار نبود که به این زودی عروس شی اونم بدون خبر دادن به من .. ساشا _ لازم نمیدیدم که به همه خبر بدیم . نگاش به شهاب بود ..الان اصلا نمیتونستم طرف شهاب و بگیرم .. _ خب ببخشید داداشی . یه دفعه ای شد .. شاهین _ آره خب مگه حواسم برات میزاره این شازده این حرفو با طنز گفت که باعث خنده ی همه شد ، ولی خب چه خنده ای ، همه تظاهر ، شهاب از جاش بلند شد و رفت اون سمت پشت مغازه شاهین _ خب آقا داماد باید سور بدی ما که نبودیم .. ساشا _ گفتم که کسی خبر نداره شاهین _ نه دیگه داداش داری از زیرش در میری ، اینطوری فکر میکنم خسیسی منم با تعجب به این دوتا نگاه میکردم انگار نه انگار همین چند مین پیش داشتن همو میکشتنا ..البته بیشتر شهاب و ساشا بودن ساشا _ باشه بابا پس جا و مکانشو خودت مشخص کن .من پولشو حساب میکنم هر چی که باشه شاهین _ به مرد زندگی .. خوبه پس یه شام توپ تو رستوران بهاران خوبه ؟؟ ساشا _ من حرفی ندارم ، روشو کرد سمت من ساشا _ عزیزم تو چی ؟ از عزیزمش تعجب کرده بودم .. _ من ؟؟ من که جایی رو نمیشناسم ولی باشه خوبه .. ساشا _ آره جون خودت پس من بودم که پارسال پدرتو در آوردم . البته این حرفارو زیر لب گفت ولی من متوجه شدم .منظورش چی بود ؟ _ چیزی گفتی ؟ ساشا _ نه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ونه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁چرا دروغ بگم از ت
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁همین یه نه خشک و خالی . شاهین _ خوب ساشا خان این رزا هم که بدتر از تو شوهر ذلیل .پس اون شمارتو بده تا باهم هماهنگ کنیم .. ساشا شمارشو داد بهش و دوباره شروع کردن به حرف زدن ولی من فکرم درگیر بود . هنوز مدتی نگذشته بود که با صدای شهاب که رو به روم بود به خودم اومدم .. شهاب _ بگیر دختر عمو اینم کادوی من برای عقدت گرچه قابل ندونستی دعوتم کنی .. از حرفش ناراحت شدم _ شهاب گفتیم که هیچ کسی نمیدونه . شهاب _ درسته ولی قول و قرارمون چیز دیگه ای بود .. هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد .. _ منظورت چیه ؟ شهاب _ هیچی بعد نگاشو دوخت به ساشا و شاهین که داشتن با هم حرف میزدن ..دیگه حرفی پیش نیومد .. حدود یه ساعت دیگه هم اونجا گیر بودیم شاهین و ساشا بدجوری با هم گرم گرفته بودن و مثل اینکه یکی از دوستای صمیمیشون یکی در اومده بود یعنی هم با ساشا صمیمی بود و هم با شاهین .. این یه ساعت هر جوری بود زیر نگاه های سنگین شهاب و چشم غره های ساشا گذشت ..اما فکر من درگیر فرار بود ..واقعا گیر افتاده بودم نمیدونستم چی کار باید بکنم .. بلاخره بعد از کلی چشم غره و فک زدن و کلی تعارف رد و بدل کردن از مغازه اومدیم بیرون ..انگار نه انگار که میخواستن یک ساعت پیش کله ی همو بکنن همچین با هم چفت شده بودن که دیگه این آخراش داشت دهنم میخورد به زیر زمین ..البته این موضوع فقط و فقط مربوط به ساشا و شاهین میشد ..من و اون شهاب خوشکله هم که انگار نه انگار من که همش چشمم به در و دیوار و اون لباسه بود که آخر سرم برام نخریدش موند رو دلم اون شهاب هم که یه لحظه نگاشو ازم نمیگرفت معلوم نبود چه مرگشه ..والا بازم چند دور دیگه گشتیم و بعد از خریدن یه ساپورت رنگ پا و یه کت برای روی لباس و یه کفش به رنگ صورتی که پاشنشم کم کم 11 و داشت رضایت داد که دیگه بیخیال بشه ..البته خرید کلی لباس دیگه اعم از شرتک و شلوارک و تاپ بلوز و دامن لباس زیر و خواب و......که پدرمو در آورد ... ساشا _ خب دیگه بهتره بریم خونه .. _ چی ؟ چیزی گفتی ؟ ساشا _ حواست کجاست ؟ گفتم بهتره بریم خونه .. نه چی چیو بریم خونه من میخوام از دستت فرار کنم بعد تو میگی بریم خونه ..داشتم فکر میکردم که با چیزی که دیدم از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد .. دست ساشا رو گرفتم و کشیدم . _ میگم چیزه ، ساشا ؟؟؟ ساشا با اخم برگشت سمتم .. ساشا _ ها بنال _ ها بنال چیه بیتربیت ! باید بگی بله . ساشا _ مگه سر سفره ی عقدم ؟ حوصله ی کل و هم ندارک پس بنال تا پشیمون نشدم . _ ام میگم من باید برم دشووییییی از لحنم فکر کنم خندش گرفته بود چون دستشو به چونش کشید .. ساشا _ خب که چی _ وا ساشا گفتم باید برم توالت ساشا _ خب صبر کن تا برسیم خونه بعد برو ..
دوستان آیا موافقید یه رمان دیگه شروع کنیم و دو رمانه کنیم کانالو اون موقع هر رمان روزانه ۲ قسمت ارائه میشه یا همین تک رمانه باشه و روزی ۴ قسمتی؟ نظر بدید👇👇👇 @Admin_roman