✨مردم داری
🌸محمود برای زندانیها خودش را به زحمت میاندخت و حاضر بود برایشان بمیرد. فقط به خاطر اینکه انسانند و به این روز افتادهاند.
☘برش اول:
در زندان به سختی مریض شده بودم. مسئولین زندان اجازه اعزام به بیمارستان را نمیدادند. محمود وقتی مطلع شد، گفت: «اگر اجازه هم ندهند، در را میشکنم و میبرمت بیمارستان. وقتی هم که مسئولین اجازه دادند و بیمارستان بستری شدم، روزی پنج بار میآمد ملاقاتم.
🍃برش دوم:
یک روز با عجله آمد پیشم و گفت: «بلند شو! یکی از زندانیها وصیتنامه نوشته و میخواهد خودکشی کند. »
گفتم: «به تو چه ربطی داره؟ »
گفت: «او قبل از اینکه جنایت کار باشد یک انسان است. من نمیتوانم شاهد خودکشی یک انسان باشم. »
✨رفت پیشش و چند ساعت برایش حرف زد تا اینکه توانست از خودکشی منصرفش کند.
از خودکشی که منصرف شد، وصیت نامه جدیدی نوشت. محمود اشک شوق میریخت؛ به خاطر نجات یک انسان.
🌾برش سوم:
قرار شده بود زندانیها را از زندان بیرون ببرند. محمود همه را از یر یک سینی که قرآن و آینه و یک بشقاب آب نبات بود رد میکرد. همه دست در گردن محمود میانداختند و گریه میکردند. در یک سالن منتظر بودیم تا تکلیف شان مشخص شود که ناگهان برق سالن رفت. همه با خود گفتیم: «الانه که زندانیها فرار کنند. » برق که آمد همه هفده نفرشان بودند. می گفتند: «محمود ما را نماز خوان کرده، اسلام واقعی را به ما معرفی کرده، کجا فرار کنیم. »
راوی: ابراهیم اطمینان
📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صص: ۳۳/۳۸ و ۳۶-۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_اخلاقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دستگیری از نیازمندان
🍃محمود برای کمک به محرومان و پابرهنگان دست از پا نمی شناخت:
☘برش اول:
کفشش آن قدر کهنه و پاره بود که پایش روی زمین کشیده می شد. رفتم کنارش و گفتم: «محمود! این کفش ها چیست که پوشیدی؟ »
💫با خنده گفت: «در راه کسی را دیدم که کفش هایش خیلی کهنه و پاره بود، کفش هایم را با او عوض کردم. »
🍃برش دوم:
آمده بود ده تومان پول قرض کند. اصرار کردم برای چه میخواهد. گفت: «پدرم هر سه روز، ده تومان به من میدهد و من آن را به دو خانواده فقیر میدهم. الان چند روز است که پدرم را ندیدهام و آن خانوادهها منتظر کمک من هستند. »
🌷برش سوم:
در کمک به فقرا حد و مرز نمیشناخت. آمد پیشم و گفت: «یک خانواده فقیر پاکستانی را میشناسم که اگر چرخ خیاطی داشته باشند، خودشان کار کرده و از گدائی نجات پیدا میکنند. » با اصرار پول چرخ خیاطی را گرفت و رفت.
راویان: ابراهیم اطمینان و مهدیان
📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، صفحات ۳۳ و ۳۴ و ۴۷
#سیره_شهدا
#شهید_اخلاقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🥀شهید محمود اخلاقی؛ شهید عصر عاشورا
🍃روز عاشورا بود. در منطقه ای بودیم که سه ماه بود که هیچ پیش روی در آن اتفاق نیفتاده بود و محمود عزم کرده بود تحرکی بیافریند.
باهم قرار گذاشتیم به یاد لبهای تشنه امام حسین (ع) آب نخوریم.
☘محمود گفت: «امروز باید برویم و خون خود را فدای اسلام کنیم و این منطقه را از دست دشمن نجات دهیم. امروز یا به ملاقات خدا میرویم و یا به زیارت امام حسین (ع). »
✨نیروها را به سه گروه تقسیم کردیم و به دشمن حمله کردیم. گویا دشمن کور شده بود و هیچ تحرکی نمیکرد. جلوی سنگرهای عراقی ها میرفتیم و عراقیها اسلحهها را میانداختند و فرار میکردند. محمود و شهید محمد یوسفیان برای خاموش کردن تانکی رفتند که مزاحم بچه ها شده بود.
🌾غروب آن روز پیکر محمود و شهید یوسفیان را به عقب منتقل کردیم. خوش به حال محمود که شهید عصر عاشورا شد.
📚نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، صفحات ۶۷ و ۷۱-۷۰
#سیره_شهدا
#شهید_اخلاقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اخلاق ورزشی
🍃با همه کشتی میگرفت و همه را زمین میزد. محمود به او گفت: «با من کشتی میگیری؟» طرف که محمود را عددی نمیدید، بهش خندید.
☘وقتی کشتی شروع شد محمود بر زمین زدش؛ اما سریع بغلش کرد و گفت: «نمی خواستم زمینت بزنم، می خواستم بگویم:
مردی نبود فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده ای بگیری مردی.»
بعد آرام بهش گفت: «دوباره کشتی می گیریم جلوی همه. این بار تو برنده ای.» نمی خواست زمین خوردن کسی را ببیند.
راوی: حسین مختاری
📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۷
#سیره_شهدا
#شهید_اخلاقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ انتخاب شغل
🍃محمود از آرزوهای شغلیاش کمتر حرف میزد. یک باری که در بسکتبال مقام آورده بود، بهش گفتم: «در بسکتبال مقام آوردی و به ما نگفتی، نکند می خواهی ورزش کار شوی؟»
☘️گفت: «دوست دارم شغلی داشته باشم که رضای خداوند در آن باشد و بتوانم دست آدم های فقیر را بگیرم.»
راوی: پدر شهید
📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۴
#سیره_شهدا
#شهید_اخلاقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir