✨چهره خوانی شهدا
🍃شب عملیات کربلای پنج نشسته بودیم دور هم داخل سنگر. علی قرآنش را گرفته بود توی دستش و به آن تفأل میزد.
💫 برای یک به یک بچهها قرآن باز کرد و به بچه ها گفت: « تو شهید می شوی. تو اسیر میشوی. تو هم مجروح.» نوبت من که رسید سرش را تکان داد و گفت: «تو هم سر مرو گنده بر می گردی.» کلی بهش خندیدیم و دستش انداختیم.
🌾به شوخی گرفتیم. بعد از عملیات همه آنهایی که گفته بود درست از آب در آمد. کشیدمش کنار گفتم: « چه طوری فهمیدی؟»
گفت: «یک چیزهایی دیدم. نورانی شده بودند.»
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۷
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍یه لحظه رهاش کن
📣آقای محترم، خانوم عزیز
وقتی همسرتون باهاتون حرف میزنه، همهی حواستون بهش باشه!
⚡️اون لحظه همهچیو رها کن!
🌱برا یه مدت کوتاه هم که شده فقط به همسرت نگاه کن و به حرفاش گوش🧐 بده!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍آرزوهای رنگارنگ
🕌دختر همینطور که به چلچراغ حرم خیره شده بود از مادرش پرسید: «مامان جان! آدمهای خوب همیشه به حرم میان؟»
🍃مادر گفت:«بله. آدمها برای کمک گرفتن از خدا و اهل بیت به حرم میان تا هم درددل کنند هم حاجتهاشون رو از اونها بخوان.»
👧محنا نگاه دوبارهای به چلچراغها انداخت و دوباره به ضریح نگاه کرد.
محبوبه چادرنمازش را از کیف درآورد و روی سرانداخت و جانماز گلدوزی شدهاش را جلوی صورتش روی زمین گذاشت. محنا به مادر نگاه میکرد و دختر جوانی که با صورتی غرق اشک، رو به روی ضریح نشسته بود.
🤔به آرزوهای رنگارنگش فکر کرد و اینکه کدام از آنها را از صاحب ضریح بخواهد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍نذاریم حقمونو بگیرن!
⭕️اگه امید رو از دست بدی، همهچی رو از دست دادی!
امید ستون ⛰زندگیه اگه امید نباشه زندگی هوا نداره، هوا که نباشه من و تو زنده نمیمونیم.
💫امید حق من و توست، نذاریم دیگران این حقو از ما بگیرن!
🔰آیتالله خامنهای مدظلهالعالی:
گاهی روی یک مشکل خاص که چندان هم مهم نیست مدام تکیه میکنیم، مدام تکرار میکنیم، مدام میگوییم، مدام مرثیهخوانی میکنیم، امید در دل جوان فرو مینشیند، امید کمفروغ میشود در دل جوانها؛ این غلط است.
#تلنگر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨حلقه های صالحین حاج احمد متوسلیان
☘حاج احمد پيشنهاد کرده بود وقت هاي بيکاري بحثهاي اعتقادي کنيم. توي يک اتاق کوچک دور هم مينشستيم.خودش شروع ميکرد: «اصلاَ ببينم،خدا وجود دارد يا نه؟من که قبول ندارم.شما اگر قبول داريد، برایم اثبات کنيد.»
🍃هر کسي يک دليلي ميآورد. تا سه، چهار ساعت مثل يک ماترياليست واقعي دفاع ميکرد.
🌾يک بار يکي از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزديک بود با حاجي دست به يقه شود. حاجي گفت: «مگر شما مسلمان ها در قرآن نخوانده ايد که جدال بايد احسن باشد؟!»
📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۱۵
#سیره_بزرگان
#حاجاحمدمتوسلیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تکبیر آزادگان
🌱شهید، جاوید نامی است که در راه احقاق حق پایداری میکند. باشکوهترین لحظه💞 را برای ابد، مقابل دشمنان اسلام در تاریخ رقم میزند؛ جام شهادت را به لب میگیرد و به بهای جان میخرد.🌲
⚡️شهیدان مکبر آزادی و آزادگی هستند. تکبیرشان در جامعه طنین انداز است؛ زیرا خون او مؤذنی با صدای رسا و فراگیری میباشد. در هر برههای از زمان، خون پاک شهید، عاملی برای بقا و تداوم ارزشهای مقدس اسلام و جمهوری اسلامی ایران است. کلاس شهادت در طول تاریخ همیشه باز است؛ زیرا حق طلبان از چشمهی عشق مینوشند و ماندگار میشوند.✊
💐آری! شهید، هدیهای از طرف پدری با غیرت و مادری شجاع به محضر حق تعالی میباشد.
📅بیست و دوم اسفند، روز بزرگداشت شهدا گرامی باد.🌹
#مناسبتی
#روز_بزرگداشت_شهدا
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شهیده فاطمه اسدی
قسمت اول
🍃گرمای تابستان مغز استخوان را می سوزاند و آن را غیر قابل تحمل می کرد. مادر فاطمه در انتظار نوزاد تو راهی اش روزهای سخت بارداری را سپری می کرد. روزهای گرم مرداد ماه با تولد فاطمه شادی بخش و ماندنی شد.
☘دشتهای وسیع روستای باقرآباد شهرستان دیواندره که پر از گندمهای به بار نشسته بود، شادی را در خانه آنها دو چندان کرد.
فاطمه از همان دوران کودکی سختی زندگی را چشید و لمس کرد و پا به پای آن بزرگ شد. در آن دوران فاطمه با دستان کوچکش خانه را جارو و مرتب می کرد؛ ظرف ها را می شست و مواظب بود غذایی که مادرش برای ناهار بر روی اجاق گذاشته،خراب نشود.
💫روزهای فاطمه این طوری می گذشت، اما هنگامی که پدر و مادر خسته اش با دست های پینه بسته شان را می دید؛ ابروهایش به هم گره می خورد و غم بزرگی بر دلش سنگینی می کرد؛ تنها چیزی که او را راضی و خوشحال کرد، همراهی او با پدر و مادرش در کارهای مزرعه بود.
☘فاطمه روزهای سخت زندگی را سپری کرد و در روزها جوانیاش ازدواج کرد و حاصل این ازدواج..
ادامه دارد
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍کی بهشون خبر بده؟
تازگیا نگاهمون یهجا دیگه هست و گوشمون یه جا دیگه!🤦♂
چشم از صفحهی گوشی موبایل و تلویزیون برنمیداریم و میگیم: «گوشم با شماست!»🙄
📱اونقد غرق گوشی هستیم که بعضیوقتا با خودم فکر میکنم اگه من بمیرم کی به دوستای مجازیم خبر بده؟🤭
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨سبک تلاوت قرآن شهید علی سیفی
🍃تا وقتی که سیفی نیامده بود مراسم قرآن خوانی را در گردان داشتیم، اما با آمدن او همه متحول شدند.
💫همه به سبک سیفی قرآن می خواندند و با شنیدن آیات عذاب گریه می کردند. با تمام وجود قرآن می خواندند.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۱۲۰
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اهمیت توجه به جایگاه و نقش خود در خانواده
💡توجه به جایگاه هر فردی در خانواده نقش مهمی در تعاملات و برخورد افراد با یکدیگر دارد.
🌱اینکه هر فردی نقش و مسئولیت خود را بداند و به دنبال پذیرش نقش، وظیفهاش را به نحو شایسته انجام دهد، ارتباطات و برخوردها را قوی تر می کند.
⭕️ پذیرش جایگاه پدری و مادری و همچنین فرزند بودن باعث میشود تا بچهها را از کوتاهی در مسئولیت یا بیاحترامی و عدم توجه به سخنان والدین دور نماید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
هدایت شده از آرشیو عکس خام
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍دلدادگی آقا جواد
#قسمت_اول
☀️آقاجواد مثل هر سال، قبل از عید، آماده میشد تا برای خدمت به زائران شهدا، به سرزمین راهیان نور برود.
در طول تمام آن سالها، هیچگاه مانع رفتن او نشد.
🎒آقاجواد کولهپشتیِ سبک و راحتش را، روی دوش خود انداخت.
نگاهی به همسرش کرد و گفت: «خوشبحال شما خانوما.»
اما او نگاه شیطنتآمیز و پرمهرِ چشمانِ درشت آقاجواد را تاب نیاورد. نمیخواست سرخی گونهها و حرارت درونش، راز مگویش را فاش کند.
🧕سرش را پایین انداخت و گفت: «خوبه خوبه! دست پیش میگیری تا پس نیفتی؟! تو داری میری پیش شهداء نه من! »
شوخطبعی آقاجواد بیشتر گُل کرد و گفت: «من دارم میرم خاکمیخورم، بیخوابی میکشم و بدوبدو، اونوقت ثوابشو به گل بانو میدن! »
👀میدانست همسرش آنجا، گاهی حتی یک شبانهروز بیداری میکشید، تا به مهمانهای شهداء خوش بگذرد.
با پشت دست، نَم اشک نشسته در چشمانش را پاک کرد، تا مبادا تبدیل به قطره اشکی شود و دل آقاجواد را بلرزاند.
نباید می فهمید در دل او، طوفانی از دلتنگی و غصه پیچیده است.
🤛دستان ظریف خود را به شانهی قوی و ورزشکار آقاجواد کوبید و با خندهی مخفیکارانهاش گفت: «برو ببینم کمتر خودتو عزیز کن! »
آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی میداد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود:
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir