✨عمل به نهج البلاغه
☘ناهار منزل حسین بودیم. بعد از ناهار حسین از حاج خانم پرسید که چه خبر از شهر؟
🍃گفت: «خبر خاصی نیست و هنوز هم گاهی رادیو برنامه “جنگ های پیامبر“ت را پخش می کند. مسئولان رادیو از ما سراغت را می گیرند. می گویند برنامه “درس هایی از نهج البلاغه” دوستداران زیادی دارد که خواهان ادامه اش هستند. »
🌸حسین گفت: «دیگر به تدریس نهج البلاغه نمیرسم. الان فرصتی پیدا کرده ام نهج البلاغه را به صورت عملی پیاده کنم. »
🌾مادرش گفت: «چطور؟ »
✨گفت: «عازم هویزه ام. مسئولیت سپاه آنجا را قبول کرده ام. امتحان سختی در پیش دارم. برایم دعا کن مادر. »
📚 سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، صفحه ۸۰
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💫فقط یک جلد قرآن
🍃اولین دستگيري سید حسين، او را در بند نوجوانان زنداني كردند. پس از مدتي كه به ملاقاتش رفتيم، مشاهده كرديم كه زندان داراي اتاق هاي بسيار كوچك و قديمي و كاملا غير بهداشتي است.
ا☘ز حسين سؤال كرديم: «چه چيز لازم داري كه برايت بياوريم؟ » گفت: «فقط يك جلد قرآن برايم بياوريد. »
📚سرزمين مقدس، جواد شفيعيان، دار الهدي، چ اول ۱۳۸۶ صفحه ۱۸۳ به نقل از لحظههاي آشنا، سيد حميد علم الهدي ص ۳۴
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مخاطب شناسی
🍃حسن یک قاچاقچی بود و البته مسلط به منطقه. حسین تصمیمش را گرفته بود میخواست به هر قیمتی شده جذبش کند.
☘شب رفتیم در خانه اش. هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. حسین گفت: «میخواهیم کمکی به ما کنید. کمک به لشکر اسلام.»
💫حسن گفت: «من یک قاچاقچی هستم؛ دشمن شما! » حسین گفت: « به خودت دروغ نبند و اسلحه کلاش خود را از دوشش برداشت و به حسن داد و گفت فردا بیا مقرر سپاه.
گفت که من خودم اسلحه دارم.»
🌺حسین گفت: «می دانم این هدیهای باشد از طرف من.» فردا عصر که شد و و حسن را کلاش به دوش در سپاه هویزه دیدم. از تعجب خشکم زد.
🌾به حسین گفت: «دام بدی برای من پهن کردی کردی. تسلیم! من اسیرت شدم.»
حسین گفت: «تو اسیر نیستی آزاده ای. من اگر آزادگی را از نگاهت نخوانده بودم، هرگز سراغت نمی آمدم.»
🍃حسین معجزه کرده بود. حسن طوری دلبسته حسین شده بود که حتی یک روز هم نمیتوانست نبیندش. بعد از شهادت حسین، یک سال نشده، در عملیات آزاد سازی بستان به حسین پیوست.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحات ۹۳ و ۱۴۸ و ۱۹۰ تا ۱۹۶
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تلاش فرهنگی
🌷شهید سید حسین علم الهدی
🍃سال ۵۸ بود و حسین در شورای فرماندهی سپاه اهواز برای تقویت بخش های فرهنگی حضور فعالی داشت.
☘موتور گازی داشت که پول آن را هم از برادرش کاظم قرض کرده بود و هر ماه قسط آن را می پرداخت. در نقاط مختلف شهر کلاس داشت و برای رسیدن به آنها از این موتور استفاده میکرد.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مقاومت و استقامت در سیره شهید سید حسین علم الهدی
🍃تا از شهر هویزه به سمت سوسنگرد بیرون میزدیم، بچه ها از نفس می افتادند.
حسین می گفت: «هنوز که راهی نیامدهایم، زود شکایت را شروع کردهاید.»
🍀گفتم: «تو تمرین داشتهای حسین. اهل کوهنوردی بودهای.» ایام دانشجوییاش در مشهد را میگفتم که هر هفته به کوه میرفت. بیشتر این روزها را روزه هم میگرفتی؛ ولی ما تازه شروع کردهایم.
🌾با همان لبخند همیشگیاش می گفت: «با این حرفها نمی توانی کاری کنی که کوتاه بیایم.»وقتی دیگر همه داشتیم از پا می افتادیم، می گفت: «تا اینجایش مقاومت بود. از اینجا به بعدش را استقامت میگویند. باید ببینیم چقدر اهل استقامت هستیم.»
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۳ و ۸۴
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨اسلحهای که دست انسان را می گیرد
🍃 هویزه آمدیم. حسین گفت: «همین امشب باید مسئولیت تکتک ما را که در اینجا حاضر هستیم مشخص کنیم.»
☘گفتم: «حالا چه عجله ای برای تقسیم مسئولیت؟! فعلاً اولویت ما این است که سریع بچهها را جمع و جور کنیم و به دشمن حمله کنیم.» حسین موافق نبود. معتقد بود اول باید مسئولیت هرکدام مان مشخص شود تا بتوانیم نظم داشته باشیم. ما نیاز به تجدید قوا داریم.
🎋می گفت: «همه ما افتخار می کنیم که در راه اهداف مقدس مان شهید شویم؛ ولی این شهادت وقتی خوب تر است که بتوانیم از وجودمان بیشترین بهره را بگیریم و ضربات کاری را برداشت من وارد سازیم.» گفت: «من فردا بر میگردم اهواز تا وسایل مورد نیاز مان را تهیه کنم. انشالله برای تان اسلحه هم میآورم. هم اسلحه ای که بتوانید به دستتان بگیرید و هم اسلحه که میتواند دستتان را بگیرد.»
🌾آن شب منظور حسین را درست متوجه نشدم؛ اما فردا که دیدم به همراه سلاح به بچهها نهج البلاغه هم می دهد، همه چیز را دریافتم.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۲ و ۸۳
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨قرائت قرآن شهید علم الهدی در مقر ارتش شاهنشاهی
🍃قبل از انقلاب بود. می خواستند مسجد لشکر ۹۲ زرهی را افتتاح کنند. نوجوانی را برای خواندن قران آوردند. نوجوان علاوه بر اینکه پیش پای تیمسار جعفریان بلند نشد، آیاتی از قرآن را خواند که در آنها دعوت به جهاد و مبارزه شده بود.
🌾نویسنده گزارش ساواک در بخش نظریه نوشته بود: «با توجه به سن کم قاری، به نظر میرسد بیتوجهی به تیمسار در موقع ورودشان به مسجد را باید به حساب بچگی او گذاشت. شاید هم در آن لحظه حواسش به پیدا کردن سوره ای بود که قصد خواندن آن را داشته و برای همین یادش رفته به احترام تیمسار از جایش بلند شود؛ اما خواندن آن آیات شاید زیاد هم تصادفی نبود به خصوص وقتی به سوابق خانوادگی قاری توجه کنیم.»
☘بعدها فهمیدند حسین علمالهدی همان قاری نوجوان؛ عمدا چنین رفتاری کرده است.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۳۱
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ زمان و مکان مرگت را می دانی؟
🍃بعد از یک کار گروهی از طرف امالغفاری به طرف طاهریه رفتیم. آنجا که رسیدیم حسین حالت عجیبی داشت. در فکر فرو رفته بود و اطرافش را نگاه میکرد. از حسن پرسید: «اینجا طاهریه است؟»
گفت: «بله.»
💫_فاصله اش تا هویزه چقدر است؟
☘_حدوداً ۲۰ کیلومتر.
🌾لبخندی بر لبانش نشست. مشتی از خاک آن را برداشت و به آن زل زد. دوباره تکرار کرد: «طاهریه.»
دست گذاشت روی شانه شهید قدوسی و گفت: «فکر میکنم به زودی نتیجه زحماتمان را ببینیم.» صحنه شهادت خود و یارانش را در آن بیابان می دید.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عزاداری جالب
🍃هیئت نوجوانانشان، شهر و البته تمرکز ساواک اهواز را به هم ریخته بود. مثل دسته های دیگر عزاداری نمیکردند. از هر صدمتر و دویست متر یکی شان میرفت روی صندلی و یکی از آیههای جهادی را میخواند و دیگری ترجمه میکرد. در فاصله بعدی دو نفر دیگر جایگزین میشدند و همین کار را میکردند. همه دستهها ایستادند و محو آیات و برنامه آنها شده بودند.
🌾جلوی آگاهی هم که رسیدند، یکی شان رفت روی صندلی و بلندگو را گرفت و با صدای بلند گفت: «ای مردم! اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.»
🌷قبل از اینکه به میدان مجسمه برسند که مجسمه شاه در آن قرار داشت و آخرین برنامه هیئتها طواف کردن و ادای احترام به او بود، پیچیدند توی فرعی و در بین جمعیت دسته های دیگر پراکنده شدند. نمیخواستند به مجسمه شاه ادای احترام کنند. سر دسته شان نوجوانی بود به نام سید حسین علمالهدی.
📚 سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، ص ۲۱-۱۶
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir