eitaa logo
مسار
345 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
571 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍فضای ویرانگر اشک در چشمان نیلوفر جوشید. دیشب از فکر و خیال اصلا خوابش نبرده بود. سر درد داشت. صفحه گوشی‌اش روشن شد و اسم دوستش نهال روی صفحه نمایان. 💫نیلوفر دست در دست دخترش لیلا وارد کافی شاپ شد. نهال صندلی را جلو کشید. لیلا سریع نشست. _ نیلوفر! چی می‌خوری، سفارش بدم؟ همانطور که سرش تو گوشی بود بدون این که به نهال نگاه کند، جواب داد: «هر چی برا خودت سفارش میدی، برا منم سفارش بده.» نهال لیست کافه را زیر و رو کرد و گفت: «چطوره دو تا کاپوچینو با کاپ کیک سفارش بدیم.» نیلوفر همانطور که سرش پایین بود، ابروهایش را خم کرد و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. 👧نهال به لیلا، دختر نیلوفر که روی صندلی بغل دستش نشسته بود نگاهی انداخت که آرام با عروسکش بازی می‌کرد. لیلا زیر لب برای خودش چیزی می‌گفت و گاهی صدایش را کمی بالا می‌برد. مادرش هراز گاهی به او تشر می‌زد که آرام باشد! 🌱نهال دستی بر سر لیلا کشید و لبخندی زد:«نیلوفر! دخترت بازی می‌کنه، چه کارش داری؟!» نیلوفر با خشم به نهال نگاهی انداخت. می‌خواست چیزی بگوید که پیشخدمت رسید. نهال سفارش را به او گفت. پیشخدمت که رفت به نیلوفر گفت: «عزیزم! گوشی رو بذار کنار. یکم با هم صحبت کنیم تا حالمون عوض بشه. گوشی رو بعدا هم تو خونه می‌تونی چک کنی.» 📱این بار نیلوفر حرفش را گوش داد، صفحه گوشی‌ را خاموش کرد و آن را در کیفش گذاشت با چشمانی پر از غصه نگاهی به نهال انداخت. نهال سر صحبت را باز کرد: «یادته اون موقع که دانشجو بودیم هفته‌ای یه بار می‌اومدیم اینجا. فقط قهوه‌های این کافه می‌چسبید.» نیلوفر با چشمانی که دیگر شادی در آن برق نمی‌زد، لبخندی کمرنگ روی لبش نمایان شد. 🥮پیشخدمت سر میزشان آمد و سفارش‌ها را روی میز چید. لیلا با خوشحالی فریاد زد: «آخ جون! کیک‌ شکلاتی» لیلا دستش را طرف تکه‌های شکلات‌ روی کیک برد که نیلوفر تشر زد: «اگه می‌خوای با دست بخوری باید اول دستاتو بشوری. می‌خوای مریض بشی؟!» نهال نگذاشت حرفش را ادامه بدهد: «من الان می‌برمش تا دستاشو بشوره.» _ولش کن! بذار خودش میره دستاشو می‌شوره. نیلوفر آرام به نهال گفت: «کارت دارم.» لیلا با اخم‌های درهم کشیده به سمت دستشویی کافی‌شاپ رفت. نهال کمی سرش را جلو برد: «خُب بگو عزیزم... چی شده؟» _حمید... تصمیم گرفته ازم جدا بشه. اونم به خاطر بی‌توجهی‌های من و مدام تو فضای مجازی بودنم. بغض نیلوفر ترکید و اشکش جاری شد. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: «پدرانتان را گرامی بدارید تا فرزندانتان شما را گرامی بدارند.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم آسیه ثانوی نوشته: «متأسفانه من چیز زیادی از اولین بوسه یادم نیست؛ ولی هر سال روز پدر، برام رسم شده که صورت و دست پدرم رو ببوسم. حس می‌کنم که با بوسیدن در واقع دارم ازش قدردانی می‌کنم. به پدر عزیزم میگم به اندازه تمام دنیا دوستت دارم❤️ و ازت بخاطر تمام زحماتت در طی این سالها ممنونم.» 🌺خدایا! آنچه را پدر و مادرم، در سخن گفتن با من، اگر از اندازه بیرون رفتند، همه را به آنان بخشیدم و همۀ آن‌ها را به هر دو نثار کردم و از تو می‌خواهم که وزر و وبال آن را از دوش آنان برداری.۲ ۱.ترازوی حکمت، محمدی ری شهری،ص ۵۳۳ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍جان جهان ✋السلام علیک یا ابا صالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف. 🌱از عطر خوش گل نرگس جهان معطر می‌گردد؛ همان وقت که از سامرا بر پیکر جهان، جانی تازه دمیده می‌شود💞 و مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه روی دست پدر لبخند می‌زند. به یُمن میلاد نور✨ قلب‌های خاکستری شسته می‌شوند و رویشی🌱 دوباره جریان می‌یابد. 🌷 در روز میلاد پرنورش، خطاب به او می‌گوییم: مولاجان!☀️ طعم و طراوت بندگی، با ظهورت جاودانه می‌شود. و چشم شیعه تا سحر ظهورت پیوسته بیدار می‌ماند، به چشم انتظاری‌ات. اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🎉🎉میلاد حضرت صاحب الامر عج مبارک باد. 🆔 @masare_ir
✨دست به خیر بودن 🌾نیمه شب بود که از حرم امام رضا علیه السلام بیرون آمدیم. هوا عجیب سرد بود. پیرمردی که به سمت حرم در حرکت بود، از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. مصطفی شال گردن خود را باز کرد و انداخت دور گردن پیرمرد: «حاج آقا! التماس دعا.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۱ 🆔 @masare_ir
14.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍رفیق، آماده هستی؟ 📖توی کتاب انجیل یه قسمتش می‌گه برای اومدن منجی هرچی لازمه آماده کنین تا اونجا که چراغاتون هم روشن بذارید. یعنی وقتی اومد فوری برید استقبالش!* 🤔در این حد آماده هستی؟ رفقا حضرت جوری میاد که فکرشم نمی‌کنی، یهویی‌! پ.ن: روشن گذاشتن چراغ خونه نمادی از انتظار کشیدن هست که آدم منتظر کسیه ... 📚*کتاب هزار و یک نکته پیرامون امام‌زمان، نکته ۲۷۰. 🆔 @masare_ir
✍هوامونو داره 🚌ماشین‌های زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشین‌ها و خطوط ممتدی که بین حرکت آن‌ها گم می‌شد خسته شدم. 👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بی‌موقع و ترافیک‌ دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل می‌کرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود. 🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشه‌ی لبم نشست. از دیدن مردم در حال جنب‌جوش و تلاش لذت می‌بردم. وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بی‌حس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم. کمی که لنگ‌لنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد. 🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود می‌کشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچه‌ها بود. همان‌هایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند. برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم. راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد. ☀️در بین حرف‌هایش وقتی که گفت: « مملکت بی‌صاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! » حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که می‌زند اعتقاد کامل دارد. وقتی که سوار تاکسی می‌شدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بسته‌بندی‌های شکلات‌های رنگ‌وارنگ بود. 💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد: « بسته‌بندی‌ها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! » با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم. خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن: من گریه می‌کنم که تماشا کنی مرا مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا با گریه کردن این دل من زنده می‌شود دل‌مرده آمدم که تو احیا کنی مرا 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «نگاه محبت آميز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم مرضیه قلیان نوشته: «اولین باری که دست بابامو بوسیدم در سن ۱۸ سالگی و قرار بود برم دانشگاه. پدرم بعد از کلی خرید لوازم التحریر و لباس های شکیل، مرا برای ثبت نام به دانشگاه برد. من موقع خداحافطی، برای تشکر دستانش را بوسیدم و حس کردم که پدرم مانند یک کوه پشت منه... و من به او دلگرمم، حس بسیار قشنگی بود❤️» 🌺 خدایا! مرا برای خدمت به پدر و مادر توفیق عنایت کن! و روزی که هر انسانی به خاطر آنچه مرتکب شده جزا داده می‌شود و در برنامه جزا به آنان ستم نمی‌شود، مرا در زمرۀ آنان که عاقّ پدران و مادران‌اند قرار مده.۲ ۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۸۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍می‌خوای عزیز باشی؟ یکی تموم همتش‌رو می‌ذاره تا با انواع عمل‌های زیبایی، زیباتر و بلکه عزیز‌تر بشه.💁‍♀ یکی شب ‌و روز می‌دوه تا ثروتش از همه بیشتر بشه، تا بین مردم یه ارج و قُربی داشته باشه.😎 یکی به در و دیوار می‌زنه تا به جایگاه و پُست دلخواهش برسه تا سری توی سرا پیدا کنه.👨‍💻 زیبایی به تبی🤒 بنده تا از بین بره، مال و دارایی به دزدی🥷 بنده تا نابود بشه. مقام و جایگاه هم به دم این رئیس و اون معاون رو دیدن بنده. 💡اگه همه‌ی اینا در راه خدا استفاده بشه اونوقت خدا خوب نگهدارنده‌ای براشونه. در غیر این صورت اینا، نزد خدا پشیزی نمی‌ارزه. 🎖اگه می‌خوای عزیز خدا بشی، تنها ملاک و معیار اون، تقوا و گناه نکردنه. ✨إِنَّ أَكرَمَكُم عِندَ اللَّهِ أَتقاكُم ۚ ؛ گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست. 📖سوره حجرات، آیه۱۳. 🆔 @masare_ir
✨خود باوری و اعتماد به نفس 🍀خیلی از بچه‌های مذهبی، آن موقع در اردو‌ها شرکت نمی‌کردند و می گفتند جوّش فاسد است؛ محمد در مسابقه‌ی خطاطی اول شده بود. قرار بود بروند اردو. خیلی‌ها به او می‌گفتند: « نرو بابا! وضع خراب است.» 🌾محمد می‌گفت: «من می‌روم. هرکس می‌خواهد بیاید، هرکس نمی‌خواهد نیاید. دلیل نمی‌شود چون جوّ آنجا خراب است ما نرویم. می‌رویم شاید دو نفر را هم به راه آوردیم.» 📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۱۳ 🆔 @masare_ir
✍نقطه‌ی آمال 🗞متأسفانه از اتفاقاتی که این روزها زیاد می‌بینیم و می‌شنویم، خیانت همسران در ارتباطات است. 📱شاید دلیل اصلی این اتفاقات،آگاه نبودن ما به سواد رسانه باشد. سواد رسانه، صرفا علم در ارتباط با پلت‌فرم ها وسخت‌افزارها نیست، بلکه مهمترین بخش آن، ساخت تربیت است. 🤖اگر ما یاد بگیریم به فضای مجازی، کمتر از فضای حقیقی اهمیت بدهیم، اگر یادمان باشد آدمها، با تمام پیچیدگی‌هایشان، نقطه‌ی آمال و آرزوی هر فرد نوآور هستند و هدف از ساخت هوش مصنوعی، چیزی شبیه انسان و ادراکات اوست، شاید کمتر به محیط و اطرافیانمان کم توجهی کنیم. 💞اگر یادمان نرود همسران ما خیلی بیشتر از گوشی‌ همراه به لمس احتیاج دارند، به ابراز علاقه، به شنیدن این جمله که به تو وابسته هستم، شاید خیلی بهتر بتوانیم از خطرات وابسته به فضای مجازی در دنیای امروز، جلوگیری کنیم. 🆔 @masare_ir
✍اینجوری مُده! 🪴با گلدان ارکیده‌ی طبیعی در دست، پله‌های ورودی بیمارستان را بالا می‌رفت. حواسش به تصویر و حرف‌های حامد بود؛ «بهتر نبود به جای گل به اون گرونی و بی‌ربطی، یه چیزی می‌گرفتی که به درد نوزاد بخوره؟! » 👠هاله چشم‌غره‌ای رفت و با تشر جواب‌داد: «ایشش تو هم که همش تو ذوق آدم می‌زنی. عزیزم الان اینجوری مُده. با اسم بچه‌... » جمله‌اش را تمام نکرده‌ بود که نوک بلند کفشش به لبه‌ی پله گیر کرد. دستش را محکم به نرده‌‌ها گرفت. 👀اطرافش را پایید تا کسی او را ندیده‌باشد. تازه متوجه شکستن ساقه‌ی گلی شد که به اندازه‌ی یک‌چهارم حقوق حامد برایش پول داده‌بود. داد زد: «وااای ... همه‌ش تقصیر تووه حامد، حواس برا آدم نمیذاری، داغون شد...» حامد پشت تلفن صدا می‌زد: «چی شد؟! حالت خوبه؟! چرا جواب نمی‌دی هاله؟!» 📱گوشی که به گردنش آویخته‌ بود، از افتادن در امان مانده‌ بود. در حالی که روی پله‌ها می‌نشست، دست پیش گرفت. داد و فریادی کرده و تماس را قطع‌ کرد. بلندشد. متوجه کوتاه بلند بودن پاهایش شده‌ بود. پاشنه‌ی کفشش مانند دندان لقی، به مویی بند بود. از عصبانیت سرخ شده‌ بود. کفشش را درآورد؛ «معلوم نیست چجوری سرهمش میکنن که دو قدم برنداشته کنده میشه. وامونده.» 🍁در حال غُر زدن شماره‌ی حامد را گرفت و از شاهکار جدید، برایش گفت. حامد که سعی‌می‌کرد خشمش را پنهان‌کند، با کنایه گفت: «حالا شما با همون کفش لنگه به لنگه‌ با خانم فلان وزیر و فلان تاجر بپر. صدبار گفتم اندازه‌ی جیبت رفتارکن، حالا یجوری برو خونه، سر ماه برات پول واریز می‌کنم هم کادو تولد برا ارکیده خانوم بگیر و هم کفش برا پاهات.» خندید و تلفن را قطع ‌کرد. ⚡️هاله با خشمی آمیخته به تعجب، به صفحه‌ی گوشی خیره مانده‌ بود‌، باورش نمی‌شد حامد وسط خیابان تنهایش بگذارد. اما چند دقیقه بعد با دیدن پیامک واریز، ذوق‌ زده‌‌ شد. به دنبال آن پیامک حامد را دریافت کرد: «از همکارا قرض‌کردم ... خوااهش می‌کنم طوری خرجش کن که هم پول کفشت بشه، هم پول یه کادوی مناسب برای دختر دوستت.» هاله با خجالت برایش نوشت: «صبر می‌کنم برگردی باهم یچیزی براش می‌خریم.» خودش را به اولین فروشگاه کفش رساند. 🆔 @masare_ir
✍خطای چشم 👀گاهی وقتا با چشم‌هات چیزی رو می‌ببینی؛ اما خلاف اون چه که دیدی، هویدا می‌شه. مثل چی؟!🤔 _این که می‌بینی شخصی از جایی بیرون اومد که معصیتی🕺 توی اونجا انجام میشه... بعد خیال میکنی اون هم اهل گناه هست؛ اما در واقع برای نهی از منکر و امر به معروف به اونجا رفته تا دست کسی را بگیرد و از گناه کردن دور کند.🤝 💡بنابراین فقط زبان نیست که دروغ میگه بلکه بعضی وقت‌ها چشم‌ها هم دروغگو می‌شن. 🧠تنها کسی که در میدان فریب ‌کاری به کمک تو میاد، خردورزی هست. اندیشه پرده‌های نیرنگ رو کنار می‌زنه. خرد اهل حقه‌بازی نیست. ❌ ✨امیرالمؤمنین علیه السلام: «انديشيدن مانند با چشم ديدن نيست؛ زيرا گاه چشم‌ها به صاحبانش دروغ مى‌گويند، ولى خرد به آن‌كه از وى اندرز خواسته، نيرنگ نمى‌زند.»* 📚*نهج‌البلاغه، حکمت ۲۸۱ 🆔 @masare_ir