eitaa logo
مسار
335 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
704 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨همان محبتِ روزهای اول ازدواج یک وقت هم من و ایشان به سفر کربلا رفته بودیم. وقتی به خانه برگشتم، دو سه تا از بچه‌ها خواب بودند. ایشان ناراحت شدند و با بچه‌ها دعوا کردند که چرا وقتی مادرتان از سفر کربلا برگشته، همه شما به استقبالش نیامدید؟ بسیار مهربان بودند. بعد از چندین سال زندگی، همان مهر و محبت روزهای اول ازدواج بین ما برقرار بود. روزهای پنج شنبه و جمعه وقتی ایشان به قم می‌رفتند، من لباس هایشان را می‌شستم و مرتب می کردم. اتاقشان را منظم می کردم و منتظر می ماندم تا برگردند. خلاصه هرچه از صفا و محبت و تقوای ایشان بگویم، کم گفته‌ام. ایشان از تمام مسائل خانه خبر داشتند و در بیشتر کارها به من و بچه‌ها کمک می‌کردند. ایشان بزرگ ترین حامی و هادی من و بچه ها بودند. بیشتر صبح ها چای درست می‌کردند. در تمام طول زندگی به یاد ندارم که به من گفته باشند یک لیوان آب به ایشان بدهم. از ظلم به زن‌ها بسیار ناراحت و منقلب می‌شدند. همیشه می‌گفتند: زن نباید استثمار شود. 📚سرگذشت‌های ویژه، به روایت جمعی از یاران، ج۲، ص۱۰۹، به روایت همسر شهید مرتضی مطهری. 🆔 @tanha_rahe_narafte
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اندیشه زیبا ✅ خوشبختی از نگاه هرکسی معنای متفاوتی دارد، امّا در زندگی مشترک فاطمه و علی علیهماالسلام زهراسلام الله علیها نقطه اتکاست، مرد خانه‌اش را در فضای سرشار از محبت؛ از غصه‌ها و غم‌های مادی زندگی خارج می‌کند. 🔘سرآغاز هر چیزی فکر کردن است و به احساس شکل می‌دهد. درک احساسات سبب رفتار پسندیده می‌شود. ✅ جایی که رضایت باشد آرامش هم هست. خوشبختی در رضایت از یکدیگر است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ بی‌نیازی 🍃چهره رنگ و رو رفته زن و فرزندانش، عرق شرمساری بر پیشانی‌اش نشاند. زانوهایش توان و رمقی برای برخاستن نداشت. با کمک‌گرفتن از دیوار از جایش برخاست. همان لحظه سقف دور سرش چرخید، به نظرش زلزله آمد: « پس چرا لامپِ آویزون به سقف تکان نمی‌خوره؟! » ☘به طرف آشپزخانه قدم برداشت، با دستانی لرزان در یخچال را باز کرد. دو عدد نان بیات، یک کاسه ماست‌خوری ماست که رویش خشکیده و یک عدد تخم‌مرغ، تنها دارایی رفیق ۲۰ ساله زندگی‌شان بود. 🎋ته دلش خالی شد. ناامیدی راه خودش را باز کرد تا ذره ذره وجودش را پر کند. نگاه خسته‌اش در آشپزخانه چرخی زد و بر روی صورت رؤیا، ورودی در ثابت ماند. ⚡️لب‌های سفیدشده رؤیا مثل همیشه کش آمد: « صادق تو در مورد صندوق کمک‌های بلاعوض مسجد، چیزی شنیدی؟ » 🍃_نه چطور مگه؟ ☘_موقع سبزی پاک‌کردن، زن‌های همسایه یه چیزایی با هم می‌گفتن که به گوشم خورد. 🍂طاقت ماندن در خانه را نداشت. بعد از ده سال کار در کارخانه، چهارماهی ‌بدون حقوق کار کردند. یک ماهی هم می‌شد کارخانه را تعطیل کردند. در این مدت تمام پس‌اندازش را خرج زندگی کرد. دیگر آه در بساط نداشت. ☘فکرهای زیادی مثل کلاف سردرگمی ذهنش را درگیر کرده بود. وقتی به خود آمد خودش را کنار حوضِ آبِ وسط حیاط مسجد دید. صدای آرامبخش مُؤذن از مناره‌های مسجد به گوشش رسید. ✨بعد از مدت‌ها شرکت در نماز جماعت، انرژی و امیدی باورنکردنی تک‌تک سلول‌های بدنش را پر کرد. نمازگزاران پراکنده شدند. خادم مسجد و امام‌جماعت تنها کسانی بودند که در مسجد باقی ماندند. 🌾صدای خادم به گوشش رسید که می‌گفت: «حاج آقا اگر کسی برای کمک‌های بلاعوض مسجد، درخواست نکرده یکی را سراغ دارم اوضاع خوبی نداره، فقط مال این محل نیست بفرستم خدمتتون؟!» 🍃با شنیدن حرف خادم دچار شک و تردید شد تقاضایش را مطرح کند یا نکند؟ به سجده رفت قطرات اشک از گوشه چشمانش بر روی فرش مسجد چکید. همزمان از خدا کمک خواست. 🔹بعد از سربرداشتن از سجده سبک‌بالی سراغش آمد که تا آن لحظه تجربه‌اش نکرده بود. با کوله باری از امید به طرف خانه رفت. زنگ خانه را زد و همزمان کلید را چرخاند. کفش‌های ناشناس مردانه‌ای نظرش را جلب کرد. سینه‌اش را صاف کرد و وارد خانه شد. 🌸عموی همسرش بعد از سال‌ها به مهمانی‌شان آمده بود: «صادق آقا پیش پای شما به رؤیا می‌گفتم، اومدم شهر شما کارخانه جدید راه‌اندازی کردم. کاش قبول کنی بیای اونجا مشغول بشی. توی شهر غریب نمی‌تونم به هرکس اعتماد کنم و مسئولیت رو بهش بسپارم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خالق مادر از: عطش به: مادر چشمه‌ی آرامش سلام مادرم ای مأوایِ من وقتی پدرت خسته از آزار مشرکان به تو پناه می‌آورد، مرهم زخم‌هایش و ام ابیها می‌شدی. با لبخند دلنشینی غم‌های همسرت را می‌زدودی و فرزندانت را با آغوش پرمهرت، سیراب از عشق و محبت می‌کردی و تا آخرین لحظه‌ی عمر کوتاهِ پر برکتت، از ما هم غافل نبودی. با دعاهای نیمه شب تو، شیعه شدیم و تا پای جان با واجب فراموش شده، برای سعادت ما مبارزه کردی تا آرامش نصیبمان شود. افسوس بی‌تفاوتی و منفعل بودن در برابر گناه، بیماری شایعِ آن زمان هم بود که در این راه تنها ماندی و ما از سعادت حضورِ امام در رأس حکومت اسلامی در همه‌ی دوران، محروم ماندیم. مادرم عزیزتر از جانم دعایِ خیرِ مادرانه‌ات پشتوانه‌ای برای ماست تا احیاگر امر به معروف و نهی از منکر باشیم. آن را از ما دریغ نکن که به آن سخت محتاجیم. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سلام‌الله‌علیها 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌨روز برفی 🌻پروردگارا در این صبح زیبای برفی و دلپذیر، آرامش را مانند دانه‌های برف، آرام و بی صدا به قلب‌های ما جاری کن. 🌱روزتان پر از آرامش 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چطور به فرزندانم احکام اسلامی را بیاموزم؟ ما اوایلی كه به تهران آمده بودیم، خانه ای در خیابان ری، كوچه دردار داشتیم و چون در داخل منزل حمام نبود، ایشان روز جمعه به من می‌گفتند: «خانم! من امروز غذا درست می‌كنم و شما این دختر خانم‌ها را به حمام ببرید و به ایشان غسل جمعه را یاد بدهید. این‌ها باید روش غسل و یا احكام مبتلا به‌شان را بدانند. در آینده ممكن است ما نباشیم و نتوانند سؤال كنند و دچار مشكل شوند.» 📚فصلنامه شورای فرهنگی و اجتماعی زنان، شماره ۱۰، به نقل از همسر شهید مطهری 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔶انتخاب اسباب بازی 🔺والدین عزیز ! 📝 در انتخاب اسباب بازی مناسب برای کودک فعالیت بدنی کودک را در نظر بگیرید. اسباب بازی‌ها باید توان جسمی بچه‌ها را به کار گیرند تا تخلیه انرژی صورت گیرد و سبب آرامش روحی و جسمی آنها شود. پس نباید اسباب بازی برای کودک انتخاب کنید که کودک را در حد یک تماشاچی نگه دارد زیرا بچه‌ها می‌خواهند با بازی برای زندگی آماده شوند. 📝 ضمناً در انتخاب اسباب بازی، به انتقال فرهنگ و تغییر الگوهای دینی توسط آن اسباب بازی توجه کنید؛ اسباب بازی‌هایی که پوشش‌های عریان و نیمه عریان و آرایش صورت و اندام خاصی دارند، انتخاب نکنید؛ زیرا این گونه اسباب بازی‌ها الگوهای مذهبی نادرستی برای آینده کودکانتان خواهند شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جشن تولد 🍃گلدان‌های صورتی، ارغوانی و سبز رنگ حسن یوسف را با آب‌پاش سفیدی آب داد. سرش را به ‌طرف راضیه چرخاند: «محبوبه تولدش میخواد با دوستاش بره کافی شاپ!؟» ☘_محمد جواد! اگه اجازه بدی. 🔹_تو خونه جشن کوچکی بگیره، همه دوستاشو دعوت کنه. ⚡️محبوبه شمع کیک تولدش را فوت کرد؛ جیغ و خنده دخترها با صدای ترکیدن بادکنک‌ها قاتی شد. راضیه دستش را برد تا شمع‌های عدد ۱۷ را از روی میز بردارد. سحر و ساناز توی گوشی، عکس ‌بهم نشان ‌دادند و چیزی بهم گفتن، صورت راضیه سرخ شد. 🎋راضیه با خودش فکر کرد، نباید چهره‌اش درهم و جشن تولد دخترش خراب شود؛ سریع لبخند بر لب از مهمان‌های دخترش پذیرایی کرد. 🍃وقتی مهمان‌ها رفتند و خانه از سر و صدا خالی شد. محبوبه به مادرش در جمع و جور کردن خانه کمک کرد. 🌾محبوبه روی مبل راحتی طوسی رنگ نشست و چشمانش را بست. تمام لحظات جشن تولدش را از ذهنش گذراند. 🌸راضیه از آشپزخانه محبوبه را صدا زد. او از روی مبل برخاست به سمت مادرش رفت و دستانش را باز کرد. راضیه او را به آغوش کشید. ☘محبوبه فهمید چیزی در دل مادرش مانده؛ از اواسط مهمانی نگاهش پر از حرف بود: «عزیز دلم، از جشن تولدت راضی بودی؟ » ✨_فوق العاده بود! ازتون ممنونم. 🌸_تو با ارزش‌ترین هدیه‌ای هستی که خدا به من و پدرت داده؛ متوجه رفتار سحر و ساناز شدی، نظرت چیه؟ 🍃آره، اونا متوجه آسیبی که به خودشون و بقیه دوستان ‌شون میزنن، نیستن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام الله یگانه پاسدارحرمت خون شهدا از: معصومه به: خلبانان شهید کجایید ای شهیدان خدایی؟ سلام به روح مطهر و پاکتان عزیزان خدا سلام به روز پروازتان، معشوقان عشق خدا خبر رفتنتان را که شنیدم از صمیم قلب اشک ریختم، اما شهادت در راه خدا، رسم مردان مخلص و خدایی است. رسم کبوتران سبک بالی است که قلب بسیار رئوف و مهربان دارند. راضی می‌شوند با پر و بال سوخته و شکسته به سوی معبود پروازکنند. اما هم وطنان خود زخمی برندارند. شما یک عمر زخمی عشق خدایید. خوشا به حالتان پرندگان عاشق. بعد از خدا امیدمان به شماست. رهایمان نکنید در این سرداب سرد گناه به دعا و شفاعت شما سخت محتاجیم. مبارک باد بر شما جامه خونین شهادت، برازنده جسم و روح مطهر شماست. 🌹🥀🌹🥀🌹🥀 🆔 @parvanehaye_ashegh
☘پیچ و خم زندگی 🌷در پیچ و خم جاده زندگی، خدا را فراموش نکنیم. 🌸در هوایِ صبحِ سردِ زمستان، یادمان باشد، خدا همین حوالی است و لبخند می‌زند. ❤️صبح‌مان را با لبخند خدا، آغاز کنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نوه امام، می‌خواهد امام را بزند یادم می آید یکی از بچه های مرحوم اشراقی، که نوه امام بود، یک روز به راهرو آمد و یک لنگه کفش برداشت و گفت: می‌خواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. تا رفتم او را بگیرم، امام دستشان را بلند کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. بچه سه چهار بار با کفش به امام زد. بعد امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند: «بابا جان! اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی، به این خاطر است که این‌ها مال مردم است و من باید آن‌ها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا مسئولم.» یعنی بدون این که حالت خاصی در چهره‌شان پیدا شود، خیلی راحت با بچه برخورد کردند. بالاخره بچه لنگه کفش را همان جا گذاشت و از اتاق بیرون رفت. 📚پابه پای آفتاب، ج۲، ص۱۶۲، به نقل از خانم مرضیه حدادچی (دباغ) رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅ اولین معلم گذشت و فداکاری بعضی از ما فرزندان مواقعی هست که سرگرم خوشی‌های خودمان هستیم و هرگز توجه نمی‌کنیم که پدران ما هوای ما را دارند و خودشان را به سختی می‌اندازند تا ما در آسایش باشیم. گهگاهی نگاهمان را به دست‌های پینه بسته پدرانمان بیندازیم و بوسه‌ای تقدیم کنیم و تشکر خودمان را ابراز کنیم. 🍃پدران اولین معلمان گذشت و فداکاری هستند تا دیر نشده است قدردان آنها باشیم. 🆔‌ @tanha_rahe_narafte