🔹 پسر گلم، اجازه می دی ماشینت رو بدم داداشت باهاش بازی کنه؟
#احترام_به_کودک
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#احترام
🆔 @masare_ir
🍃هرگاه به چهره اش نگاه می کرد، تمام غصه هایش برطرف می شد و دردهایش را فراموش می کرد.
🌸فاطمه سنگ صبور، آرام جان و محرم اسرارش بود، آن هنگام که به مونس و همدم نیاز داشت همیشه در کنارش بود و در سخت ترین شرایط دل او را تسکین میداد. وقتی که رفت، على (ع) ماند و شب تار و سکوت چاه ... !
- مولاجان! این وقت شب کجا می روید؟
-می روم نخلستان تا شاید کمی آرام گیرم....
📚بحارالانوار، ج ۴۳، ص۱۲۳
#سیره
#معصومین
#اهل_بیت علیهم السلام
🆔 @masare_ir
💥محبت
🌱ظرف آب تمیزی و ظرف آب کثیفی وجود دارد. می خواهیم آب کثیف را از ظرف خارج کنیم و جای آن را آب تمیز بریزیم.
📌راهش این است؛ آب کثیف را از ظرف، کامل خالی کنیم و ظرف را شستشو دهیم و آب تمیز را در آن بریزیم.
🌺قلب ما مثل ظرفی است که اگر محبت غیر خدا در آن جای دهیم، ظرف دلمان از آب کثیف پر شده و دیگر آب تمیز که محبت خداست، در آن جای نخواهد گرفت و اگر محبت خدا، وارد قلب ما شد، محبت های دیگر از محبت به اهل بیت وشهدا، محبت به پدر و مادر و محبت های پاک دیگر، سرازیر خواهد شد.
🍃آیه ای در قرآن کریم وجود دارد در سوره احزاب آیه ۴:
ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه...
🌸 این آیه شریفه اشاره به این دارد، که درون سینه هر نفر، دو قلب وجود ندارد. انسان نمیتواند در قلبش دو محبت را جای دهد.
محبت پاکان و محبت ناپاکان، یکجا جمع نخواهند شد.
☘️ما باید قلبمان را مملو از محبت و عشق به خداوند کنیم ،تا نورانی شود و محبت غیر خدا از آن خارج گردد .
🔹دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
#نکته
#اخلاقی
🆔 @masare_ir
📄 کارنامه
در باز و پدر وارد اتاق شد. سعیده تازه چشمانش گرم شده بود. با شنیدن صدای باز شدن در، از جا پرید. لبه تخت نشست. قلبش تالاپ تالاپی راه انداخته بود که نگو. نفس نفس می زد. با همان حالت گفت: سلام. پدر از اینکه دختر به این مؤدبی دارد خوشحال شد و گفت: سلام بابا. خواب بودی؟ سعیده با صدایی لرزان گفت: تقریباً.
پدر کنار سعیده روی تخت نشست و پرسید: چه خبر؟ درسا خوبه؟ کارنامه تون رو ندادن؟ سعیده، دستانش را زیر لحاف، قایم کرد و گفت: نه هنوز ندادن. پدر از جا بلند شد و با صدای کلفتش گفت: بخواب بابا. شب بخیر.
سعیده، دستانش را از زیر لحاف بیرون آورد. می دانست لحاف نمی تواند او را در پناه خودش بگیرد. اما ناخودآگاه از ترس پدر، زیر لحاف پناه گرفته بود. لحاف را به گوشه ای انداخت. خودش را روی تخت، رها کرد. کمی چهره اش را در هم برد. زیر لب غر زد: تازه خوابمون برده بود ها..
از ترس اینکه پدر پشت در نباشد، از جا جست. لای در را باز کرد. هیچکس پشت در نبود. چراغ سالن پذیرایی هم خاموش بود. نفس راحتی کشید. دوباره به رختخواب پناه برد. به این فکر کرد: اگر معدلش نوزده نشده باشد، با دعواهای پدر چه کند. تحمل فریادها و ناراحتی های بی اندازه پدر را نداشت.
#احترام_فرزند
#داستانک
🆔 @masare_ir
#مولای من
یک دقیقه امشبم مال شما.
یک دقیقه های عمرم مال شما.
یک دقیقه یک دقیقه، ساعات عمرم را #هدیه تان می کنم و هر روز، #دقیقه و ساعتی، تا بالاخره بشوم، همه شما..
فدایتان
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
خوشا به حال #آفتابگردان
فاصله اش را با #نور خورشید پر کرده است
من هم فاصله ام را با #نور #یاد_خدا پر می کنم
#نکته
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
وقتی مادرش را میدید، دست و پایش را میبوسید.
موقع غذا خوردن، اول لقمه در دهان مادرش میگذاشت، سپس خودش غذا میخورد.
مجید فوقالعاده هوای مادرش را داشت. یکی از دلایلی که او را از فکر تحصیل در خارج از کشور منصرف ساخت، رسیدگی به پدر و مادرش بود.
🌹شهید مجید شهریاری🌹
سبک زندگی فاطمی،ص۵۶
#سیره_شهدا
#سیره_علما
#خانواده
#همسرداری
🆔 @masare_ir
🔒 گره
🚘 احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های 🏢 شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان 👮♂️ نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."
احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. 🏃♂️ دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. 😡 مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.
پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."
🧕 خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."
🙎♂️ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش."
🧕 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات".
😤 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. 🏡 دست از پا درازتر به خانه برگشت.
با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. 🥗 بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. 👩🍳 مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." 😋 مادر دست از کار نکشید .🙄 احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟"
😠 مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!"
🤔 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟"
😢 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی."
🤦♂️ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود.
😔 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت.
#احترام_والدین
#ارتباط_با_والدین
#داستان
🆔 @masare_ir
✨«روزی که بادا»
🌺بالاخره یک روز می آید
یک روزمی آید و تمام جمعهها بجای دلتنگی،روز شادی میشوند...
یک روزمیآیدو همهی بچههای یمن و سوریه وحتی کشمیر ومیانمار، دست بهدست پدر ومادرهایشان, درکنار او، بال می گشایند.
✨یک روز می آید وسبد سبد ستاره، شبهای تاریک بقیع را روشن میکند.
یک روز می آید که تلخی،طعم ناآشنای تمام دهانها میشود..
یک روز می آید که عشق، نام مقدسی میشود،برای تنها معشوق عالم.
یک روزمی آید و دیگر بردل هیچ موجودی هیچ داغی نمی نشیند..
عدالت چون آسمان برسر همه سایه خواهد انداخت
وعلم وایمان دوبال همه برای پرواز خواهدشد.
🌸مولای من، قسم بهمویت،
و به عطرگریبانت،
که تنهابه امیدآن روز،زندگی میکنم و فرزندمیآورم..
وازتومیخواهم خودت،دست نوازشی،نیم نگاهی،یا اشارهای مرحمت کنی.
تا آنها فقط برای توباشند ولحظه ای بی هوای تو نفس نکشند...حتی لحظه ای...
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir