eitaa logo
مسار
345 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
571 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خدا از: خادمه حضرت زهراس به: باب الحوائج حضرت رقیه س السلام علیک یا رقیه بنت الحسین ع✋ خوش آمدی هم بازی علی اصغر.🌺 ام ابیها و نور چشم ارباب خوش آمدی.🌺 رقیه صبور، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی هستی. بانو جان با سن کمت از عمه سادات روسری می‌خواستی، اما حالا زنان و دختران ما خود چادر که یادگار تو و مادرت حضرت زهراس است را از سر انداخته‌اند. بانوی من تو حضرت زهرا و ام ابیهای حسین ع هستی. بانوی من بعد از حضرت زینب س عمه ساداتی، قبله حاجاتی. با دست‌های کوچکت گره گشایی می‌کنی، گره‌های کور زندگیمان را باز کن. بانوی من ولادتت مبارک😍🌹 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت رقیه بنت الحسین ع🤲🌹 اللهم‌صل‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل‌فرجهم 💌🌸💌🌸💌🌸 علیهاالسلام 🆔 @parvanehaye_ashegh
☘گرمایی بهاری ❄️برف‌ها آب شده، پرندگان آواز می‌خوانند. همه منتظر آمدن تو هستند. 🌻مولا جان بیا تا این هوای سرد، با وجود شما برایمان گرم و بهاری شود. 🌸مولا جانم ای مهربانم در اولین صبح دل‌انگیز بهاری به تو سلام می‌دهم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فرقه احمد الحسن یمانی را می‌شناسی؟ عباس به علوم غریبه مسلط بود؛ اما ازش استفاده نمی‌کرد. می‌گفت: «زندگی باید به اسباب طبیعی بره جلو. نباید دخل و تصرف کرد.» می‌گفت: رفته بودم اربعین. جلوی موکب احمد الحسن یمانی ایستادم، داشتم روایتی را می‌خواندم. یکی از افراد موکب آمد و اصرار که بیا داخل شاید هدایت شدی. گفتم: من هدایت شده‌ام. بالاخره وارد موکب شدم. شروع کردند به تبلیغ از احمد الحسن و یکی از کراماتش را ارتباط با امام زمان (عج) و طی الارض بیان کردند. گفتم: طی الارض که چیزی نیست. آیا می‌تواند زمان را متوقف کند یا به عقب برگرداند؟ حرفی برای گفتن نداشتند. گفتند: ما اذکار و اورادی داریم که می‌توانیم رؤیای صادقه ببینیم. گفتم: چیزی نیست. من هم دارم. خودم را اهل یمن و بزرگ شده ایران معرفی کرده بودم. یکی از آنها به عربی از من آدرسم در ایران را پرسید. خدا زبانم را به عربی باز کرد و جوابش دادم. چند لحظه بعد یک بوشهری وارد شد و آدرسی را می‌خواست. من به لهجه بوشهری جوابش را دادم و راهنمایی‌اش کردم. یکی دو نفر دیگر هم با لهجه‌های مختلف. وقتی برگشتیم به بحث. گفتند: ما نمی‌توانیم جواب تو را بدهیم؛ اما بزرگانی داریم که می‌توانند پاسخ شما را بدهند. گفتم: من اصلا مرام شما را قبول ندارم که بخواهم با بزرگان‌تان بحث کنم. راوی: مسعود اویسی به نقل از شهید عباس کردانی 📚 عباس برادرم؛ خاطرات و یادداشت‌های شهید مدافع حرم عباس کَردانی، نویسنده: حمید داود ابادی، صفحات ۲۳-۲۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠چگونه انتقاد پذیر باشیم؟ ✅اگر والدین شما به رفتار یا سلیقه شما اعتراض دارند. به نحوه رفتار و علایق خود دقت کنید؛ شاید حق با آن‌ها باشد، فراموش نکنید آن‌ها از شما بزرگ‌ترند و تجربه بیشتری دارند. 🔘 بنابراین اگر از شما انتقادی می‌کنند مطمئناً دلایلی دارند؛ سعی کنید بدون قضاوت یا متهم کردن ‌آن‌ها به حرف‌های‌شان گوش دهید و در خلوتِ خود به سخنان‌شان فکر کنید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مهمان عزیز 🍃پنجره را باز کرد. نگاهی به آسمان آبی نیلگون انداخت. یک مرتبه چشمش به باغچه وسط حیاط افتاد. زیر لب گفت:«بهار، فصل نو شدن، جشن طبیعت، باغچمون با گل‌های رنگارنگ بنفشه، لباس‌نو پوشیده تا خودشو به رخ بکشه، قرمز، صورتی و … » ☘صدای دخترش لاله او را به خود آورد:«مامان! به نظرت میان؟» ⚡️_ان شاءالله. 🌾آخرین پنج‌شنبه سال کاظم راهی خانه پدرش شد. او با اصرار و خواهش، پدر و مادرش را برای گذراندن تعطیلات عید نوروز از شهرستان به خانه‌‌شان آورد. 🎋یک ساعت مانده به سال تحویل کبری از عزیز جون خواست تا سفره هفت سین را، رو به قبله بچیند. 🍃مادر بزرگ رومیزی بته جقه‌ فیروزه‌ای رنگ را روی زمین پهن کرد. لاله قرآن با رحل را آورد و آن را جلوی آینه گذاشت. بعد دو شمعدانی بلور را دو طرف آن. ✨عزیز جون چند تا سیب، مقداری سنجد، کمی سماق، بوته‌ای سیر، لیوان کوچکی سرکه، چند تا سکه نقره‌ای، درون ظرف‌های کوچک سفالی آبی فیروزه‌ای در اطراف سفره چید. کبری به سبزه کمی آب پاشید و داخل سفره گذاشت. هانیه تخم‌مرغ رنگی‌ها را آورد. ✨عزیز جون گفت:« سرکه، برای صبر و بردباری در زندگی تو سال جدیده. سیب هم، سلامتی و محبت به همدیگه‌.» 🍃کاظم با تنگ بلور ماهی قرمز وارد شد و آن را کنار سفره گذاشت. حمیدرضا هم با ظرف آجیل و شیرینی آمد و به عزیز جون داد. 💠پدر بزرگ کنار سفره نشست و به کاظم گفت:« اسکناس نو داری با این‌ها عوض کنی؟» 🔸_آره آقاجون! الان براتون میارم. ☘یک مرتبه هانیه به سمت حیاط دوید. عزیز جون که متوجه کار هانیه شد صدا زد: « هانیه! دنبال کفش‌هامون نگرد، خودم قایم کردم.» یک مرتبه همه با صدای بلند خندیدند. 🍃آقاجون گفت: «نوه قشنگم، کفشِ هرکسی رو پنهون کنی، دلش نخواد بمونه، میذاره میره. موندنِ آدما به کفش‌شون نیس، به دلشونه. سعادت بزرگیه! اونقدر مهم باشی که کفشتو پنهون کنن.» 🌺هانیه خنده کنان به سمت پدر بزرگش دوید و کنارش نشست. همه کنار سفره هفت‌سین جمع شدند و گوش جان به صوت قرآن پدربزرگ سپردند. 🆔 @masare_ir
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: مهدیه به: جهادگران تبیین سلام بر جهادگران ما زمانی باید اسلحه بدست می‌گرفتیم و به دفاع از ناموس و دین و کشور می‌پرداختیم، اکنون در پروژه‌ی آخرالزمانی سلاح ما در جنگ سایبری، گوشی‌های هوشمند است. ما باید ببینیم دشمن چه چیزی را هدف گرفته از حجاب تا ولایت فقیه تا تخریب نظام جمهوری اسلامی و تحریف انقلاب و آموزش و پرورش و طب و سایر علوم انسانی و با انتشار مطالب روشنگرانه مثل تبیین پروژه‌ای که به منظور گمراهی مردم در شناخت علائم آخرالزمانی طراحی شده، اهداف شوم دشمن را خنثی کنیم. به خصوص دهه نود و هشتادی نیاز به تبیین حجاب و استفاده‌ی صحیح از پیام رسان‌ها دارند. در جهاد تبیین در اطاعت از رهبری و زمینه سازی ظهور سهیم باشیم. 💌🌼💌🌼💌🌼 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌹شکفتن 🌱گیاه در خاک رشد و گل می‌دهد. عشق هم در قلب زن و شوهر، رویش دارد. 💞اگر باران دوستی و مودت در سرزمین زندگی مشترک ببارد؛ از عشق، گل محبت می‌روید. 🆔 @masare_ir
✨جلسه امتحان یا نماز اول وقت؟! احمد به شدت مراقب نماز اول وقتش بود و وقتی اذان می‌شد، همه کارهایش را تعطیل می‌کرد. توی مدرسه قرار بود معلم از یکی از درس‌ها امتحان بگیرد. سر صف که آمدیم آقای ناظم گفت: بر خلاف معمول این امتحان در خارج از ساعت درس و بعد از کلاس سوم برگزار می‌گردد. چند دقیقه مانده بود به امتحان که صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت سمت نمازخانه. من هم پشت سرش رفتم که منصرفش کنم. گفتم: این معلم خیلی حساسه اگه دیر بیای راهت نمیده و ازت امتحان نمی‌گیره. اما گوش احمد بدهکار نبود. او رفت نمازخانه و من سر جلسه امتحان. بیست دقیقه می‌شد که سر جلسه بودیم، اما نه از آقای معلم نه از احمدعلی خبری نبود. آقای ناظم هم مدام دانش آموزان را به سکوت دعوت می‌کرد تا معلم برگه سؤالات را بیاورد. مدام از داخل کلاس سرک می‌کشیدم و منتظر احمدعلی بودم. بالاخره معلم برگه به دست وارد کلاس شد و با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر. کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه‌ها آماده بشه. تا معلم برگه را داد به دست یکی از دانش‌آموزان که پخش کند، احمدعلی در چارچوب در ظاهر شد. با اینکه معلم ما بعد از ورود خودش، هیچ کسی را داخل کلاس راه نمی‌داد، ، گفت: نیری برو بشین سر جات. من و احمدعلی هر دو امتحان دادیم، اما او نمازش را اول وقت خوانده بود و خدا امور دنیا را با او هماهنگ کرده بود، ولی من نه. 📚 عارفانه؛ خاطرات شهید احمدعلی نیری؛ نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحات ۲۴-۲۵ و ۲۶ و ۳۷ 🆔 @masare_ir
🤔 چگونه زن و شوهر در خانه آراسته باشند؟ 🔹به موی خود برسید. اگر سرتان شوره دارد، برای درمان آن به پزشك مراجعه كنید. در خانه آرایش موها و لباستان را طوری انتخاب كنید كه به شما بیاید و زیباترتان كند. در انتخاب آنها از همسرتان نیز نظر بخواهید. ✨ پيامبر صلي الله عليه و آله فرمودند: «مَنِ اتَّخَذَ شَعْرا فَلْيُحْسِنْ وَلايَتَهُ، اَو لِيَجُزَّهُ؛ هر كس مو مى گذارد، آن را خوب نگه دارد وگرنه كوتاهش كند.» 📚کافى، ج ۶، ص ۴۸۵، ح ۲ 🆔 @masare_ir
✍مادر طبیعت 🍃دوان دوان بین جنگل می‌دوید و در رود با پاهای برهنه راه می‌رفت. وقتی تمشکهای قرمز و ترش را روی شاخه ها می‌دید، اندکی می ایستاد، آنها را سمت خودش می‌کشید، بسم الله می‌گفت و چند دانه در دهانش می‌گذاشت و دوباره به راه می افتاد. ☘دکتر برایش تجویز کرده بود در میان طبیعت زندگی کند. اوایل دل کندن از خانه و لوازمش برایش دشوار بود؛ اما وقتی متوجه شد داغ مادرش، چقدر بر تک تک سلولهای عصبیش اثر مخربی گذاشته، با اصرار حامد، و انتقال کار او به مازندران، زندگیش دگرگون شده بود. 🌸حالا یک ماهی بود میان جنگل قدم میزد. در هوای آزاد روستا می‌دوید. از گوشی و کامپیوتر و افراد منفی پیرامونش خبری نبود. حالش رو به بهبود می‌رفت. حامد از راه رسید. دست او را گرفت و او را از میان رودخانه بیرون آورد. ✨ حامد هم مثل یک مادر از او مراقبت می‌کرد هم همسر مهربانتر و همراه تری شده بود. مادر مهربان طبیعت، روح حامد را هم نوازش کرده بود. 🆔 @masare_ir
سلام به اعضای عزیز کانال😊 خوش آمد می‌گیم به بزرگوارانی که تازه به جمع ما پیوستند و ما رو با حضورشون خوشحال کردند.🌹😍 امیدواریم در کنار هم لحظات و خاطرات خوبی رو رقم بزنیم و مطالب کانال براتون مفید و کارآمد باشه.☺️ ✨ مسابقه هم داریم گاهی اوقات با جوایز عالی😍 شما مایه‌ی دلگرمی ما برای ادامه راه هستید. ما رو از پیشنهادات خوبتون بهره‌مند بفرمایید.❤️ ارتباط با ادمین کانال: @hosssna64 🆔 @masare_ir
😍بهترین را از خدا بخواه 🌱سلام به بهار و به روزهای پر از شادی. 💫 سلام به نوروز؛ روزهای جدید سال. 🌈 روزهایی که از خدا می‌خواهیم ما را تا بزرگراه خوش بختی آن ببرد. 🤲از خدا می‌خواهیم، هر روزمان نوروز شود. 🌺سلام به شما با شروع سال نو، وقتش رسیده به برنامه‌ها عمل کنی. 🆔 @masare_ir