✍سنگ سرد
🌧مناظر بینظیر زمستانی روستا زیبا بود. از میان جادهی کوهستانی گذشتیم؛ در حالی که باران ریزی شروع به باریدن کرد.
🍃جادهای باریک با درختانی که دیگر برگی روی شاخههایشان نبود. کم کم باران تبدیل به برف و هوا سردتر شد. لایهای نازک از برف، زمین را سفید پوش کرد.خانههای روستایی دیده میشدند که از دودکش پشت بامها دود بخاریهایشان به آسمان میرفت.
☘برخی از اهالی، دور خانههای خود حصار چوبی و برخی دیگر فنس کشیده بودند. به اطراف نگاه کردم، مردی علوفه برای دامهایش میبرد.
🎋نزدیک ساختمان درمانگاه شدیم به علی گفتم: «تو پیاده شو، کی بیام دنبالت؟»
⚡️_نمیخواد بیایی تا خونه راهی نیست پیاده میام.
از علی خداحافظی کردم و پشت فرمان ماشین نشستم و به سمت خانهی پدر همسرم حرکت کردم.
✨پدر و مادر علی وقتی صدای ترمز ماشین را شنیدند به استقبال آمدند. عبدالله پدر همسرم سبدی که سبزی سرخ کرده و دیگر وسایلی که آماده کرده بودم را داخل خانه برد و من با کمک مادر همسرم آنها را توی یخچال چیدیم.
🌸فاطمه یک سینی چای با توت خشک و خرما آورد، کنار هم چای خوردیم. نگاهی به ساعت انداختم.پدر و مادر علی تلویزیون تماشا میکردند.
🍃علی هنوز از درمانگاه نیامده بود .دلم هوای تاب بازی کرد. پالتوی قهوهای رنگ را پوشیدم.
وارد حیاط شدم. با ذوق روی تاب نشستم پاهایم را عقب بردم و با فشاری که آوردم تاب شروع به حرکت کرد. یک مرتبه صدای علی را شنیدم: «چی کار می کنی!؟»
🔹سرم را بلند کردم صورتش خسته به نظر میرسید ولی لبخندی زد.
🍃_به یاد بچگیام، یه سری به تاب زدم.
🌾_مینا جان! ممنونم، هر ماه با من به روستا میآیی.
🌺_هر دومون به پدر و مادرمون سر میزنیم؛ با این تفاوت که من سنگ سرد رو دست میکشم، خدا رو شکر، قلب تو از گرمای دستهای پدرت شاد میشه و به آغوش پر مهر مادرت پناه میبری. تازه! آقای دکتر شما مریضها رو هم ویزیت میکنی.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله
از معصومه
به: آقاصاحب الزمان
سلام سرسبزترین بهار عمرم آقا
سلام عزیزترین محب قلبم آقا
بهار دیر یا زود میآید، اما بهاری که با رنگ و بوی شما تزیین نشده باشد خزانی بیش نیست. بهار اصلی قلب منتظران و مشتاقان کجایی مولا جان؟
بیا که دلم لک زده برای دیدن رویت، اما لکههای گناه و عصیان مانع دیدن سیمای نورانیت است. امشب قول میدهم بر سر سجاده دعا آنقدر استغفار کنم تا خداوند مهربان از گناهان من بگذرد. توفیق دیدن رویت شامل حالم شود. بیا بهار عمرم، بی تو غرق گناه و کبر و غرورم.
💫🌼💫🌼💫🌼
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌺اهل بیتِ جهانیان
🌸اهل بیت را باید به جهانیان شناساند، باید کاری کرد و چه خوب است برای این امر، گروه تشکیل دادن و تشکیلاتی کار نمودن تا بتوان از این رهگذر تشکیلات جهانی اهل بیت علیهمالسلام را بهتر به دیگران شناساند.
🌷خداوند یاور یاری کنندگان دینش خواهد بود.
#صبح_طلوع
#مهدوی
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨توسل به امام زمان در جبههها
در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرماندهشان با هلیکوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهایمان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانکها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحههای انفرادی دیگر کارگر نبود. چارهای جز توسل نبود.
به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچهها پیراهنهایشان را در آورده بودند و سینه میزدند: مهدی بیا مهدی بیا. اسرای عراقی هم با ما سینه میزدند. نمیدانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقبنشینی کردند و رفتند.
راوی حمید شفیعی
📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۷۲ و ۷۳
#امام_زمان(عج)
#سیره_شهدا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 نگاهی نو
⁉️ برای امام زمان نه برای خودت تا به حال چکار کردهای؟
✅ بعضیها فکر میکنند امام زمان را برای خودش میخواهند اما در واقع او را برای حاجتهای خودشان می خواهند.
❓یعنی چه؟
🔘 یعنی اگر یک روز بیاید و مطمئن باشد به همهی حاجتهای حال و آیندهاش رسیده، دیگر نمی تواند امام زمانعجلاللهتعالیفرجه را بخواهد چون هنوز دلش از عشق نسبت به ایشان خالی است.
💥چطور هست برگردیم و به انتظارمان معنای دوباره ببخشیم!!!
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بیابان برهوت
🍃لبهایش ترک میخورد. خشکی دهان و سوزش گلو امانش را میبُرد. دست راست را سایهبان چشمان تارش میکند. بیابان برهوت و بیآب و علف پیش چشمانش مینشیند.
☘در اوج ناامیدی نوری از قلبش میتابد.
لبهایِ سفید شدهاش را با ذکر « اغیثینی یا مولای یا صاحبالزمان.» جان میبخشد.
حسی قوی همان لحظه او را دربرمیگیرد و دلش را روشن میکند.
🎋صدای غُمغُم ماشینی به گوشش میرسد.
چیزی نمیگذرد گرد و غُباری از پشت تپهای از شن، به چشمش میرسد. نذر کرده بود با پای پیاده به زیارت علیبنموسیالرضا علیهالسلام
در ماه رجب برود.
🍂یک لحظه غفلت کرد، با وجوداینکه شارژ گوشیاش نزدیک تمام شدن بود؛ ولی بیخیال میشود. حالا وسط بیابان برهوت راهش را گم کرده بود.ماشین که پیدا شد، اشک در چشمانش حلقه میزند.
🌸لبهایش را به ذکر الحمدلله نورانی میکند. دستهایش را بالا میبرد و با تکان دادن آن، راننده ماشین را به سمت خودش میکشاند.
🍃_آقا اینجا چه کار میکنی؟
☘_گم شدم.
🎋_عجب شانسی اُوردی اولیندفعه هست اینطرفا اومدم.
🌸_خدا تو رو رسوند.
☘_ یه حس غریب بهم میگفت امروز تمرین رانندگیم رو بیام از این طرفا.
🍃قمقمه آبی را به طرفش پرت میکند: «آبی به لبهای تشنهات برسون و بپر بالا. »
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: مهدیه
به: یگانه هستی بخش
خدایا از وجود سراسر عشقت و همهی بندگانت، پیامبران صلوات الله علیهم اجمعین، ملائکهات صلوات الله علیهم اجمعین و چهارده نور مقدست صلوات الله علیهم اجمعین که ما و جهان و هر چه در اوست به خاطر ایشان آفریدی، همه اولیاء و علما و صلحا، شهداء و صدیقین و اهل سماوات و زمینت و همهی کسانی که ما را هدایت کردهاند و باعث آگاهی و رشد ما بودهاند تو را سپاس میگوییم و پیشانی به خاک درگهت مینهیم و تو را شکر میگوییم. الحمدلله کما هو اهله.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
☁️ابرهای سفید
🍀پنجره را باز کنید.
☁️ابرهای سفید چون تور عروسکان در آسمان به چشم میخورد.
😍چشمانت را به روی این همه زیبایی، باز کن.
🌻نفس عمیق بکش. هوای خوش و سرد اسفند ماه را به ریههایت بفرست.
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کی باید معذرت خواهی کنه؟
ابن سینای زمان ما، فیلسوف بزرگ مشرق زمین، علامه جعفری در اولین و آخرین سوءتفاهمی که بین ایشان و همسرشان رخ داد و بگو مگویی میان آنها رد و بدل شد، جناب علامه ده دقیقه سکوت کردند و سپس به سوی همسر خود رفتند، پوزش طلبیدند و خم شدند و دست معشوق خویش را بوسیدند. اینکه فیلسوف بزرگ مشرق زمین خم میشود و دست همسر خود را میبوسد، نشان این است که رسم عشق و عاشقی و همسرداری در میان بزرگان و عالمان، محترم است و باید که از ایشان راه زندگی را آموخت.
📚آیین دلبری، صفحه ۱۹
#سیره_علما
#علامه_جعفری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕋🕌دیدن فیلم از واجبات شرعی ست😉
بیشتر مردان یهود در قلعه«قموص» قرار داشتند. بارش تیرها بیامان بود. یارانِ پیامبر، خود را سپر قرار میدادند تا با جان خود وفاداری را ثابت کنند. پیامبر صبحگاهان فرماندهی را به ابوبکر سپرد، اما قلعهای فتح نشد. فردای آن روز، پرچم فرماندهی در دستان عمر قرار گرفت، اما دری گشوده نشد. شب روز سوم پیامبر فرمود: فردا پرچم را به کسی میدهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند. چون پیامبر (ص) شب را به صبح آوردند، کسى را پى على (ع) فرستادند، نقل شده پیامبر خطاب به امام چنین فرمود: «پروردگارا، على را از شدت گرمى و سردى نگهدارى فرما و پرچم سپید رنگ را به او داده فرمود:پرچم را بگیر به میدان برو که جبرئیل با تو و نصرت خدا پیشاپیش تو و رعب و ترس در دل دشمنان تو افتاده. بدان ای على یهودیان در کتاب خود خواندهاند کسى که آنان را به هلاکت میرساند دلاوریست بنام "ایلیا"، چون با آنان برابر شدى بگو نام من "على " است که آنان از برکت این نام ذلیل خواهند شد.»*
📚*ترجمه الإرشاد، ص۱۱۳
#کلیپ
#فتح_خیبر
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_شفیره
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اصلا هم درد نداشت!
👣به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «جایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها!»
🚪وحید در را با پایش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست: «باز چی شده؟»
☘_هیچی. چی باید میشد؟؟! از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم!
🎋_ولی یه چیزی شده.
🍃_ای بابا! تو هم که خوشت میاد استرس بکشی. همه چی آرومه من و تو هم حسابی خوشبختیم. حله؟؟ ناهار نمیخوای بدی؟؟معدم پاره شد!
🌀زهرا تلخ خندید.فکرهای مختلف توی سرش قیرقاژ می رفتند؛ اما وحید نگاهش را از او می دزدید و وقتی می خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمک های
قهوه ای_طوسی او می دوخت، لبخندی روی لبهای کم حالش می کشید و سراغ کنترل تلویزیون را می گرفت.
🌙شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره می چکاند که وحید از خواب پرید. در اتاق، شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب می نوشید و گاهی قدم میزد به آشپزخانه رفت.
⚡️زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود.
🍂نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایه بان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد میشد که وحید با شنیدن صدای پا، فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته! چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟؟»
🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را برید: «خاک برسرم چیشده وحید؟»
☘وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی. هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچیک بود. چیزی نبود که بخوای نگران بشی.»
🌪عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا! دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟! چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی۰۰۰ اصلا ببینم من نا محرمتم؟؟! اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم.»
🍃_ای بابا خانوم! چه خبره!
🥀اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!معلوم نیست چند تا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل درست تعریف کن ببینم چی شده.
🚑وحید مبهم و سرسری تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛اما همه ی اینها زهرا را آرام نکرد.
⭐️ وحید فهمید نباید حتی جمله ای به دروغ میگفت. شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود حالا زهرا با اشک نمیخوابید.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: دختر تنها
به: امام زمان
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام مولای من
مهدی جان دلم گرفته از این روزگار. از آدمهای بد و دروغگو، از این زشتی دنیا. 😢
آقا جان شرمندهام 😔اگر این چند مدت نامهای ننوشتم. از کم سعادتی خودم بود. از بیلیاقتی و خطاهای خودم که روی نوشتن و حرف زدن با شما را نداشتم. 😔
آقا جان من را ببخش. منِ خسته درمانده را ببخش مولای من. 😔
آقا جان بحق مادرت رهایم نکن. دستی را که به سویت بلند است، بیجواب نگذار. رهایش نکن جان مادرت زهرا.😔
اللهم عجل لولیک الفرج
یابن الحسن یوسف زهرا بیا
🌼❤️🌼❤️🌼❤️
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh