✍سرمایه زندگی
🍃رو به روی تلویزیون کنار زیر سفرهای نشست. مادرش مشغول پاک کردن سبزی بود. خواهر کوچکش نقاشی میکشید. غزل ناخنک به بسته چیپس او زد. نازنین چپ چپ نگاهی به خواهرش کرد.
☘_مثل اینکه چیپس منه!
🎋_خب حالا، انگار نوبرشو آورده، دیگه نمیخورم.
⚡️مادر نیمگاهی به غزل انداخت و پرسید: «چی شده؟ »
🍃_مامان! میخوام باهاتون مشورت کنم.
☘_خیر باشه.
🍃_پدر مهران هیچ کمکی نمیکنه.
⚡️معصومه از پاک کردن سبزی دست کشید و گفت: «یعنی چی؟»
✨_تو هزینه جشن عروسی، نمیتونه به مهران کمک کنه.
🍃مادرش کمی فکر کرد و گفت: «باشه با مهران صحبت کنم، نظرمو بهت میگم.»
🌾معصومه به مهران زنگ زد و گفت:«جمعه منتطرتم.» مهران با یک جعبه شیرینی وارد پذیرایی شد. غزل لبخند به لب شیرینی را گرفت و به آشپزخانه برد.
✨معصومه سر صحبت با مهران را باز کرد: «قرار بود جشن بگیری. »
☘_بله، الان با افزایش قیمتها، هزینههای جشن بیشتر میشه، با وام و پسانداز پدرم، میتونم یه آپارتمان ۵۰ متری اجاره کنم.
🍃_خب، جشن چی میشه؟
🍀_پدرم دختر و پسر دیگهای هم تو خونه داره؛ هزینه خوراک، تحصیل، قسط وامی که گرفته.
🌾معصومه با گفتن بروم چایی بیاورم اتاق را ترک کرد. مهران میدانست پدرش توان مالی بیشتری ندارد؛ به خاطر همین مصمم بود پیشنهادش را حتما مطرح کند.
💫غزل با شیرینی و چای وارد شد که مهران رو به او کرد: «اگه خونه داییام جشن بگیریم، مشکل حل میشه. »
⚡️غزل سرش را به سمت مادر چرخاند و سوالی به چهرهی او خیره شد.
💠پدر غزل سالها پیش فوت کرده بود. معصومه با حقوق مستری همسرش و کارگری در موسسه خدماتی، زندگیاش را میگذراند.
✨ مهران فنجان چایی را برداشت و ادامه داد: «این همه سفارش شده به پدر و مادر نیکی کنید؛ این جا هم شامل میشه دیگه، نمیتونم توقع بیشتری از پدرم داشته باشم، حمایت مالی خانوادهام همین اندازهست.»
معصومه مکثی کرد و با خوشرویی گفت:«جشن عروسی، انشاءالله خونه داییات.»
🍃_ممنونم، بهترین سرمایهگذاری تو زندگی مشترک، دعای خیر پدر و مادرامون هستش.
☘معصومه در دلش مهران را تحسین کرد و به آندو گفت: «انشاءالله خوشبخت بشین.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️خورشید نهم ولايت ۱۵ ذی الحجه سال ۲۱۲ هجری توی مدینه بهدنیا اومدند. یکی از کارهای امام هادی علیهالسلام برای هدایت ما زیارت جامعهکبیره هست .
💢میدونیم که دعاهای سفارش شده، چیزی فراتر از حرفی برای اشک ریختن هستن و جنبه تربیتی و آگاهی بخشی توی اونا پررنگ هست.
💡حالا که دمدمای عید غدیر هست خوبه که یادآور بشیم توی زیارت جامعهکبیره گفته شده کسی که شما ائمه رو ولايت شما رو جحد کنه کافر حساب میشه.
در كتب لغت،جحد رو به معنای انكارِ بعداز علم اوردن.
🔴در جمله بعدی واضحا اعلام میشه که اتفاقا کسی که با شما ائمه جنگ کنه مشرک هست نه کسی که به شما توسل کنه!
✅برای اهمیت ولایتمداری همین حدیث از امامسجاد علیهالسلام کافیه:
«هرگاه مردي به قدر عمر نوح پيامبر، كه نهصد و پنجاه سال در ميان قومش بود ، عمر كند ، روزها روزه دار باشد و شبها در آن مكان[ما بين ركن و مقام]به عبادت بپردازد و سپس خدا را ملاقات كند در حالي كه ولايت ما خاندان را ندارد ، اين همه اعمال عبادي نفعي به حال او نخواهد داشت».[1]
برای دیدن کامل فیلم بزن رو لینک👇
https://www.aparat.com/v/K1Fsx
📚 بحارالانوار،جلد27،صفحهي173
#مناسبتی
#ولادت_امام_هادی علیهالسلام
#عید_غدیر
#به_قلم_شفیره
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خستگی ناپذیری
🍃حسن به شدت اهل کار بود و معنی خستگی را نمی فهمید.
☘برش اول:
به من می گفت: اگر اینجا کار نیست، بفرستم جای دیگر. باید جواب غذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم. روزهای اول در هور العظیم شنا کردن بلد نبود. دو روزه یاد گرفت. یک روز مسیر پاسگاه ترابه تا قرار گاه را به طول سه کیلومتر شنا کرد.
🌾برش دوم:
وقتی هم می خواست بیاید خط مقدم، کوله اش را پر از آرپیجی می کرد. می گفتم: «با این حال خسته اینها را نمی آوردی. » می گفت: «دست خالی خوب نبود بیایم. بچه ها مهمات لازم دارند. می رفت و تحویلشان می داد. »
🍃برش سوم:
حسن با شنا کردن داخل خطوط عراقیها نفوذ میکرد و بعد از برگشت، نمازش را میخواند و ظرف بچههای مخابرات را میشست و چادرشان را تمیز میکرد. چند بار هم برای تمیز کردن چادر من آمد دعوایش کردم. بعد از این کارها چراغ دستی را بر میداشت و تا ۱۲ شب داخل قایق درس عربی می خواند.
☘برش چهارم:
یک روز آمد اجازه بگیرد برای رفتن به خطوط دشمن. گفتم: «کی می آیی؟ » گفت: «موقع اذان ظهر یا خودم می آیم یا خبرم. » گفتم : «خودت را می خواهم نه خبرت را. » گفت: «نه این طوری نمی شود. » وقع نماز ظهر همین که مشغول نماز شدم. خبر شهادتش را برایم آوردند.
راوی: حاج حمید شفیعی
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،ص۱۳۰-۱۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_سلطانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 امام زمانت رو سرشکسته نکن
🔵 امام خمینی (ره) :
🌕 خلافِ ما برای امام زمان سرشکستگی دارد. دفاتر را وقتی بردند خدمت ایشان و ایشان دید شیعههای او -خوب شما شیعه او هستید، ما شیعه او هستیم- شیعه او دارد این کار را میکند، این ملائکةاللّه که بردند پیش او دید، سرشکسته میشود امام زمان(عج).
📆 ۱۳ تیر ۱۳۵۸
#امام_زمان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
☀️روبروی ضریح
🌸در حرم امام رضا علیهالسلام روبروی ضریح نشسته بودم. مردی کنارم در حال چُرت زدن بود.
با خود واگویه میکنم: «اینجا کجاست؟ »
دلم برای خودم، کناردستیام و همه کسانی که میآیند به پابوس امام هشتم؛ ولی او را نمیشناسند میسوزد.
🌟اینجا همانجاییست که ملائکه در آمدو شد هستند. همانجایی که فرشتگان حضور دارند تا سلام ما را به امام برسانند. معنویتِ تمام و کمال اینجاست، محل اجابت دعاهاست...!
🌼در حین پاره شدن چُرت بغلدستیام به او نگاه میکنم و میگویم: «دوست داری همینجا که هستی، همین الان امام زمان به من و تو سلام کنه؟ » چهرهاش از هم باز میشود. گُل از گُلش میشکفد و میگوید: «نیکی و پرسش؟! معلومه که دوست دارم. »
🍁سر ذوق میآیم و میگویم: «سلام مستحب است؛ ولی جوابش واجب! »
برای تأیید حرفم سرش را تکان میدهد.
نگاهی به شبکههای نقرهای روبرویم میکنم. ضریح در حلقه مشتاقان قرار گرفته است. دستها درون پنجرههای آن قفل شده و اشکها روی گونهها روان است.
🌺میگویم: «حاضری از همین جا با هم زیارتی بخوانیم که در آن بیست و سه سلام به امام زمان بدهیم! » چشمهای مرد از حدقه بیرون میزند. با تعجب میگوید: «بیست و سه سلام! »
☘لبخندی به رویش میزنم و میگویم: «مطمئن باش سلام ما را بیپاسخ نمیگذاره. مهم اینه که جوابمون رو میده؛ بشنویم یا نشنویم! »
🌤به امام زمان میگویبم: «میدونیم از زیادی گناهان، گوشامون لایق شنیدن صدات نیست؛ ولی امروز توفیق داریم از این مکان نورانی به شما سلام بدیم! »
💦حال مرد دگرگون میشود. نَمِ اشکی در گوشهی چشمش میدود. انگار منتظر است تا زیارت بخوانیم.
🌨زیارت آل یاسین را از لابهلای مفاتیح پیدا میکنم و هر دو میخوانیم:
"سَلامٌ عَلَے آلِ يٰسٓ.. ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا دٰاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ ........."
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
☠ ترس برادر مرگ
❌زیادی میترسید. دیگران را چنان قوی میپنداشت که در تصور نمیگنجید.
هر محفلی مینشست از قدرت کدخدا میگفت:
تا وقتی کدخدای دنیا، آمریکا از ما راضی نباشد، آش همین هست و کاسه همین!
💥نصیحت دلسوزانه عوامل تبليغاتى دشمن و برخى از مردمان ساده انديش و ترسو، برای مؤمنان و مجاهدان، دائما در سرش تکرار میشد!
_دشمن قوى است و كسى نمى تواند حريف آنان بشود، پس بهتر است درگير جنگ نشويد.
❌ قوى ترين اهرم در برابر تهديدات دشمن، ايمان و توكّل به خداست.
پس به خدا تکیه کنید و از شایعات نهراسید.
✨الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَاناً وَقَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ؛ مؤمنان كسانى هستند كه (چون) مردم (منافق) به ايشان گفتند: بى شك مردم (كافر مكّه) بر ضد شما گرد آمده (و بسيج شده)اند، پس از آنان بترسيد، (آنها به جاى ترس) بر ايمانشان بيافزود و گفتند: خداوند ما را كفايت مى كند و او چه خوب نگهبان و ياورى است.
📖سورهآلعمران، آیه١٧٣.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨احتیاط در مصرف بیت المال
🍃مهدی در مصرف بیت المال حساسیت داشت. یک بار با ماشین سپاه آمده بود تهران. ماشینش خراب شد و هزینه تعمیرش زیاد میشد.
☘با اینکه در مأموریت بود و طبق قانون باید ماشین را به تعمیرگاه سپاه میبرد؛ اما آن را با هزینه شخصی خودش تعمیر کرد و پول آن را از پدرش قرض کرد.
📚شیر کوهستان؛ زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی خندان؛ نویسنده و ناشر: گروه و نشر شهید ابراهیم هادی. صفحه ۹۳
#سیره_شهدا
#شهید_خندان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
❤️ابراز محبت کلامی
❌برخی مردان که از صبح تا شب بیرون از خانه در حال کار کردن می باشند، این را نهایت ابراز عشق و محبت به همسر خود می دانند و در نهایت از ابراز محبت کلامی به همسر خود دریغ می کنند.
💯اما مردان باید بدانند هیچ چیز جای ابراز علاقه و محبت کلامی را برای یک زن نمیگیرد و این یک نیاز عاطفی همیشگی برای یک زن هست که شوهرش به او ابراز علاقهی کلامی کند.
🔺پس خوب است مردان همیشه با بیان محبت آمیز و عاشقانه به همسر خود، کانون خانواده را بیش از پیش گرم نگه دارند.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍رد ننگ
🍃از بالای پل به پایین دست نگاه کردم. ریحانه خسته و تشنه از درو زمین بر میگشت.
فرصت را مناسب دیدم، از آبمیوه فروشی کنار پل، دو لیوان آب پرتقال خنک گرفتم و به سراغش رفتم. مثل همیشه کم رو وکم توجه بود: «ریحانه چیشده؟ »
☘ریحانه خشک و بی روح مرا از زیر تیغ نگاه گذراند .سردی نگاهش روی جسم و جانم نشست: «چطور توقع داری با کسی ازدواج کنم که با علاقهی بیش از حدش، باعث بدنامی من تو روستا شده؟ »
🌾سرم را پایین انداختم و به لیوان آب پرتقال دستم نگاه کردم: « من تو رو بی آبرو نکردم و نمیکنم. »
🌸صدای ریحانه نرمتر شده بود: «هزاربار بهت گفتم مادامی که نتونستی بیای خواستگاری، تو خیابان، تو جمع دوستان، بین مردم حرفی از علاقه به من نزن. اینقدر بزرگ و کوچک رو دم خونمون نفرست. من فعلا قصد ازدواج ندارم و برات صبر میکنم تو فقط کاری رو کن که باید. »
✨دوباره ذهنم و نگاهم دنبال همان زن و مرد عاشق روی پل رفت حالا دست هم را گرفته بودند و بگوبخند کنان، از پل پایین می آمدند.
🍃گفتم: «ببینشون چقدر خوشن. الان من ممنونم ازدواج کنم. بیا مثل اونا فعلا دوست باشیم و صبر کنیم تاشرایطم درست شه »
💫این بار ریحانه سرم داد زد: «اگر ته فکرت اینه پس دیگه هیچ وقت سمت من نیا. من هرگز چنین کاری نمیکنم من حاضرم سالها تو بگو با یک حلقه یا مراسم نامزدی در محضر، به نامت بشم اما زیر ننگ دوستی با نامحرم نرم. از من توقع نداشته باش کاری کنم که بهش اعتقاد ندارم.»
⚡️هنوز داشتم به حرکت ریز مردمکهای گشاد چشمش، نگاه میکردم که رفت و من با عطر شالیزارهای برنج تنها شدم.
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
⭕️ اُفق نگاهت تا کجاست؟!
❌نگاهی به ثروت قارونی و قدرت فرعونی خود میکند. بادی به غبغب میاندازد و میگوید: من عُرضِه دارم؛ ولی بقیه ندارند.
افق نگاهش کوتاهست. فقط جلوی پایش را میبیند.
🔺ولی اولياى خدا وقتى به عزّت و قدرت میرسند، فوراً به ياد خداوند مىاُفتند و میگويند: خدايا هر چه هست از توست.
💥نکته طلایی:
در دعا، اوّل از نعمت هاى الهى ياد كنيد؛ «ربّ قد آتيتنى» بعد حاجت خود را مطرح كنيد.
⭐️ خدايى كه خالق آسمانها و زمين است مىتواند كسى را از میان تمام سختىها نجات دهد و او را به بالاترين درجهها برساند.
✨ رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ أَنتَ وَلِيِّي فِي الدُّنُيَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ؛
(يوسف گفت:) پروردگارا؛ تو مرا (بهره اى) از حكومت دادى و از تعبير خواب ها به من آموختى. (اى) پديدآورنده ى آسمان ها و زمين، تنها تو در دنيا وآخرت مولاى منى، مرا تسليم خود بميران ومرا به شايستگان ملحق فرما.
📖سوره یوسف، آیه ١٠١.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨باور به توان داخلی
🍃خرداد ۱۳۵۹ بود. احمد در راه بازگشت از مأموریت پروازی، توسط دشمنان مورد هدف قرار گرفته بود و سینه و بازو و گردنش مجروح شده بود. وقتی رسید پایگاه، اصرار داشت که کسی بدن خون آلودش را نبیند، به اصرارش به منزلش منتقل کردیم. پزشک بهداری پایگاه گفت: «زخم تان عمیق و خطرناک است و باید به تهران منتقل شوید.»
☘علی رغم اصرارش برای ماندن، به تهران منتقلش کردیم. با عمل جراحی همه ترکش ها از بدنش خارج شد؛ اما ترکشی در گردن و نزدیک نخاع باقی ماند. پزشکان می گفتند: «اگر بخواهند آن را خارج کنند، باید به خارج اعزام شود و اگر خارج نکنند احتمال فلج شدن ایشان زیاد است. » احمد به هیچ وجه حاضر نشد که به فرانسه اعزام شود.
💫تیمسار فلاحی برای مجاب کردنش به ملاقاتش آمد؛ اما مرغ احمد یک پا داشت: «انشاء الله پزشکان ایرانی می توانند معالجه ام کنند و نیازی به غیر نیست». چند روز بعد پروفسور سمیعی پرونده اش را خواند و حاضر شد در بیمارستان ارتش جراحی اش کند.
✨می گفت: «موقع جراحی، احمد اجازه نداد بی هوشش کنم. » هنگامی که مشغول به جراحی بودم، او مشغول خواندن دعا و راز و نیاز با خداوند بود. بعد از عمل به من گفت: «دکتر! چقدر لذت داشت صدای تیغ شما در هنگام خارج کردن تیرهایی که برای رضای خدا داخل بدنم شده بود.»
راوی: مسعود جولایی
📚خانه ای کوچک با گردسوزی روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، صفحه ۶۴-۶۳
#سیره_شهدا
#شهید_کشوری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️اسبابکشی
💦آخرین وسیله را که چید، عرق از پیشانی گرفت، آه بلندی کشید و چای دم کرد و روی مبل نشست. با خودش فکر کرد؛ راحت شدم.
بالاخره اسبابکشی تمام شد.
🎞 تداوم واژه اسبابکشی توی ذهنش، سیال شد و او را کشید تا قبر تا قیامت تا آخرت.
🔺با خودش فکر کرد؛ یک روز هم باید به آخرت اسباب کشی کنیم. بچههای ما میشوند تنها ریسمانهای امیدی که در دنیا داریم. اسبابی که می توانیم با خود ببریم فقط کارها و اخلاق نیکو خواهد بود.
🔺بعد به فرزندانی نگاه کرد که هر کدامشان را با عشق بزرگ کرده بود و امید داشت باقیات صالحاتش باشند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte