eitaa logo
مسار
346 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
571 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
💠الگوت کیه؟ ✅ کودکان رفتار بزرگترها را الگوی خود قرار می‌دهند. 🔘بنابراین فرزندان وقتی از پدر و مادر خود گفتاری مثبت بشنوند و رفتاری خوب ببینند، شبیه این گفتار و رفتار از آنان دیده خواهد شد. 🔘هیچ وقت فرزند خود را به دلیل گفتار و رفتار منفی سرزنش نکنید؛ بلکه با خود فکر کنید که چگونه می‌توانید به مرور زمان این رفتار او را به مثبت تغییر دهید؟! 🔘شما می‌توانید با صبر و حوصله و تشکر از رفتارهای مثبت فرزند و تشکر از همسرتان در برابر زحماتی که می‌کشند، رفتار مورد پسندتان را از او ببینید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍رویای صبحگاهی 🌸با صدای مسحورکننده گنجشک‌های کنار خانه‌مان چشمانم را باز کردم و پتویی که مادرم برایم تکه‌دوزی کرده بود را کنار زدم. پنجره را باز کردم. از میان درختانی که شاخه‌هایشان یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، دشتی سرسبز پیدا بود. ✨ آفتاب خود را در لحاف پشمین ابرها پنهان کرده بود‌. نسیم صبحگاهی صورتم را به جای مادرم نوازش می‌کرد. یاد مهربانی مادر اشک را بر گونه‌ام جاری کرد. 💠هر روز صبح از پنجره مادرم را می‌دیدم که مرغ و خروس‌ها را در دشت رها کرده است. گوسفندها را برای چِرا از آغُل بیرون می‌کند. طبق عادت نگاهی به پنجره می‌کرد و برایم دستی تکان می‌داد. ☘لبخندی کمرنگ از خاطرات شیرین آن روزها روی لب‌هایم نشست. دلم برای خنده‌ها و آغوش و صدای مهربانش تنگ شده است. امروز باید به زیارت امامزاده عبدالله بروم و فاتحه‌ای هم به روح مادرم هدیه کنم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله الرحمن الرحیم از: حسنا به:بانوان ایران زمین سلام بر بانوان عفیف و پاکدامن ایرانی بانوانی که هر کدام نمونه‌ی یک مادر فداکار هستید. بانوانی که یادگاری که از حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها برایتان به جای مانده را بر زمین نگذاشتید و چادر عفاف و حیا را بر قامت خود کشیدید تا مبادا چشم های ناپاک شما را ببیند. آن مادرانی هم که این یادگاری را از سر خود برداشتند با هر نیت و قصدی که بوده است امید دارم که دوباره آن را بر سر کنند و دژی محکم از عفاف و حیا برای خود بنا کنند. آگاه باشید که عفت و حیا و حجاب برای خودتان مصونیت و آرامش می‌آورد. این را در قلب و دل خود حک کنید. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🆔 @parvanehaye_ashegh
🖤داغِ مادر 💦چشم‌ها غرق در دریای اشکند. سینه‌ها می‌سوزند. لب‌ها ذکر یا زهرا گرفته‌اند. 🍁در ایام فاطمیه شیعه می‌گوید: بر کدامین غصه جان دهم؟! دردِ حیدر، داغِ مادر، یا غریبیِ حسن.. 🏴فداکِ یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها🏴 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آن قدر خوشم آمد که نهایت نداشت! یادم هست من کوچک بودم. روزی پیرمردی برای باغچه منزل ما خاک آورد. ما سر سفره بودیم؛ امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است. غذای ما زیاد نبود، بعد بشقابی از توی سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هرکدام چند قاشقی از غذای خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه یک نفر بشود.» ما که آن روز غذای اضافی نداشتیم، به این ترتیب غذای آن پیرمرد را آماده کردیم. در عالم بچگی آن قدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت. 📚 پابه پای آفتاب، ج۱، ص۱۴۰، به نقل از فریده مصطفوی رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠ریشه ✅ پدر و مادر مانند ریشه درخت می‌مانند. همان‌گونه که شاخه درخت با تکیه بر ریشه سرزنده و استوارست. فرزندان نیز با مراقبت‌های والدین بزرگ می‌شوند. 🔘والدین با شوق، تمام تکالیف و مشکلات فرزندان را بدون هیچ گونه احساس ناراحتی انجام می‌دهند. 🔘زمانی که والدین پیر و ناتوان می‌شوند بر فرزندان لازم است احترام پدر و مادر را رعایت کنند. قلب دو گوهر گران‌بها را با زخم زبان، طعنه و منت‌گذاری آزرده نسازند. 🔹رسول الله صلی‌الله علیه و آله فرمود: العبد المطیع لوالدیه و لربه فی اعلی علیین؛ بنده‌ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است. 📚کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️کعبه دل 🍁درد زانو و تیک تیک صدای زانویش ساجده را وادار کرد تا آرام از خیابان رد شود. ماشین ها از کنارش رد می شدند. اما جیغ ترمز ماشینی کنار گوشش تمام صداها را قطع و تنها خرد شدن صدای استخوان لگنش را در گوشش طنین انداز کرد. دو ماه خوابیدن روی تخت بیمارستان او را سر پا نکرد. دکتر در حضور ساجده با لحن آرامی گفت: « مادر! متأسفانه کار زیادی نتونستیم براتون انجام بدیم و باید روی صندلی چرخ دار بشینید.» 🍂سکوت و تخت همراه ساجده شد. ساعت ها روی تخت دراز می کشید و به سقف ترک های آن خیره می شد. دوست و آشنا می آمدند و می رفتند و او به پاس آمدنشان لحظاتی به آنها نگاه می کرد و دوباره سقف مقصد نگاه های او می شد. ☘️حسن و سمیه از دیدن آب شدن مادر، خون گریه می کردند. کنارش می نشستند. از خاطرات و بچگی هایشان می گفتند. جک های بامزه ردیف می کردند تا خنده بر لب مادر بنشانند؛ ولی ساجده واکنشی نشان نمی داد تا اینکه روزی حسن کاغذ به دست کنار مادر نشست، گفت:« بالاخره قسمتتون شد.» ساجده کنجکاوانه به حسن نگاه کرد. 💠حسن کاغذ را به دست مادر داد:« دلتون می خواست کجا برید؟ » لبخند بر لب های ساجده نشست؛ اما بلافاصله با یاد آوری وضعیتش لب هایش آویزان شد. ✨حسن خندان گفت:« منم همراهت میام و هر جا خواستید می برمت.» با صدای بلند سمیه را صدا زد. سمیه با صندلی چرخ دار وارد اتاق شد. 🌸مروارید چشم هایش بر روی صورتش چکیدند. چشمانش لحظه ای از کعبه دل و چان جدا نمی شد. یا الله ورد زبانش بود و در دل پی هر یا الله گفت و گویی با ربش می کرد. 🌾لحظه ای چشم از کعبه جدا کرد. برگشت و به بالای سرش نگاه کرد. صورت سفید و قامت پیچیده در سفیدی حسن قطره اشکی دیگری را از چشمانش جاری کرد و سخنی دیگر با رب بر زبانش جاری ساخت:« قربون کرمت، عاقبتش رو ختم به خیر کن.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: تنها ۸ به: بانوی دو عالم جانا نشستیم در شب یلدا چه یلدایی یلدای فاطمی امسال سفره‌ی ساده خود را با نام شما بانو پهن کردیم. در بلندای شب، انارِ دل را شرحه کرده هر دانه‌اش را به نام فاطمه ....در میان سودای سر در بین سوز ِ دل حافظ گشودیم. و چه خوش گفت ما در میخانه عشق باده از کس غیر از تو نگیریم. بانوی دو عالم، غصه‌ی پهلوی شکسته‌ی شما از یادمان نمی‌رود و هنوز این غم برایمان تازه است. خانه‌ی علی علیه‌السلام ماتم سراست. طفلان بی‌گناهت .... فاطمه جان غم از دست دادن تو آسمان‌ها و زمین را به مهمانی ماتم و عزا برد و سالهاست که زمین و زمان و آسمان در عزای تو به سوگ نشسته‌اند. 🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌷گمشده‌ات کیست؟ ☘اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ... نجوایی است که هر کدام از ما برای یافتن گمشده‌ی خود زمزمه می‌کند. 🌹ای کاش! باور می‌کردیم گمشده‌ی ما توئی ... 🍃دعاهای‌مان زنجیره‌وار برای تو نیست؛ چون مانند کودکان سرگرم بازی شده‌ایم. 😔برای همین دعاهای‌مان به اجابت نزدیک نمی‌شود. مولا جان به دعایت سخت محتاجیم.🤲 🌺صبح‌تان معطر به دعای حضرت روزتان امام زمانی 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عنایت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در بین اسرا، “سید محمد” نامی بود، اهل مشهد. ایشان خیلی به امام خمینی (ره) ارادت داشت و به هیچ وجه کوتاه نمی‌آمد. عراقی او را به اتاق مرگ بردند و بعد از شکنجه‌های زیاد، در زندان انفرادی قرارش دادند؛ بدون اینکه آب و غذایش بدهند. سه روز بعد که در اتاق را باز کردند سید محمد خندان و شادمان از اتاق بیرون آمد و با خوشحالی گفت:«در این سه روز مادرم زهرا برایم آب و غذا می آورد و هم اکنون از دست مبارک ایشان آب نوشیدم.» عراقی‌ها بعد از شنیدن این مطلب خیلی عصبانی شدند. سید محمد را دوباره به اتاق مرگ بردند و آن قدر شکنجه اش کردند تا به شهادت رسید. راوی: منصور محی الدینی 📚سلاح‌های بی فشنگ؛ خاطرات آزادگان ۱؛ نوشته عباس میرزایی. ناشر: اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمان. چاپ اول: زمستان ۱۳۸۸٫،ص۴۰ 📌این خاطره برای شهید سید محمد حسین جعفری است؛ اما متأسفانه در منابع مشخصاتی از این شهید پیدا نشد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️روزی که همه تسلیم اویند 💫هیچ وقت شده تصور کنید همه موجودات زمین و آسمان را در حالی که ذکر خدا می‌گویند، همگی تسلیم فرمان خدا هستند؟ به طور مثال خورشید از شرق طلوع و در غرب غروب می‌کند. هیچ وقت دیده‌ای برخلاف روال عادی‌اش عمل کند؟! 🍂امان از دست ما انسان‌ها با اینکه از نعمت عقل برخورداریم، امّا بارها شده یا از روی جهالت و یا سهو و یا خدای نکرده عمد در برابر فرمان خدا مخالفت می‌کنیم. اگر هستی همه تسلیم خدایند، چرا ما تسلیم نباشیم؟ 🌻یک روز در عالم خواهد آمد که همه مطیع امر خدا شوند؛ از مسلمان تا مسیحی، از زرتشتی تا یهودی، همه و همه زیر یک پرچم واحد جمع می‌شوند. همه تسلیم امر خدایند. ✅در همین خصوص خداوند عزیز در قرآن کریم چنین فرموده است: ۞أَفَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعًا وَ كَرْهًا وَإِلَيْهِ يُرْجَعُونَ ؛ آیا جز دین خدا را می جويند؟ با آنکه هرچه در آسمانها و زمین است ، خواه ناخواه مطیع امر خداست و به سوی او باز گردانيده می‌شوند.۱ ✨ امام كاظم عليه‌السلام فرمود:«اين آيه درباره حضرت قائم عليه‌السلام نازل شده است. هنگامي كه ظاهر شود، آيين مقدس اسلام را در شرق و غرب جهان، به يهود و نصاری و صائبان و ملحدان و مرتدان و كافران عرضه می‌دارد...»۲ 📖۱. سوره مباركه آل عمران ؛ آيه۸۳ 📚۲. المحجه ، ص۵۰؛ اثبات‌الهداه ،ج۳ ،ص۵۴۹ ╔══════••••••••••○○✿╗ @tanha_rahe_narafte ╚✿○○••••••••••══════╝
✍️امید 🍂صدای نعره هایش قلب مادر را از جا می کند. مادر با هر فریاد سعید جان می داد. اشک ها تمام صورت آفتاب سوخته مریم را غسل دادند. مریم صورتش را میان چادر مخفی کرد و با صدای خشدار به هادی گفت:« چقدر گفتم این بچه داره آب میشه، شکمش ورم کرده ، گوش به حرفم ندادی. حالا ببین غضروف و استخون لگن بچم رو درآوردن و دیگه نمی تونه راه بره.» 🍁هادی آب دهانش را قورت داد. نگاهش را دزدید:« خوب می‌شه به زودی با عصا هم می تونه راه بره اصلا واسش ویلچر میگیرم.» 🍃هق هق مریم، هادی را ساکت کرد. سعید در حال دویدن میان زمین خاکی و همکلاسی هایش پیش چشمش ظاهر شد. قطره اشکی از گوشه چشم هادی چکید. دکتر از اتاق سعید خارج شد. روبرو آنها ایستاد و گفت: « شیمی درمانی رو هر چه زودتر باید شروع کنیم چون فقط بخشی از سلول های سرطانی رو تونستیم خارج کنیم.» سیل اشک از چشم های مریم جاری شد و ناله کنان فریاد زد: « بچم، بچم.» 🔹شیمی درمانی روی سعید انجام شد و سعید هر روز لاغر و لاغرتر شد. بعد از شیمی درمانی دکتر خواست تا سعید را به بیمارستان ببرند و دوباره از او عکس و آزمایش بگیرند. ☘️مادر چشم های سرخ از اشکش را پایین انداخت و لباس تن سعید پوست و استخوان شده، کرد. دست انداخت زیر بغل سعید و مثل پرکاه از تخت جدایش کرد. عصا را به دست سعید داد تا با کمک آن از اتاق خارج شود. سعید عصا را زیر بغلش گذاشت پای چپش را بلند کرد و قدمی برداشت. لب های سفید و خشکش را با دندان فشرد تا صدایی از دهانش خارج نشود. درد مثل صاعقه از پای راستش گذشت. عصا از دستش افتاد و با صورت بر زمین افتاد. هادی با صدای جیغ مریم به اتاق آمد . دست زیر بدن سعید انداخت او را در آغوش گرفت. لب گزید. سرش را بلند نکرد. سعید را بغل کرد و به سمت بیرون خانه رفت. 🔘سعید را در اتاق بیمارستان پیش مادرش تنها گذاشت و به سمت اتاق دکتر رفت. دکتر عکس را روی میزش گذاشت، گفت:« متأسفم سلول های سرطانی پخش شدند و شیمی درمانی هم اثر نکرده.» رنگ هادی پرید. گلویش مثل کویر لوت شد. گفت:« یعنی چی؟» دکتر عینکش را برداشت و چشم هایش را ماساژ داد:« دیگه کاری نمیشه کرد.» مریم از میان در تمام حرف های دکتر را شنید. قلبش دیوانه وار به سینه اش می کوبید. اشک ریزان به سمت اتاق سعید رفت. دست روی دستگیره گذاشت؛ اما نتوانست در را باز کند. روی صندلی بیرون اتاق نشست و هق هق کنان گریست و گفت:« بچم داره از دستم میره.» 🌸هرکس از کنارش می گذشت. اخم هایش را درهم می کرد و آه می کشید. پیرزنی با شنیدن صدای گریه مریم از اتاق کناری خارج شد. دست های لرزان و استخوانی اش را روی دست مریم گذاشت و گفت: « ببرش جمکران، ان شاءالله آقا شفا میده، توکلت به خدا باشه. منم دعاش می کنم.» نوری در دل مریم روشن شد، گفت:« یا امام زمان به فریادم برس.» از جایش بلند شد و به سمت اتاق سعید رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte