eitaa logo
مسار
345 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
571 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مضطر مولایم ✨در مسیر به شوق دیدارتان قدم برمیدارم به آفتاب نگاهی می‌اندازم. 🕐ثانیه‌ها از پس یکدیگر بی‌تابانه می‌گذرند حتی آنها هم خسته شده‌اند از نبودتان‌. 🌼به دنیا آمدید و شعبان را در این روز کامل کردید. همچنان قدم برمی‌دارم و با خود فکر می‌کنم؛ اگر همه منتظرند، چرا هنوز کبوترها خبر آمدن شما را نیاورده‌اند؟ به جمع کران‌ها نزدیک می‌شوم. 🌹همه خوشحالند و برایتان تولد گرفته‌اند اما تولدها پشت تولدها و شما هنوز در دنیا کم رنگید. این‌طور نمی‌شود. ✨از امروز دیگر منتظر شما نمی‌مانم. مضطرتان می‌شوم، تا هر روز قلبم همچون قلب عاشقی بی‌قرارتر شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️حاج اسدالله 🌸عصایش را از کنار دیوار برداشت. آرام به طرف در رفت تا بی‌بی بیدار نشود. مثل هر روز به استقبال پسرش می‌رفت. صدای تَقِ در، بی‌بی را بیدار کرد:«حاج اسدالله کجا می‌ری؟!» 🍃_ بی‌بی بخواب. دارم می‌رم کنار جاده‌ی ابتدای دِه وایستم؛ شاید محسن بیاد. 🌸با شنیدن اسم محسن اشک‌هایِ بی‌بی روی گونه‌اش غلطید و پَر روسری‌اش را تر کرد:«صبر کن حاجی! تا منم بیام.» 🎋_بی‌بی نمی‌خواد تو بیایی. بمون استراحت کن. پاهات درد می‌کنه. ☘️پیرزن طاقت نیاورد دستی به زانو گرفت. با هر زحمتی بود از جایش بلند شد. چادر گُل‌گُلی‌ش را از روی چوب‌لباسی برداشت. کنار حوض وسط حیات نشست. آب‌پاش را برداشت. گل‌های شمعدانی را آب داد. نیت وضو کرد. آب را به دست و صورتش رساند. چادر را روی سرش گذاشت. آن را با سنجاق به روسری سفید بزرگش وصل کرد تا از روی سرش سُر نخورد. 🌾مثل همیشه مردم روستا نگاه چپ‌چپ به آن دو انداختند و پچ‌پچ‌هایشان شروع شد. پیرزن و پیرمرد بی‌اعتنا به آن‌ها مسیر هر روزشان را رفتند. ابتدای روستا زیر درخت صنوبر نشستند. نزدیک اذان راهی مسجد شدند. 🌙آن شب حاج اسدالله دلش بی‌قراری می‌کرد. قرآن را باز کرد. چند آیه به نیابت از محسن خواند. نزدیک‌های سحر خواب محسن را دید. 🌸_بابا خیلی خسته شدی. دیگه تموم شد. روز نیمه‌شعبان ساعت پنج بعدازظهر میام پیشتون. ☘حاج اسدالله از خواب پرید. بی‌بی‌ چادر نمازش را برداشت. چشمان حاج اسدالله را موجی از اشک پوشاند. نگاهی به بی‌بی کرد و گفت: «بی‌بی محسنمون نیمه شعبان میاد.» 🍃بی‌بی روی سجاده نشست. با پر روسری اشکی که جلوی دیدش را گرفته بود، پاک کرد: «حاجی تو هم خواب محسنو دیدی؟! » 🌺چیزی به نیمه‌شعبان نمانده بود. خبر آمدن فرزندش را به روستائیان داد. گل و شیرینی خرید. مردم روستا هاج و واج به آن‌ها نگاه می‌کردند. درگوشی با هم پچ‌پچ‌ می‌کردند. برخاستن گرد و خاک از جاده‌ی ابتدایِ روستا، خبر آمدن کسی را می‌داد. همه چشم‌ها به آن سمت چرخید. وقتی نزدیک شدند ماشینِ سپاه‌پاسدران را دیدند. چند سردار از ماشین پیاده شدند. 🌸چهره‌شان نشان از خبر مهمی می‌داد. از دیدن جمعیت تعجب کرده بودند. هاله‌ای از خوشحالی چهره پیرمرد را پوشاند. آن‌ها را در آغوش گرفت. شیرینی به آن‌ها تعارف کرد رو کرد به آن‌ها و گفت: خوش‌اومدین! پسرم محسن، خبر اومدنتون و چند شب پیش دادن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍همین‌جا نشسته‌ام 🌾همین‌جا نشسته‌ام همان جا که خورشید هروز رقص سماعش را آغاز می‌کند و ماه به اتمام می‌رساند ...  در حالی که ستارگان قصد تقلیدشان را دارند. 🍃همین‌جا نشسته‌ام ... روی همان صخره بزرگ و تنهای همیشگی سبزه‌های روی کوه‌های اطرافم گویی مرا احاطه کرده باشند. شبنم‌ها در مه صبحدم غلتانند. ✨همین‌جا نشسته‌ام.... همین جایی که روزی قاصدک‌هایش را برایت خواهم فرستاد. همچون گل‌های صد روزه صد روز است که نشسته‌ام. 🛤منتظر و چشم به راه تو نشسته‌ام. از فراقت هزار و اندی سال است که می‌گذرد؟! ☀️بیا روشنایی زندگی‌ام 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍀بوی بهار 🌸دلتنگ بهار هستی؟ اسفند معشوقه‌ی زمستان؛ پیراهنش عطر و بوی بهار می‌دهد. 🌨در این روزهای پایانی اسفند، لبخند بزن و بر بهار زیبا سلام کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فداکاری برای همسر ... مثل این که خانم، قم را دوست نداشتند؛ ولی هرگز این مسأله را نزد امام اظهار نکرده بودند! امام همیشه در پاسخ ما که می‌پرسیدیم چه کنیم که شوهرانمان به ما این همه علاقه‌مند باشند؟ ایشان می‌گفتند: اگر شما این قدر فداکاری کنید، همسرانتان تا آخر، همین قدر به شما علاقه‌مند خواهند بود. 📚مجله زن روز، ش۱۲۲۰، ص۵، به نقل از زهرا اشراقی نوه امام خمینی رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 چگونه از همسر خود قدردانی کنیم؟ ✅ زن و شوهر می‌توانند در زندگی مشترک با تحسین یکدیگر روابط خود را بهتر کنند. 🔘 اغلب مردها دوست دارند از آن‌ها تعریف و تمجید شود؛ چنانچه همسرتان کاری ‌کرد که به دلتان ‌نشست، آن را به او بگویید که از این کار او خوشحال شدید. 🔘 با تحسین کردنِ همسرتان، به لو نشان دهید که تلاش‌هایش را می‎بینید و برای او و کاری که برایتان انجام داده، ارزش قائل هستید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دل آزرده 🍃آلبوم عکس‌ را ورق زد. روی عکس سیاه و سفید عروسی‌شان خیره ماند. دنیایی از خاطرات تلخ و شیرین به یادش آمد. ازدواج با پسر دایی‌اش که انتخاب او نبود؛ اما پدرش به این وصلت رضایت داد. ☘هدایت بعد از این که اولین فرزندشان به دنیا آمد سربازی رفت. او در نبود هدایت پا به پای مادر شوهرش در روستا کار کرد. 🍂وقتی هدایت از خدمت سربازی‌ برگشت، آن دو با هم کشاورزی می‌کردند. اما آن روز هدایت صبح زود آماده شد و بدون خداحافظی از معصومه، تنهایی سر زمین رفت. 🌾ناگهان در خانه باز شد، دخترش راحله گفت:«مامان بدو بیا!» 🍃_چی شده؟ 🎋_بابا! ✨معصومه چادر به سرش انداخت و تا سر زمین دوید. هدایت از شدت تب و لرز در جاده افتاده بود. معصومه با کمک دخترش هدایت را به بیمارستان رساند. 🍃هدایت عادت بدی داشت با هر ناراحتی حتی مسائل خیلی کوچک قهر می‌کرد. گاهی این قهر تا چند روز طول می‌کشید؛ اما معصومه صبحانه آماده ‌کرد تا راحله برای پدرش سر زمین ببرد. 🌸معصومه به چهره هدایت که روی تخت بیمارستان بود نگاهی انداخت و گفت: « پیش‌قدم شدن تو آشتی مهمه؛ چون زن و شوهر نباید با هم قهر باشن.» ☘هدایت سرش پایین بود و سکوت کرد. اما معصومه به چهره‌ی هدایت چشم دوخت و از ذهنش گذشت: «عشق بی‌صدا آمد و نشست بر قلبم؛ تمام دلیل زندگیم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام الله‌ از: معصومه به: بهار دلهای بی قرار سلام بهترین بهار دل‌های بی‌قرار‌ ای کاش حال دلمان با بی‌قراری طی می‌شد. الان مدتهاست در تاب و تب خانه تکانی هستیم‌‌. خانه دنیای‌مان از هر چه گرد و خاک و آلودگی است، پاک شود. آراسته باشد پاک و تمیز‌. لباس نو بر تن می‌پوشیم همه چیز محیای آمدن بهار‌. اگر یک سال از عمرمان به خانه تکانی دل مشغول بودیم‌، روحمان را پاک و مطهر می‌کردیم، از گرد و خاک گناه و عصیان، بهار واقعی قلب‌مان تاکنون آمده بود‌. ما برای آمدن بهترین بهار هرگز آماده نشدیم و هیچ تلاشی نکردیم. فقط نشستیم و گفتیم بیا آقا جان‌.😔 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✨تا حالا شده تو رستوران غذای اضافه بگیری؟ 🌺شهید شاطری نسبت به اسراف خیلی حساس بود. همراه مهندس و یکی از اهالی بقاع رفته بودیم شناسایی منطقه‌ای. موقع ناهار که شد، مهندس به او گفت: برو برای ناهار غذا سفارش بده. ☘ما سه نفر بودیم؛ اما چون آن شخص ارادت ویژه‌ای به شهید شاطری داشت، شش تا غذا گرفت. مهندس از این کار او خیلی ناراحت شد. اما کار از کار گذشته بود. وقتی سیر شدیم، مهندس از کارگر رستوران ظرف یک بار مصرف خواست تا باقی مانده غذا را با خودمان ببریم. در مسیر ضاحیه پیرمرد گدایی کمک خواست. مهندس گفت: پول را می‌خواهی چه کنی؟ 😟گفت: گرسنه‌ام. 🍛مهندس غذا را به او داد و گفت: اگر گرسنه باشی همین کفایتت می‌کند. راوی: استاد عباس قطایا؛ مسئول تبلیغات هیئت ایرانی در لبنان 📚معمار محبت؛ خاطرات شهید حسن شاطری، نوشته عبدالقدوس الامین، ترجمه زهرا عباسی سمنانی، صفحه ۱۳۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دوست یابی 📝داشتن دوست خوب يکی از عوامل مهمی است که بر سلامت روان کودک تاثير می‌گذارد و معمولا کودکانی که به سختی می‌توانند دوستی پيدا کنند و رابطه‌شان را با آن‌ها مستحکم کنند از مشکلاتی مانند اضطراب و افسردگی رنج می‌برند. 📝داشتن دوست، یکی از مهم‌ترین ماموریت‌ها و یکی از مهارت‌های اجتماعی کودکان است که در طول زندگی آن‌ها دوام می‌آورد. 🌺امام علی علیه السلام می‌فرماید: دوستی کردن نیمی از خردمندی است. 📚نهج البلاغه، حکمت ۱۴۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از آرشیو عکس خام
لحظه تحویل سال، ساعت۱۹:۰۳:۲۶همه به نیت فرج امام زمانمون دستهامون رو ببریم بالا و با هم دعای الهی عظم البلاء رو مضطرانه زمزمه کنیم🤲😭
✍کادو 🍃روزهای عید نزدیک می شد، زهرا و مادرش آماده شدند و به سمت پاساژ رفتند، با شوق وارد اولین مغازه شدند، زهرا زیباترین روسری را برداشت و بر اندازش کرد، به چشمش زیبا آمد، به فروشنده برگرداند تا آن را کادو پیج کند. ☘مادر زهرا هزینه‌اش را پرداخت کرد و فروشنده آن را به سمت زهرا برگرداند، در همین هنگامی که زهرا دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد. نگاهش به سمت ویترین کشیده شد. 🍂 سارا از پشت ویترین مغازه داشت، روسری‌ها را تماشا می‌کرد. رنگ و طرحش در چشمان سارا زیبایی خاصی داشت، دست در جیبش کرد؛ اما پولی برای خرید نداشت، ناراحت اخم‌هایش را در هم کرد و پشت ویترین ایستاد. 🌸 زهرا احساس کرد سارا هم دلش روسری را می‌خواهد. دوست داشت آن را به سارا هدیه دهد تا خوشحال شود. مادرِ زهرا اشاره به سارا کرد: «زهرا جان! دوست داری کادو رو به این دختر گل بدی، یکی دیگه برات بخرم.» ✨تبسم رویِ لب‌های زهرا نشست. دستان سفید و تپلش را دراز کرد و کادو را گرفت. نگاهی به سارا کرد. آن را به او داد.سارا از خوشحالی چشمانش برق زد. 🆔 @tanha_rahe_narafte