eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس شخصیتهای رمان قرعه به نام سه نفر تا به اینجا در اینده تصویر شخصیت های جدید هم ارائه میشه🌺 پارت های جدید به زودی 👇👇
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت18 🔴پاهای تانیا لرزید.. توان ایستادن نداشت..روی صندلی نشست. تارا و ترلان با نگرانی نگا
🔴تارا: به جای ابغوره گرفتن خواهر من باید فکر راه چاره باشیم..امروز شنبه ست.. تا آخر هفته کلی وقت داریم..صبر کن ببینیم چی میشه.. ترلان با حرص گفت :اگر به خاطر بابا نبود با یه تیپا بیرونش می کردیم..ولی حیف که بابا قبل از مرگش تانیا و روهان رو به اسم هم خوند تانیا:بابا اینو گفت ولی سند و مدرکی نیست که بخوایم بگیم بابا روش اصرار داشت.. تارا:اره خب..ولی ما از روی احترام داریم باهاشون مدارا می کنیم.. ترلان:هم احترام.. و هم حرف بابا..اینکه روهان رو مثل پسرش دوست داشت. درسته که یکی از فامیلای دورمونن..ولی تا وقتی بابا زنده بود رابطه ی نزدیکی باهاشون داشتیم.. تارا:درسته..من خودم روهان رو مثل برادرم دوست داشتم..ولی زد و پسره تو زرد از آب در اومد.. تانیا:من هیچ علاقه ای بهش نداشتم.. صرفا به خاطر بابا و عقایده خاصش می خواستم باهاش ازدواج کنم.. فکر می کردم هر کی رو که بابا بگه خوبه حتما خوبه..ولی نامزد که کردیم تازه بعد از فوت بابا تقش در اومد که اقا زن صیغه ای داشته و زنه هم ازش حامله ست.. ترلان:هه. تازه یادته وقتی با مدرک حرفمونو بهش زدیم بچه پررو زل زد تو چشمامون و گفت "مدت صیغه تموم شده..مهسا می خواد بچه رو بندازه..دیگه سدی بینمون نیست"..وای که عجب رویی داره.. تانیا:اره..همه ی اینا رو یادمه..این یکیش بود..مرتیکه ی بیشعور فکر کرده من خرم. خیلی خوب می دونم که قبلا تو کار پخش مواد بوده.. الان هم نمی دونم هست یا نه..حالا خوبه مهسا جونش همه رو لو داد و گفت که روهان گولش زده و کثافت انقدر پست بوده که بدون هیچ عقد و صیغه ای باهاش رابطه داشته ..تازه بعدش به اصرار مهسا میرن صیغه می خونن..اونم ۱ ماهه..مگه یادتون نیست که خود مهسا گفت تو همون رابطه ی اول ازش حامله شده..بعدش هم تو دعوا و جر و بحثشون بچه سقط میشه..هه.. واقعا رو داره. با این همه ی کثافتکاری ها بازم دست بردار نیست..دیگه نمی دونم باید چکار کنم.. ترلان سرش و تکان داد و محزون گفت:واقعا بی رحمه..نه.. یه حیوونه.. كثافته رذل.. تارا: به حیوونه بیچاره چکار داری؟..روهان پست و رذله به اون زبون بسته چکار داری؟.. ترلان:ای بابا..باز خانم مدافعه حقوق حیوانات شد..منظور ما به چیز دیگه ست.. خوی حیوونی نه خود حیوون به قوله تو زبون بسته تارا:حالا هر چی، حیوون حیوونه.. ترلان خندید و چیزی نگفت.. تانیا لبخند مصنوعی به لب نشاند و گفت :فعلا بی خیالش میشیم..من که تصمیم خودمو خیلی وقته گرفتم..همون موقع که حلقه ش رو پس فرستادم دیگه همه چیز بین من و روهان تموم شد.. الان هم هیچ کاری نمی تونه بکنه..اختیارم دست خودمه..منم تا دنیا دنیاست میگم نه.. تارا:ایول همینه..ولی بچه ها اون عملياته رو یادتونه؟..رفتیم زاغ سیاهه روهان رو چوب بزنیم..وای عجب هیجانی داشت تانیا پوزخند زد و گفت:اره..با به تلفن مشکوک شروع شد.. مهسا بود که گفت زن صیغه ایه روهانه.. بعد هم نامحسوس افتادیم دنبالش ترلان:خداروشکر زود متوجه شدیم.. تارا:اره..همین که کار به جاهای باریک نکشید جای امیدواری داشت. الان هم پا پس نکش و تا آخرش وایسا.. تانیا:وایسادم..کنار نمی کشم.. ترلان:ایول داری ابجی. هر سه خندیدند.. ************************* راشا وارد خونه شد..مثل همیشه همه جا را سکوت فرا گرفته بود.. خواست به طرف اتاقش برود که رایان صدایش زد.. رایان:راشا.. راشا که فکر نمی کرد کسی تو خونه باشه با ترس تو جاش پرید.. راشا: کوفت و راشا.. تو این موقع روز خونه چه کار می کنی؟ این چه وضعه صدا زدنه؟.. به طرفش رفت و روی مبل نشست.. رایان:مگه چجوری صدات زدم؟.. خودت حواست نبود راشا:تو که تو خونه ای به جوری به ادم برسون..نه اینکه زرتی اسممو صدا بزن زهر ترکم کن..حالا نگفتی..این موقع روز خونه چکار می کنی؟.. . رایان خودشو کمی جلو کشید و اروم گفت:خواستم تا قبل از اومدن رادوین باهات حرف بزنم.. راشان حرف بزنی؟! خب بزن.. رایان بی مقدمه گفت : پایه ی دزدی هستی؟ راشا کمی نگاهش کرد..به پشتی مبل تکیه داد و گفت: برو بابا دلت خوشه.من و باش گفتم چی می خواد بگه..ما که دیگه دزدی رو ماچ کردیم گذاشتیم کنار.. حتی قول دادیم .. قسم خوردیم..مگه قرار نشد که.. . رایان:نه صبر کن ببین چی میگم..امروز یه خانمه اومده بود مغازه یه گوشی خوش دست و شیک می خواست..معلوم بود از اون مایه داراست.. تا دلتم بخواد نخ می داد..اخر سر هم کارتشو ازش گرفتم..یه شرکت بزرگ مهندسی داره..از اون خر پولاست.. راشا:خب که چی؟..دوست دختر جدید مبارک..شیرینش کو؟.. رایان:نه دیوونه..دوست دختر چیه؟..ازت می خوام بریم گاو صندوقشون رو برق بندازیم.. شرکتشو دیدم..خفنه جانه راشا.. راشا:جانه خودت این اولا..دوما من که گفتم بی خیاله دزدی بشیم. به قول رادوین تهش میندازنمون اونجایی که عرب نی انداخت..همون زندونه خودمون..من هوس آب خنک نکردم..تو کردی بسم الله.. https://eitaa.com/manifest/784 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت4 🔵برای این که بد نشد!... رفیق شفیقش داره میاد!... گوشی بابا زنگ خورد و ظاهرا داشت ب
🔵 مامان اخمی کرد و گفت: . چته تو دختر؟ خب به آرشام بگو برسونتت! آرشام؟...چرا به فکر خودم نرسیده بود...چی؟..من از آرشام درخواست کنم؟!... ازش خواهش کنم؟!... فکر کن یه درصد! ****** هنوز همونجور سرجام ایستاده بودم که مامان گفت: . چرا ایستادی؟..دیرت شد دختر... با این حرف مامان نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم! به سمت اتاق آرشام رفتم حالا باید در بزنم؟....واقعا در بزنم؟!...نه بابا این با کلاس بازیا چیه؟!...درو باز کردمو رفتن داخل... واه این چرا اینجوری خوابیده؟!...جوری پتو و بالشش رو بغل کرده بود هرکی ندونه فکر میکنه پتو بالشش دوست دختر شه!! به تختش رسیدم.... سرمو خم کردمو گفتم: - آرشام... دیدم جواب نمیده.... وقتم داشت همینجور میرفت!... دوباره گفتم: - آرشام نه خیر به خواب ابدی فرو رفته!... صدای تیک تاک ساعت داشت بهم میگفت که دارم وقتمو از دست میدم....واسه خودش گرفته خوابیده!...بایدم بخوابه امروز کلاس نداره!!با حرص داد زدم: - هوی به خواب ابدی فرو رفتی؟! همچین داد زدم گفتم الان سکته ناقصو رد کرده ولی فقط چشماش رو باز کرد و گفت: چته داد میزنی - تند تند گفتم: - آرشام.....بابا و نوید رفتن..... من دیرم شده...استاد کلاس رام نمیده بیا منو برسون دانشگاه! اخمی کرد و با صدای دورگه اش گفت: . مگه نوید کجاس؟! ینی چی نوید کجاس؟!.. با این حرفش عصبی شدمو شمرده شمرده گفتم: - بابا رییس بانکه... نویدم اونجا حسابداره...هر روز نوید و بابا با هم میرن سر کار.... اینو که گفتم پتو رو کشید رو خودش و گفت: . آهان... خب برو بذار بخوابم... دوباره چشماش رو بست.. نگاهم به ساعت افتاد... یه ربعه ۸ بود... بدبخت شدم گفتم: - آرشام من دیرم شده! چشماش رو باز کرد. گفت: خواهش کن! نگاه خیره مو ازش گرفتم... چیکار کنم!؟... خواهش کنم؟!...از تو؟!... فک کن یه درصد! گفتم - برو بابا... چشماشو بست و گفت: - باشه ولی یادت نره داره دیرت میشه! ای خدا حالا چه غلطی کنم؟... گفتم: خیلی خب...من.. من خواهش میکنم بیا منو برسون دانشگاه اینو که گفتمو یهو از جاش پرید و گفت: مرسی بیدارم کردی خودم بیرون کار داشتم! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...با بهت سرجام موندم... پس این میخواست من ازش خواهش کنم!...ای آرشام یه بلایی سرت بیارم!... باشه! دیدم وقتم داره از دست میره! فعلا وقت خط و نشون کشیدن نیست ****** * دیگه فرصت موندن ندادمو مثل جت پریدم تو اتاق برای اولین بار به تیپم اهمیت ندادمو هرچی دستم رسید پوشیدم.. کیفمو سر شونم گذاشتمو از اتاق زدم بیرون... آرشام توی آشپزخونه بود و داشت چایی میخورد!!چاییش رو که خورد گفت: - زن عمو من ماشین عمو رو ببرم اشکال نداره؟!.... مامان لبخندی زد و گفت: نه پسرم............این چه حرفیه؟ سوییچ رو جاکفشیه... تک سرفه ای کردم و گفتم: من آماده ام! آرشام نگاهی بهم انداخت و گفت: - باشه بریم.. ******* جلوی دانشگاه ایستاد... کیفمو روی شونم گذاشتمو گفتم: - مرسی....بای! خواستم در و باز کنم که دیدم قفله!....یا پنج تن نکنه میخواد بلا ملا سرم بیاره؟!...برگشتم سمتشو با اخم گفتم: - در و باز کن! ابرو هاش بالا داد و گفت: - مرسی کلمه فرانسویه باید ایرانی تشکر کنی! نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم... گفتم: خیلی خب خیلی خیلی ازت متشکرم حالا این درو باز کن..... شاسی رو بالا داد و در باز شد...از ماشین پریدم پایین گفتم: یادم میمونه..... آقای راننده تاکسی؟ اینو گفتمو دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم... خب خب خب الان باید دقیقا چیکار کنم؟!.....هیچی باید به این فکر کنم وقتی استاد بهم گفت بفرما بیرون چی بهش بگم! خداییش چی بهش بگم؟! بگم بابام مریض بود؟...زبونتو گاز بگیر نفس! آهان بگم عمم مرده بود... آخه تو با این قیافه بهت میخوره عمه مرده باشی؟! اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی به راهرو کلاسا رسیدم!... صدای آهنگ خوندن یه نفر و دست زدن میومد!.. خوش به حالشون! کدوم کلاسه امروز استاد ندارن؟! رسیدم به کلاسمون... چه شلوغ و پلوغه!... تک سرفه کردمو تقه ای به در زدم...یهو سکوت شد!...یا امام هشتم! الان استاد گنده مماخم بهم نزدیک میشه شوتم میکنه بیرون....دیدم کسی درو باز نکرد! خودم درو باز کردم و گفتم: - ببخشی... یهو یکی از پسرای کلاس گفت: . عه اینکه نفسه! سرمو بالا آوردم.... ینی چی اینکه نفسه؟!..........نگاهم به میز استاد افتاد.... پس استاد کو؟! یهو پرمیس داد زد: - نفس! امیرعلی یکی از پسرای شلوغ کلاس دادزد: - نفس کش و یه دفعه کل کلاس ترکید... بی مزه ها....اسم منو مسخره میکنین؟!منم که هنوز هنگ بودم......... رفتم کنار پرمیس نشستمو گفتم: - اینجا چه خبره؟! با لبخند پهنی گفت: - وای امروز استاد علوی نیومده! ادامه دارد... https://eitaa.com/manifest/804 قسمت بعد
پارت های جدید☝️☝️☝️☝️ شبتون خوش لینک قسمت اول رمانهای کانال 🔴شیطونی (کامل) eitaa.com/manifest/67 🔵لجبازی ( هرشب یک قسمت) eitaa.com/manifest/681 🔴قرعه به نام سه نفر ( هر روز ۳ قسمت) eitaa.com/manifest/621 🌺🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت5 🔵 مامان اخمی کرد و گفت: . چته تو دختر؟ خب به آرشام بگو برسونتت! آرشام؟...چرا به فک
🔴رایان:کی خواست بره زندان؟من فکر همه جاشو کردم. نقشه ای کشیدم که مولا درزش نمیره،همینجوری هرتی پرتی که نمیریم گاوصندوقشو بزنیم.خوب همه چیزو محاسبه می کنیم. بعد وارد عمل میشیم راشا:به رادوین هم بگو رایان:می خوام بگم..ولی مطمئنم قبول نمی کنه. تازه یه جورایی ما رو هم منصرف می کنه راشا:یعنی بدون اطلاع اون؟.. رایان:اره دیگه..راه دیگه ای نیست.. راشا:ما که وضعمون خوبه..یعنی جوری نیست که باز بریم خلاف.. پس دردت چیه؟.. رایان کمی نگاهش کرد..با صدای اروم و گرفته ای گفت :تو و رادوین وضعتون بدک نیست..ولی من جدیدا چک و سفته بالا اوردم.. مدتش هم تا ۲ ماهه دیگه ست..همون شبی که رادوین گفت بکشیم کنار قبول کردم..باور کن از ته دل گفتم..ولی حالا مثل خر تو گل گیر کردم. راهی هم برام نمونده.. راشا:چرا زودتر نگفتی؟..چقدری هست؟.. رایان: ۵۰ میلیون. چشمان راشا گرد شد..با تعجب گفت :۵۰ میلیون ؟!..تومن یا ریال؟!.. رایان:شوخیت گرفته؟..معلومه. تومن.. . راشا:دیوونه مگه چی معامله کردی؟.. شمش طلا؟.. رایان: یه سری جنس وارد کردم..همه درجه یک. بعلاوه ی لوازم جانبیشون که خب سرجمع اینقدر شد. گرونیه برادر من.. فکر کردی الكیه و من از روی خوشی میگم بریم دزدی؟..وقتی این مادمازل خانمه پولدار امروز گذرش به مغازه ی من افتاد یه جرقه تو سرم زده شد که برای آخرین بار.. راشا ادامه داد :بری دزدی و خودتو خلاص کنی اره؟ رایان سرشو تکون داد و گفت :اگر راه دیگه ای سراغ داری بگو.. راشا کمی فکر کرد و گفت : نه خب..منم تو حسابم ۱۰ میلیون هم ندارم..امار رادوین رو هم دارم. اونم ۲۰ تا داره..سر جمع میشه ۳۰ تا..می مونه ۲۰ تای دیگه که باید به جوری جورش کنیم.. رایان: به بچه ها سپردم اونا هم ته کیسه شون اینقدر نمیشه.. . راشا متفکرانه نگاهش کرد و گفت :خب با این اوصاف باید چکار کنیم؟..بریم دزدی؟.. رایان:راه دیگه ای هم دارم؟..همه ی ارثیه مون همون فروشگاهه بابا بود که فروختیم اینجا رو خریدیدم تا از دست غرغرای صاحب خونه راحت بشیم..کار کردیم و توی این ۱ سال دزدی کردیم خودمونو کشیدیم بالا..ولی بعد کشیدیم کنار..وضعمون هم خوبه..انقدری هست که بشه باهاش زندگی کرد..ولی حالا این مشکل برام پیش اومده..اگر چک ها رو به موقع وصول نکنم به راست باید برم آب خنک بخورم.. واسه اینکه اینجوری نشه میگم بریم دزدی..همین یه بار واسه آخرین بار.. قول میدم..حالا چی میگی؟ راشا: رایان قول دادیا..برای آخرین بار؟.. رایان:اره..قول دادم..سرش وایسادم دیگه.. راشا نفسشو داد بیرون و سرشو تکون داد:خیلی خب..هر وقت نقشه ت کامل شد خبرم کن.. رایان لبخند محوی زد و گفت : دمت گرم..می دونستم تنهام نمیذاری.. راشا:ما مخلص شما هم هستیم..حالا چکار کنیم رادوین نفهمه؟..می دونی که زرنگه.. رایان:اگر کمکمون می کرد خوب بود.ولی می دونم موافقت نمی کنه.. می شناسیش که؟.. تو هر کاری مصممه.بگه نیستم یعنی نیستم..بگه هستم یعنی تا تهش هستم..اون شب گفت کشیدم کنار یعنی زمین و آسمون جاشون عوض بشه هم رادوین دزدی بکن نیست.. خودم یه کاریش می کنم..نباید بذاریم بویی ببره..تا بعد ببینیم چی میشه.. راشا سکوت کرد و چیزی نگفت.. ************* هر سه توی هال نشسته بودند.. عصر بود.. رادوین مجله ی ورزشی می خواند..رایان با تلویزیون ور می رفت..راشا هم کوک گیتارش را تنظیم می کرد.. صدای زنگ ایفن بلند شد. رادوین از جا بلند شد و گوشی رو برداشت.. رادوین:بله؟... -سلام..منزل آقای بزرگوار؟ رادوین:بله..شما؟!. -من شیبانی هستم قربان.. می تونم چند لحظه وقت شریفتون رو بگیرم؟.. رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت : به جا نمیارم.. -عرض کردم شیبانی هستم.. وکیل آقای کیهانی..با شما کار مهمی داشتم.. رادوین نگاهی به رایان و راشا انداخت که با کنجکاوی به او نگاه می کردند.. رایان:کیه؟.. . رادوین جلوی دهانه ی گوشی رو گرفت و گفت:یه یارویی اومده میگه شیبانیه..وکیل آقای کیهانی.. راشا خندید و گفت : یارو عقده داره اومده پشت در خونه ی ما خودشو معرفی می کنه؟ بگو زنگ و اشتباه زده اینجا کسی رو ثبت نام نمی کنن.. رادوین: میگه کار مهم داره..بذار بیاد تو ببینیم چی میگه.. توی گوشی گفت: بفرمایید تو..طبقه ی ۴ واحد ۱۲. دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت.. هر سه به طرف در رفتند.. با بلند شدن صدای زنگ اپارتمان رادوین در را باز کرد..اقای شیبانی با لبخند پشت در ایستاده بود.. رادوین درو کامل باز کرد..اقای شیبانی وارد شد..با پسرا دست داد و بعد از سلام و احوال پرسی رادوین با دست به سالن اشاره کرد.. رادوین: بفرمایید اقای شیبانی تشکر کرد و به همان سمت رفت همگی نشستند پسرها منتظر چشم به او دوخته بودند که هر چه زودتر علت ورودش به آنجا را بیان کند اقای شیبانی صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت: اسم من امیر شیبانی وکیل آقای کیهانی..شما ایشون رو می شناسید؟ eitaa.com/manifest/787 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت20 🔴رایان:کی خواست بره زندان؟من فکر همه جاشو کردم. نقشه ای کشیدم که مولا درزش نمیره،همین
🔴 پسرا نگاهی به هم انداختند.. رادوین گفت:والا به چند باری خیلی وقت پیش دیده بودیمشون.. فکر می کنم از دوستان پدرم باشن.. خیلی صمیمی بودن... اقای شیبانی سرش رو تکون داد و گفت: درسته..اقای بزرگوار و اقای کیهانی دوستان صمیمی بودند.. رایان: ولی هیچ وقت باهاشون رابطه ای نداشتیم..در کل پدر ما اهل رفت و آمدهای آن چنانی نبود.. راشا: درسته..درضمن پدر ما نزدیک به ۷ ماهه که فوت شده.. قبل از اون هم ما ۲ سالی میشه تهران زندگی می کنیم.. اقای شیبانی:بله.. تا حدودی در جریان هستم..خبر دارید که اقای کیهانی هم.. . رادوین:بله..ولی اون موقع ما تهران بودیم و از بابا و اتفاقاته پیش امده خبر نداشتیم..وقتی رفتیم دیدنش بهمون خبر فوت آقای کیهانی رو داد..یادمه خیلی هم از این بابت ناراحت بود.. راشا: حالا گذشته از این حرفا..شما واسه چه کاری می خواستید ما رو ببینید؟.. اقای شیبانی کمی جا به جا شد و گفت :خب کار من خیلی مهم و حیاتی.. اول از همه یه سوال از حضورتون داشتم.. رادوین:چه سوالی؟!.. آقای شیبانی: پدرتون به جز اون فروشگاه چیز دیگه ای هم برای شما به ارث نذاشته بود؟... پسرا نگاهی به هم انداختند رایان با تعجب گفت:ببخشید..ولی این موضوع به شما چه ربطی داره؟.. اقای شیبانی:خواهش می کنم دچار سوتفاهم نشید..حرفی که می خوام بزنم به این موضوع بستگی داره. می خوام بدونم شما اگاه به دارایی های پدرتون بودید؟.. راشا:اقا کجای کاری؟..بابای ما خدابیامرز شغلش ازاد بود..یه مغازه ی لباس فروشی داشت همین..هیچ وصیتی هم در کار نبود. بعد از فوتش هم اونجا رو فروختیم.. اقای شیبانی:بله اینا رو می دونم. پدرتون در رابطه با چیز دیگه ای مثلا خونه..باغ یا حتی ویلا با شما صحبتی نکرده بود؟.. راشا خندید و گفت :ويلا؟!.....باغ ؟نه اقای محترم این حرفا نبود. پدرم یه خونه ی قدیمی داشت که خیلی وقت پیش گفته بود بعد از مرگش بفروشیم پولشو بدیم بهزیستی..ما هم همین کارو کردیم..وصیت نامه ای در کار نبود. تازه این رو هم همیشه لفظی می گفت.. . رایان:درسته..وضعیت مالیمون عالی نبود..ما هم جهت کار از کرج اومدیم تهران.. گاهی هم بابا می اومد پیشمون که صبح های زود می رفت تو پارک ورزش می کرد..ولی این اواخر کمتر بهمون سر می زد..ما هم مشغله زیاد داشتیم..نمی رفتیم سرش بزنیم.. هر سه نیم نگاهی به همدیگر انداختند.. اقای شیبانی گفت خب اگر الان من بهتون بگم پدر شما یه ويلا هم داشته ولی شما از وجودش بی خبرید چی؟.. هر سه متعجب گفتند :ويلا؟؟!!..بابای ما؟؟!!.. اقای شیبانی:بله.. تعجب کردید؟ رادوین: حتما شوخی می کنید... اقای شیبانی: نه..اتفاقا برعکس..کاملا جدی گفتم.. سه دونگ یه ویلا به نام پدر شماست. قانونا.. دهان هر سه باز مانده بود... راشا زد زیر خنده و گفت:اقای وکیل یه چیزی بگو بگنجه.بابای ما اگر ویلا داشت که وضعش اون نبود..به ما هم می گفت..ناسلامتی پسراش بودیم.. اقای شیبانی: من براتون توضیح میدم.. خوب گوش کنید.. همه چیز را از وجود ویلا تا وجود سه وارث دیگر از آقای کیهانی برای آنها تعریف کرد.. لحظه به لحظه بر تعجب پسرها افزوده می شد . چشمان و دهانشان از تعجب باز مانده بود.. ادامه دارد.... https://eitaa.com/manifest/803 قسمت بعد
🔵🔵همراهان عزیز امروز به دلیل تبادل های که می زنیم یه پارت ویژه داریم فقط بگید پارت ویژه از قرعه باشه یا از لجبازی @admin_roman رای ها مساوی هست یه نفر دیگه رای بده تا انتخاب کنیم تکمیلی :قرعه انتخاب شد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت21 🔴 پسرا نگاهی به هم انداختند.. رادوین گفت:والا به چند باری خیلی وقت پیش دیده بودیمشو
🔴راشا:اقای وکیل جونه من الان اینایی که گفتی راست بود؟.. اقای شیبانی اروم خندید و گفت :بله..همه ش حقيقته محض بود.. رادوین:اخه چطور ممکنه؟.. اقای شیبانی:ممکنه پسرم. رایان:اگر حرفای شما راست باشه پس پاشین بریم این ویلایی که ازش حرف می زنید رو ببینیم.. هر سه با یک حرکت از جا بلند شدند که اقای شیبانی گفت: صبر کنید. چه عجله ایه؟..من باید با دخترانه اقای کیهانی هم هماهنگ کنم. بعد بهتون اطلاع میدم.. بعد از زدن این حرف از جا بلند شد و ایستاد.. اقای شیبانی:خب من به وظیفه م عمل کردم و شما رو در جریان قرار دادم.. فردا با خانواده ی کیهانی هم مشورت می کنم و زمان دقیق رو برای دیدن ویلا به اطلاع شما می رسونم.. راشا کارتش رو به طرف اقای شیبانی گرفت و گفت: این کارت منه.. یعنی کارت موسسه ای هست که درش موسیقی تدریس می کنم.. شماره ی همراهه من هم روشن نوشته شده..هر وقت خواستید اطلاع بدید بهم زنگ بزنید.. اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد و کارت را گرفت .. کارت خودش را به راشا داد و گفت: بسیار خب..این هم کارت منه..هر کاری داشتید می تونید با من تماس بگیرید..فعلا از حضورتون مرخص میشم..خدانگهدار.. هر سه تا دم در او را همراهی کردند. بعد از رفتن اقای شیبانی توی هال نشستند.. راشا: یعنی راست می گفت؟!.. رادوین:واسه چی باید دروغ بگه؟... رایان:نه دروغ نمی گفت..مطمئنم.. راشا:اخه بابا اگر ویلا داشت که به ما می گفت.. رادوین:مگه نشنیدی وکیل چی گفت؟..بابا و آقای کیهانی دست به یکی کردن که کسی چیزی نفهمه... رایان:وکیل گفت کیهانی وصیت کرده تا کارهای مربوط به ويلا تموم نشده کسی باخبر نشه..ولی بابا که می تونست به ما بگه..اون که وصیتی نکرده بود..دلیلش چی بوده؟!.. رادوین:همینش منو گیج کرده.دلیل بابا برای پنهان کردن این موضوع چی بوده؟ راشا:بچه ها قضیه به نمه بودار نیست؟ رایان و رادوین نگاهش کردند... راشا ادامه داد: آخه هیچ چیزه این قضیه با هم نمی خونه..ويلا؟!.. سه دونگش به نامه بابا؟!. من و شما هم که بوق نیستیم این وسط.. مثلا پسراش بودیم..ولی کاملا از وجود ویلا بی خبر بودیم.. یعنی بابا واسه چی از ما پنهونش کرده؟!. نگاه رایان با شک بود..رادوین متفکرانه به گوشه ای زل زد.. ذهن هر سه نفر حسابی مشغول شده بود.. راشا که احساس تشنگی می کرد از اتاقش بیرون اومد به طرف اشپزخونه می رفت که دید چراغ هال روشن است.. با تعجب راهشو به اون سمت کج کرد..رایان کفه هال نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود..چونه ش رو گذاشته بود رو زانوش و به پایه ی مبل خیره شده بود.. حضور راشا را حس کرد..نگاهشو بالا کشید.. رایان:مگه نخوابیدی؟.. راشا اومدم آب بخورم..چیه؟..چرا زانوی غم بغل گرفتی؟.. راشا هم کنارش نشست و درست مثل رایان زانوهاشو بغل گرفت.. رایان نفسش را با اه بیرون داد و گفت:خواب دیدم. راشا ابروشو انداخت بالا و گفت:اوخی..داداشی خواب بد دیدی لالات نمی بره؟..بیا من امشب پیشت می خوابم .. رایان پوزخند زد و گفت: برو بابا دلت خوشه..تو که بیای پیشم بخوابی کابوس می بینم... راشا: إ.من تا الان چیز دیگه فرض می کردم. حالا چه خوابی می دیدی؟..اگه بالا ۱۸ ساله بگوها.. مشکلی نداره .. من به سن قانونی رسیدم..خیالت تخت.. رایان زد به پاش و گفت: کم چرت بگو..دارم میگم خواب دیدم.. راشا:خب منم نگفتم تو بیداری دیدی که..همون تو خواب دیدی رو بگو.. نیششو باز کرد و با شیطنت ادامه داد :حالا چی دیدی؟..چندتا بودن؟..به منم بگو شاید رو ذهن منم تاثیر گذاشت از این خوابای رنگ و وارنگ دیدم..جونه راشا بگو رایان خندید و گفت:الحق که ذهن منحرفی داری..من چی میگم تو چی میگی؟ .. راشا:من هیچی نمیگم.. تو باید به چیزایی بگی.. چند تا بودن؟.. رایان که می خندید گفت:چی چندتا بودن؟... راشا خیلی جدی گفت:شلیل.. کوفتت بشه همه رو تنها تنها خوردی؟.. خب یه توکه پا منو هم خبر می کردی.. رایان که از زور خنده سرخ شده بود گفت : ببین ذهن منو منحرف می کنی بعد می پری رو یه شاخه ی دیگه.. راشا صداشو نازک کرد و گفت: به قوله خانما وا رایان جون مگه میمونم؟.. از این شاخه به اون شاخه پریدن یعنی چی؟ رایان با خنده زد رو شونه ش و گفت: پشت تلفن با دوست دخترات حرف می زدی همین قدر براشون ناز و عشوه می اومدی؟..صدات که ظریف میشه مو نمی زنه.. راشا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:برووووو..مرتیکه این موقع شب اینجا نشستی هی میگی خواب دیدم خواب دیدم.. تهش هم عاشق صدای زنونه ی من میشی؟..بیا برو بخواب ایشاالله بازم شلیل و هلو و هندونه بیاد به خوابت روحت شاد بشه. رایان جدی شد و گفت:خوابه بابا رو دیدم راشا متعجب نگاهش کرد.. رایان ادامه داد: مامان هم کنارش ایستاده بود..تو خونمون..توی کرج بودم.. فقط من بودم و اون دوتا.. ادامه دارد.... https://eitaa.com/manifest/805 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت5 🔵 مامان اخمی کرد و گفت: . چته تو دختر؟ خب به آرشام بگو برسونتت! آرشام؟...چرا به فک
🔵نیومده؟!....... ینی ما استاد نداریم!؟ .... ینی من برای هیچ و پوچ انقدر حرص خوردم؟!....... ینی من به الکی الکی منت آرشام رو کشیدم؟!داد زدم: ۔ واسه چی نیومده؟ پر میس لبخندش محو شد و گفت: چته تو؟!...بده استاد نداریم؟!.... . خب شاید اومد! ساعتشو بالا آورد و گفت: - استاد علوی یه دیقه رو هم از دست نمیداد!... الان نیم ساعته نیومده! با حرفش کف دستمو محکم کوبوندم به پیشونیم....بد شانسی بیشتر از این؟! ****** بچه ها کلاس رو توی سرشون گذاشته بودن!...امیرعلی رفته بود پای تخته و با صدای نکره اش میخوند: - پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت! برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت! هم سفر ما شده بود همراهمون میومد! | بقیه بچه ها هم با دست روی میزاشون ضرب گرفته بودن و باهاش همراهی میکردن... ولی من پکر سر جام نشسته بودم...........و داشتم برای آرشام نقشه میکشیدم...یه بلایی سرت بیارم اون سرش ناپیدا!... بشین و تماشا کن! ******** بقیه کلاسام رو هم با بدبختی گذروندم...اصلا حال و حوصله نداشتم..... دستمو زیرچونه ام گذاشته بودم و با چهره ای متفکر به تخته نگاه میکردم! |ینی من الان خیلی دارم گوش میدم...همیشه منو پرمیس آخر کلاس مینشستیم! خیلی باحال بود...امین رستم پور یکی از پسرای خر خون کلاس درست روبه روی تخته نشسته بود و هر دیقه از استاد سوال میپرسید که مثلا بگه من خیلی حواسم جمعه! | لبخند خبیثی زدمو خودکار مو برداشتم... جوهرش رو در آوردم... تیکه از گوشه کاغذ جزوه ام برداشتمو کاغذو مچاله کردم.. کاغذ رو داخل لوله خودکار گذاشتمو نشونه گیری کردم... خب بزنم تو سرش؟!......... خواستم توی کاغذ فوت کنم که پرمیس زمزمه وار گفت: - هوی...چیکار میکنی؟! برگشتم سمتشو چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: حرف نزن! | نفسمو جمع کردمو همشو فوت کردم توی لوله خودکار همون موقع یکی از پسرا امین رو صدا زد... برگشتن امین همانا و چسبیدن کاغذ مچاله روی گونه ش همانا! با دیدن قیاقش نتونستم خودمو کنترل کنمو زدم زیر خنده!... سرمو روی میز گذاشتمو ریز ریز خندیدم... خیلی باحال بود...اصلا نفهمید!.....بلا به دور!...اینکه مغز متفکر کلاسمونه چه انتظاری از ماهاس؟! همون موقع استاد خسته نباشیدی گفت و کلاس سر و صداش بالا رفت... سرمو بالا آوردم که با چشمای سرخ از عصبانیت پرمیس روبه رو شدم.. یا پیغمبر ... این چرا این شکله!؟....خنده مو خوردم و گفتم: . چته تو؟! اینو گفتمو کیفم رو روی دوشم گذاشتم..... پر میس با حرص گفت: - این چه کاری بود کردی؟........ . کدوم کار؟! با عصبانیت فقط نگام کرد... شونه ای بالا انداختم...باهم از کلاس بیرون اومدیم.... یهو پرمیس گفت: . نفس...انقدر مردم آزاری نکن.. لبخند خبیثی زدمو گفتم: - باشه سعی میکنم... حالا دیگه بی خیال!.... بیا منو برسون خونه آفرین! سرشو تکون داد و گفت: - بیا بریم.... ******* باهم از کلاس بیرون رفتیم.... توی طول راه اونقدر با پرمیس مسخره بازی در آوردیم که نفهمیدم کی رسیدیم به ماشین سوار ماشین پرمیس شدیم.... ****** پرمیس جلوی خونمون نگه داشت و از ماشین پیاده شدم...دستی براش تکون دادم.......... بوقی زد و ویژ از جلوم رد شد.... در رو با کلیدام باز کردمو وارد خونه شدم...خب خب حالا باید برنامه بریزم بلا سر این آرشام بیارم! هنوز یادم نرفته صبحمو الکی الکی واسش خراب کردم..اگه اون زودتر بیدار میشد و منو حرص نمیداد من زودتر به دانشگام میرسیدم تازه استاد نداشتیم کلی هم مسخره بازی در میاوردم! با عصبانیت پاهام رو روی زمین میکوبیدم..........وایسا ببینم!... حالا گرفت خوابید اون بحثش جداس... چرا ازم خواست ازش خواهش کنم؟!.....ای خدا... نفهمیدم کی رسیدم پشت در، کلیدام رو در آوردمو کلید رو توی در چرخوندم....داد زدم: - سلام مامان..... کفشام رو در آوردمو سندل هامو پوشیدم... صدای مامان بود: - سلام خسته نباشی..... رفتم توی آشپزخونه مامان داشت سالاد درست میکرد........ نفس عمیقی کشیدمو گفتم: - وای من میمیرم واسه فسنجون مامان کدبانوم برم من مامان نگاهشو از کاهو ها گرفت و گفت: ۔ لااقل میخوای هندونه بذاری زیر بغلم یه جوری بذار که باورم بشه!... از کجا معلوم فسنجون داریم!؟ عه... پس ینی من جو دادم اساسی؟!... تک سرفه ای کردمو گفتم: . عه.. فسنجون نداریم؟ یهو با صدای هیجان زده ای ادامه دادم: - پس قرمه سبزی داریم... قربون اون دستای تپلت ب... مامان پرید وسط حرفمو گفت: . نمیخواد قربونم بری... خورش کرفس داریم.. در برابر چشمای متعجب من سرشو بالا برد و گفت: خدایا............شکرت! بیا یه بارم اومدیم قربون صدقه مامانمون بریم اینجوری شد. بعد میگن به والدینتون بی توجه نباشید. خب مادر من یه کلوم میگفتی خورش کرفس داریم دیه! https://eitaa.com/manifest/827 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت22 🔴راشا:اقای وکیل جونه من الان اینایی که گفتی راست بود؟.. اقای شیبانی اروم خندید و گ
🔴هیچی نمی گفتن فقط با اخم زل زده بودن تو چشمام..راشا حس بدی داشتم نگاه هر دوشون مثل نگاهشون به یه متهم بود.بابا یه جمله گفت و بعد هم از خواب پریدم..همه ی صورتم خیس از عرق بود..اومدم اینجا نشستم ..داشتم به اون یه جمله فکر می کردم.. راشا:مگه اون به جمله چی بود؟ رایان آهی کشید و گفت: بابا گفت "مردونگی به عهدیه که بستی پسرم".. منظورشو نفهمیدم.. راشا کمی فکر کرد و گفت: بابا گفت عهد؟.. رایان سرشو تکون داد.. راشا:خب خنگه این که معلومه..تو به رادوین و من و حتی خودت مردونه قول دادی دیگه دزدی نکنی.. کلا هر سه اون شب دورشو خط کشیدیم..ولی باز این فکر افتاد تو سرت..شاید حالا که عهد تو شکستی بابا و مامان ازت دلخورن... رایان به فکر فرو رفت..جمله ای که پدرش در خواب گفته بود رو زیر لب تکرار کرد : "مردونگی به عهدیه که بستی پسرم".. بلندتر گفت:اره.. راست میگی..منم مطمئنم منظور بابا همین بوده..ولی.. راشا:ولی چی؟!.. رایان:ولی اخه من مجبورم راشا.. ۲۰ میلیون از کجا بیارم؟..۲۰ تا رادوین و ۱۰ تا تو..می مونه ۲۰ تای دیگه.دوستام هم میگن ندارن و به سری هاشونم جنس وارد کردن ..در کل وضعیتم خوب نیست.. راشا:نمی دونم..ولی این خواب شاید به هشدار هم باشه..اگر رفتیم دزدی و اون شب گیر افتادیم چی؟..به اینش فکر کردی؟.. رایان:ولی توی این مدت کی گیر افتادیم که اینبار گیر بیافتیم؟.. راشا:رایان رو این حساب که نمیشه رفت دزدی..شاید اون موقع شانس می اوردیم..وگرنه یادته که یه بار چی شد؟..اگر رادوین به موقع عمل نکرده بود الان هر سه پشت میله های زندان بودیم..اینبار که من و توییم. رادوین هم کشیده کنار..باور کن گیر می افتیم.ببین کی گفتم.. رایان سرشو تو دست گرفت و گفت: پس چکار کنم؟.. ۲ ماهه دیگه وقت وصولشونه..بدبخت میشم راشا.. راشا: تا دو ماه خیلی مونده.. صبر داشته باش..منم به چند نفر می سپرم.. خورد خورد جمع میشه دیگه..فقط بذار به رادوینم بگم..دوست و آشنا زیاد داره.. رایان:خیلی خب..منم با خوابی که امشب دیدم ته دلم خالی شد..یه جورایی ترس برم داشت..خودم به رادوین میگم.. راشا خندید و گفت: پاشو برو بخواب.. شاید اینبار واقعا خواب خوشمزه دیدی.. رایان خندید و گفت:نه من از این شانسا ندارم. راشا:شانس نمی خواد برادره من..جرات می خواد.. آهی کشید و ادامه داد : به دوست دخترم ندارم عاشقش بشم ..بعد بخوام باهاش ازدواج کنم..باباش دسته چکشو در بیاره و بگه چقدر بنویسم پاتو از زندگی دختر من بکشی کنار؟..منم بگم عشق رو نمیشه با پول خرید..بعد پدر دختره بگه ۵۰ میلیون میدم بهت بکش کنار... منم نیشمو باز کنم بگم.. رایان پرید وسط حرفشو گفت:عشقم مهمه نه پول.. راشا:نه دیوانه..اون موقع عشق اندازه ی هویج هم ارزش نداره..میگم هر چی شما بگین پدر جان من رو حرف بزرگ ترا حرف نمیزنم.. دمه شما هم گرم. رایان خندید و گفت:خیلی خری.. راشا:چاکریم.. رایان:باش تا اموراتت بگذره.. راشا:چه باشم چه نباشم اموراته من خود به خود می گذره..خاطرت جمع داداش رایان :کم نیاری یه وقت راشا:نه بیارم از تو می گیرم..ماشالله چنتت پره رایان با خنده از جا بلند شد..راشا هم کنارش ایستاد رایان:من برم بخوابم. تو هم برو بگپ کم اراجیف سر هم کن راشا: به سخنان گوهرباره من نگو اراجیف داداش جان اینا رو باید با آب طلا نوشت قاب کرد..راستی خواب بد دیدی صدام کن سه سوته خودمو می رسونم.. خواستی خوابای رنگی رنگی هم ببینی یه سوت بزنی کافیه..خودمو رسوندم رایان به طرف اتاقش رفت و گفت:نه دیگه فکر نکنم خواب ببینم راشا: حتی به خاطره من؟.. رایان تو درگاه اتاقش ایستاد و گفت: مخصوصا به خاطره تو.. راشا:داداشه بد به تو میگن دیگه.. رایان رفت تو .. در همون حال گفت:حالا هرچی.. شب بخیر.. راشا خندید و گفت: شب بخیر.. . با لبخند به سمت اشپزخونه رفت تا آب بخوره ******************* راشا جلوی اینه ایستاده بود و با دقت و حوصله موهایش را مرتب می کرد رادوین بهش تنه زد و گفت:بسه دیگه چقدر می کشی این بدبختا رو؟..انقدری که تو و رایان به موهاتون می رسید اگر به بوته چغندر رسیده بودید تا الان هلو داده بود راشا:حالا چرا گیر دادی به موهای نازنین من؟ ..واسه من که معمولیه..برو به اون یکی داداشت بگو که پدر اتو مو رو در اورده رایان در حالی که با موبایلش ور می رفت از اتاق بیرون امد ... همونطور که سرش تو گوشیش بود گفت: باز شما دوتا پشت سر من حرف زدید؟.. غیبت خوب نیستا.. راشا:اره راست میگه..غیبت ماله خانماست..ما اقایون رو در رو حرف می زنیم. پس رایان جان بیا اینجا می خوام رو در رو یه چیزی بهت بگم.. رایان که هنوز نگاهش به صفحه ی گوشیش بود جلوی راشا ایستاد.. https://eitaa.com/manifest/821 ق بعدی
🌺🌺 سلام دوستان با عرض معذرت امروز به دلیل یه سری از اتفاقات پارتها کمی با تاخیر تقدیمتون شد که سعی میکنیم با پارت ویژه جبران کنیم 🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت23 🔴هیچی نمی گفتن فقط با اخم زل زده بودن تو چشمام..راشا حس بدی داشتم نگاه هر دوشون مثل
🔴رایان:هوم؟..چیه؟.. راشا گوشی رو از دستش کشید و گذاشت رو میز.. راشا:ول کن این لامصبو..دارم بهت میگم رو در رو سرتو تا گردن کردی توی این جغجغه؟ رایان دست به سینه با حالتی خاص ایستاد و گفت:خیلی خب بگو.. می شنوم رادوین:بیاین بریم مگه شیبانی زنگ نزد گفت سر خیابون منتظره؟ راشا:ای بابا..اگر گذاشتید دو کلوم مردونه اونم رو در رو حرف بزنیم.. رایان:بزن دیگه.. راشا یهو داد زد:من چی بگم به توهان؟!..د اخه چرا زنگ گوشی منو عوض کردی؟..این صدای خرناس چیه گذاشتی رو زنگش؟ ..صبح زنگ زد همچین از خواب پریدم که چارچنگولی چسبیدم به سقف.. رایان و رادوین می خندیدند.. رایان:خیلی خب چرا جوش اوردی؟..دیشب گفتی گوشیت هنگ می کنه.. یه دستی بهش کشیدم. زنگش زیادی با کلاس بود.. خوشم نیومد عوضش کردم.. صدای به این باحالی کجاش خرناسه؟.. راشا با همان صدای بلند گفت:مگه گوشیه تو که از صداش خوشت نیومد؟..اگه خرناس نیست پس چیه؟..گوش کن.. با گوشی خونه به موبایلش زنگ زد..انواع صداهای څرناس و غرش فضای اطراف رو پر کرد.. رادوین گوشاش رو گرفت :بسه بابا کر شدم..خفه ش کن راشا..... راشا قطعش کرد.. گوشی رو تکان داد و گفت: من از این صداها تو گوشیم نداشتم..همه لایت و با کلاسه.. رایان ابروشو انداخت بالا و گفت: من برات بلوتوث کردم..واقعا صداش روح نوازه نه؟ با روحیه ی لطیفت خوب جور در میادا اقای هنرمند.. راشا افتاد دنبالش که رایان هم فرار کرد.دور سالن می چرخیدند.. راشا داد زد :اره ..خیلی هم روح نوازه.. صبر کن تا یه روح نوازی نشونت بدم ۲۰ , ۱۰ تا بعلاوه ی اشانتیون از اینور و اونورش بزنه بیرون.. رایان: اخه با اون صدایی که تو گذاشتی رو موبایلت بچه هم از خواب بیدار نمیشه..اونوقت تو چطوری راس ساعت بیدار میشی؟.. خواستم خواب نمونی بیچاره..تازه باید تشکر هم بکنی... راشا:منم همینو میگم.. صبر کن تا بیام ازت تشکر کنم.. راشا به طرفش رفت که رایان به سمت در دوید.. رادوین جلوی راشا ایستاد و با خنده گفت:بی خیال شو دیگه..وقتی برگشتیم هر چقدر خواستید بزنید تو سر و کله ی همدیگه..الان وقتش نیست..شیبانی منتظره.. رو به رایان که تو درگاه ایستاده بود گفت:اصلا مگه شماها نمی خواین ویلا رو ببینید؟..زود باشید دیگه.. راشا دستی به لباسش کشید و با چشم واسه رایان که ابرو می نداخت بالا خط و نشون کشید.. رادوین به طرف رایان رفت و گفت: به یکی دوتا از بچه ها زنگ زدم..بهشون گفتم پول لازمم.. گفتن بتونن جور می کنن..ولی قول ندادن..بازم ببینم چی میشه.. فعلا صبر کن رایان نگاه گرفته ای به او انداخت و سرش را تکان داد..رادوین با لبخندی محو روی شانه ش زد و از در بیرون رفت.. https://eitaa.com/manifest/822 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت24 🔴رایان:هوم؟..چیه؟.. راشا گوشی رو از دستش کشید و گذاشت رو میز.. راشا:ول کن این لامص
🔴هر سه سوار ماشین رادوین شدند و حرکت کردند.. ۳ روز از دیدارشون با اقای شیبانی می گذشت که دیشب با همراه راشا تماس گرفت و قراره امروز صبح ساعت یازده و نیم را گذاشت.. هر سه مشتاق بودند ویا را ببینند..اقای شیبانی گفته بود راس ساعت ۱۰ سر خیابان منتظرشان می ایستد تا راه را نشان دهد.. ادرس ویلا را برای راشا اس ام اس کرده بود ولی جاده پر پیچ و خم بود.. ** ** ** ** ** * ** ** تانیا و ترلان و تارا عینک های آفتابیشان را به چشم زدند و سوار ماشین تانیا شدند.. ترلان:خب من با ماشین خودم می اومدم دیگه.. تانیا:جاده ش پیچ و خم زیاد داره.. یکی باشیم بهتره.. تانیا حرکت کرد تارا:ادرسو دقيق بلدی؟.. تانیا:دقیقه دقیق که نه..اگر به مشکل بر خوردیم به شیبانی خبر میدم.. ترلان:خب میذاشتی با ما بیاد بهمون ادرسو بگه ..راحت تر بودیم.. تانیا:گفت پسرای بزرگوار ادرسو بلد نیستن.. منم گفتم با اونا بیاد.. تارا دستاشو زد به هم و با ذوق و شوق گفت:وای بچه ها هیجانی شدم شدیدددددد.. دوست دارم زودتر ویلا رو ببینم.. ترلان خندید و گفت: من از تو بدترم.. نمی دونم چرا ندیده شیفته ش شدم.. تانیا:یه حسه ابجی. منم همینجوریم.. تارا:انقدر شیبانی ازش تعریف کرده که انگار قصر پسر پادشاست.. هر سه خندیدند.. ترلان:شاید کمتر از اونم نباشه..ما چه می دونیم.. تارا:من بازم میگم..باید سه دونگه پسرای بزرگوار رو بخریم.. تانیا:هنوز چیزی مشخص نیست..شاید نخواستن بفروشن.. ترلان:اره خب اینم حرفیه..ولی اگر راضی بشن خوب میشه.. تانیا:ما که ۲ تا ویلا داریم..دیگه اینو می خوایم چکار..بذار سه دونگش واسه اونا باشه.. تارا: پولشو میدیم..مفتی که نیست.. تانیا:خب شاید پولشو نخوان.. ویلا رو بخوان.. تارا:بیخود بیخود. از این خبرا نیست.. ترلان کلافه گفت: ای بابا حالا صبر کن برسیم.ویلا رو ببینیم..بعد واسه ش نقشه بکش.. به قول تانیا هنوز چیزی مشخص نیست.. تارا:به هر حال من نظرمو گفتم.. هر سه سکوت کردند. تانیا با دقت و حوصله رانندگی می کرد..محو محیط اطراف شده بودند.. فضایی سرسبز که پر بود از درختانه سر به فلک کشیده.. خانه های اطراف همه ویلایی بودند.. گاهی به سراشیبی بر می خوردند و گاهی هم سر بالایی.. تارا:چه جای باحالیه بچه ها.. تا حالا اینجا نیومده بودم.. ترلان:فوق العاده ست.. تانیا از شهر خارج شدیم؟ تانیا: اره.. ترلان سرشو تکون داد و گفت: به نظرت چقدر دیگه مونده برسیم؟.. تانیا نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: راس ساعت یازده ونیم اونجاییم.. تارا که از دیدن محیط اطراف سیر نمی شد با ذوق گفت:وای اینجا از بس سبزه جون میده مار و خرگوش و گربه وافتاب پرستمو ول کنم توش تا واسه خوشون عشق و حال کنن.. ترلان با مسخرگی گفت:اینجا هم دست بر نمی داری؟..خواهشا با این جک و جونورات امنیت اینجا رو به هم نزن..همون خونه رو کردی باغ وحش بسه.. تارا شاکی شد و گفت: حیوونای من امنیت هیچ کس رو به هم نمی زنن.. تربیت شدن.. ترلان:اره.. مثل خودت... تارا: ببین باز داری به حیوونای من توهین می کنیا تانیا:بسه بچه ها..ولی منم یه جورایی با ترلان موافقم.. تارا اینبار رو به تانیا گارد گرفت.. ترلان خندید و گفت:ایول ابجی.. تارا گفت: کجاش خنده داره؟..من نمی فهمم..این زبون بسته ها با شما چکار دارن که چشم دیدنشون رو ندارید؟.. تانیا از تو اینه ی جلو نگاهش کرد. ترلان هم کامل برگشت عقب و نگاهشو به تارا دوخت .. تارا به هر دو نگاه کرد و گفت :هوم؟.. چیه؟.. تانیا:خداییش عجب رویی داری تو دختر.. كم مصیبت از دست جونورای تو کشیدیم؟.. تارا پشت چشم نازک کرد و گفت: کارشون داشتید که اون بلا رو سرتون اوردن..اگر اذیتشون نمی کردین اونا هم کاری باهاتون نداشتن.. ترلان:روتو برم هی تارا صورتشو برگردوند و بیرون و نگاه کرد..تانيا و ترلان اروم خندیدند .. بالاخره رسیدند. تانیا نگاهی به پلاک ویلا انداخت ۱۷..خودش بود... دقیقا همان موقع ماشین رادوین درست رو به روی ماشین تانیا پارک کرد https://eitaa.com/manifest/826 قسمت بعد
نظر سنجی🌺🌺🌺 دوستان پارت ویژه از کدوم رمان باشه لجبازی یا قرعه؟ 👇 @admin_roman تکمیلی: لجبازی ۸ رای قرعه ۸ رای
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت25 🔴هر سه سوار ماشین رادوین شدند و حرکت کردند.. ۳ روز از دیدارشون با اقای شیبانی می گذ
🔴ولی نگاهه سرنشینان هر دو ماشین به سمت ویلا بود هنوز متوجه ی یکدیگر نشده بودند.. پیاده شدند. نگاه بهت زده ی هر 6 نفر به ویلا بود..جلوی در نرده ای بلندی ایستادند..دستشان را به نرده ها گرفتند.. مستقیم به ویلا خیره شدند.. رادوین:عجب ویلای بزرگ و باحالیه.. رایان:اره فضاشو جونه رادوین حال می کنی؟. راشا:آه بچه ها از پشت پرده انقدر خوشگله بریم توش دیگه چیه؟.. سنگینی نگاه دخترا رو روی خود حس کردند..همین که سرشان را چر خواندند سه تا دختر جوان را درست کنار خود دیدند.. هر سه به خود آمدند و صاف ایستادند.. چهره ی پسرا برای دخترا آشنا بود و چهره ی دخترا هم برای پسرا.. راشا اروم گفت: ما اینا رو به جایی ندیدیم؟..اشنا می زنن.. رایان:اره به نظر منم اشنان.. رادوین گفت : یادتون نیست؟ ..اینا همون سه تا دختری هستن که تو پارک باهاشون جنگ بستنی راه انداخته بودیم.. راشا: راست میگه..خودشونن.. رایان:اره..اینجا چکار دارن؟.. تارا اروم رو به تانیا و ترلان گفت:شناختینشون؟.. تانیا :همون خرابکارای توی پارکن. ترلان:راست میگه..اینجا چی می خوان؟..همچین زل زده بودن به ویلا که انگار ماله باباشونه.. هر سه سکوت کردند..نگاهشون رو اروم به طرف هم کشیدند. چند لحظه تو صورت همدیگه خیره شدند.. با تعجب گفتند: ن ه .. یعنی .. اقای شیبانی با لبخند جلو آمد و گفت: بله اینجا همون ویلاییه که در موردش باهاتون صحبت کردم.. به پسرا اشاره کرد و رو به دخترا گفت:اقایون بزرگوار هستند.. به دخترا اشاره کرد و اینبار رو به پسرا گفت:این خانم های محترم هم دخترانه اقای کیهانی هستند..وارث سه دونگه همین ویلا.. دستشو رو به ویلا گرفت و گفت:بفرمایید داخل.. رایان به قفل اشاره کرد با لبخند گفت:شما قفلو باز کن بعد ما می فرماییم داخل.. اقای شیبانی با لبخند گفت: شرمنده..چند لحظه صبر کنید... کلید قفل رو از داخل جیبش در آورد. در همون حال که داشت قفل رو باز می کرد.. پسرا نیم نگاهی به دخترا انداختند.. دخترا هم درست همین حرکت رو انجام دادند.. دست به سینه با نگاهی مغرور پشت اقای شیبانی ایستاده بودند.. اقای شیبانی در ویلا رو باز کرد و کناری ایستاد.. پسرا خواستند زودتر وارد شوند ولی دخترا جلوتر بودند. همین که خواستند رد شوند برای اینکه به هم برخورد نکنند از حرکت ایستادند.. نگاهی به هم انداختند.. تارا با حرص گفت:خانما همیشه مقدم ترن کسی یادتون نداده؟.. راشا: خانم ما هنوز به هم سلام هم نکردیم..بذار برسیم بعد بیا پاچ.. یعنی هار..نه همون وق..اصلا هیچی بابا بیا برو تو.. کنار کشید .. با این کار بقیه هم کنار کشیدند و دخترا بعد از اینکه نگاه چپی به پسرا انداختند رد شدند.. رایان زیر گوش راشا به طوری که رادوین هم بشنود گفت :پاچه بگیر ..هار شو..وق بزن..اررررره؟..خوب شد نگفتی بهش وگرنه همه ی اینارو سرمون پیاده می کرد.. نگاهی به هم انداختند و با شیطنت خندیدند.. اقای شیبانی:بفرمایید خواهش می کنم. وقت نیست..باید هر چه سریع تر به کارهای وی رسیدگی کنیم.. رادوین در نرده ای رو کامل باز گذاشت...هر 4 نفر وارد شدند..دخترا وسط باغ ایستاده بودند.. پسرا نگاهی به اطراف انداختند. از همون لحظه ی ورود نگاهشون به فضایی کاملا سر سبز و زیبا افتاد..سمت راست درختان میوه.. سمت چپ باغچه ای پر از گل از همه رنگ.. کمی بالاتر درخت بید مجنون که زیرش میز و صندلی گذاشته شده بود.. درست مشابه همین درخت و میز و صندلی سمت راست هم بود.. هر چی جلوتر می رفتند بیشتر تعجب می کردند. سمت راست یه فواره به شکل ماهی..سمت چپ فواره ای به شکل کوزه.. جلوتر رفتند..دیوارهای بلند که روی آنها حفاظ هایی به شکل سیم خاردار نصب شده بود..سر تا سر باغ چمن کاری شده بود..بوته های گل اطراف دیده می شد.. به ویلا رسیدند..اینبار بیش از پیش تعجب کردند.. راشا با تعجب گفت:یا ویلا خیلی بزرگه یا اینکه دوتاست به هم چسبوندنشون..شاید هم من دوتا می بینم در اصل یکیه.. اقای شیبانی به ویلا اشاره کرد و با لبخند گفت:خیر..اینجا قبلا یه ویلا بوده. البته تا قبل از اینکه تقسیم بشه.بعد از اون اقایان کیهانی و بزرگوار تصمیم گرفتند ویلا رو نصف کنند.. ويا قبل از این خیلی خیلی بزرگ بود..ولی برای راحتی هر دو خانواده این ویلا تقسیم شد..و اینی که الان می بینید نتیجه ی کاری ست که اون دوتا خدابیامرز انجام دادن.. ادامه دارد https://eitaa.com/manifest/850 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت6 🔵نیومده؟!....... ینی ما استاد نداریم!؟ .... ینی من برای هیچ و پوچ انقدر حرص خوردم؟
🔵منم اینجوری ظایع نمیشدم وقتی دیدم قضیه بدجور سه شده گفتم: -راستی بقیه کجان؟ مامان کاهوهارو توی ظرف سالاد ریخت و گفت:- بابات که خوابه،نوید و آرشامم رفتن بیرون.. با ابروهای بالا پریده گفتم: - این وقت ظهر؟....کجا رفتن؟! مامان شونه ای بالا انداخت و گفت: - چه بدونم من!؟بیا مادر....ما ناهار مون رو خوردیم... این سالاد تو... غذاهم بکش... - باشه دستت درد نکنه مامانم...برم لباسام رو عوض کنم بیام.. از آشپزخونه بیرون اومدم. خب الان ساعت 4 ظهره...بابا خوابه مامان بیداره نوید و آرشامم که نیستن... حالا باید به جوری برنامه ریزی کنم. سریع لباسام رو عوض کردم...یه نقشه باید بکشم!... یه نقشه توپ ***** تند تند لباسام رو عوض کردمو از اتاق زدم بیرون... خب حالا باید چیکار کنم؟!...هیچی زود ناهار میخورم تا بعد... رفتم توی آشپزخونه و ناهار کشیدم....... بشقابمو روی میز گذاشتمو نشستم روی صندلی خب حالا دقیقا من باید چیکار کنم؟... نگاهمو به کرفسای توی خورش دوختم... چطور توی غذاش زهر مار بریزم!؟ .... آخه خنگ خدا مامان مگه نگفت ناهارشون رو خوردن!! راست میگه وجدانم.... قاشق رو به سمت دهنم بردم...ای خدا آخه چرا هیچی به ذهنم نمیرسه! شده با بیل و کلنگ میزنم توی ماجش ولی نمیذارم سالم از دستم در بره!... اونقدر توی فکر نقشه واسه آرشام بودم که یهو دیدم بشقابم خالی شده... ظرفام رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتمو از آشپزخونه بیرون اومدم....... مامان توی هال پای تی وی نشسته بود. گفتم: - مامی...دستت طلا خیلی خوشمزه بود.... مامان نگاهی بهم انداخت و گفت: . نوش جان... فسنجون رو میگی یا قرمه سبزی رو؟! نیشمو شل کردمو چیزی نگفتم.... خب الان باید بریم به بازدید از اتاق آرشام... در اتاق آرشام رو باز کردم ولی اتاقش برعکس همه اتاق پسرا تمیز و مرتب بود.......... خب خره این به خاطره اینه که تازه اومده اینجا!... دو روز دیه که بگذره به نیگا به اتاقش بندازی انگار توپ توش ترکیده!! این الان میخواد خودشیرینی کنه بگه من پسر مرتبی ام!...نگاهمو توی کل اتاق چرخوندم... خب الان من چه غلطی کنم؟!.. توی اتاقش که هیچ غلطی نمیتونم بکنم!.. نگاه آخرمو به اتاقش انداختم و از اتاق بیرون اومدم........ هیچ کاری نمیتونم بکنم!هیچ! ******** توی اتاقم نشسته بودمو داشتم جزوه هامو میخوندم....نوید و آرشام ی نیم ساعتی بود اومده بودن... معلوم نیست کجا رفته بودن! خب معلومه دختر بازی! نفس!.. گناه کسی رو نشور! چی چی رو گناه کسی رو نشورم؟!..... بیا اینم مدرکش!... این آقا آرشام از موقعی که اومد به راست رفت توی حموم.... خب خره شاید استخر بودن!...ندیدی ساک دستشون بود؟!........اینم یه حرفيه! وایسا ببینم.... آرشام الان..... آرشام الان حمومه!... پس بالاخره میتونم با سرش بیارم! دستامو بهم کوبیدم و گفتم: - ایول خدا عاشقتم سریع از اتاقم پریدم بیرون... صدای شرشر آب میومد.... خب آقا آرشام یه بلایی سرت بیارم........ رفتم توی انباری جایی که خرت و پرتامون رو میذاشتیم........ با چشم دنبال پیف پاف گشتم...... عه اوناهاش... نیگاش کن چه خوش رنگه..........چه عکس مگس تپلی روش گذاشتن! مگس کش رو برداشتمو تکونش دادم.... چه زیادم هست!... خدایا عاشقتم! با لبخند فراژ کوند از انباری بیرون اومدم... نگاهمو توی راهرو چرخوندم.... کسی نبود.... صدای شر شر آب نشون میداد هنوز وقت دارم... در اتاق آرشام رو باز کردم...دعا دعا میکردم حوله شو نبرده باشه!... و نبرده بود! | حوله آبی نفتی رنگشو خیلی شیک و مجلسی روی تخت گذاشته بود.........لبخند خبیثی صورتمو پوشوند.. مگس کش رو تکون دادم تا موادش ترکیب بشه...ولی لامصب حوله اش از اون مارک دارا بودا!... پنجره رو باز کردم تا آثار مدرک جرم از بین بره؟ چشمام رو بستمو همه مگس کش رو روی حوله اش خالی کردم!!. یه بویی توی اتاقش پیچیده بود!... حوله اش که دیگه بدتر!... وای چه حالی میده وقتی آرشام ببینه حوله اش بوی مگس کش میده! آی من بهش میخندم!... حوله رو برداشتم و به بینیم نزدیک کردم.....اه اه اه این حوله بد بو ماله كدوم آدم شلخته ایه؟!! از فکر خودم خنده ام گرفت و زدم زیر خنده!... حوله رو مثل شکل قبلش روی تخت گذاشتمو نگاهی به پنجره انداختم.. خب تا این آرشام از حموم بیاد بوی مگس کش از توی اتاق میره! با لبخند فراژ کوند از اتاق بیرون اومدم....... برگشتم توی اتاقم.... در اتاق رو بستمو با خوشحالی بشکن زدمو واسه خودم خوندم: - نفس چه کردی؟...آرشامو دیوونه کردی! | نفس چه کردی؟... آرشامو دیوونه کردی همونجور داشتم میخوندم که صدای شرشر آب قطع شد به سمت در هجوم بردمو گوشمو چسبوندم به در صدای آرشام بود که گفت: - ن وید.. چند لحظه بعد صدای نوید بود: جونم داداش؟! حوله مو یادم رفته ببرم...برام بیارش صدای پا اومد...از شدت خنده داشتم میترکیدم...یهو صدای نوید بود که با لحن چندشی گفت: - آرشام؟ eitaa.com/manifest/829 قسمت بعد
پارت ویژه👇👇👇
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت7 🔵منم اینجوری ظایع نمیشدم وقتی دیدم قضیه بدجور سه شده گفتم: -راستی بقیه کجان؟ مامان
🔵توئه یا حوله خر؟! چرا انقدر بد بوئه!! اینو که شنیدم کنار در نشستمو از خنده ترکیدم.... خوبت بشه آقا آرشام... تا تو نباشی سر من منت بذاری؟ یهو صدای داد آرشام پیچید: نفس میکشمت! صدای نوید بود: چیکار نفس داری؟! تقصیر خودته تو که میدونی توی این خونه امنیت نداری واسه چی حوله تو باخودت نبردی؟! حالا من چیکار کنم؟...یخ زدم! صدای کافه نوید بود . بذار من به حوله تمیز دارم...اونو برات میارم! بعد از اینکه کلی خندیدم از جلوی در پاشدم............. میدونم آرشام ساکت نمیشینه......... ******** دو روز از اون جریان میگذره........از آرشام فقط اخم غلیظ و چشم غره دیدم... خیلی مشتاقم ببینم میخواد چیکار کنه!...با صدای پرمیس به خودم اومدم: - اوی....به چی فکر میکنی؟ چاییتو بخور... نگاهی به چاییم انداختم...با پرمیس اومده بودیم بوفه دانشگاه... چاییم رو مزمزه کردم... یهو پر میس از توی کیفش به سی دی در آورد و گفت: - راستی........دیشب واست کلی آهنگ ریختم...... نگاهی به سی دی انداختمو گفتم: - از کی؟ نیشش شل شد و گفت: 2afm و تتلو! دستامو بهم کوبیدمو گفتم: وای من عاشقتم... لبخندش پهن تر شد و گفت: - واقعا؟...واقعا منو دوست داری؟ وا.....مشکوک میزنه.... لبخندم محو شد و گفتم: - دیوونه.....پرمیس مشکوک میزنی... تا اینو گفتم تند گفت: ای وای از کلاس جا موندیم... پاشو..پاشو دختر! با شنیدن این حرفش رفتار مشکوکش یادم رفت و بسرعت از جام بلند شدم ******** بقیه کلاسارو هم گذروندیم...، خیلی دلم میخواست برم خونه و آهنگارو گوش کنم! با پرمیس از کلاس بیرون اومدیم... به سمت ماشینش رفتیم... سوار ماشین که شدیم سی دی رو از توی کیفم بیرون آوردم و گفتم: بذار گوش کنیم! پرمیس با چشمای گرد شده گفت: تا این حد؟! . چی تا این حد؟ تا این حد دوسشون داری؟ اخمی کردم و گفتم: - بلی... بذار دیگه... سرشو تکون داد و سی دی رو توی پلير گذاشت ***** اونقدر غرق آهنگاهای تتلو بودم که نفهمیدم کی رسیدیم........ پر میس ایستاد و گفت: نمیخوای پیاده شی؟... بقیه آهنگارو خونه گوش کن! خم شدمو لپشو چاپ چاپ بوسیدم و گفتم: دستت درد نکنه عجقم....بای بای سی دی رو از توی پلیر در آوردمو از ماشین پیاده شدم...کلیدام رو در آوردمو داخل خونه شدم... ***** کفشام رو در آوردم و گفتم: - سلام......... . سندل هامو پوشیدم...همه توی هال نشسته بودن.... لبخند پهنی زدم...همه جواب سلاممو دادن ولی آرشام اخمی کرد وجواب سلام زیرلبی داد! به درک...ادب نداره که...مامان بود که گفت: - ناهار خوردی؟ همونجور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم: آره با پرمیس خوردیم... وارد اتاقم شدم........ توی بوفه با پرمیس به ساندویچ خورده بودمو سیر بودم.... لباسام رو عوض کردمو نشستم پای لپ تاپم سی دی رو گذاشتمو آهنگارو کپی کردم... اونقدر حجمشون زیاد بود که به ده دقیقه ای طول میکشید کپی بشن...وایسا ببینم... این چیه؟! نگاهم روی به فایل ویدیویی خیره موند... این چیه؟!... روش کلیک کردم...... فایل باز شد، صفحه سیاهی بود...یهو صدای شکستن به چیزی اومد و صفحه روشن شد... با چشمای گرد شده چشم دوخته بودم به صفحه... صدای ساحل اومد و تصاویری قشنگی از دریا و موج اینجور چیزا بود... آخی چه روحیه لطیفی داره این پرمیس... یهو تصویر روی یه مرد هیکلی زوم کرد..... زوم تصویر بیشتر شد...و به دفعه مرد هیکلیه برگشت!... برگشتن مرده همانا و سنکوب کردن من همانا؟ با دیدن قیافه مرده نفسم حبس شد...یا پنج تن این چرا این شکله؟! به چشمش کنده بود و به طرف صورتش کبود بود...از توی همون چشمش که کنده بود خون سرازیر شده بود! با دهن باز به تصویر خیره شدم........ پر میس خفت میکنم! با چشمای وحشت زده به فیلم خیره شده بودم.... چرا خاموش نمیکردم؟!... خودمم مرض دارم....دستای یخ زده مو توی هم حلقه کرده بودمو چونه مو روی دستام گذاشته بودم یهو این مرد وحشت ناکه رفت توی خیابون و هر دختر خوشگلی رو که میدید گردنش رو میگرفت و سرشو از تنه اش جدا میکرد! یهو یه دختر خوشگلی رسید بهش و سرش رو خیلی راحت از بدنش جدا کرد. دختر همونجور ایستاده بود و از گردنش خون میزد بیرون!! جیغی کشیدمو لپ تاپو بستم...دستام میلرزید...همیشه از فیلمای وحشت ناک بدم میومد! یه بار فیلم کینه رو دیدم شبش از ترس تب کردم!!.............با دستای لرزونم گوشیم رو برداشتمو شماره پر میس رو گرفتم... جواب داد: -سل.... ادامه دارد... https://eitaa.com/manifest/853 قسمت بعد
سلام و صبح بخیر خدمت همه ی عزیزان کسایی که بعضی قسمت ها براشون نمیاد به این آیدی پیام بدن @admin_roman
🔵🔵🔵🔵 خیلی ها پیام دادن که فلان قسمت از فلان رمان برای ما نمیاد،راه حل چیه؟به آموزش زیر دقت کنید👇👇👇 مثلا شما قسمت ۴ رمان شیطونی رو دارید یه دفعه میپره قسمت ۲۰ و قسمت های میانی رو براتون نمیاره. به قسمت ۴ برید پایین هر قسمت سمت راست یه فلش هست(فوروارد سریع) اون رو بزنید و بالا سمت راست کپی کردن لینک رو بزنید بعد لینکی که کپی کردید رو برای خودتون جایگذاری کنید و عدد آخرش رو یه دونه بیشتر کنید مثال👇👇 https://eitaa.com/manifest/574 https://eitaa.com/manifest/575 با این روش هر جا موندید به راحتی قسمت بعد رو میتونید پیدا کنید اگه باز هم نتونستید به این ادمین اون قسمتی که ندارید رو بگید تا براتون بفرسته @admin_roman
پارت های جدید تا دقایقی دیگه👇👇👇
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت26 🔴ولی نگاهه سرنشینان هر دو ماشین به سمت ویلا بود هنوز متوجه ی یکدیگر نشده بودند.. پیا
🔴هر 6 نفر رفتند جلو تا از نزدیک ویلا رو مورد بررسی قرار بدهند. ویلا در ظاهر دو تا بود..ولی در اصل یکی بود که میشه گفت به دو نیم تقسیم شده بود. قسمت وسطی ویلا کاملا برداشته شده بود و با یک در جدا قسمت راست از چپ جدا شده بود.. . دو تا در درست رو به روی هم..سمت چپ برای ویلای سمت چپ.. راست هم برای ویلای سمت راست.. رادوین: سمت راست واسه بابای ما بوده یا چپ؟.. اقای شیبانی: سمت راست.. تانیا:اینجا عالیه..اصلا فکر نمی کردم نماش انقدر جذاب و گیرا باشه.. اقای شیبانی:بله..بعد از تقسیمش بهترین معمارها و نقاشان که پدرتون سراغ داشتند روش نظارت کردند.. هر دو ویلا درست شبیه به هم بودند. چون سیبی که از وسط نصف شده باشد. با چند پله به بالکن منتهی می شد. ستون هایی بلند با نقش هایی برجسته و زیبا.دور تا دور بالکن نرده های فرفورژه ی قهوه ای روشن کار شده بود. ویلا نمای فوق العاده ای داشت.. پسرا ویلای سمت راست رو نگاه می کردند و دخترا سمت چپ..هنوز با هم حرف نزده بودند.. چند باری که نگاهشون به طرف هم کشیده شده بود..خیلی سریع آن را دزدیده بودند. با این کار اخمی بر چهره می نشاندند و ويلا را نگاه می کردند.. اقای شیبانی:وقت برای دیدن جای جای ویلا زیاده..فعلا باید در مورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم.. با زدن این حرف به طرف میز و صندلی که زیر درخت قرار داشت رفت.. 6 نفر هم بدون هیچ حرفی پشت سرش حرکت کردند.. ترلان اروم گفت: یعنی شیبانی چی می خواد بگه؟... تانیا:چه می دونم.. من از الان عزا گرفتم واسه شب.. تارا:چرا؟!.. تانیا.آه..روهان رو میگم دیگه..امشب قراره بیان.. ترلان:اره راست میگی..به کل یادم رفته بود. بی خیال تانیا.. مطمئن باش برنده تویی نه روهان.. تانیا:نمی دونم..نمی دونم تهش چی میشه..ولی استرس دارم.. ترلان: فعلا بی خیال استرست شو ..بیا بریم ببینیم شیبانی چی میگه..بعد در موردش حرف می زنیم.. دخترا نشستند ولی پسرا ایستاده بودند.. . اقای شیبانی نشست و کیفش را روی میز گذاشت.. رادوین گفت :اقای شیبانی یه سوال داشتم ... اقای شیبانی نگاهش کرد و سرش را تکان داد:بله بفرمایید. سوالتون چیه؟.. رادوین: راستش پدر ما نه پولدار بود و نه ملک و املاکی داشت..یعنی تا جایی که ما مطلع بودیم. حالا سه دونگه این ویلا به نام پدر ماست .. می خواستم بدونم پدرم پول خرید سه دونگ رو از کجا اورده بود؟..با توجه به اینکه توانایی خریدش رو نداشت پس چطور تونست سه دونگه اینجا رو بخره؟.. اقای شیبانی سکوت کوتاهی کرد.دستاش و روی میز گذاشت و انگشتاش و توی هم قفل کرد..همه ..حتی دخترا هم منتظر چشم به او دوخته بودند.. . اقای شیبانی:اونطور که من از خانم و آقای کیهانی شنیدم این ویلا خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانیه آقای کیهانی و اقای بزرگوار بوده.خیلی قبل پیش..یعنی درست زمانی که این دو سن کمی داشتند.ویلای کناری که به ساختمان کوچیک و نقلی بوده متعلق به خانواده ی بزرگوار بود. البته الان دیگه نیست..اونجا رو کوبیدن و جاش به ویلای وسیع ساختن.بله داشتم می گفتم که توی اون ساختمان خانواده ی بزرگوار زندگی می کردند.همسایه بودن ولی در عین حال صميميته خاصی بینشون بوده..بعد از اینکه اقای کیهانی ازدواج کردند اومدن تهران.. خانواده ی بزرگوار هم برای سکونت رفتند کرج..دیگه بقیه ش رو نمی دونم که چی شد ولی تا اینجا می دونم که خیلی اتفاقی این دو دوست همدیگرو پیدا می کنند. ظاهرا شما اون موقع نوجوون بودید..خانه ی پدری آقای بزرگوار هنوز پا برجا بوده..اقای بزرگوار اون رو می فروشن و با پولش سه دونگ از ویلا رو می خرند. البته این تصمیم رو آقای کیهانی گرفته بود که خب عملیش هم کردند.. رایان : پس در اینصورت پدر ما سهم الارثش رو داده و سه دونگه این ویلا رو خریده درسته؟.. اقای شیبانی:بله درسته..ایشون خواهر یا برادری نداشتن؟.. اینبار راشا جواب داد : نه بابا تک فرزند بود. البته به خاله خانم هم هست که خیلی پیره و شهرستان زندگی می کنه.. خاله ی پدرم .. اقای شیبانی سرش را تکان داد و گفت: در هر صورت اطلاعاته من تا همین قدر بود..و حالا می پردازیم به بحث خودمون در رابطه با ویلا ادامه دارد https://eitaa.com/manifest/857 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت8 🔵توئه یا حوله خر؟! چرا انقدر بد بوئه!! اینو که شنیدم کنار در نشستمو از خنده ترکیدم.
🔵با جیغ پریدم وسط حرفش: - سامو زهر مار...اون چی بود تو سی دی گذاشته بودی؟! صدای خنده اش توی گوشی که پیچید دلم میخواست خفش کنم: . آجی خو...تو چرا انقدر ترسویی...دختر باید شجاع باشه! ۔ غلط کردی.........پر میس فردا خفت میکنم!... خندید و گفت: - فردا پنجشنبه اس! با حرص گفتم: - میام در خونه تون....... بیشعوراتو میدونی من از فیلم ترسناک در حد مرگ میترسم... خیلی خری! اینو گفتمو گوشی رو قطع کردم...حالا من با اون صحنه های ترسناک که دیدم چی کار کنم؟........ای خدا شب به خوابم بیاد چی کار کنم؟!! ********* ساعت دو شب شده بود و من هنوز بیدار بودم.... فقط واسه شام رفتم بیرون و دوباره پریدم تو اتاقم.... وقتی تنها میشدم اون صحنه های ترسناک جلوی چشمم میومد!.. خدا حفت کنه پر میس! | روی تختم چمباتمه زده بودمو پتوم رو روی پام کشیده بودم.... من امشب نمیخوابم!... چهره اون مرد وحشت ناکه جلومه!! صدای تیک تاک ساعت توی اتاقم پیچیده بود....بالاخره کی چی؟!... خوابم میاد خوا... کم کم چشمام گرم شد که....... صدای شکستن به چیزی اومد!. قلبم اومد تو دهنم....نگاهم به پنجره افتاد....... با دیدن اون همه سایه و سر و صدا از ترس جیغ خفه ای کشیدم با ترس و لرز به شیشه خیره شده بودم...وای خدا نیفتم بمیرم...همونجور که به پنجره خیره شده بودم یهو در اتاقم باز شد... گردنمو ۱۸۰ درجه چرخوندمو به چارچوب در خیره شدم.... با دیدن آدمی که به پارچه سفید رو خودش انداخته بود و شبیه شبح شده بود چشمام سیاهی رفت و... ****** - نوید میگم نکنه جدی جدی سکته کرده باشه؟! - زهر مار... تخصير تو بود دیگه...اگه بلایی سرش بیاد میزنم شل و پلت میکنم! - غلط کردی... چرا منو شل و پل کنی؟!... خودت گفتی شنیدی داشته با دوستش کل کل میکرده که چرا واسش فیلم ترسناک گذاشته! - من گفتم....ولی تو گفتی بیا شب بترسونیمش! - من بگم برو تو چاه تو راست میری خودتو میندازی تو چاه؟! - آرشام خفه شو... برو یه لیوان آب بیار بریزیم تو سرش به هوش بیاد... سر و صداها توی گوشم می پیچید....... میخواستم بیدار شم ولی انگار وزنه های صد کیلویی به مژه هام چسبیده بود... اپنی من مردم؟!... پس این سر و صداها ماله کیه!؟...نکن... پاشیده شدن آب به روی صورتم فرصت فکر کردن رو ازم گرفت...چشمام رو باز کردم و دیدم آرشام و نوید بالا سرم هستن! آرشام خونسرد بود ولی ته چشماش نگرانی موج میزد و نوید که انگار بالا سر جنازه ام ایستاده بود!! همچین با نگرانی بهم خیره شده بود که به لحظه به خودم شک کردم! نشستمو گفتم: . چتونه شماها؟! بهو نوید گفت: - تخصیر این آرشام بی شعور بود نفس!.... با دهن باز گفتم: . چی تقصیر آرشام بی شعور بود؟؟! آرشام بی تربیتی زمزمه کرد که نوید گفت: به اینکه ما تورو بترسونیم! پنی... ینی تموم این دیوونه بازیا زیر سر این دوتا بوده؟!... ینی اینا منو میترسوندن؟!...با حرص گفتم: . خیلی خیلی.. آرشام نیشش شل شد و گفت: . خیلی چی؟! با عصبانیت گفتم: . خیلی.... برین بیرون...همین الان! آرشام با خونسردی شونه ای بالا انداخت و رفت...نوید م لبخندی زد و گفت: . آجی کوچیکه.... با عصبانیت خیره شدم بهشو گفتم: - برای تو هم دارم آقا نوید... | نوید خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت: - ببخش دیگه آجی... هلش دادم و گفتم: - بفرما بیرون میخوام کپه مو بذارم! نوید خدانکنه ای زیرلب گفت و از اتاق بیرون رفت.... چراغا رو خاموش کردم.... دیگه نمیترسیدم... بیش از حد عصبانی بودم! ******** با صدای زنگ گوشیم چشمام رو باز کردم...کدوم بی کاری این موقع روز زنگ میزنه؟! گوشی رو چنگ زدمو جواب دادم: . هان؟! - سلام خانوم ترسو! https://eitaa.com/manifest/869 قسمت بعد
🌺🌺به علت روز تعطیل امشب یه پارت ویژه از لجبازی داریم تا داستانش یکم جون بگیره.🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت27 🔴هر 6 نفر رفتند جلو تا از نزدیک ویلا رو مورد بررسی قرار بدهند. ویلا در ظاهر دو تا ب
🔴همه با اشتیاق به آقای شیبانی خیره شدند که گفت: ویلای سمت راست متعلق به آقایان بزرگوار..و ویلای سمت چپ هم متعلق به خانم ها کیهانی هست.. به اطراف اشاره کرد و گفت:همونطور که می بینید همه چیز از هم جداست. میز و صندلی امکانات و سرویس بهداشتی که هم داخل و هم خارج از ویلا قرار داره..حتی فواره.. یعنی شما چیز مشترکی با هم ندارید..من وظیفه م بود شما رو از وجود این ویلا اگاه کنم که کردم. از اینجا به بعد با خود شماست.. تانیا با تعجب گفت:یعنی چی؟ .. میشه واضح تر بگید؟.. . اقای شیبانی: خب الان شما ۶ نفر صاحب کل این ویلا هستید..هر ۶ نفر شما هم می تونه برای این ویا تصمیم بگیره..و اینکه.. همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد.. عذرخواهی کرد و از جا بلند شد.. جواب تلفنش را داد..هیچ کس حرفی نمی زد.نگاهشان به اقای شیبانی بود.. . اقای شیبانی گوشی را قطع کرد و رو به ۶ نفر گفت:معذرت می خوام..باید برم.. کار مهمی برام پیش اومده.. رادوین:باشه من می رسونمتون.. اقای شیبانی با لبخند کیفش را برداشت و گفت:نه پسرم اژانس نزدیکه..شما تازه با ویلا اشنا شدید..هنوز مدت زمان زیادی هم نیست که رسیدید.. خودم میرم..شرمنده عجله دارم.. فعلا با اجازه.. به طرف در نرده ای رفت و از آن خارج شد.. دخترا از روی صندلی بلند شدند و ایستادند.. ترلان نگاهی به فضای اطراف و ويلا انداخت و گفت:جای فوق العاده ایه..دلم نمی خواد برگردم خونه.. تانیا:اره..منم درست همین حس رو دارم.. تارا:ولی من باید برگردم خونه..هنوز غذای نونو رو ندادم.. ترلان:بی خیال بابا.. تو هم با اون نونو جونت..بچه ها من میگم بیایم همینجا زندگی کنیم.واسه به مدت حال و هوامون هم عوض میشه.. تانیا نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند گفت: فکر بدی هم نیستا.. منم موافقم.. تمام مدت پسرا شاهد گفت و گوی آنها بودند.. رایان اروم رو به رادوین و راشا گفت:اینا رو باش..نیومده موندگار شدن.. راشا:عمرا..شما رو نمی دونم ولی من که بدجور پابنده این ویلا شدم..جون میده به مدت اینجا بمونیم عشق و حال کنیم..فکرشو بکنید.من برم لبه اون فواره بشینم گیتار بزنم..و ای حسشو بگو..معرکه میشه. رادوین خندید و اروم گفت:اینو بگو.. صبح زود لباس ورزشیمو بپوشم کل باغ رو بدوم..وای حس وحالی داره ها.. اون موقع از صبح زیر درختا بدوی... رایان هم که لبخند بر لب داشت گفت:وای مهمونی رو بگو پسر.. به افتخار ورودمون یه مهمونی ترتیب می دیدم بر و بچ همگی بریزن اینجا..عجب چیزی بشه.. می ترکونیما.. راشا تایول اره..منم براتون می زنم حال کنید.. رادوین به دخترا اشاره کرد و گفت: باید به جوری اونا رو دک کنیم.. اینطور که معلومه دارن واسه خودشون نقشه می کشن راشا:عمرا بتونن بمونن.هنوز راشا رو نشناختی.. مگه میذارم؟.. دخترا نگاهی به پسرا انداختند .. تانیا اروم گفت: نکنه اونا هم می خوان بمونن؟..بدجور دارن پچ پچ می کنن.. تارا:اره..همه ش لبخند تحویله هم میدن و به ویلا اشاره می کنن..غلط نکنم قصد دارن تلپ شن.. ترلان:بیخود کردن..اینجا فقط جای ماست.. تانیا ابروشو انداخت بالا و گفت: کاملا باهات موافقم.. تارا:صبر کنید الان می فهمیم می خوان چکار کنن.. بعد رو به پسرا بلند گفت:ببخشید اقایون.. پسرا نگاهش کردند.. . تارا دست به سینه با نگاهی مغرور گفت:ما قصد داریم مدتی رو اینجا بمونیم. البته کاری به سهمه شما نداریم.. تو ویلای خودمون هستیم. امیدوارم مشکلی نداشته باشید. راشا جلو آمد و گفت: مشکل که سرتاپاش مشكله..چون این ما هستیم که مدتی رو می خوایم اینجا بمونیم سرکار خانم. ترلان یک قدم جلو آمد و کنار تارا ایستاد بخياله خام..ما زودتر گفتیم.. پس فعلا ما می مونیم. بعد که برگشتیم هر کار خواستید بکنید به ما مربوط نیست.. رایان یک قدم جلو آمد و گفت:ظاهرا شما خیالات ورت داشته خانم.. صف نونوایی نیست که هر کی زود گفت کارش راه بیافته..ما اینجا می مونیم. شما بر می گردی.هر وقت خسته شدیم و قصد بر گشت پیدا کردیم. اونوقت بفرما ویلا در خدمتتون تانیا اومد جلو و معترضانه گفت:هه.. گر میتون نمی کنه اونوقت؟.. رادوین هم جلو آمد و کنار راشا و رایان ایستاد:نه خانم شما نگران نباش..ما هم سرماشو کشیدیم هم گرماشو.. سه تا پسر درست رو به روی سه تا دختر قرار گرفتند.. چشم تو چشمه هم با نگاهی معترض.. تارا :فقط ما سه نفر اینجا می مونیم..همین و بس.. راشا:نه خانم..اگر بنا به سه نفره که اون سه نفر ماییم..نه شما.. وسلام.. اعتراضشون بالا گرفت..هیچ کدام کوتاه نمی آمدند.. در این بین رادوین بلند گفت: ساکت.. . همگی سکوت کردند و نگاهشون رو از روی همدیگر برداشتند و به رادوین دوختند.. رادوین با اخم کمرنگی گفت:اینجوری که نمیشه..باید منصفانه تصمیم بگیریم.. تانیا:میشه بفرمایید انصاف جلو چشمه شما چیه و چطوریه؟.. اخم های رادوین باز شد.. ادامه دارد https://eitaa.com/manifest/866 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت28 🔴همه با اشتیاق به آقای شیبانی خیره شدند که گفت: ویلای سمت راست متعلق به آقایان بزرگو
🔴و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده.. رایان سرشو تکون داد و جاکلیدیشو از تو جیبش در آورد و به رادوین داد .. اون هم مهره رو ازش جدا کرد و رو به بقیه گفت:هر کی اسمش رو روی برگه می نویسه.بعد اسامی رو گلوله می کنیم و می ریزیم زیره میز. یکی از ما مهره رو میندازه..دخترا میندازن.. پسرا هم همینطور.. تا جایی که یکیمون 6 بیاره..اونوقت همون یه نفر کج میشه و از زیر میز یکی از اسما رو برمی داره.. اگر از دخترا بود اونا می مونن..اگر یکی از اسمای ما بود ما می مونیم.. قرعه به نام هر کی افتاد اون سه نفر می مونند..خب موافقید؟.. ترلان: تا حدودی اره موافقم.. روشه خوبیه.. ولی کی اول تاس میندازه؟.. رایان:واسه اینم سکه میندازیم..شیر و خط..چطوره؟.. ترلان:باشه قبوله. رادوین سکه رو از رایان گرفت..همه چشم به دست او دوختند.. رادوین:شما شیر..ما هم خط.. نظرتون چیه؟.. دخترا سراشون رو به نشونه ی موافقت تکان دادند.. رادوین سکه رو تو دستش چر خواند و بالا انداخت ..با چشم دنبالش کردند.. سکه روی چمن ها افتاد ..رادوین کج شد و جلوی چشم همه سکه رو برداشت و بالا آورد . با لبخند به دخترا نگاه کرد..دخترا چپ چپ به پسرا نگاه کردند و اخماشون رو در هم کشیدند.. رادوین:خب حالا که خط اومد پس ما مهره رو میندازیم..اعتراضی ندارید؟.. تانیا و ترلان و تارا فقط سکوت کردند. همین سکوت نشانه ی اعتراضشان بود ولی پسرا بی توجه بودند.. رایان:من کاغذ خودکار همرام نیست..کسی نداره؟ تانیا اروم گفت:من دارم.. نیم نگاهی به پسرا انداخت و از تو کیفش دفترچه و خودکارش و در اورد.. به تعداد برگه کند و به همه داد. رادوین:خیلی خب حالا هر کی اسم خودشو رو برگه بنویسه.. خودکار دست به دست می چرخید..اسامی که نوشته شد کاغذا رو مچاله کردن و پرت کردن زیر میز..رو میزی پلاستیکی سفید.. بلند بود و کسی نمی تونست قرعه ها رو ببینه.. راشا مهره رو از رادوین گرفت و گفت : من اول میندازم.. همه دور میز جمع شدند، راشا مهره رو تو دستش تکون داد و اروم پرت کرد.2 اومد.. راشا:ای از ریشه بخشکه این شانس من راحت شم..2 هم شد شماره؟..آه.. تارا پوزخند زد و نگاه مغرور شو تو چشمای راشا دوخت ..راشا لبخند کجی تحویلش داد و سرش را برگرداند.. تارا مهره رو برداشت ..تو دستش فشرد.اروم پرتش کرد. ۱ اومد.. راشا با همون پوزخند نگاهش کرد:باز دمه شانسه خودم گرم.. یکی از تو بالاتر بود.. تارا با حرص گفت:اولا تو نه و شما..دوما شمام که نوکت قیچی شده دیگه چی میگی؟.. راشا خواست جواب بدهد که رایان گفت:بی خیاله دعوا.. فعلا نوبته منه هر دو به مهره نگاه کردند که تو دست رایان بود.. راشا زیر گوشش گفت: تو همیشه داش زرنگه بودی..شانست هم که خدا برکتش بده از من و رادوین بهتره..پس جونه راشا پوزه اینا رو بزن.. . رایان لبخند کجی تحویلش داد و چیزی نگفت..مستقیم به ترلان نگاه کرد و بعد هم به میز..مهره رو اول انداخت بالا و گرفت پرت کرد رو میز..مهره چرخید بین ۵ و ۶ در حال چرخیدن بود ..ولی وقتی افتاد 5 اومد.. رایان با حرص تو موهاش دست کشید و گفت:اک هي..لعنتی نشد.. . راشا زد رو شونه ش و گفت:غصه نخور رایان جون.. تو هم خیلی باشی داداشه خودمی دیگه..شانس نداریم ما..اینم اعتماد به نفس برو حال کن رایان زیر پوستی خندید و چیزی نگفت.. نوبته ترلان بود. استرس داشت. به هیچ کس نگاه نمی کرد..مهره رو انداخت..۳ اومد.. صدای " وااااای " دخترا بلند شد. رادوین جلو امد..بدون فوت وقت مهره رو برداشت و پرت کرد..چرخید چرخید چرخید چرخید و..دقیق ۶ اومد.. ادامه دارد https://eitaa.com/manifest/882 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت9 🔵با جیغ پریدم وسط حرفش: - سامو زهر مار...اون چی بود تو سی دی گذاشته بودی؟! صدای خن
🔵با صدای پرمیس تموم اتفاقای دیروز جلوی چشمم اومد و با عصبانیت گفتم: - سلامو زهر مار...هنوز یادم نرفته دیروز چی بلایی سرم آوردی؟ صدای خنده ش توی گوشی پیچید . آجی جون....ناراحت نشو دیگه.... در عوض واست به سوپرایز دارم.... خمیازه ای کشیدم و گفتم:| - بنال.. - بی تربیت......... اصلا نمیگم! اگه کنجکاو و فضول نبودم صد در صد میگفتم" به درک ولی چون کنجکاو و فوق العاده فضولم گفتم: - پر میس... بگو دیه... . اصلا باید بگی به خاطر فیلم بخشیدیم - بترکی....خیلی خب باو بخشیدمت.. صدای ذوق زده اش بود:| - واIIIIای نفس... . چته؟!چرا داد میزنی؟! | . نفس...داداشم داره برمیگرده! خمیازه دیگه ای کشیدم و گفتم: . خو برگرده... چی؟ ... پارسا داره برمیگرده؟!.. ینی چی که داره برمیگرده؟!... توی جام سیخ نشستمو گفتم: - داره برمیگرده؟! | . آره..........باورت میشه نفس؟! نیشم شل شد ولی.... گفتم: . خب دیگه...داره برمیگرده که برمیگرده... زنگ زدی همینو بگی؟!... میخوام بخوابم.....بای بای با جیغ و داد گفت: . خیلی بی احساسی نفس... بیشع پریدم وسط حرفشو گفتم: . جیغ نزن خواب از سرم میپره...بای و گوشی رو قطع کردم....... دوباره روی تخت ولو شدم....پارسا به 5 سالی ازم بزرگتر بود...... خیلی آروم و سر به زیر بود و منو پرمیس همیشه اذیتش میکردیم! یادش بخیر چقدر بهش میخندیدم إنکه خیلی درس خون و ساده بود سوژه دستمون بود! وقتی 18 سالش شد واسه ادامه تحصیل گذاشت رفت خارج از کشور.... فکر کنم رفت آمریکا پیش پدربزرگش اینا!...نمیدونم یادم نیست! در هر صورت الان بعد از گذشت چند سال داره برمیگرده! | ینی الان درسش تموم شده؟..په نه په داره میاد اینجا ادامه تحصیل بده! شایدم بیاد! بعید نیست... فعلا که خونه ما پانسیون دانشجو های غریب شده.والا........ دلم میخواست بخوابم....ولی اصلا خوابم نمیبرد... از جام بلند شدم. آخ جونمی امروز پنجشنبه اس!... توی آینه نگاهی به خودم انداختم..... لباس خوابمو با یه شلوار توسی و به بلوز آستین سه رب همون رنگی عوض کردم تا تیپم جلوی آرشام بی ناموسی نشه!! موهامم ساده بالای سرم جمع کردم.. چه خوشگل و خانوم....... در اتاق رو باز کردمو خواستم برم بیرون که یهو احساس کردم تو هوام! با برخورد کمرم با کف زمین به خودم اومدم... ینی من الان خوردم زمین؟! واسه چی؟!... منکه داشتم مثه آدم راهمو میرفتم!...نگاه گیجمو دور تا دورم چرخوندم و یهو نگاهم روی تعداد زیادی تیله خشک شد! این تیله ها از کجا پیداشون شد؟ نگو کار آرشامه!...اینکه دیشب با من تلافی کرد... در حد مرگ عصبانی بودم......... همه تیله ها رو جمع کردم............باشه آقا آرشام.....باشه تیله میذاری در اتاق من تا لیز بخورم؟!...باشه! تیله هارو جمع کردمو برگشتم توی اتاقم....لامصب چه بزرگ و سنگینن!! کش و قوصی به کمرم دادم....از اتاق بیرون رفتم.. همه توی آشپزخونه داشتن صبحونه میخوردن... گفتم: . صبح بخیر... همه جواب دادن که آرشام با لبخند خبیثی گفت: . دیشب خوب خوابیدی دختر عمو؟؟ نوید سقلمه ای بهش زد که نیشش بسته شد!...نه بابا....کم کم داشتم از نوید نا امید میشدم! همونجور که صندلی رو بیرون میکشیدم لبخندی زدم و گفتم: - بله... چرا که نه؟! | روی صندلی نشستم....... با اینکه تعجبش گرفته بود ولی گفت: . صبح خوب بیدار شدی؟! | لبخندم عریض تر شدو گفتم: - توپ... انگشت شصتمو با انگشت سبابه م رو نزدیک هم کردم تا اندازه تیله ها بشه!همونجور که که دستمو توی هوا تكون میدادم گفتم: . توپ! چشماش شده بود اندازه توپ بسکتبال! https://eitaa.com/manifest/883 قسمت بعد
سلام پارت های جدید در حال آماده سازی هستن 🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت29 🔴و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده.. رایان سر
🔴راشا:ايوووول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه.. گل کاشتی پسر.. تارا پوزخند بر لب اروم گفت:هه..همچین قربون صدقه ی هم میرن انگار تو المپیک مداله طلا اوردن.. پسرا شنیدن.. رایان گفت: کم از المپیک نیست.. وگرنه شما اینجا واینمیستادی پا به پای ما مهره بندازی.. ترلان زیر لب جملاتی را زمزمه کرد و رویش را برگرداند.. رادوین :خب بریم سر وقته قرعه ببینیم کی برنده میشه.. راشا خندید :جو ما رو گرفته ها..همچین ذوق کردیم انگار از طرف بانک می خوان قرعه کشی کنن این وسط به ماشین آخرین مدل هم گیر مون میاد.. تانیا رو به هر سه گفت:ماشین آخرین مدل پیش کشتون.. ویلا رو در اختیار ما بذارید دیگه با شما کاری نداریم.. رادوین:همچین چیزی امکان نداره.. . تانیا زل زد تو چشماش و گفت:شما فعلا برو قرعه رو بکش بیرون..بعد به احتمالاتش فکر کن.. رادوین بدون هیچ حرفی رو پا نشست و دستشو برد زیر میز .. سرش بالا بود و نگاهش به بقیه.. راشا که دید رادوین داره طولش میده گفت:د زود باش دیگه..مگه دستتو کردی تو صندوقه آرا که انقدر طولش میدی؟..۶ تا بیشتر نیستا... رادوین دستش و بیرون اورد ..یکی از کاغذا تو دستش بود..همه دورش حلقه زدند..دخترا مضطرب و پسرا مشتاق.. رادوین نگاهی به تک تکشون انداخت و کاغذ رو باز کرد..نگاهش رو به کاغذ دوخت.. چند لحظه فقط به اسم خیره شد..لبخند اروم اروم مهمون لبهاش شد. با این لبخند دخترا پوفی کردند و افتادن رو صندلی.. پسرا با هیجان و خوشحالی پریدن بالا و ایول گفتن..ولی نگاه رادوین هنوز به کاغذه توی دستش بود.. اروم رو به دخترا کرد و گفت: تانیا کدومتونین؟.. تانیا با تعجب نگاهش کرد :تو اسم منو از کجا می دونی؟!.. رادوین با لبخند کاغذ و برگردوند..روی کاغذ اسم تانیا نوشته شده بود.. رادوین ابروش و بالا انداخت و با شیطنت نگاهش کرد: به به..چه اسمی..میگم خوشگله ها.. دخترا از جا پریدن.. تارا و ترلان با خوشحالی دستاشونو به هم زدند .. تانیا با لبخند ولی نگاهی جدی به طرف رادوین رفت..کاغذ رو از تو دستش کشید و نگاهی بهش انداخت..درست بود..اسم تانیا روش نوشته شده بود.. . سرشو بلند کرد..رادوین همچنان با لبخند به او زل زده بود .. تانیا هم لبخند به لب داشت ولی لحنش خاص بود.. تانيا:اگه خوشگله به صاحبش مربوط میشه نه کس دیگه.. کاغذ و اورد بالا و جلوی صورتش تکون داد :اینم از قرعه که به نامه ما سه نفر افتاد..دیگه حرفیه؟.. رادوین که همچنان لبخندش و حفظ کرده بود دستاشو برد بالا و گفت:نه خانم..کی خواست اعتراض کنه؟.. به وی اشاره کرد و گفت: این شما و این هم ويلا. خوش بگذره..روز خوش خانمای محترم.. بعد هم پشتشو به دخترا کرد و رو به رایان و راشا چشمک زد..دخترا ندیدند .. رایان و راشا وقتی فهمیدند قرعه به نام دخترا افتاده ناراحت شدند ولی بیشتر از این حرکت رادوین تعجب کرده بودند.. بدون هیچ حرفی دنبال او رفتند..دخترا هم با نگاهشان اونها رو دنبال کردند.. ادامه دارد... https://eitaa.com/manifest/888 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت10 🔵با صدای پرمیس تموم اتفاقای دیروز جلوی چشمم اومد و با عصبانیت گفتم: - سلامو زهر
🔵کم کم بخودش اومد و مشغول لقمه گرفتن شد.... بابا گفت: . قضیه چیه؟! شونه ای بالا انداختمو گفتم: - هیچی بابا جون... و نگاه خبیثی به آرشام انداختم که نگاهشو ازم گرفت! آی آی یه آشی برات بپزم یه وجب روش روغن باشه!.. صبر کن و ببین! در اتاق آرشام رو به آرومی باز کردم... خیلی وقت بود آرشام و نوید بیرون بودن ولی من تازه نقشه مو درست کرده بودم! معلوم نیست این دوتا میرن بیرون چیکار!... شونه ای بالا انداختمو گفتم: - به من چه! به کیسه تیله ها نگاه کردم.. جنس کیسه از تور بود...اوه اوه اینا اگه بخورن تو ملاج یکی که طرف ناقص میشه!! توی دست دیگه به تیغه کاملا برنده و یه نخ تقریبا نازک...! خب این سه تا وسیله قراره بلا سر آرشام بیارن!... تا آقا آرشام یاد نگیره بلا سر من بیاره! نگاهمو به جای آویز روبه روی در افتاد... قبلا که اینجا اتاق مهمان بود یه دونه از این آویز ها که وقتی در باز میشه سر و صدا میکنن گذاشته بودیم! ولی وقتی قرار شد آرشام بیاد اینجا برش داشتیم.....اما قلابی که آویز بهش وصل بود هنوز به سقف بود لبخند پهنی زدم... خب الان دقیق باید چیکار کنم؟!....... یه کار ساده! روی زمین نشستمو نخ رو به گره کیسه تیله ها گره دادم... نخ رو چند دور دور گره کیسه پیچ دادم تا خوب سفت شه... این از کیسه!.. صندلی میز تحریر رو نزدیک در بردم..... یا خدا خودت کمک کن نیفتم ناقص شما کیسه رو توی به دستم گرفتمو با ترس و لرز روی صندلی ایستادم... آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم به پایین نگاه نکنم..... خدا خفت کنه آرشام...منو مجبور به تلافی میکنی؟ داشتم زندگی مو میکردما... کیسه سنگین رو بالا آوردم.....نخش رو به قلاب آویز قبلی گره دادم..... وقتی کاملا از سفت بودنش مطمئن شدم از صندلی پایین اومدم... خب این که وصل شد....در رو یکم باز کردم... تیغه رو به همراه چسب یک دو سه توی جیبم گذاشتم و دوباره از صندلی بالا رفتم.. همچنین دقت میکردم که این تیغه موازی با کیسه باشه که واسه کنکورم انقدر دقت نمیکردم.. وقتی خوب مطمئن شدم موازی ان چسب رو روی لبه در ریختم...اییییی چقد چارچوب بالای در خاکیه! سعی کردم به کثیفی بالای در فکر نکنم.... چسب رو کامل ریختم... تیغه رو روی چسب گذاشتم و محکم فشارش دادم تا بچسبه.... نکنه دستمم به همراه تیغه بچسبه؟!.. با ترس دستمو از روی تیغه برداشتم.....خداروشکر نچسبید! ینی تیغه چسبید؟!...آره دیگه مگ چی بود نچسبه؟!...در رو هل دادمو بستمش.. از صندلی پایین اومدمو به شاهکارم خیره شدم...اینجوری میشه که وقتی آقا آرشام در رو باز کرد تیغه نزدیک نخ کیسه میشه و یهو کیسه میبره و گرومپ...میخوره تو ملاج آرشام! وایسا ببینم....حالا من چطور برم بیرون...اگه در رو باز کنم که تیغه میخوره به کیسه و همه زحماتم هدر میره! ای خااااک بر سر خل و چلم کنم من....... چطور برم بیرون!؟ ... به سمت پنجره رفتم... ادامه دارد‌... https://eitaa.com/manifest/911 قسمت بعد