eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
برخیز و کمی لبخند بزن. غم را از خانه قلب رها کن. نشاط را مهمان همیشگی قلب کن. روزی دیگر را ببین که زنده هستی. زنده بودنت برای دیدن زیبایی های جمال و جلال الهی است . پس اوج بگیر تا به قرب برسی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اهل قصه گفتن هستی؟ هر وقت مناسبتی پیش می آمد و وقت داشتند ـ که معمولا بعد از ناهار بود یا عصرها که چای یا میوه می خوردیم ـ قصه های شیرینی را به خصوص از قرآن و آثار ادبی فارسی برایمان نقل می کردند. پدر هیچ گاه وقت خود را تلف نمی کردند و در عین حال، خون گرم و اهل صحبت و خاطره بودند. 📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۱۱, به نقل از مجتبی مطهری، فرزند شهید] 🆔 @tanha_rahe_narafte
❤️👶میزان محبت والدین باید به حدی باشد که رشد کافی جسمی و روانی فرزند را تامین کند. 🍃نه آن قدر کم که کودک سر خورده و افسرده بار بیاید و نه آن قدر زیاد که لوس شود و سلطه‌طلب. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بپر بپر ☘ مدتی بود که شکوفه خانم را ندیده و دلتنگش شده بود. چادر گُلدار تیره اش را از سر چوب لباسی برداشت تا به همسایه اش سر بزند. همان پشت در صدای شکوفه خانم را ‌شنید که پسرش سامان را دعوا می‌کرد! زنگ را زد و منتظر ماند تا در را باز کند. صدای کش کش دمپایی شکوفه خانم را، از داخل حیاط شنید که برای باز کردن در می‌آمد. در را باز کرد. بعد از سلام و خوش آمدگویی وارد خانه شد. 🌸 سامان گوشه دیوار اتاق، کز کرده و زانوهایش را به بغل گرفته بود. چشمانش پُر از ترس و رَدی از نَم اشک‌های ریخته شده، درون آن‌ها دیده می‌شد. سرش را روی پاهایش گذاشت و همان جا خوابش برد. ☘ ماجرا را از شکوفه خانم پرسید. او هم که منتظر چنین سؤالی بود با ناراحتی گفت: « می‌بینی تورو خدا یِدَقِّه نمیشه با بچّه تنهاش گذاشت. » و اشاره کرد به سامان. به شکوفه خانم دلداری داد و گفت: « این قد خودخوری نکن مگه چی شده؟» ابروهای شکوفه خانم درهم رفت و ادامه داد: « رفتم آشپزخونه مشغول آشپزی . گفتم حواست به بچه باشه!» صورت شکوفه خانم هنوز برافروخته و تُن صدایش بالا بود. ادامه داد: « صدای خنده هر دوتاشون به گوشم می‌رسید که یدفعه صدای گریه حلما بلند شد. با عجله به طرف اتاق دویدم. دیدم سامان اُفتاده رو بچه » شکوفه خانم بلند شد و آهسته سامان را روی بالش کنار دیوار خواباند . با حالت تأسف گفت: « آقاااا در حال بپر بپر روی تختی بود که بچه رو خوابونده بودم، یدفعه تعادلش بهم میخوره و رو بچه می اُفته. » به او می‌گوید: « عزیزم آروم باش! خداروشکر بچه چیزیش نشده. » ☘ دستی به موهای خرمایی اش کشید و با انگشتان دستش به طرف بالا شانه کرد. سرش را پایین انداخت و گفت: « حالا که فکر می‌کنم می‌بینم همش تقصیر خودم بود. آخه اونم بچه هست. نمی‌بایست تنهاشون می‌ذاشتم. » به سامان نگاهی می‌کند و ادامه می‌دهد: « چقد طفلکو دعوا کردم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شماره۹۱ از : نوکری رو سیاه به : ترجمان نبوت بیشتر از اب تشنه لبیک بودی . افسوس که به جای افکارت ، زخم های تنت را نشانمان دادند و بزرگ ترین دردت را بی آبی نامیدند . قیامت بی تو غوغایی ندارد . شفاعت با تو معنا می یابد . گویا عالم قطره و تو دریایی . ذرات جهان در عجب کار توست . راهت ، کوتاهترین راه رسیدن به بهشت است . ای حماسه ترین شاهنامه جهان ، بدان که (حسین) زیبا ترین نامی است که در شناسنامه بشر نوشته اند. تو اورترین نام و نامدار ترین سردار بر چکاد روشنی ها هستی . تفسیر بعثت ، محتاجم به گوشه نگاهی ..... 🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴 علیه‌السلام 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍ربیع 🌙ای ماه ربیع ! خوشا به سعادتت که نامت را بهار گذاشته‌اند. 💥براستی مگر جز تو بهارِ دیگری هست؟ پیامبر با قدومش تو را ربیع کرد. 💫 او که نور و آسمانی هست، به دنیای خاکی شکوه و آبرو بخشید. و زینت بخش تو شد ای ماه شادی اهل بیت(علیهم السلام) 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خونه بزرگ داری یا کوچیک؟ 🌱عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با خانه بزرگ. آدرس را داده بود به آن آقا و رفته بود. طرف وقتی فهمید که خانه خانه فرمانده پایگاه است، زیر بار نمی رفت. با اصرار عباس تسلیم شد. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ ص۳۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 اصل و ریشه ✅ فرزندان در همه حال، وظیفه دارند به پدر و مادر خود احترام بگذارند؛ حتّی اگر از ناحیه آن‌ها بی احترامی ببیند. 🔘همواره باید از والدین اطاعت کرد. 🔘تنها در زمانی اطاعت از پدر و مادر جایز نیست، که فرزند را وادار به کار حرامی کنند و یا از واجبی نهی کنند؛ چراکه اطاعت خداوند بر اطاعت همه کس مقدم هست. 🔘والدین بر فرزندان حقی دارند. حق پدر این است که بدانی او اصل و ریشه توست؛ چون با نبود او تو هم نبودی. هر وقت موفقیتی و ویژگی خاصی و خوبی در خود دیدی، باید بدانی اصل آن متعلق به پدر هست. آنوقت خدا را شکر کن و از پدر قدردانی کن(۱) 📚 (۱) من لایحضره الفقیه، ج۲، ص۳۷۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️باند تبهکاران ☘کامران در حالی که ناخن دستهایش را می جوید به میز روبرویش خیره شد، به همان عکس‌هایی که برایش ارسال کرده بودند. دست و پایش لرزید و کاسه چشمانش مثل خون قرمز شد. صدای خس خس نفس های به شماره افتاده اش شنیده می‌شد. آن گروه تبهکار اسناد طبقه بندی شده مهم و حیاتی سازمان اداره کل بودجه کشور را از کامران خواسته‌اند. تهدید کردند در صورتی که تن به خواسته آن‌ها ندهد، اسناد رشوه‌خواری او را در فضای مجازی پخش می‌کنند. کامران به فکر فرو رفت: « عکس‌ها و فیلم‌ها را چه کسی گرفته و دست آن‌ها چه می‌کند؟! » ✨آبروی چندساله‌اش در خطر بود. از صحبت‌های سردسته آن گروه متوجه می‌شود یک باند بین‌المللی و خطرناک هستند و با کسی شوخی ندارند. 🍃پسرش وارد خانه شد . برای رهایی از ترس و تنهایی، فکر و خیال تصمیم گرفت با پسرش صحبت کند. روی مبل کنار داوود نشست. نگاهی به ساعت چرمی پشت دستش می‌کند. فقط دو ساعت به پایان مهلتش مانده بود. تپش قلبش بالا رفت. دوباره دلهره به جانش ریخته شده بود . چاره‌ای نداشت باید با یکی حرف می‌زد تا کمی آرام شود و شاید راهی پیدا کند. 🌺خجالت می‌کشید از اینکه داوود بفهمد پدرش با تصویری که از او ساخته فرسنگها فاصله دارد. دل یک دل کرد. ماجرا را به او گفت. 🌸داوود با شنیدن ماجرا چیزی به روی خود نیاورد و گفت: «بابا نگران نباش. برادر دوستم جایی کار می‌کنه که با همین گروهها سروکار داره. بهش میگم کمکمون ‌کنه. » ☘کامران با نگرانی به او گفت : «می‌ترسم بلایی سر تو و مامانت بیارن. » 🌺داوود لبخند زد : «نه بابا مگه شهر هرته ! » آرامش داوود به او هم منتقل شد. داوود بعد از تماس با برادر دوستش ، او با یک تیم حرفه‌ای به خانه ‌‌‌شان آمد و اسناد جعلی را به او داد تا به تبهکاران بدهد. 🍃میان ساختمان سیاه و نیمه مخروبه بیرون شهر، تبهکاران را ملاقات کرد. سردسته تبهکاران نگاهی به اوراق انداخت. اسناد به صورت حرفه‌ای جعل شده‌ و با اصل آن مو نمی‌زدند. پلیس ساختمان را به محاصره در آورد و از پشت سر، محافظانِ باند تبهکار را غافلگیر کردند. وارد ساختمانِ نیمه‌کاره شدند. فرمانده اعلام کرد :« شما در محاصره‌اید، راه فراری ندارین بدون هیچ مقاومتی اسلحه‌های خودتون رو زمین بذارید و تسلیم شید.» 🌸سردسته تبهکاران اسلحه‌اش را به سمت کامران نشانه گرفت؛ اما از پشت سر توسط یکی از مأموران نقش زمین شد. ☘با دستگیری سردسته ، بقیه گروه خود را تسلیم کردند. کامران از ساختمان مخروبه خارج شد، باورش نمی‌شد که زنده است. با دیدن داوود در آنجا اشک در چشمانش حلقه زد. او را در آغوش گرفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲بیایید با هم دعا بخوانیم 🔹اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 🔸خدایا ، در این لحظه و در تمام لحظات ،سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان ولىّ‏ات ،حضرت حجّة بن الحسن ،که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد ،باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ،و همه از او فرمانبرى مى‏نمایند ،ساکن زمین گردانیده ،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مستغرق فی الله نیست یارای زبان تا که کند مدح تو را ای که آرامش هر روز و شب مولایی ای که مُستَغرَقِ فِی الله تو را خوانده حسین مدح تو بس که تو بانو، نوه ی زهرایی ای سراپای تو یادآور زهرای بتول اثر نُطق تو بر کون و مکان غالب بود همچو زینب ز لب ات نُطق علی می ریزد نطق تو تیغ علی بن ابی طالب بود آنچه زینب همه دم کرد تماشا دیدی همره زینب خود کوچه به کوچه رفتی بر روی ناقه ی عریان به کنار اُسَرا تا دل شام بلا تا دل کوفه رفتی لیک ای راحتِ جان و تن ارباب، حسین به فدای دلِ پُر غصه و احساسی تو روضه هایت همه از علقمه دارد صحبت عالَمی دیده دل و دیده ی عباسی تو از در خیمه ی طفلان حرم تا به فرات رفت آن ماه ولی تا به حرم بازنگشت آری آری که علمدار حرم رفت که رفت از بر علقمه سقّا به حرم بازنگشت ✒️ناصر شهریاری 🏴وفات حضرت سکینه سلام‌الله‌علیها تسلیت سلام‌الله‌علیها 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️شکر همسر شایسته 💠«مراسم عقد انجام شد. بعد از مراسم، آقا عبدالله از من خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترکمان بود. قبل از هر صحبتی از من خواست تا یک مُهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم، از باب شوخی گفتم: «مُهر؟ مُهر برای چی؟ مگر حاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟ » ❇️دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت: «حالا شما یک مُهر بیاورید!» اما من دست بردار نبودم. گفتم: «تا نگویید مُهر را برای چه می خواهید، نمی آورم.» گفت: «می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده، از او تشکر کنم.» دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو تا جانماز برگشتم». 📚 سیره پیامبرانه شهدا؛ رضا آبیار، مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، ص۸۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
😋زندگی شیرین 🍃 برای عذرخواهی همیشه پیشقدم شوید. زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید. 👈 اگر مدتی از دلخوری بگذرد تبدیل به کینه می‌شود و راه آشتی کم کم بسته خواهد شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سوغات مامان ☘خانواده رضا به مشهد رفتند. ماشین میثم و موتور مهدی در حیاط جا خوش کرد. پدر، موقع رفتن، خانه را اول به خدا و بعد به رضا سپرد. رضا از محبوبه خواهش کرد، چند روز بی نظمی در کارش را طاقت بیاورد و با رضا همراه شود. محبوبه هر روز همراه رضا به خانه پدری او می‌رفت. 🍃 روز آخر محبوبه در خانه پدر رضا موقع شستن ظرف‌ها از خودش پرسید: «محبوبه خانوم، سوغاتی چی می‌خوای برات بیارن؟» دست سفیدش را زیر چانه زد. ابروهایش را بالا و پایین کرد: «والله، جونم برات بگه، اصلا توقعی ندارم. هیچی نمی‌خوام.» 🌸رضا از سرِ کار برگشت. او حرف‌های محبوبه را شنید. رضا با چشم‌های درشت گشاد شده‌اش به او خیره شد: «محبوبه خانوم چی با خودت می‌گی؟» 🍃محبوبه تند و تند بشقاب‌ها را آب کشید و گفت: «هیچی، هیچی...» 🌸لبخندی روی لبان رضا نشست: «مطمئنم مامان برات یه سوغاتی خوب میاره.» ☘رضا و محبوبه با کمک هم برای مسافران ناهار پختند. غذا به موقع حاضر شد. خانواده رضا خسته راه و گرسنه برگشتند. بعد از خوردن غذا، رضا محبوبه را به خانه برگرداند و خودش برای انجام بقیه کارها به خانه پدری برگشت. 🌺پدر، چمدان را وسط اتاق گذاشت. مادر کنار آن روی زمین نشست. یکی یکی خریدها را از آن بیرون آورد. مرضیه دختر کوچک خانواده، نایلون‌های کوچک سفید را به دست او داد. مریم، دختر بزرگ خانواده و مسئول خرید سوغات، فقط برای برادرهایش و نوه‌ها خرید کرده بود. سوغات رضا و محبوبه، یک جفت جوراب و زیرپوشی مردانه، یک بسته نبات و بسته‌ای نقل گل محمدی بود. 🍃آخر شب رضا خواست از خانه پدری بیرون برود که با صدای مادر برگشت: «عزیز دلم سوغاتت رو فراموش کردی...» 🌸- نه مادر، الان دیر وقته حتما محبوبه خوابه. میخوام وقتی ببرم که بیدار باشه. ☘افکار مختلف مثل خوره به جان رضا افتاد: «اگه به محبوبه بگم فقط به بچه‌ها سوغاتی دادن چه حالی میشه؟ غصه نمی‌خوره؟ نمی‌شکنه؟ حس نمی‌کنه بعد پونزده سال بچه‌دار نشدن با این کار تحقیرش کردن؟ از خانواده‌ام کینه تو دلش نمیره؟ نه من نمی‌ذارم ....» 🌺 روز بعد رضا به بازار رفت. قواره چادر رنگی زیبایی خرید. نایلون سوغات را از مادر گرفت. از او خداحافظی کرد تا سوغات را به محبوبه برساند. چادر را درون نایلون سوغات گذاشت. چشمان محبوبه با دیدن پارچه چادری گرد شد. از رضا تشکر کرد. 🍃رضا کنار او نشست: «فقط یادت باشه مامان گفته اصلا به هیچ کس نگی این چادری رو برات خریده. تازه گفته نیاز به تشکرم نداره. اونقدر تو این مدت به خاطر اونا اذیت شدی که این در قبالش هیچه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله الرحمن الرحیم از: صدف به: منجی عالم بشریت سلام آقا جان به این فکر می کنم که چقدر در مطیع امرتان بودن موفق هستیم؟ مطیع امر شما بودن آیا به معنای اطاعت از رهبرمان نیست؟ چرا شما را نمی خواهیم؟ مگر نه این است که شما عدالت پرور هستی؟ مگر نه این است که شما حامی فقرا هستی؟ مگر نه این است که بیشتر افراد جامعه را مستضعفین تشکیل میدهند؟ پس چرا ما آنطور که باید طالب شما نیستیم؟ 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️خورشید ایران زمین ✨سلام صبحت بخیر خورشید ایران زمین تابش پر نور خورشید ضریحت هر صبح بر تن کشورمان، عشق می‌بارد و مهربانی. 🌼سلام خورشید هشتم السلام علیک یا غریب الغرباء 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨پیامد آزردن فرزند یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: فرزند دو ساله‌ام ـ که اکنون حدود چهل سال دارد ـ در منزل ادرار کرده بود و مادرش چنان او را زده بود که نزدیک بود نفس بچه بند بیاید. خانم پس از یک ساعت تب کرد، تب شدیدی که به پزشک مراجعه کردیم و در شرایط اقتصادی آن روز، شصت تومان پول نسخه و داروی او شد؛ ولی تب قطع نشد، بلکه شدیدتر شد. مجدداً به پزشک مراجعه کردیم و این بار چهل تومان بابت هزینه درمان پرداخت کردیم که در آن روزگار برایم سنگین بود. شب هنگام جناب شیخ رجبعلی خیاط را در ماشین سوار کردم تا به جلسه برویم. همسرم نیز در ماشین بود. جناب شیخ که سوار شد، اشاره به خانم کردم و گفتم: والده بچه‌هاست، تب کرده، دکتر هم بردیم، ولی تب او قطع نمی‌شود. شیخ نگاهی کرد و خطاب به همسرم فرمود: «بچه را که آن طور نمی‌زنند. استغفار کن؛ از بچه دلجویی کن و چیزی برایش بخر؛ خوب می‌شوی.» چنین کردیم، تب همسرم قطع شد. 📚کیمیای محبت، ص۱۳۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔰مراقب باشيد تنبيه كردن زياد، اثرات منفی به دنبال دارد: ✅اثرات تنبيه در كودكان ١) رنجش: اين منصفانه نيست. من ديگر به آدمها اعتماد ندارم ٢) انتقام: امروز قدرت دست آنهاست، فردا تلافی می‌كنم ٣) طغيان: از اين به بعد همين كار را تكرار می‌كنم تا ثابت كنم قرار نيست به ميل آنها رفتار كنم ٤) رفتار پنهانی: كاری می‌كنم دفعه بعد نتوانند مچ من را بگيرند ٥) پايين آمدن حرمت نفس: من آدم بدی هستم ➖ تنبيه تنها زماني موثر است كه تنبيه مورد قبول باشد و كار فرزندمان بد و خطرناك باشد و ما مطمئن باشيم تنبيه كردن را تنها به دليل عصبانيت يا خستگي اعمال نميكنيم بلكه از روي منطق و مهرباني آنرا اعمال می‌كنيم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اسباب بازی 🗾 روی پله، ابتدای شبستان مسجد نشست. دستانِ سردش را بین پاهایش گذاشت تا گرم شوند. کلاه بافتنی را از سرش برداشت و به کنارش پرت کرد. مادر ابتدای بازار به او گفت : « حامد حواست باشه گُم نشی، بازار شلوغه » امّا پسر بازیگوشی چون حامد، مگر می‌توانست آرام بگیرد. مخصوصاً وقتی به مغازه اسباب بازی فروشی می‌رسید، تمام هوش و حواسش به سمت آنجا می‌رفت. 🌸مادر کنار مغازه اسباب فروشی ایستاد. داخل مغازه کناری آن شد. حامد از خوشحالی بال درآورد و به سوی اسباب بازی‌ها رفت. در خیال خود، هر لحظه با یکی از آن‌ها بازی می‌کرد. بعد از مدتی که حواسش جمع شد، دیگر اثری از مادر ندید. نگرانی به دلش چنگ ‌زد. پسر غُدی بود و نمی‌گذاشت دیگران اشک چشمانش را ببینند. فکری به ذهنش رسید. مادرش گفته بود بعد از خرید، برای خواندن نمازِ ظهر، به مسجد کنار بازار می‌رویم. 🌱صدای اذان به گوشش رسید، با این فکر که مادر الان به مسجد می‌آید و او را دعوا می‌کند، لب هایش را ورچید و غصّه خورد. چند مرتبه طول بازار را راه رفت و پاهایش درد می‌کرد. 🌺صدای چند زن که در حال آرام کردن یکی بودند، به گوشش رسید. سرش را بالا گرفت. مادرش را در حال ناله کردن و اشک ریختن دید. از روی پله برخاست تا به سمت مادر رود، یکدفعه از ترس دعواشدن پاهایش سست شد و بی حرکت سر جایش ‌ماند. ☘ همزمان نگاه مادر به او اُفتاد، نگاه او هم به نگاه مادر گره خورد. مادر اخمهایش را درهم کرد و به سمتش پا تند کرد. دستش را برای کتک زدن بالا بُرد؛ ولی در همان لحظه به یاد مهربانی فاطمه خانم همسایه دیوار به دیوارشان ، با فرزندانش اُفتاد. دستهایی که به طرف بالا آمد تا کتکی باشد بر جان نحیف پسرش، مثل بال دو کبوتر از هم باز شدند. حامد قطره اشکی که از گوشه چشمش، بیرون آمده بود را با پشت آستین خود پاک کرد. خودش را در بغل مادر رها کرد. « مامان من و ببخش، قول میدم دیگه به حرفت گوش کنم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: میرآفتاب به: یگانه هستی بخش ✨الهی و ربی من لی غیرک به جز تو هیچ کس را ندارم پناهم، تکیه گاهم، همه تویی. پروردگار من ❤️❤️ 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍ سعادت 🍁در این صبح پاییزی دلتان شاد و پُر امید چشمانتان روشن و پُر نور 🌸روزگارتان گسترده از رحمت زندگیتان در رضایت ☘امروزتان بهتر از دیروز صبحتان به خیر و سلامتی عاقبتتان ختم به خیر و سعادت 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨از هیچ کس توقع نداشته باش 🌱مراقب بودند که مبادا زحمتشان بر دوش کسی بیفتد. از هیچ کس، حتی فرزندان خود توقع هیچ نوع کاری را نداشتند و اگر کوچک ترین کاری برایشان انجام می دادیم، خیلی تشکر می کردند و می گفتند: «ما همیشه مزاحمت برای دیگران ایجاد می کنیم.» 📚گوهری ناشناخته، ص۳۷؛ در احوالات آیت الله میرزا علی فلسفی، به نقل از فرزندش. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 نیکوکارترین افراد ✅ وجود پدر و مادر برای فرزند، بالاترین و برترین نعمت الهی است. 🔘 قدر و ارزش وجودی والدین را کسانی بهتر درک می‌کنند که خدای نکرده آنان را از دست داده‌اند. 🔘 امّا این نکته را باید توجه داشت که حتّی اگر آن عزیزان در قید حیات نیستند؛ ولی راه خدمت به آن‌ها بسته نیست، تاجایی که اگر آن‌ها را فراموش نکنیم و خیرات و مبرّات برای آن‌ها پیش بفرستیم جزو نیکو کارترین افراد شمرده می‌شویم.(۱) ✅ پس حواسمان به نیکی کردن به پدر و مادر در هر دو زمان حیات و ممات باشد. ☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🔹(۱) رسول خداصلی الله علیه و آله و سلم فرمود:«سید الابرار یوم القیامة رجل برّ والدیه بعد موتهما؛ در روز قیامت، نیکوکارترین افراد کسی است که پس از مرگ والدین، برای آنان خیرات و مبرّات را انجام دهد و آنان را فراموش نکند.» 📚 بحارالانوار، ج۷۱، ص۸۶،ح۱۰۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قفل 🌸از در ودیوار صداهای ترسناک گاه وبیگاه می آمد، جلال با ظاهر مرتب و اتو کشیده هراسناک به در و دیوار نگاه کرد. دهانش از ترس وتعجب بازمانده بود. 🍃همینطور که قدم میزد، نظرش به دیواری جلب شد با عصای نقره ای رنگش چند باری به دیوار کوبید. اما چیزی دستگیرش نشد. خواست دور بزند و وارد اتاق شود، ناگهان یک خانومی با لباس کادر بیمارستان روانی، عصای جلال را طوری که بخواهد او را با خود همراه کند، گرفت و با خود کشید: «کجا حاجی. بیا بریم اتاق خودت. » ☘جلال نمی دانست آنجا چه می‌کند. اصواتی از گلویش خارج کرد اما پرستار چیزی متوجه نشد. 🌺خانم پرستار با قامت متوسط ومانتوی سفید رنگش دوباره او را کشید. عاقبت جلال نگاه خیره به عصای کوبنده بر دیوارش را برداشت و همراه زن به سمت طبقه ی بالا رفت. 🍃جلال در سکوت، عباس همسایه ی دوسال پیششان را دید دور خودش می چرخید وفریاد میزد:«عروسی عروسی» ☘جلال دلش به حال عباس سوخت. عباس هنوز هم لاغر و فرتوت بود. دستها وگردنش می لرزید. یاد آخرین باری افتادکه او را شاداب دیده بود. دو روز قبل از حادثه، قبل آنکه عباس موقع تنظیم کولر از بالای پشت بام، با مغز بر زمین بخورد وبشود آنچه شد. 🌸پرستار با چند ضربه ی عصا، جلال را به خود آورد: «میای بابا؟ بیا اتاق قشنگت وهم اتاقیاتو ببین. » 🌺پاهای جلال به راه افتادند، پرستار در آبی اتاق را با پا باز کرد وبه حاج حسن که ساکت و آرام از پنجره ی کوتاه اتاق ، به درختان پیر حیاط، خیره شده بود، کلی انرژی مثبت تحویل داد: « سلام حاج حسن. درختا امروز چه فرقی کردن؟ » ☘اما حاج حسن دریک سکوت عجیب فقط برگشت و با اشک پای چشم به صورت پرستار خیره ماند. 🍃پرستار همینطور که تشک را مرتب می‌کرد گفت:«بیا حاج حسن برات یه مهمون آوردیم، تای خودت، بعد با لبخند و حسرت گفت، کسی چه میدونه شایدم کلی حرف باهم داشته باشید.» بعد لحظه ای در چشمهای عسلی و بی فروغ جلال خیره ماند و گفت:«آخه چی شده بابا. من که خوب میدونم یه چیزی شده این حالته. من می‌فهمم که تو با بقیه فرق داری. فقط باید لباتو ازهم بازکنی و حرف بزنی تا کلید این قفل باز بشه.» 🌸بعد با التماس گفت:«حرف بزن بابا حرف بزن.» ؛ اما جلال بازهم نتوانست لب از لب بازکند و از شبی بگوید که پسرش، اول به او حمله کرد و بعد همسرش، انیس عزیزش را با بالشت خفه کرد؛ اما جلال که به خیال پسرش مرده بود، به خاطر شوک، از حرکت پسری که امیدها به او داشت، هرگز حرف نزد. پسرش بعد زدن آنها با اموال نقد شده شان برای زندگی در خارج گریخته بود. 🌺 همه سکوت جلال را به خاطر فراق زنش دانسته بودند و حالا او در بیمارستان روانی بستری شده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: سحر به: یگانه منجی عالم بشریت ✨هو العزیز 🌺امام عزیزتر از جانم سلام 🍀🍀سحر روز دیگری را هم با غفلت از شما و نگاه شما به پایان رساند. و الان در کنج خلوت خود به اشتباهاتش، به مسامحه کاری‌هایش، به کفران نعمت‌هایش فکر می‌کند. امامم سحر یک ورشکسته‌ی به تمام معناست. ✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh